گنجور

فصل سی و پنجم - صورت فرع عشق آمدکه بی عشق این صورت

صورت، فرع عشق آمد که بی‌عشق این صورت را قدر نبوَد. فرع آن باشد که بی‌اصل نتواند بودن پس اللّه را صورت نگویند چون صورت فرع باشد او را فرع نتوان گفتن. گفت که عشق نیز بی‌صورت متصوّر نیست و منعقد نیست پس فرع صورت باشد. گوییم چرا عشق متصوّر نیست بی‌صورت؟ بلک انگیزندهٔ صورت است صدهزار صورت از عشق انگیخته می‌شود هم ممثّل هم محقّق اگرچه نقش، بی‌نقّاش نبوَد و نقّاش، بی‌نقش نبود لیکن نقش فرع بود و نقّاش اصل. کَحَرَکَةِ اِلْاصْبَعِ مَعَ حَرَکَةِ الْخَاتَمِ تا عشقِ خانه نبوَد هیچ مهندس صورت و تصوّرِ خانه نکند و همچنین گندم سالی به نرخ زر است و سالی به نرخ خاک و صورت گندم همان است پس قدر و قیمتِ صورت گندم به عشق آمد. و همچنین آن هنر که تو طالب و عاشق آن باشی پیش تو آن قدر دارد و در دَوری که هنری را طالب نباشد هیچ آن هنر را نیاموزند و نورزند. گویند که عشق آخرِ افتقار است و احتیاج است به چیزی. پس احتیاج اصل باشد و محتاجٌ الیه فرع. گفتم آخر این سخن که می‌گویی از حاجت می‌گویی. آخر این سخن از حاجت تو هست شد که چون میل این سخن داشتی این سخن زاییده شد پس احتیاج مقدّم بود و این سخن ازو زایید. پس بی او احتیاج را وجود بود. پس عشق و احتیاج فرع او نباشد. گفت آخر مقصود از آن احتیاج این سخن بود پس مقصود فرع چون باشد؟ گفتم دائماً فرع مقصود باشد که مقصود از بیخ درخت فرع درخت است.

فصل سی و چهارم - مرا عجب می‌آید که این حافظان چون پی نمی‌برند: مرا عجب می‌آید که این حافظان‌، چون پی‌نمی‌برند از احوال عارفان‌؟ چنین شرح که می‌فرماید  ‌«وَ لَاتُطِع کُلَّ حَلَّافٍ غمّاز‌» خاص خود اوست که فلان را مشنو هرچه گوید که او چنین است با تو هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِیْمٍ مَناّعٍ لِلْخَیْرِ‌. الّا قرآن عجب جادو‌ست غیور چنان می‌بندد که صریح در گوش خصم می‌خواند چنانکه فهم می‌کند و هیچ خبر ندارد، باز می‌رباید خَتَمَ اللهُ عجب لطفی دارد ختمش می‌کند که می‌شنود و فهم نمی‌کند و بحث می‌کند و فهم نمی‌کند. الله لطیف و قهر‌ش لطیف و قفلش لطیف امّا نه چون قفل گشایی‌اش که لطف آن در صفت نگنجد. من اگر از اجزا‌، خود را فروسکلم از لطف بی‌نهایت و ارادت ِ قفل‌گشایی و بی‌چونی ِفتّاحی او خواهد بود. زنهار! بیماری و مردن را در حق من متّهم مکنید که آن جهت روپوش است؛ کُشندهٔ من این لطف و بی‌مثلی او خواهد بودن، آن کارد یا شمشیر که پیش آید جهت دفع چشم اغیار‌ست تا چشم‌هایِ نحس بیگانهٔ جُنب‌، ادراک این مقتل نکند. فصل سی و ششم - فرمود از دعوی این کنیزک که کردند: فرمود از دعوی این کنیزک که کردند اگرچه دروغست پیش نخواهد رفتن امّا در وهم این جماعت چیزی نشست، این وهم و باطن آدمی همچو دهلیزست اوّل در دهلیز آیند آنگه در خانه روند؛ این همه زاییدند و خانه را معمور دیدند، اگر ایشان بگویند که این خانه قدیم است بر ما حجّت نشود؛ چون ما دیده‌ایم که این خانه حادث است همچنانک آن جانوران که از در و دیوار این خانه رسته‌اند و جز این خانه چیزی نمی‌دانند و نمی‌بینند، خلقانند که ازین خانهٔ دنیا رسته‌اند در ایشان جوهری نیست منبتشان از اینجاست هم درینجا فرو روند. اگر ایشان عالم را قدیم گویند بر انبیا و اولیا که ایشان را وجود بوده‌است پیش از عالم، به صد‌هزار هزار هزار سال چه جای سال و چه جای عدد؟ ؛ که آن را نه حدّست و نه عدد؛ حجّت نباشد، که ایشان حدوث عالم را دیده‌اند همچنانک تو حدوث این خانه را و بعد از آن، آن فلسفیک به سُنّی می‌گوید: که حدوث عالم به چه دانستی؟ ... ای خر! تو قِدَم عالم را به چه دانستی؟ آخر گفتنِ تو که عالَمْ قدیم است معنیش اینست که؛ حادث نیست و این گواهی بر نفی باشد. آخر گواهی بر اثبات آسان‌تر باشد از آنک گواهی بر نفی؛ زیرا که گواهی بر نفی معنی‌اش آنست که این مرد فلان کار را نکرده است و اطّلاع بر این مشکل است. می‌باید که این شخص از اوّل عمر تا آخر ملازم ِ آن شخص بوده باشد؛ شب و روز در خواب و بیداری که بگوید البته این کار را نکرده است؛ هم حقیقت نشود؛ شاید که این را خوابی برده باشد یا آن شخص به حاجت‌خانه رفته باشد که این را ممکن نبوده باشد ملازم او بودن، سبب این گواهی بر نفی روا نیست زیرا که مقدور نیست امّا گواهی بر اثبات مقدورست و آسان زیرا که می‌گوید لحظه‌ای با او بودم چنین گفت و چنین کرد؛ لاجرم این گواهی مقبول است زیرا که مقدور ِ آدمی‌ست. اکنون ای سگ! اینکه به حدوث گواهی می‌دهد آسانتر است از آنچ تو به قدم عالم گواهی می‌دهی زیرا که حاصل گواهی‌ات اینست که حادث نیست، پس گواهی بر نفی داده باشی پس چو هر دو را دلیلی نیست و ندیده‌ایت که عالم حادث است یا قدیم تو او را می‌گویی: به چه دانستی که حادث است؟ او نیز می‌گوید: ای قلتبان! تو به چه دانستی که قدیم است؟ آخر دعوی تو مشکلتر است و محالتر.

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

صورت، فرع عشق آمد که بی‌عشق این صورت را قدر نبوَد. فرع آن باشد که بی‌اصل نتواند بودن پس اللّه را صورت نگویند چون صورت فرع باشد او را فرع نتوان گفتن. گفت که عشق نیز بی‌صورت متصوّر نیست و منعقد نیست پس فرع صورت باشد. گوییم چرا عشق متصوّر نیست بی‌صورت؟ بلک انگیزندهٔ صورت است صدهزار صورت از عشق انگیخته می‌شود هم ممثّل هم محقّق اگرچه نقش، بی‌نقّاش نبوَد و نقّاش، بی‌نقش نبود لیکن نقش فرع بود و نقّاش اصل. کَحَرَکَةِ اِلْاصْبَعِ مَعَ حَرَکَةِ الْخَاتَمِ تا عشقِ خانه نبوَد هیچ مهندس صورت و تصوّرِ خانه نکند و همچنین گندم سالی به نرخ زر است و سالی به نرخ خاک و صورت گندم همان است پس قدر و قیمتِ صورت گندم به عشق آمد. و همچنین آن هنر که تو طالب و عاشق آن باشی پیش تو آن قدر دارد و در دَوری که هنری را طالب نباشد هیچ آن هنر را نیاموزند و نورزند. گویند که عشق آخرِ افتقار است و احتیاج است به چیزی. پس احتیاج اصل باشد و محتاجٌ الیه فرع. گفتم آخر این سخن که می‌گویی از حاجت می‌گویی. آخر این سخن از حاجت تو هست شد که چون میل این سخن داشتی این سخن زاییده شد پس احتیاج مقدّم بود و این سخن ازو زایید. پس بی او احتیاج را وجود بود. پس عشق و احتیاج فرع او نباشد. گفت آخر مقصود از آن احتیاج این سخن بود پس مقصود فرع چون باشد؟ گفتم دائماً فرع مقصود باشد که مقصود از بیخ درخت فرع درخت است.
هوش مصنوعی: صورت، نمود عشق است و بدون عشق، ارزشی ندارد. فرع به اصل وابسته است و بدون اصل نمی‌تواند وجود داشته باشد. بنابراین، نمی‌توان خداوند را فقط به صورت شناخت زیرا صورت فرع است و اصل نیست. عشق نیز بدون صورت قابل تصور و تحقق نیست و به نوعی، فرع صورت به حساب می‌آید. عشق باعث شکل‌گیری هزاران صورت می‌شود؛ اما همواره باید نقش و نقاش را در نظر داشت. نقاش بر نقش تقدم دارد، همان‌طور که حرکت انگشت با حرکت انگشتر ارتباط دارد. هیچ مهندسی نمی‌تواند بنایی را بدون عشق بنا کند. به همین ترتیب، قیمت و ارزش یک هنر بستگی به علاقه و عشق فرد به آن دارد. عشق به معنای وابستگی و نیاز به چیزی است. بنابراین، احتیاج اصل و عشق فرع به حساب می‌آید. اگرچه این نیاز به وجود عشق اشاره دارد، اما در واقع احتیاج است که برآمده از آن عشق است. در نهایت، مقصود همیشه فرع خواهد بود و هدف درخت از ریشه‌اش فرع درخت به حساب می‌آید.