گنجور

شمارهٔ ۲

بازم زده عنبرین کندی
بر دل بندی و سخت بندی
یکسان شده‌ام به خاک راهی
از حسرت جلوه سمندی
کارم زاریست همچو یعقوب
از فرقت طفل ارجمندی
زین سوز کزوست در تب‌وتاب
هر خسته‌دلی و دردمندی
پیش از نفسی چگونه باشم
ساکن چو در آتشی سپندی
آن سروسهی که دارم از وی
چون فاخته حسرت بلندی
بر گریه تلخ من نه بخشید
لعل لب او به نوشخندی
کردم در راه جستجویش
کوشش چندی و صبر چندی
وآن گلبن ناز را چه پروا
از حال چو من نیازمندی
کز افعی جان‌سپار هجرش
هر لحظه رسد مرا گزندی
وقت است که از شکنجه هجر
چون مرغ نهاده پابه‌بندی
در کنج غمی ز فرقت او
بی‌رنج و نصیحتی و پندی
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هرکس که ز کوی یار برگشت
با دیده اشکبار برگشت
آنم که به نرد عشقبازی
کارم ز آغاز کار برگشت
جز نقش من ار نخست نبود
نقشی که ازین قمار برگشت
زاندیشه جور مدعی دل
از گلشن کوی یار برگشت
یا گلچینی به گلستان رفت
وز بیم جفای خار برگشت
آن به که ز صید عشقبازان
ناکرده تمام کار برگشت
پرداخت چو دست را به خنجر
صیاد من از شکار برگشت
شوخی که ز چشم سحرسازش
روز از من و روزگار برگشت
تا کی برهش توان ز هر سوی
رفت و به دل‌فکار برگشت
زین به چه کنون که تا توانم
زین وادی پر ز خار برگشت
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
او با اغیار تا سحر دوش
می می‌زد و من ز رشک در جوش
یا رب تا کی رسد به پایان
از فرقت آن بت قدح نوش
هر امروزم به ناله چون دی
هر امشب من به گریه چون دوش
آن مه که همیشه در برم دل
از آتش شوق اوست در جوش
آن لحظه که نیست در کنارم
واندم که مرا بود در آغوش
از نوش مراست محنت نیش
وز نیش مراست لذت نوش
در هر محفل که دور سازد
برقع ز عذار آن قصب پوش
در هر گلشن که غنچه لب
آرد به تکلم آن قدح نوش
از پا تا سر چو روزنم چشم
وز سر تا پا چو شاخ گل‌پوش
گویند مرا ز صبر وز عقل
در دوری او مجوش و مخروش
غافل که چو جا به دل کند عشق
وز عشق چو دل برآور جوش
چه تاب و توان چه صبر و طاقت
چه عقل و خرد چه فطرت و هوش
آن بت که چو چشم خویش دائم
هست از می ناز مست و مدهوش
یک بار به یاد کردن من
نگشاید اگرچه لعل خاموش
هیهات که تا به حشر یادش
از خاطر من شود فراموش
تا کی روم و به سر درآیم
در راه وفای آن جفا کوش
وقتست کنون به گوشه صبر
پند یاران اگر کنم گوش
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
آن ماه شبی که در برم نیست
آرام دمی به بسترم نیست
تمهید جفاست مهر دشمن
صد شکر که بخت یاورم نیست
خو کرده به درد و داغ هجرم
اندیشه وصل در سرم نیست
بر سر کافیست داغ عشقم
چون شمع هوای افسرم نیست
گو شد چو فلک پی شکستم
من آن صدفم که گوهرم نیست
آید چه به رزم عشق از من
تیغی باشم که جوهرم نیست
عشق آن قلزم که موج‌خیز است
من آن کشتی که لنگرم نیست
چون گم نشوم که در ره عشق
آن راهروم که رهبرم نیست
گر از قفسم نجات نبود
بالم چو شکسته پرم نیست
من ذره‌ام و هوای خورشید
از دور سپهر در سرم نیست
از پرتو عشق در سماعم
این رقص ز مهر انورم نیست
شوخی که ز باده وصالش
یک قطره نصیب ساغرم نیست
در راه سراغ او که دیگر
گامی تک و پو میسرم نیست
وقتست کنون که پای سعیم
فرسود و علاج دیگرم نیست
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
صیدانداز زیست عشق بی‌باک
کافکنده هزار صید بر خاک
یا پای منه به وادی عشق
یا دست بشو ز جان خود پاک
کاین دشت بود بسی پرآفت
وین بحر بسی بود خطرناک
گردد که حریف او که باشد
عشق آتش و هرچه هست خاشاک
زنهار حذر کن از نبردش
کاین یکه سوار چست و چالاک
کرده است هزار سر ز تن دور
بسته است هرار سر به فتراک
جوئی چه مدد بر زمش از چرخ
ای صاحب فهم و هوش و ادراک
آرد چو نبرد خسرو عشق
خیزد چه ز انجم و ز افلاک
افکنده مرا به دام شوخی
بی‌رحمی این حریف بی‌باک
کز تیغ جفایش استخوان‌ها
گردیده بسان شانه صد چاک
زیبا صنمی که عاشقان را
هجرش زهر است و وصل تریاک
شوخی که ز هجر اوست شب‌ها
بالینم خشت و بسترم خاک
عمریست چو آفتاب سرگرم
باشم به رهش ز دور افلاک
وز سعی به دست من نیفتد
آن گمشده را چو دامن پاک
در گوشه صبر زین پس اولی
چندی من خسته‌جان غمناک
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
دل در خم زلف او طپد چند
ممکن نبود نجات ازین بند
زآن گمشده کز غمش به جانم
چون یعقوب از فراق فرزند
گیرم نکنم شکایت اما
هجران تا کی فراق تا چند
خوش آنکه مرا ز در درآید
غافل به لبی پر از شکر خند
گر تشنه بآب در بیابان
هستم به وصالش آرزومند
دانم آخر نهال صبرم
خواهد غم او ز بیخ برکند
کز شست نگاه آن جفا جو
وز غمزه آن نگار دل‌بند
تیریست مرا به هر بن موی
تیغیست مرا به هر سر بند
از غمزه دلم نموده گر ریش
وز خنده نمک بر او پراکند
چون سرکشم از خط جفایش
من بنده و او بود خداوند
همچون بلبل که تار جان را
کرده است به تار ناله پیوند
منعم مکن از فغان که دارم
زآن نخل که هست بس برومند
پرشور دلی چو بحر قلزم
سنگین دردی چو کوه الوند
شیرین دهنی که در هوایش
همچون مگسان طالب قند
چندی پرواز کردم اکنون
دارم سر آن که نیز یک چند
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
آنم که ندارم از تک و دو
از کشت امل نصیب یک جو
آن سرو سهی چو از برم رفت
گر جان رود از قفاش گو رو
در کوی وفای او که عشاق
زآن قبله نیند منحرف شو
نبود عجب ار سیاه روزند
زآن ماه کزوست مهر راضو
آن اختر آسمان خوبی
بر اهل هوس فکنده پرتو
جائی که گهر شناس نبود
خرمن خرمن گهر به یک جو
ز اقلیم محبتم من از خلق
گویند دمی درین قلمرو
باشد غم روزگار با من
من بی‌غم و عشق یار مشنو
کان نیست مرا به جان درون آی
وین نیست مرا ز دل برون شو
آن ماه که همچو آفتابش
انجم سپه است و اوست خسرو
اغیار ز اتصال نورش
عشاق ز انفصال پرتو
مانند هلال و بدر تا چند
چون بدر شوند و چون مه نو
آن مه که به راه جستجویش
از گردش آسمان کجرو
رفت است هزارپای در گل
افتاده هزار چشم درکو
آن به چو به دست من نیفتد
دامان وصالش از تک و دو
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
تا گشته از آن صنم جدا من
افتاده به دام صد بلا من
از من بیگانه تا ابد او
با او زالست آشنا من
نابرده به کنج وصل او پی
افتاده به کام اژدها من
در راه وفای او برابر
با خاک بسان نقش با من
با اوست وفای من از آن بیش
چندانکه جفای اوست با من
دایم در بزم وصل او غیر
در کنج فراق کرده جا من
پیوسته به گلستان وصلش
با برگ رقیب و بی‌نوا من
صد قافله در رهش ز عشاق
در پیش و چو گرد از قفا من
در وادی مهر بی‌درنگ او
ثابت قدم ره وفا من
تا صبح ز شحنه فراقش
هر شب به شکنجه بلا من
هرکس که به وصل یار باشد
دایم چو به هجر مبتلا من
جز عمر چه جوید از فلک او
جز مرگ چه خواهم از خدا من
کردم بس سعی کارم او را
بر کف چو در گرانبها من
در راه طلب نشد که بینم
کام دل خویش را روا من
آن به که چو ناید آنصنم را
در دست من از تلاش دامن
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
آنم که به محنتم بد و نیک
دارند فغان ز دور و نزدیک
زان زلف که از غمش گرفته
هر خسته چو موی رنج باریک
روزم چون شب شده است تیره
صبحم چون شام گشته تاریک
تنها نه به وادی محبت
سرگشته منم چو بنگری نیک
عالم متحرک و محرک
عشق و همه را از اوست تحریک
آن شوخ کزوست در تب و تاب
دایم دل و جان ترک و تاجیک
حاشا سر ازو کشند هرچند
بر اهل وفا جفا کند لیک
هرگز نکشیده‌اند تا چرخ
کارش ستم است با بد و نیک
این جور ز خواجگان غلامان
وین ظلم ز مالکان ممالیک
طالب آخر رسد به مطلوب
هرچند به وادی طلب لیک
اولی است چو راه من در آن کوی
گامی نشود ز سعی نزدیک
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
عشق آنکه به دهر جوید و بس
هست او کس هرکه هست ناکس
دنیاطلبان همیشه جویا
دستار زر و قبای اطلس
عشاق ز تیغ یار خواهند
از خون کفنی به پیکر و بس
هرگز جو نمی‌رسد به من باش
گو میوه وصل یار نارس
در کار من از فراق جانان
تأخیر مکن اجل از این پس
کاین جان و دل مرا ز هجرش
تن زندانیست و سینه محبس
آن مایه ناز را بگویند
کای طالب تو چه کس چه ناکس
جز جور نکردیم از این بیش
جز مهر مکن به من از این پس
از عقل به اوج عشق باید
روزاه خشک کمتر از خس
نمرود به سعی می‌توانست
کو رفت به سعی بال کرکس
ای آنکه بسان شعله گوئی
از گلچینان عشقم و بس
گر از پی زینت عمارت
در محبس غم نه‌ای محبس
دیوار سرا و سقف خانه
خواهی چو منقش و مقرنس
رفتند به کوی یار عشاق
از یاری سیل اشک چون خس
زین به چه کنون که مانده‌ام من
زآن غافله همچو گرد واپس
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
آن را که سوی بتی نظر نیست
در کشور عشق دیده‌ور نیست
عشق آنوادی است کش به هر گام
صد راه ز نست و راهبر نیست
هجران صهبا که می‌کشان را
زین باده به غیر دردسر نیست
در هجر بتی که هرگز او را
سوی من خسته جان گذر نیست
آنم که سیاه‌روزی من
شامی است که از پیش سحر نیست
از دام غمش مرا رهائی
ممکن به تلاش بال و پر نیست
قیدی زآن قید صعب‌تر نه
بندی ز آن بند سخت‌تر نیست
من در ره وعده‌اش که باشم
افتاده و از خودم خبر نیست
سوی من خسته‌جان چه فرقست
گر هست او را گذر وگر نیست
در معرکه فراق هرگز
نبود عجب ار مرا ظفر نیست
شصتی دارم که قوتش نه
تیری دارم که کارگر نیست
این ناله که از تف درونم
نزدیک لبست و بیشتر نیست
از من که در آتشم ز هجران
تا کوی فنا ره اینقدر نیست
صد شکر که چون سپند کارم
موقوف به ناله دگر نیست
جز ترک تلاش در ره او
کآنجا بجز آفت خطر نیست
اولیست کنون که مانده‌ام من
بیچاره و چاره دگر نیست
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
عمریست ز هجران گل اندام
نه صبر بود مرا نه آرام
تاریک‌تر است روزم از شب
دلگیرتر است صبحم از شام
وردم نام بتی که هرگز
از ننگ مرا نمی‌برد نام
سازم چه گر از حکایت هجر
چون غنچه کشم زبان نه در کام
کاین قصه که کرده‌ام من آغاز
تا حشر نمی‌رسد به انجام
امروز نگشته‌ام درین دیر
از مستی عشق شهره عام
از روز ازل فتاده طشتم
چون پرتو آفتاب از بام
چند از هجران بود درین باغ
خون جگرم چو لاله در جام
روزی که شود ز یاری بخت
آن آهوی وحشیم شود رام
این چهره که هست زعفران‌رنگ
گردد ز شراب وصل گل‌فام
زآن باده که ریخت ساقی عشق
روز ازلم ز شیشه در جام
نبود عجب ار ز پا فتادند
از نکهت او چه خاص و چه عام
بیخود فتد ار کشد ازین می
یک قطره نهنگ قلزم و شام
چو راهروی که روز اول
از جاده نهاده منحرف گام
تا چند به راه عشق گردد
کارم ز تلاش بیشتر خام
وقتست کنون چو برنیاید
در راه طلب ز کوششم کام
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
یک ره به من او نظر نینداخت
کز خویشم بی‌خبر نینداخت
مرغی نگرفت در هوایش
پرواز که بال و پر نینداخت
در راه غمش کزو به مقصود
ره‌پیمائی گذر نینداخت
کوشش چه تفاوت ار کسی را
انداخت ز پا و گر نینداخت
یک ذره به کس فروغ هرگز
آن روی به از قمر نینداخت
کز آتش غیرتش به جانم
خرمن خرمن شرر نینداخت
چشمم نظری برو نیفکند
کز پی نظری دگر نینداخت
وز گوشه چشم لطف هرگز
او جانب من نظر نینداخت
تنها از کار پرده من
چون شمع تف جگر نینداخت
از محفل عشق آتش آه
از کار که پرده بر نینداخت
من در راهش که رهروی را
نبود که زیرپای در نینداخت
از هر دو جهان گذشتم اما
یک ره سوی من گذر نینداخت
آن چشم کنون به خاک و خونم
از ناوک یک نظر نینداخت
هرگز به من آن کمان ابرو
تیری که نه کارگر نینداخت
گردون که به کوی یار چون باد
راه من دربه‌در نینداخت
اولیست که چون رهم به مقصود
زین وادی پرخطر نینداخت
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
دانم که به کوی عشق هر دم
آید به دلم غم از پی غم
ز اندوه و نشاط من مپرسید
آن بیش ز بیش و این کم از کم
تا ماهی و ماه اشک و آهم
آن رفته پیاپی این دمادم
چون لاله درین حدیقه هرگز
داغم نشنیده بوی مرهم
حرف شیرین حدیث لیلی
چند ای دل مبتلا به صد غم
دیدی چو بت مرا که باشد
یکتا در عقد نسل آدم
سرکن توصیف ما بآخر
بس کن تعریف ما تقدم
روزی که دل من این صفا یافت
از صیقل عشق آتشین دم
از صافی او شد آشکارا
راز پنهان هر دو عالم
نه آئینه در کف سکندر
جا داشت نه جام در کف جم
باور نکنی قرار گیرد
ما را دل بی‌قرار یک دم
باشند به جلوه تا درین باغ
چون سرو و صنوبر از پی هم
این سروقدان به قامت راست
وین لاله‌رخان به ابرو خم
جا کرد به گوشه صبوری
هر عاشق با جهان جهان غم
باشد ز سحاب وصل بارش
طالع سرسبز و بخت خرم
زین به چه کنون که پا به دامن
در کنج غمی کشیده من هم
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
دوشم می‌گفت ره‌نوردی
در راه طلب جریده گردی
مگذار قدم به وادی عشق
از راه روان اگر نه فردی
پس همراه سالکان درین دشت
در پا خاری به چهره گردی
ای آنکه به راه عشق داری
اشک گرمی و آه سردی
از یاری شوق در ره عشق
صد مرحله بیش قطع گردی
هرچند این جاده مستقیم است
هشدار که منحرف نگردی
در دشت طلب که رهروان را
رنجی هر گام هست و دردی
از پا منشین و راه می‌پوی
شاید روزی رسی به مردی
بر لشکر صبرم آنچه ایشون
در معرکه جدال کردی
نتواند کرد شرح او را
از دفتر کائنات فردی
کز هیچ دلیر برنیاید
زینسان رزمی چنین نبردی
آن شوخ که با کسی درین بزم
از مهر و وفا نباخت نردی
از فرقت او مراست دائم
اشک سرخی و رنگ زردی
اولی است کنون که ناید از من
دیگر به رهش تلاش گردی
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
عمریست که نکته‌ای نگفتم
از عشق کزو به خون نخفتم
زین باغ چه حاصلم که چون گل
رفتم بر باد یا شکفتم
از عشرت روز وصل طاقم
با درد شب فراق جفتم
حرفی جز حرف عشق کزوی
بس گوهر شاهوار سفتم
تا گوش و زبان چو غنچه‌ام هست
هرگز نشنیدم و نگفتم
اکنون نه وجود من عدم شد
از عشق که عمریش نهفتم
زافسانه وصل یار صد بار
گشتم بیدار و باز خفتم
شوخی که بجستجوش وقتست
چون نقش قدم ز پا درافتم
راهی کو رفت من نرفتم
کز دیده غبار او نرفتم
گردد هر لحظه خاریم بیش
زان دم که درین چمن شکفتم
درکان وفا چو من دری نیست
اما نخرد کسی بمفتم
پند خردم که شورافزاست
در عشق کزو بدرد جفتم
نتوانم برد چون بکارش
گیرم او گفت من نگفتم
یکدانه دری که از فراقش
این گوهر آبدار سفتم
اولی است کنونکه گشته نزدیک
کز پاره بره سراغش افتم
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
می در خم چرخ واژگون نیست
یا قسمت ما بغیر خون نیست
در حلقه عشق اوست سرها
زین دایره نقطه برون نیست
نبود در دور ساغر عشق
زین جام رخی که لاله‌گون نیست
خورد آنکه طپانچه از این دست
سیلی‌خور روزگار دون نیست
جز فتح و ظفر نبود هرگز
کس را از عشق و هم کنون نیست
هرچند سپاه عاشقانرا
نبود علمی که واژگون نیست
گو آنکه طرب ز وصل یارش
از هرچه گمان کنی فزون نیست
جز من که بغیر دود داغم
از دوست بجان و دل درون نیست
کارم همه دم چو شیشه می
جز گریه ز بخت واژگون نیست
از شیشه قسمتم درین باغ
چون لاله بجام غیر خون نیست
دیوانه عشقم و علاجم
در قدرت عقل ذوفنون نیست
عشرت‌طلبی چو باده نوشان
در بزم محبتم شکون نیست
چشمم بصفای شیشه می
گوشم بنوای ارغوان نیست
این مهر سپهر حسن کزوی
چون ذره مرا دمی سکون نیست
زین پس اولی است چون بسویش
بختم بتلاش رهنمون نیست
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
گر کار بکشته ندارد
گو ابر بجز شرر نبارد
منعش مکنید از آتش عشق
گر سوخته‌ای فغان برآرد
یکدم نشود کسی که سوزی
از عشق بجان نهفته دارد
چون شمع نسوزد و نگرید
چون ابر ننالد و نزارد
عاشق نشوی گرت تمناست
کاسوده‌ات آسمان گذارد
دهقان فلک بکشت عشاق
زآن کین که باین گروه دارد
جز دانه انتلا نپاشد
غیر از تخم بلا نکارد
وصف خط و خال آن پریوش
گردن بسزا کسی نیارد
خطی به از این نمینویسد
نقشی به از این نمی‌نگارد
شبهای فراق او که چشمم
تا صبح ستاره می‌شمارد
آنمایه بدیده خواهم از اشک
کز شوق علی‌الدوام بارد
بهر دو سه قطره خون کسی چند
گاهی دل و گه جگر فشارد
آنشوخ که رهر و غمش را
گر تیغ زنند سر نخارد
بهرچه از این کنون که وقتست
منعم به رهش ز پا درآرد
بنشینیم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یار رود جان
از عشق کسیکه گشت شیدا
آسوده ز فکر دین و دنیا
زنهار مکن بعقل و دانش
در مکتب عشق تکیه بیجا
باشند یکی در این دبستان
طفل نادان و پیر دانا
در کوی مغان که نیست کلفت
بهر رندان باده‌پیما
چشم و دل من که دارم از عشق
دایم مژه سرشک پالا
یارب تا کی بود پر از خون
آن همچو پیاله این چو مینا
منعم مکن ارکشم درین بزم
آهی که گدازدم سراپا
این کار ز من چو شمع خواهد
عشقی جانگاه و جسم فرسا
آهم برقیست آسمان سیر
اشکم سیلیست دشت پیما
هست آنهمه آتش این همه آب
دارند بدل نهفته اما
هر اخگر آن هزار دوزخ
هر قطره آن هزار دریا
آنشوخ که داردم سراغش
سرگشته بوادی تمنا
اولیست مرا کنونکه از سعی
فرسوده بجستجوی او پا
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
بر بستر هجر یار آنم
کز درد بلب رسیده جانم
از پرتو آن مه شب‌افروز
صدپاره دلیست چون کمانم
تیغ و تبر جفای او را
گاهی سپر و گهی نشانم
در کوی وفای یار کانجا
بر خاک نشانده آسمانم
وندر ره جور غیر آنماه
کز دست جفای او بجانم
چون کوه بسی گران رکابم
چون سیل بسی سبک عنانم
نبود عجب ار بمحفل عشق
زین سوز که هست در نهانم
آتش کشد از حدیث هجران
چون شمع زبانه از زبانم
چون دست ز قلزم محبت
شویم نه ز جان خود که دانم
زین ورطه نجات نیست ممکن
چون موج ز بحر بیکرانم
آرد بمیان که از کنارم
گاهی بکنار از آن میانم
آن گلبن ناز را بگوئید
آکنون بشنو گهی فغانم
دانم ز غمت که خواهد آخر
گم ساخت ازین چمن نشانم
روزی آید که برنیاید
این ناله زار از آشیانم
آن گل که ببوی او درین باغ
چون آب بهر طرف روانم
از سعی بجستجویش مشتاق
ماندست زکار پای جانم
این بار همین نه صدره افزون
گفتم اما نمی‌توانم
بنشینم و خون کنم بهجران
یا آید یار یا رود جان

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: ترجیع بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بازم زده عنبرین کندی
بر دل بندی و سخت بندی
هوش مصنوعی: دوباره بوی خوشی به دل می‌رسد و دل را محکم به خود مشغول کرده است.
یکسان شده‌ام به خاک راهی
از حسرت جلوه سمندی
هوش مصنوعی: من به خاک و زمین تبدیل شده‌ام، به طوری که حسرت و آرزوهایم بر من چیره شده‌اند و حالا دیگر از جلوه و زیبایی نمی‌توانم بهره‌مند شوم.
کارم زاریست همچو یعقوب
از فرقت طفل ارجمندی
هوش مصنوعی: من دردی دارم شبیه به یعقوب که از دوری فرزند عزیزش نالان است.
زین سوز کزوست در تب‌وتاب
هر خسته‌دلی و دردمندی
هوش مصنوعی: این شعله‌ای که از آن سرچشمه می‌گیرد، همه دل‌های غمگین و بیمار را درگیر خودش کرده است.
پیش از نفسی چگونه باشم
ساکن چو در آتشی سپندی
هوش مصنوعی: قبل از اینکه لحظه‌ای نفس بکشم، چطور می‌توانم آرام باشم، مانند چوبی که در آتش می‌سوزد؟
آن سروسهی که دارم از وی
چون فاخته حسرت بلندی
هوش مصنوعی: بگویید که آن درخت بلند و زیبایی که دارم، مانند فاخته‌ای است که حسرت بلندی و آزادی‌اش را می‌کشد.
بر گریه تلخ من نه بخشید
لعل لب او به نوشخندی
هوش مصنوعی: لب‌های او با یک لبخند، بر روی غم و گریه‌های تلخ من بی‌توجهی کرد و هیچ بخششی نشان نداد.
کردم در راه جستجویش
کوشش چندی و صبر چندی
هوش مصنوعی: در راه پیدا کردن او تلاش و صبر زیادی را به خرج دادم.
وآن گلبن ناز را چه پروا
از حال چو من نیازمندی
هوش مصنوعی: آن گل زیبا و نازک چه اهمیتی به حال من دارد در حالی که من نیازمندم.
کز افعی جان‌سپار هجرش
هر لحظه رسد مرا گزندی
هوش مصنوعی: از سم اجتناب‌ناپذیر دوری‌اش، هر لحظه دچار درد و رنج می‌شوم.
وقت است که از شکنجه هجر
چون مرغ نهاده پابه‌بندی
هوش مصنوعی: وقتی است که باید از درد جدایی، مانند پرنده‌ای که در قید و بند است، رهایی یابم.
در کنج غمی ز فرقت او
بی‌رنج و نصیحتی و پندی
هوش مصنوعی: در گوشه‌ای از دلتنگی ناشی از دوری او، بدون هیچ رنج، نصیحت یا پندی زندگی می‌کنم.
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: می‌نشینم و عادت می‌کنم به دوری و جدایی، یا یار می‌آید و یا جانم از دست می‌رود.
هرکس که ز کوی یار برگشت
با دیده اشکبار برگشت
هوش مصنوعی: هر کسی که از مسیر محبوبش بازگردد، با چشمانی پر از اشک برمی‌گردد.
آنم که به نرد عشقبازی
کارم ز آغاز کار برگشت
هوش مصنوعی: من کسی هستم که از ابتدا در عشق بازی دست به کار شدم، ولی حالا برمی‌گردم.
جز نقش من ار نخست نبود
نقشی که ازین قمار برگشت
هوش مصنوعی: جز زمانی که تصویر من وجود نداشته باشد، هیچ تصویری از این بازی باز نمی‌گردد.
زاندیشه جور مدعی دل
از گلشن کوی یار برگشت
هوش مصنوعی: از فکر بدعهدی و ستمگری مدعی، دل من از زیبایی‌های گلشن محبوب دور شده است.
یا گلچینی به گلستان رفت
وز بیم جفای خار برگشت
هوش مصنوعی: یا گلی به باغ رفت، اما از ترس آسیب زدن خارها برگشت.
آن به که ز صید عشقبازان
ناکرده تمام کار برگشت
هوش مصنوعی: بهتر است که کسی که عاشق و شیفته است، به شکار عشق نرود و همه چیز را تمام شده و ناامیدانه ترک کند.
پرداخت چو دست را به خنجر
صیاد من از شکار برگشت
هوش مصنوعی: وقتی که دست به خنجر صیاد رسید، من از شکار خارج شدم.
شوخی که ز چشم سحرسازش
روز از من و روزگار برگشت
هوش مصنوعی: شوخی که از چشم جادویی او بود، باعث شد که روز من و روزگارم تغییر کند و از من دور شود.
تا کی برهش توان ز هر سوی
رفت و به دل‌فکار برگشت
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که تا چه زمانی می‌توانیم از هر طرف به مشکلات و چالش‌ها بپردازیم و در نهایت دوباره به احساسات و نگرانی‌های داخلی‌مان برگردیم.
زین به چه کنون که تا توانم
زین وادی پر ز خار برگشت
هوش مصنوعی: اکنون که تا توان دارم از این راه پُر از خاردشت بازمی‌گردم، چه کنم؟
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: من بنشینم و به دوری یار عادت کنم، یا اینکه او بیاید یا اینکه جانم برود.
او با اغیار تا سحر دوش
می می‌زد و من ز رشک در جوش
هوش مصنوعی: او تا صبح با دیگران مشغول می‌نوشید و من از روی حسادت در حال جوش و خروش بودم.
یا رب تا کی رسد به پایان
از فرقت آن بت قدح نوش
هوش مصنوعی: پروردگارا، تا کی باید به خاطر جدایی از آن معشوق زیبایم در عذاب باشم؟
هر امروزم به ناله چون دی
هر امشب من به گریه چون دوش
هوش مصنوعی: هر روز من با افسوس و ناله‌ای همچون روز گذشته است و هر شبی را با اشک و گریه‌ای شبیه شب قبل می‌گذرانم.
آن مه که همیشه در برم دل
از آتش شوق اوست در جوش
هوش مصنوعی: آن ماهی که همیشه در کنار من است، دل من به خاطر شوق او در حال شعله‌ور و پرهیجان است.
آن لحظه که نیست در کنارم
واندم که مرا بود در آغوش
هوش مصنوعی: زمانی که تو در کنارم نیستی، احساس می‌کنم که نمی‌توانم آرامش داشته باشم، چون یاد تو در آغوشم است.
از نوش مراست محنت نیش
وز نیش مراست لذت نوش
هوش مصنوعی: درد و رنجی که من از نیش زنبور می‌کشم، منبع یک نوش و لذت دیگر برای من است. به عبارتی دیگر، گاهی اوقات سختی‌ها و مشکلات می‌توانند به تجربه‌های خوشایند و لذت‌بخش منجر شوند.
در هر محفل که دور سازد
برقع ز عذار آن قصب پوش
هوش مصنوعی: در هر جمعی که پرده‌ای به کناری رفته و چهره‌ی دلربایی نمایان شود، زیبایی آن شخص دل‌ها را می‌رباید.
در هر گلشن که غنچه لب
آرد به تکلم آن قدح نوش
هوش مصنوعی: در هر باغ و گلستانی که گل‌ها لب به سخن بگشایند، آنجا مستی و زیبایی زندگی نمود پیدا می‌کند.
از پا تا سر چو روزنم چشم
وز سر تا پا چو شاخ گل‌پوش
هوش مصنوعی: از سر تا پا مانند روزنم چشم دارم و از سر تا پا مانند شاخه‌ای پوشیده از گل هستم.
گویند مرا ز صبر وز عقل
در دوری او مجوش و مخروش
هوش مصنوعی: می‌گویند که در دوری او، صبر و عقل من را ترک کن و به هیچ چیز نپرداز.
غافل که چو جا به دل کند عشق
وز عشق چو دل برآور جوش
هوش مصنوعی: شخصی که غافل است، نمی‌داند که وقتی عشق در دل جا می‌گیرد، چه شور و شوقی را برمی‌انگیزد و دل را به تلاطم درمی‌آورد.
چه تاب و توان چه صبر و طاقت
چه عقل و خرد چه فطرت و هوش
هوش مصنوعی: انسان در زندگی با چالش‌ها و سختی‌هایی مواجه می‌شود، اما برای عبور از این موانع نیاز به قدرت، صبر، عقل، طبیعت و هوش دارد. این ویژگی‌ها به او کمک می‌کند تا بر مشکلات فائق آید و به جلو حرکت کند.
آن بت که چو چشم خویش دائم
هست از می ناز مست و مدهوش
هوش مصنوعی: عشق زیبا و دلربا همچون چشمی است که همیشه مرا در حال مستی و سرمستی از می قرار داده و گیج کرده است.
یک بار به یاد کردن من
نگشاید اگرچه لعل خاموش
هوش مصنوعی: اگرچه لعل خاموش می‌گوید، فقط یک بار به یاد من بیفتد، کافی است.
هیهات که تا به حشر یادش
از خاطر من شود فراموش
هوش مصنوعی: هرگز نمی‌توانم یاد او را از ذهنم فراموش کنم، حتی تا روز قیامت.
تا کی روم و به سر درآیم
در راه وفای آن جفا کوش
هوش مصنوعی: تا کی باید به راه وفا بروم و در مسیر آن کسی که به من جفا کرده، سرگردان باشم؟
وقتست کنون به گوشه صبر
پند یاران اگر کنم گوش
هوش مصنوعی: اکنون زمان آن است که در گوشه‌ای از صبر نشسته و به نصیحت‌های دوستانم گوش فرا دهم.
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: بنشینم و عادت کنم به دوری، یا اینکه یار بیاید یا جانم برود.
آن ماه شبی که در برم نیست
آرام دمی به بسترم نیست
هوش مصنوعی: در شبی که آن ماه در کنارم نیست، حتی برای لحظه‌ای آرامش در خوابم ندارم.
تمهید جفاست مهر دشمن
صد شکر که بخت یاورم نیست
هوش مصنوعی: دولت و خوشبختی من در کنار من نیست، اما به خاطر رفتار نامهربانانه دشمن، شکرگزارم.
خو کرده به درد و داغ هجرم
اندیشه وصل در سرم نیست
هوش مصنوعی: من به درد و رنج دوری عادت کرده‌ام و در ذهنم هیچ فکری درباره‌ی وصال و رسیدن به معشوق وجود ندارد.
بر سر کافیست داغ عشقم
چون شمع هوای افسرم نیست
هوش مصنوعی: به اندازه کافی داغ و سوزان است عشق من، مانند شمعی که در حال ذوب شدن است، اما نیازی به افسر و سرپرست ندارم.
گو شد چو فلک پی شکستم
من آن صدفم که گوهرم نیست
هوش مصنوعی: اگرچه به گرد زمان دچار زوال شدم و شکست خوردم، اما من همچنان آن صدف هستم که گوهر درونم هنوز پنهان است.
آید چه به رزم عشق از من
تیغی باشم که جوهرم نیست
هوش مصنوعی: اگر در عشق به میدان بیفتم، نباید تیغی باشم که قیمتی نداشته باشد.
عشق آن قلزم که موج‌خیز است
من آن کشتی که لنگرم نیست
هوش مصنوعی: عشق مانند دریا و امواج پرتحرک آن است، و من مانند کشتی‌ای هستم که در این دریا غرق نمی‌شوم.
چون گم نشوم که در ره عشق
آن راهروم که رهبرم نیست
هوش مصنوعی: وقتی در مسیر عشق گم نشوم، به راهی می‌روم که هیچ‌کس راهنمای آن نیست.
گر از قفسم نجات نبود
بالم چو شکسته پرم نیست
هوش مصنوعی: اگر به بند و اسیر بودنم کمکی نشود، حتی اگر بال‌های من هم شکسته باشد، نمی‌توانم پرواز کنم.
من ذره‌ام و هوای خورشید
از دور سپهر در سرم نیست
هوش مصنوعی: من جزئی کوچک هستم و در سرم هیچ حسی از عظمت و نور خورشید که در آسمان است ندارم.
از پرتو عشق در سماعم
این رقص ز مهر انورم نیست
هوش مصنوعی: از نور عشق در آسمانم، این رقص ناشی از محبت والایم نیست.
شوخی که ز باده وصالش
یک قطره نصیب ساغرم نیست
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده که حتی یک قطره از باده‌ای که او را به وصال محبوبش می‌آورد به ساغر من نرسیده و این موضوع را به نوعی به شوخی گرفته است.
در راه سراغ او که دیگر
گامی تک و پو میسرم نیست
هوش مصنوعی: در مسیر زندگی، دیگر نمی‌توانم به تنهایی و بدون همراهی او پیش بروم.
وقتست کنون که پای سعیم
فرسود و علاج دیگرم نیست
هوش مصنوعی: الان وقت آن است که تلاش‌هایم به سرانجام نرسیده و هیچ راه حلی برای دردهایم ندارم.
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: من یا باید بنشینم و به دوری یار عادت کنم، یا این که او بیاید و جانم را نجات دهد.
صیدانداز زیست عشق بی‌باک
کافکنده هزار صید بر خاک
هوش مصنوعی: عشاق جستجوگر و بی‌پروا هستند که به دور از هر نگرانی، عواطف و احساسات خود را به نمایش می‌گذارند و هزاران تجربه و حس را در زندگی خود رقم می‌زنند.
یا پای منه به وادی عشق
یا دست بشو ز جان خود پاک
هوش مصنوعی: یا پاهای خود را به دنیای عشق بگذار یا اینکه جان خود را از هر آلودگی پاک کن.
کاین دشت بود بسی پرآفت
وین بحر بسی بود خطرناک
هوش مصنوعی: این دشت پر از خطرات و مشکلات است و این دریا نیز خطرهای زیادی دارد.
گردد که حریف او که باشد
عشق آتش و هرچه هست خاشاک
هوش مصنوعی: عشق مانند آتشی است که هر چیز بی‌ارزش و بی‌اهمیت را می‌سوزاند و فقط چیزهای واقعی و ارزشمند را با خود می‌سازد.
زنهار حذر کن از نبردش
کاین یکه سوار چست و چالاک
هوش مصنوعی: مواظب باش که با او وارد نبرد نشوی، زیرا این سوار تنها و بی‌همتا بسیار چابک و سریع است.
کرده است هزار سر ز تن دور
بسته است هرار سر به فتراک
هوش مصنوعی: هزاران سر از بدن جدا کرده و در دام انداخته است.
جوئی چه مدد بر زمش از چرخ
ای صاحب فهم و هوش و ادراک
هوش مصنوعی: ببینید چگونه بر زندگی انسان، زمان و سرنوشت تأثیر می‌گذارد، ای کسی که دارای فهم، دانش و درک هستی.
آرد چو نبرد خسرو عشق
خیزد چه ز انجم و ز افلاک
هوش مصنوعی: زمانی که خسرو، عشق را به دست نیاورد، ستاره‌ها و آسمان‌ها نیز بی‌فایده و بی‌هدف می‌شوند.
افکنده مرا به دام شوخی
بی‌رحمی این حریف بی‌باک
هوش مصنوعی: مرا به دام لطافت و بی‌رحمی این رفیق بی‌پروا گرفتار کرده است.
کز تیغ جفایش استخوان‌ها
گردیده بسان شانه صد چاک
هوش مصنوعی: از ضربات ناشی از ستم او، استخوان‌ها مانند شانه‌ای که چاک چاک شده، آسیب دیده‌اند.
زیبا صنمی که عاشقان را
هجرش زهر است و وصل تریاک
هوش مصنوعی: زیبایی محبوبی که برای عاشقان دوری او مانند زهر است و آغوش او همچون تریاک می‌باشد.
شوخی که ز هجر اوست شب‌ها
بالینم خشت و بسترم خاک
هوش مصنوعی: حسی که به خاطر دوری محبوب دارم، باعث شده است که شب‌ها در کنار تکیه‌گاهم، سنگ و خاک را به جای بالش و تخت خواب احساس کنم.
عمریست چو آفتاب سرگرم
باشم به رهش ز دور افلاک
هوش مصنوعی: سال‌هاست که مانند آفتاب مشغول پیگیری مسیر او هستم، از دوری که از آسمان‌ها دارم.
وز سعی به دست من نیفتد
آن گمشده را چو دامن پاک
هوش مصنوعی: هر چقدر هم که تلاش کنم، نمی‌توانم آن چیز گمشده را بدست آورم، مثل اینکه دامن پاکی را نشود آلوده کرد.
در گوشه صبر زین پس اولی
چندی من خسته‌جان غمناک
هوش مصنوعی: از این به بعد در گوشه‌ای نشسته‌ام و با صبوری انتظار می‌کشم، زیرا در دل نگران و خسته از غم‌ها هستم.
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: من به تنهایی و دوری عادت کنم یا این که محبوبم بیاید یا این که جانم از دست برود.
دل در خم زلف او طپد چند
ممکن نبود نجات ازین بند
هوش مصنوعی: دل سخت تحت تاثیر زلف اوست و هیچ راهی برای رهایی از این عشق وجود ندارد.
زآن گمشده کز غمش به جانم
چون یعقوب از فراق فرزند
هوش مصنوعی: از آن کسی که در غمش به اندازه جانم درد دارم، مثل یعقوب که به خاطر دوری از فرزندش غمگین است.
گیرم نکنم شکایت اما
هجران تا کی فراق تا چند
هوش مصنوعی: اگرچه شکایت نمی‌کنم، اما جدایی و دوری چقدر ادامه خواهد داشت؟
خوش آنکه مرا ز در درآید
غافل به لبی پر از شکر خند
هوش مصنوعی: خوش به حال کسی که بی‌خبر از بیرون به خانه‌ام بیاید و با لبانی پر از شیرینی و خنده به من نزدیک شود.
گر تشنه بآب در بیابان
هستم به وصالش آرزومند
هوش مصنوعی: اگر در بیابان تشنه آب هستم، آرزو دارم که به او برسم.
دانم آخر نهال صبرم
خواهد غم او ز بیخ برکند
هوش مصنوعی: می‌دانم که در نهایت، صبر و تحمل من به خاطر غم او از ریشه برچیده خواهد شد.
کز شست نگاه آن جفا جو
وز غمزه آن نگار دل‌بند
هوش مصنوعی: از نگاه خنجرآلود او و از ناز خاص آن معشوق من که دل را تسخیر می‌کند، در عذاب و رنج هستم.
تیریست مرا به هر بن موی
تیغیست مرا به هر سر بند
هوش مصنوعی: هر گره موی تو مانند تیر به من اصابت می‌کند و هر بندی که برای موهایت ایجاد می‌شود، به گونه‌ای مرا می‌زند.
از غمزه دلم نموده گر ریش
وز خنده نمک بر او پراکند
هوش مصنوعی: دل من تحت تاثیر نگاه‌های زیبا قرار گرفته و با وجود درد و غم، از شادی و خنده هم لذت می‌برم.
چون سرکشم از خط جفایش
من بنده و او بود خداوند
هوش مصنوعی: وقتی که به مسیر نادرست او می‌روم، من در واقع بنده‌ام و او خداوند من است.
همچون بلبل که تار جان را
کرده است به تار ناله پیوند
هوش مصنوعی: همچون بلبل که احساس و جانش را با نغمه‌های خود در هم آمیخته است و با ناله‌ها و آوازهایش ارتباطی عمیق برقرار کرده است.
منعم مکن از فغان که دارم
زآن نخل که هست بس برومند
هوش مصنوعی: مرا از ناله و فریاد بازندهید، زیرا دلم به خاطر آن نخل سرسبز و بارور بسیار می‌تپد.
پرشور دلی چو بحر قلزم
سنگین دردی چو کوه الوند
هوش مصنوعی: دل پرشور و پرهیجان من به اندازه‌ی دریای عمیق و سنگین است، و دردی که احساس می‌کنم به بزرگی کوه الوند می‌باشد.
شیرین دهنی که در هوایش
همچون مگسان طالب قند
هوش مصنوعی: عزیزانی که زبان شیرین او را دوست دارند، مانند مگس‌هایی هستند که به دنبال شیرینی می‌گردند.
چندی پرواز کردم اکنون
دارم سر آن که نیز یک چند
هوش مصنوعی: مدتی پرواز کردم و حالا به این فکر می‌کنم که هنوز هم باید مدتی دیگر ادامه دهم.
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر بیان می‌کند که او در هجران و دوری از محبوبش می‌نشیند و به این دوری عادت می‌کند. اما در عین حال، انتظار دارد یا محبوبش به او برگردد و یا جانش از این درد فراق برود.
آنم که ندارم از تک و دو
از کشت امل نصیب یک جو
هوش مصنوعی: من کسی هستم که از جدل و درگیری بی‌فایده پرهیز می‌کنم و حتی در تلاش برای به‌دست آوردن آینده و آرزوهایم هم چیزی به دست نیاورده‌ام.
آن سرو سهی چو از برم رفت
گر جان رود از قفاش گو رو
هوش مصنوعی: وقتی آن سرو بلند و خوش قامت از کنارم رفت، اگر جانم هم برود، به او بگوید که برود.
در کوی وفای او که عشاق
زآن قبله نیند منحرف شو
هوش مصنوعی: در جایی که وفا و عشق وجود دارد، عاشقان از آن نقطه اصلی که به آن گرایش دارند، دور نمی‌شوند.
نبود عجب ار سیاه روزند
زآن ماه کزوست مهر راضو
هوش مصنوعی: این قابل تعجب نیست که افرادی که از آن ماه بهره‌مند نمی‌شوند، روزهای سیاه و تلخی را تجربه کنند. چون مهر و محبت از آن ماه ناشی می‌شود.
آن اختر آسمان خوبی
بر اهل هوس فکنده پرتو
هوش مصنوعی: آن ستاره زیبایی که در آسمان می‌درخشد، نور خود را بر کسانی که در پی لذت‌ها و خواسته‌های خود هستند، افکنده است.
جائی که گهر شناس نبود
خرمن خرمن گهر به یک جو
هوش مصنوعی: جایی که کسی ارزش و بهای گوهر را نمی‌داند، حتی اگر انبوهی از گوهرها هم داشته باشی، هیچ ارزشی نخواهند داشت.
ز اقلیم محبتم من از خلق
گویند دمی درین قلمرو
هوش مصنوعی: من از سرزمین محبت خودم در میان مردم سخن می‌گویم و لحظه‌ای در این حوزه زندگی می‌کنم.
باشد غم روزگار با من
من بی‌غم و عشق یار مشنو
هوش مصنوعی: غم و اندوه زندگی نمی‌تواند مانع خوشحالی من شود. عشق یارم را از یاد نبر.
کان نیست مرا به جان درون آی
وین نیست مرا ز دل برون شو
هوش مصنوعی: برای من هیچ چیز نیست، تو به جان من بیا و هرگز از دل من خارج نشو.
آن ماه که همچو آفتابش
انجم سپه است و اوست خسرو
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف زیبایی و جلال یک شخص می‌پردازد. شاعر از طلعت و شکوه او به اندازۀ ماه و خورشید یاد می‌کند و برتری او را در میان سایرین نشان می‌دهد. او با اشاره به ستارگان، به شخصیت خاص و بی‌نظیر این فرد اشاره می‌کند که همچون پادشاهی در میان دیگران می‌درخشد.
اغیار ز اتصال نورش
عشاق ز انفصال پرتو
هوش مصنوعی: عشق و ارتباط با محبوب باعث روشن شدن دل‌ها و آرامش عاشقان می‌شود، در حالی که جدایی و دوری از آن محبوب، باعث می‌شود که دیگران تنها نور یا پرتو محبت را ببینند و از آن بی‌نصیب بمانند.
مانند هلال و بدر تا چند
چون بدر شوند و چون مه نو
هوش مصنوعی: چند بار باید مانند ماه کامل و هلال به یکدیگر نزدیک شویم و دوباره دور شویم، همچون رابطه‌ها که گاهی نزدیک و گاهی دور می‌شوند.
آن مه که به راه جستجویش
از گردش آسمان کجرو
هوش مصنوعی: آن مهری که به دنبال او از مسیر کج و معوج آسمان حرکت کرده‌ام، نشان‌دهنده عشق و علاقه‌ام به اوست.
رفت است هزارپای در گل
افتاده هزار چشم درکو
هوش مصنوعی: هزارپای رفته در گل، به معنای چیزی است که در مشکلات و موانع گیر افتاده و به طور مشابه، هزار چشم که در جایی نامناسب و دشوار قرار دارد، نشان‌دهندهٔ نظاره‌گرانی است که به وضعیت سختی گرفتار شده‌اند. این تصویر بیانگر وضعیت بی‌پناهی و ناتوانی در مواجهه با چالش‌هاست.
آن به چو به دست من نیفتد
دامان وصالش از تک و دو
هوش مصنوعی: اگر آن محبوب به دستم نرسد، دیگر ارزش فکر کردن به او را ندارم.
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: بنشینم و به دوری محبوب عادت کنم، یا او می‌آید و یا جانم از دست می‌رود.
تا گشته از آن صنم جدا من
افتاده به دام صد بلا من
هوش مصنوعی: از زمانی که از آن معشوق جدا شدم، به دام مشکلات و سختی‌های زیادی گرفتار شدم.
از من بیگانه تا ابد او
با او زالست آشنا من
هوش مصنوعی: من تا ابد مثل بیگانه‌ای هستم و او همیشه با زال، که آشناست، در ارتباط است.
نابرده به کنج وصل او پی
افتاده به کام اژدها من
هوش مصنوعی: من بدون اینکه به وصال او دست یابم، به کام آتشین و خطرناک افتاده‌ام.
در راه وفای او برابر
با خاک بسان نقش با من
هوش مصنوعی: در مسیر وفاداری به او، من مانند خاک هستم که نقش و نگارهایش بر روی آن می‌ماند.
با اوست وفای من از آن بیش
چندانکه جفای اوست با من
هوش مصنوعی: وفای من به او بیشتر از جفای او به من نیست.
دایم در بزم وصل او غیر
در کنج فراق کرده جا من
هوش مصنوعی: من همیشه در میخانه عشق او حضور دارم و فقط در گوشه جدایی جا گرفته‌ام.
پیوسته به گلستان وصلش
با برگ رقیب و بی‌نوا من
هوش مصنوعی: همیشه به باغ وصالش با برگ حریف و بی‌گناه من.
صد قافله در رهش ز عشاق
در پیش و چو گرد از قفا من
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به تصویرسازی عشق و دلدادگی می‌پردازد. او توصیف می‌کند که در مسیر عشق، تعداد زیادی از عاشقان به دنبال محبوب خود حرکت می‌کنند و او به عنوان یک عاشق، در انتهای این صف قرار دارد. به این ترتیب، عشق او را از دیگران متمایز کرده و او خود را به عنوان یکی از آنها معرفی می‌کند که شاید در عین حال باید صبر کند و پشت سر دیگران باشد.
در وادی مهر بی‌درنگ او
ثابت قدم ره وفا من
هوش مصنوعی: در زمینه عشق، بدون تردید و با ثبات در مسیر وفا و وفاداری پیش می‌روم.
تا صبح ز شحنه فراقش
هر شب به شکنجه بلا من
هوش مصنوعی: هر شب به خاطر دوری او در رنج و شکنجه هستم و تا صبح نمی‌توانم آرام بگیرم.
هرکس که به وصل یار باشد
دایم چو به هجر مبتلا من
هوش مصنوعی: هر کسی که همیشه با محبوبش در ارتباط باشد، دچار حالت غم و جدایی نخواهد شد، اما من همواره در درد و اندوه جدایی به سر می‌برم.
جز عمر چه جوید از فلک او
جز مرگ چه خواهم از خدا من
هوش مصنوعی: به غیر از عمر، چه چیز دیگری از آسمان می‌خواهد؟ و از خداوند جز مرگ، چه چیزی می‌طلبم؟
کردم بس سعی کارم او را
بر کف چو در گرانبها من
هوش مصنوعی: من تمام تلاشم را کردم تا کارم را به او بسپارم، همان‌طور که نگهداری یک گوهر ارزشمند را بر عهده می‌گیرم.
در راه طلب نشد که بینم
کام دل خویش را روا من
هوش مصنوعی: در مسیر آرزوهایم، نتوانستم به خواسته‌های قلبی‌ام دست پیدا کنم.
آن به که چو ناید آنصنم را
در دست من از تلاش دامن
هوش مصنوعی: ای کاش که آن محبوب دلخواه در دست من نباشد تا از تلاش برای دست یابی به او خسته نشوم.
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: نشستن و عادت کردن به دوری و جدایی یا اینکه یار بیاید و یا این که من از دنیا بروم.
آنم که به محنتم بد و نیک
دارند فغان ز دور و نزدیک
هوش مصنوعی: من کسی هستم که در سختی‌ها و مشکلاتم، هم دوستان و هم دشمنان به من می‌نگرند و از دور و نزدیک برای من ناله و فریاد می‌زنند.
زان زلف که از غمش گرفته
هر خسته چو موی رنج باریک
هوش مصنوعی: زلفی که از درد و غم او بر گردن هر دل خسته آویزان شده، همچون موی نازک و شکننده‌ای است که بار رنج را به دوش می‌کشد.
روزم چون شب شده است تیره
صبحم چون شام گشته تاریک
هوش مصنوعی: روز من به اندازه شب تاریک و غمناک است و صبح من هم مانند شب‌ها به رنگ تیره و تار مانده است.
تنها نه به وادی محبت
سرگشته منم چو بنگری نیک
هوش مصنوعی: من تنها نیستم که در راه عشق سردرگم شده‌ام، اگر با دقت نگاه کنی.
عالم متحرک و محرک
عشق و همه را از اوست تحریک
هوش مصنوعی: عشق به عنوان نیروی محرکه و عامل تحرک در جهان، همه چیز را تحت تاثیر قرار می‌دهد و سرچشمه این تأثیرات از اوست.
آن شوخ کزوست در تب و تاب
دایم دل و جان ترک و تاجیک
هوش مصنوعی: این بیت به احساسات و شوق و شوری اشاره دارد که از یک شخص خاص ناشی می‌شود و تأثیر عمیقی بر دل و جان مردم ترک و تاجیک دارد. نگرانی و اضطرابی دائمی در وجود این افراد به خاطر این عشق و دلبستگی وجود دارد.
حاشا سر ازو کشند هرچند
بر اهل وفا جفا کند لیک
هوش مصنوعی: هرگز کسی به او بی‌احترامی نمی‌کند، هرچند که با وفاداران بدرفتاری کند.
هرگز نکشیده‌اند تا چرخ
کارش ستم است با بد و نیک
هوش مصنوعی: هرگز کسی در زندگی به خاطر سختی‌ها و مشکلات نباید ناامید شود، زیرا چرخ زمان همیشه در حال چرخش است و در کنار بدی‌ها، خوبی‌ها نیز وجود دارند.
این جور ز خواجگان غلامان
وین ظلم ز مالکان ممالیک
هوش مصنوعی: اینطور است که از اربابان و خواجگان، غلامان و بنده‌ها به ستوه آمده‌اند و این ظلم و ستم از طرف مالکان و سروران است.
طالب آخر رسد به مطلوب
هرچند به وادی طلب لیک
هوش مصنوعی: هر کسی که به دنبال چیزی باشد، در نهایت به آن چیز خواهد رسید، حتی اگر در مسیر جستجو با دشواری‌هایی روبرو شود.
اولی است چو راه من در آن کوی
گامی نشود ز سعی نزدیک
هوش مصنوعی: اولین گام در راهی که می‌خواهم بروم، در آن مکان، بی‌تلاش نزدیک نخواهد شد.
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: اگر بنشینم و به دوری و فراق عادت کنم، یا یار خواهد آمد و یا جانم خواهد رفت.
عشق آنکه به دهر جوید و بس
هست او کس هرکه هست ناکس
هوش مصنوعی: عشق تنها برای کسی است که به دنبال آن برود و فراتر از دنیا توجه کند. کسی که به عشق واقعی نرسد، در حقیقت هیچ چیزی ندارد.
دنیاطلبان همیشه جویا
دستار زر و قبای اطلس
هوش مصنوعی: دنیاطلبان همواره در پی دستیابی به ثروت و نعمت‌های ظاهری هستند و به دنبال پوشش‌های لوکس و زرق و برق می‌گردند.
عشاق ز تیغ یار خواهند
از خون کفنی به پیکر و بس
هوش مصنوعی: عاشقان از عشق معشوق خود آن‌چنان غرق در احساس و فداکاری هستند که حتی از ریختن خون و آسیب دیدن نیز نگران نیستند و این را نشانه‌ای از عشق واقعی می‌دانند. آن‌ها به کمال و زیبایی عشق اعتقاد دارند و آماده‌اند تا خود را برای آن فدای کنند.
هرگز جو نمی‌رسد به من باش
گو میوه وصل یار نارس
هوش مصنوعی: هرگز به من نمی‌رسد، هرچند که به دیگران می‌گوید که میوه وصال محبوب هنوز نرسیده و آماده نیست.
در کار من از فراق جانان
تأخیر مکن اجل از این پس
هوش مصنوعی: در کار من به خاطر دوری معشوق تأخیر نکن، چون دیگر فرصتی برایم نمانده است.
کاین جان و دل مرا ز هجرش
تن زندانیست و سینه محبس
هوش مصنوعی: این جان و دل من به خاطر دوری از او در این دنیای محدود گرفتار شده‌اند و سینه‌ام به مانند یک زندان است.
آن مایه ناز را بگویند
کای طالب تو چه کس چه ناکس
هوش مصنوعی: این ویژگی خاص و لطیف را به شما می‌گویند که ای خواهان، چه کسی مورد توجه و اهمیت است و چه کسی نیست.
جز جور نکردیم از این بیش
جز مهر مکن به من از این پس
هوش مصنوعی: جز این که ما به یکدیگر بدی نکردیم، از این به بعد تنها از محبت با من رفتار کن.
از عقل به اوج عشق باید
روزاه خشک کمتر از خس
هوش مصنوعی: برای رسیدن به اوج عشق، باید از قید و بندهای عقل و محدودیت‌ها رهایی یابی و ریسک کنی، حتی اگر این کار پرخطر به نظر برسد. این مسیر ممکن است به معنای تحمل سختی‌ها و چالش‌ها باشد، اما نتیجه‌اش می‌تواند تجربه‌ای عمیق و ناب از عشق باشد.
نمرود به سعی می‌توانست
کو رفت به سعی بال کرکس
هوش مصنوعی: نمرود با تلاش و کوشش خود می‌توانست به بلندای پروازهای کرکس دست پیدا کند.
ای آنکه بسان شعله گوئی
از گلچینان عشقم و بس
هوش مصنوعی: ای آنکه همچون شعله‌ای، فقط از گلچین‌های عشق من هستی و بس.
گر از پی زینت عمارت
در محبس غم نه‌ای محبس
هوش مصنوعی: اگر به دنبال زیبایی و زینت زندگی هستی، نباید در زندان غم و اندوه باقی بمانی.
دیوار سرا و سقف خانه
خواهی چو منقش و مقرنس
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی دیوار و سقف خانه‌ات زیبا و با بافت و تزیین منحصر به فرد باشد، باید به هنر و زیبایی آن توجه کنی.
رفتند به کوی یار عشاق
از یاری سیل اشک چون خس
هوش مصنوعی: عاشقان به سمت کوی معشوق رفتند، در حالی که سیل اشکشان مانند علفی در باد می‌رقصد.
زین به چه کنون که مانده‌ام من
زآن غافله همچو گرد واپس
هوش مصنوعی: هم اکنون که من در اینجا مانده‌ام، مثل گردی که به عقب برمی‌گردد، چه کار می‌توانم بکنم؟
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: می‌خواهم نشسته و به دوری یار عادت کنم، اما می‌دانم یا یار می‌آید یا جانم از پهلویم می‌رود.
آن را که سوی بتی نظر نیست
در کشور عشق دیده‌ور نیست
هوش مصنوعی: کسی که به معشوق و زیبایی‌های عشق توجه ندارد، در دنیای عشق بینایی ندارد و نمی‌تواند زیبایی‌ها را ببیند.
عشق آنوادی است کش به هر گام
صد راه ز نست و راهبر نیست
هوش مصنوعی: عشق مسیری است که به هر قدم آن، صدها راه و گزینه وجود دارد و هیچ راهنمای مشخصی برای هدایت در این مسیر نیست.
هجران صهبا که می‌کشان را
زین باده به غیر دردسر نیست
هوش مصنوعی: فراق و دوری از نوشابه‌ای که در مجالس می‌نوشند، بدون دردسر و مشکلاتی دیگر است.
در هجر بتی که هرگز او را
سوی من خسته جان گذر نیست
هوش مصنوعی: در دوری محبوبی که هیچ‌گاه به سوی من نمی‌آید، جانم خسته و ناتوان است.
آنم که سیاه‌روزی من
شامی است که از پیش سحر نیست
هوش مصنوعی: من کسی هستم که سیاه‌روزی‌ام به روزی شباهت دارد که هیچ‌گونه روشنی از سحرگاه در آن نیست.
از دام غمش مرا رهائی
ممکن به تلاش بال و پر نیست
هوش مصنوعی: غمی که او برای من به وجود آورده، مرا از آن رها کردن امکان‌پذیر نیست و هیچ تلاشی برای فرار از این احساس نمی‌تواند مؤثر باشد.
قیدی زآن قید صعب‌تر نه
بندی ز آن بند سخت‌تر نیست
هوش مصنوعی: هیچ قیدی سخت‌تر از آن قید و بندی نیست که بر انسان تحمیل شده باشد.
من در ره وعده‌اش که باشم
افتاده و از خودم خبر نیست
هوش مصنوعی: من به خاطر وعده‌اش در راه او قرار گرفته‌ام و به دلیل عشق و شوقی که دارم، از خودم و حال و احوالم بی‌خبر هستم.
سوی من خسته‌جان چه فرقست
گر هست او را گذر وگر نیست
هوش مصنوعی: برای من، که خسته و دل‌زده‌ام، فرقی نمی‌کند که او به من راهی داشته باشد یا نه.
در معرکه فراق هرگز
نبود عجب ار مرا ظفر نیست
هوش مصنوعی: در میدان جدایی، تعجبی نیست اگر من پیروزی ندارم.
شصتی دارم که قوتش نه
تیری دارم که کارگر نیست
هوش مصنوعی: من یک نیروی سست و ضعیف دارم که تاثیری ندارد و نمی‌تواند به من کمک کند.
این ناله که از تف درونم
نزدیک لبست و بیشتر نیست
هوش مصنوعی: این ناله‌ای که از درونم برمی‌خیزد و به لب‌هایم نزدیک شده، فقط در حدی است که کم و بیش احساس می‌شود.
از من که در آتشم ز هجران
تا کوی فنا ره اینقدر نیست
هوش مصنوعی: من که به خاطر بی‌مهری و جدایی شعله‌ور هستم، دیگر راهی به سوی نابودی ندارم.
صد شکر که چون سپند کارم
موقوف به ناله دگر نیست
هوش مصنوعی: به خاطر این که مانند درخت سپند دیگر مجبور نیستم ناله کنم، صد بار شکرگزارم.
جز ترک تلاش در ره او
کآنجا بجز آفت خطر نیست
هوش مصنوعی: هیچ کاری جز ترک تلاش برای رسیدن به او وجود ندارد، زیرا در آنجا تنها خطر و مشکلات وجود دارد.
اولیست کنون که مانده‌ام من
بیچاره و چاره دگر نیست
هوش مصنوعی: اکنون من بیچاره مانده‌ام و دیگر هیچ راه حلی ندارم.
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: نشستم و عادت می‌کنم به دوری، یا کسی که دوستش دارم می‌آید یا اینکه جانم از من می‌رود.
عمریست ز هجران گل اندام
نه صبر بود مرا نه آرام
هوش مصنوعی: مدت زیادی است که به خاطر دوری محبوبم، نه طاقت دارم و نه آرامش.
تاریک‌تر است روزم از شب
دلگیرتر است صبحم از شام
هوش مصنوعی: روز من از شب هم تاریک‌تر است و صبحم از شام هم دلگیرتر.
وردم نام بتی که هرگز
از ننگ مرا نمی‌برد نام
هوش مصنوعی: به دختری اشاره می‌کند که وجودش همیشه در ذهن و خاطر او است و هیچ‌گاه نمی‌تواند از شرم و ننگی که به خاطر آن احساس می‌کند، رها شود.
سازم چه گر از حکایت هجر
چون غنچه کشم زبان نه در کام
هوش مصنوعی: اگر بخواهم از تجربه‌ی دوری و فراق بگویم، همچون غنچه‌ای که در انتظار شکفتن است، زبانم را به کام نمی‌گیرم.
کاین قصه که کرده‌ام من آغاز
تا حشر نمی‌رسد به انجام
هوش مصنوعی: من داستانی را آغاز کرده‌ام که تا روز قیامت به پایان نخواهد رسید.
امروز نگشته‌ام درین دیر
از مستی عشق شهره عام
هوش مصنوعی: امروز در این مکان مقدس به خاطر عشق و شوق، در حال سرمستی و شادمانی هستم و به این معروف شدم.
از روز ازل فتاده طشتم
چون پرتو آفتاب از بام
هوش مصنوعی: از روزگار ازل دچار مشکل و ضعف هستم، مانند پرتو آفتاب که از بالای ساختمان می‌تابد.
چند از هجران بود درین باغ
خون جگرم چو لاله در جام
هوش مصنوعی: چند بار باید در این باغ به خاطر دوری و جدایی اشک بریزم، مانند لاله‌ای که در ظرفی از خون خود غوطه‌ور است؟
روزی که شود ز یاری بخت
آن آهوی وحشیم شود رام
هوش مصنوعی: روزی که خوشبختی از یاری بیفتد، ما همچون آهویی که در طبیعت زندگی می‌کند، آرام و قابل تسلط می‌شویم.
این چهره که هست زعفران‌رنگ
گردد ز شراب وصل گل‌فام
هوش مصنوعی: این چهره که به رنگ زعفران است، به خاطر شراب وصال، رنگ و بویی گلگونه به خود خواهد گرفت.
زآن باده که ریخت ساقی عشق
روز ازلم ز شیشه در جام
هوش مصنوعی: از آن شرابی که ساقی عشق روز روشن از شیشه به جام می‌ریزد،
نبود عجب ار ز پا فتادند
از نکهت او چه خاص و چه عام
هوش مصنوعی: عجبی ندارد اگر همه، چه افراد خاص و چه عامه مردم، از خوشبو بودن او تحت تأثیر قرار بگیرند و از پا درآیند.
بیخود فتد ار کشد ازین می
یک قطره نهنگ قلزم و شام
هوش مصنوعی: اگر کسی به ناگاه از این شراب یک قطره بنوشد، مانند نهنگی در دریا و شب غرق می‌شود.
چو راهروی که روز اول
از جاده نهاده منحرف گام
هوش مصنوعی: شخصی را تصور کن که در آغاز سفرش از مسیر اصلی منحرف شده و اکنون در بین راه گیج و سردرگم است.
تا چند به راه عشق گردد
کارم ز تلاش بیشتر خام
هوش مصنوعی: چند وقت دیگر باید در عشق تلاش کنم، در حالی که نتیجه‌ای نمی‌گیرم و فقط بیهوده زحمت می‌کشم؟
وقتست کنون چو برنیاید
در راه طلب ز کوششم کام
هوش مصنوعی: حالا زمان آن رسیده که اگر در جستجوی هدفم در تلاش نباشم، به نتیجه نمی‌رسم.
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: بنشینم و به دوری محبوب عادت کنم، یا اینکه او بیاید و یا جانم برود.
یک ره به من او نظر نینداخت
کز خویشم بی‌خبر نینداخت
هوش مصنوعی: او هیچ‌گاه نگاهی به من نینداخت که مرا از خودم بی‌خبر کند.
مرغی نگرفت در هوایش
پرواز که بال و پر نینداخت
هوش مصنوعی: پرنده‌ای که جرات پرواز در آسمان را نداشت، هرگز نتوانست بال و پر خود را بگستراند.
در راه غمش کزو به مقصود
ره‌پیمائی گذر نینداخت
هوش مصنوعی: در مسیر عشقش که او را به هدف می‌رساند، هیچ تردید و شکلی به وجود نیامد.
کوشش چه تفاوت ار کسی را
انداخت ز پا و گر نینداخت
هوش مصنوعی: تلاش و کوشش، چه فرقی دارد اگر کسی به زمین بیفتد یا نیفتد؟
یک ذره به کس فروغ هرگز
آن روی به از قمر نینداخت
هوش مصنوعی: هیچ کس نمی‌تواند به اندازه ماه، زیبایی و درخشندگی خاصی داشته باشد.
کز آتش غیرتش به جانم
خرمن خرمن شرر نینداخت
هوش مصنوعی: از شدت عشق و شور او، جانم را چون خوشه‌های آتشین به آتش کشید و بر من شررها پراکنده کرد.
چشمم نظری برو نیفکند
کز پی نظری دگر نینداخت
هوش مصنوعی: چشمانم هیچ نگاه دیگری به تو نمی‌کند؛ چون نمی‌خواهم به کسی غیر از تو توجه کنم.
وز گوشه چشم لطف هرگز
او جانب من نظر نینداخت
هوش مصنوعی: از گوشه چشم محبت او هیچ وقت به من نگاه نکرد.
تنها از کار پرده من
چون شمع تف جگر نینداخت
هوش مصنوعی: تنها از فعالیت و تلاش من، مانند شمعی که می‌سوزد، هیچ چیزی به‌دست نمی‌آید.
از محفل عشق آتش آه
از کار که پرده بر نینداخت
هوش مصنوعی: از جمع عشق، آتش ناشی از آه و غم نمی‌تواند پوشیده بماند.
من در راهش که رهروی را
نبود که زیرپای در نینداخت
هوش مصنوعی: من در راهی که کسی نباشد تا زیر پایم چیزی بیندازد، قدم می‌زنم.
از هر دو جهان گذشتم اما
یک ره سوی من گذر نینداخت
هوش مصنوعی: من از هر دو دنیا عبور کردم، اما هیچ مسیری به سمت من باز نشد.
آن چشم کنون به خاک و خونم
از ناوک یک نظر نینداخت
هوش مصنوعی: چشمی که اکنون در این وضعیت افتاده، به خاطر تیر کینه و حسادت حتی یک نگاه هم به من نمی‌اندازد.
هرگز به من آن کمان ابرو
تیری که نه کارگر نینداخت
هوش مصنوعی: هرگز آن کمان ابرویی که تیرش به دل من اثر نکرد، به من نینداز.
گردون که به کوی یار چون باد
راه من دربه‌در نینداخت
هوش مصنوعی: آسمان که مانند باد به کوی معشوق به سرگردانی من توجه نکرد.
اولیست که چون رهم به مقصود
زین وادی پرخطر نینداخت
هوش مصنوعی: این فرد نخستین کسی است که وقتی به هدفش می‌رسد، در این مسیر پرخطر نترسیده و از آن دور نمی‌شود.
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: بنشینم و به دوری عشق عادت کنم، یا اینکه محبوب بیاید و یا اینکه جانم برود.
دانم که به کوی عشق هر دم
آید به دلم غم از پی غم
هوش مصنوعی: می‌دانم که در مسیر عشق، هر لحظه غم‌های جدیدی به دلم وارد می‌شود.
ز اندوه و نشاط من مپرسید
آن بیش ز بیش و این کم از کم
هوش مصنوعی: از من درباره غم و شادی‌ام نپرسید. چرا که در اینجا هرچه غم هست، بیشتر از آن است که فکر می‌کنید و هرچه شادی وجود دارد، کمتر از آن چیزی است که تصور می‌کنید.
تا ماهی و ماه اشک و آهم
آن رفته پیاپی این دمادم
هوش مصنوعی: در اینجا بیان می‌شود که با گذشت زمان، اشک و آهی که به خاطر ماه و زیبایی‌اش به وجود آمده، همچنان ادامه دارد و به طور مداوم در حال تکرار است. این احساسات عمیق از جدا شدن یا دوری از آن زیبایی، همواره در حال جاری شدن است.
چون لاله درین حدیقه هرگز
داغم نشنیده بوی مرهم
هوش مصنوعی: در این باغ، مانند لاله، هرگز درد و رنجی را تجربه نکرده‌ام و بوی آرامش و تسکین را حس نکرده‌ام.
حرف شیرین حدیث لیلی
چند ای دل مبتلا به صد غم
هوش مصنوعی: ای دل پر از درد و غم، چقدر از داستان‌های شیرین لیلی صحبت می‌کنی؟
دیدی چو بت مرا که باشد
یکتا در عقد نسل آدم
هوش مصنوعی: آیا دیدی آن معشوقی را که در میان نسل آدم بی‌نظیر و یگانه است؟
سرکن توصیف ما بآخر
بس کن تعریف ما تقدم
هوش مصنوعی: توصیف و تعریف ما را در نهایت رها کن و به سمت حقیقتی که در پس آن نهفته است، برو.
روزی که دل من این صفا یافت
از صیقل عشق آتشین دم
هوش مصنوعی: روزی که دل من از شدت عشق و محبت پیدا کرد، احساس و صفایی تازه پیدا کرد.
از صافی او شد آشکارا
راز پنهان هر دو عالم
هوش مصنوعی: از پاکی و روشنی او، اسرار پنهان هر دو جهان نمایان شد.
نه آئینه در کف سکندر
جا داشت نه جام در کف جم
هوش مصنوعی: نه چشمهٔ فرزانگی در دست اسکندر جا می‌گرفت و نه جامی در دستان جم.
باور نکنی قرار گیرد
ما را دل بی‌قرار یک دم
هوش مصنوعی: اگر باور نکنی، دل پر از اضطراب ما نمی‌تواند حتی یک لحظه آرام بگیرد.
باشند به جلوه تا درین باغ
چون سرو و صنوبر از پی هم
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و جلوه‌گری، مانند درختان سرو و صنوبر در این باغ، با هم و در کنار هم حضور دارند.
این سروقدان به قامت راست
وین لاله‌رخان به ابرو خم
هوش مصنوعی: این افراد با قامت زیبا و خوش‌فرم و این گل‌های لطیف با ابروهای خمیدۀ خود، جلوۀ خاصی دارند.
جا کرد به گوشه صبوری
هر عاشق با جهان جهان غم
هوش مصنوعی: هر عاشق در گوشه‌ای از دلش صبر و تحملی برای درک غم‌های دنیا دارد.
باشد ز سحاب وصل بارش
طالع سرسبز و بخت خرم
هوش مصنوعی: امید است که از آسمان محبت و دوستی، برکت و خوشبختی به زندگی‌ام باریده شود و روزهای سبز و خوشحالی در انتظار من باشد.
زین به چه کنون که پا به دامن
در کنج غمی کشیده من هم
هوش مصنوعی: حال که اوضاع به‌گونه‌ای است که من در گوشه‌ای از غم خود را پنهان کرده‌ام، چه کار می‌توانم بکنم؟
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: من در تنهایی و دوری از محبوب نشسته‌ام و به این وضع عادت می‌کنم، یا او به سراغم می‌آید یا اینکه جانم را ترک می‌کند.
دوشم می‌گفت ره‌نوردی
در راه طلب جریده گردی
هوش مصنوعی: دیروز کسی به من گفت که در مسیر جستجوی حقیقت، باید خود را مانند کتابی ورق‌خورده در بیاوری.
مگذار قدم به وادی عشق
از راه روان اگر نه فردی
هوش مصنوعی: به خودت اجازه نده که به دنیای عشق پا بگذاری مگر اینکه آمادگی‌اش را داشته باشی، وگرنه ممکن است تنها بمانــی.
پس همراه سالکان درین دشت
در پا خاری به چهره گردی
هوش مصنوعی: پس با کسانی که در این راه پیش می‌روند، همراه شو و در این دشت با درد و زخم‌هایی که به چهره می‌نشیند، روبرو باش.
ای آنکه به راه عشق داری
اشک گرمی و آه سردی
هوش مصنوعی: ای کسی که در مسیر عشق، اشک‌های گرمت و نفس‌های سردت را داری.
از یاری شوق در ره عشق
صد مرحله بیش قطع گردی
هوش مصنوعی: اگر شوق عشق تو را همراهی کند، مطمئناً در مسیر عشق از هزاران مانع و چالش عبور خواهی کرد.
هرچند این جاده مستقیم است
هشدار که منحرف نگردی
هوش مصنوعی: این جاده هرچند که صاف و مستقیم به نظر می‌رسد، اما باید مراقب باشی که از راه منحرف نشوی.
در دشت طلب که رهروان را
رنجی هر گام هست و دردی
هوش مصنوعی: در زمینه جستجوی حقایق و خواسته‌ها، پیروان هر بار با سختی و درد مواجه هستند.
از پا منشین و راه می‌پوی
شاید روزی رسی به مردی
هوش مصنوعی: از جایت برخیز و به تلاش ادامه بده، شاید روزی به موفقیت و بزرگی برسی.
بر لشکر صبرم آنچه ایشون
در معرکه جدال کردی
هوش مصنوعی: من در مواجهه با چالش‌ها و سختی‌ها بر صبر و استقامت خود تکیه می‌کنم، هرچند که دشمنان در میدان مبارزه تلاش و جدال می‌کنند.
نتواند کرد شرح او را
از دفتر کائنات فردی
هوش مصنوعی: هیچ فردی نمی‌تواند به طور کامل توضیح دهد که او چیست و چه ویژگی‌هایی دارد.
کز هیچ دلیر برنیاید
زینسان رزمی چنین نبردی
هوش مصنوعی: از هیچ دلیر و شجاعی چنین نبردی برنمی‌آید.
آن شوخ که با کسی درین بزم
از مهر و وفا نباخت نردی
هوش مصنوعی: آن شخص شیطنت‌آمیز که در این مجالس با کسی از عشق و وفاداری بازی نکرده است، به نوعی از دوستی و ارتباط صادقانه بهره‌ای نداشته است.
از فرقت او مراست دائم
اشک سرخی و رنگ زردی
هوش مصنوعی: از جدایی او همیشه در حال گریه‌ام و چهره‌ام به زردی گراییده است.
اولی است کنون که ناید از من
دیگر به رهش تلاش گردی
هوش مصنوعی: این جمله به این معنی است که اکنون این اولین باری است که از من می‌خواهید در راه آن تلاش کنم و دیگر نمی‌توانم به این کار ادامه دهم.
بنشینم و خو کنم به هجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: بنشینم و به دوری محبوب عادت کنم، یا اینکه او بیابد و یا جانم برود.
عمریست که نکته‌ای نگفتم
از عشق کزو به خون نخفتم
هوش مصنوعی: سال‌هاست که از عشق چیزی نگفته‌ام، در حالی که این عشق به قدری عمیق است که حتی به قیمت خونم نمی‌توانم آن را پنهان کنم.
زین باغ چه حاصلم که چون گل
رفتم بر باد یا شکفتم
هوش مصنوعی: از این باغ چه بهره‌ای دارم که مانند گلی، به باد رفته‌ام یا شکوفا شده‌ام؟
از عشرت روز وصل طاقم
با درد شب فراق جفتم
هوش مصنوعی: در روزهای شادی و وصال، زندگی‌ام پر از لذت بود، اما در شب‌های دوری و فراق، دلم درد و رنج می‌کشد.
حرفی جز حرف عشق کزوی
بس گوهر شاهوار سفتم
هوش مصنوعی: فقط سخن عشق را از او می‌زنم، زیرا آن سخن، بسیار با ارزش و گرانبهاست.
تا گوش و زبان چو غنچه‌ام هست
هرگز نشنیدم و نگفتم
هوش مصنوعی: تا زمانی که گوش و زبان من مانند غنچه بسته است، هرگز چیزی نشنیدم و چیزی نگفتم.
اکنون نه وجود من عدم شد
از عشق که عمریش نهفتم
هوش مصنوعی: اکنون دیگر وجود من به خاطر عشق از بین نرفته است، چون سال‌ها آن را در دل پنهان کرده‌ام.
زافسانه وصل یار صد بار
گشتم بیدار و باز خفتم
هوش مصنوعی: از داستانی که درباره پیوند با محبوبم شنیدم، بارها بیدار شدم و دوباره خوابم برد.
شوخی که بجستجوش وقتست
چون نقش قدم ز پا درافتم
هوش مصنوعی: زمانی که به دنبال چیزی می‌گردی، گاهی اوقات آن چیز مانند ردی که پا روی زمین می‌گذارد، به سادگی محو می‌شود و پیدا کردنش دشوار می‌شود.
راهی کو رفت من نرفتم
کز دیده غبار او نرفتم
هوش مصنوعی: من راهی را طی کرده‌ام که دیگران نرفته‌اند و از غبار او غافل نشده‌ام.
گردد هر لحظه خاریم بیش
زان دم که درین چمن شکفتم
هوش مصنوعی: هر لحظه بیشتر به خار تبدیل می‌شویم، به‌خاطر آن روزی که در این باغ شکوفا شدم.
درکان وفا چو من دری نیست
اما نخرد کسی بمفتم
هوش مصنوعی: در دنیای وفا و صداقت، مانند من کسی پیدا نمی‌شود، اما نادانی وجود دارد که ارزش‌های واقعی را درک نمی‌کند و به راحتی از کنار آنها می‌گذرد.
پند خردم که شورافزاست
در عشق کزو بدرد جفتم
هوش مصنوعی: نصیحتی به من رسید که عشق، درد و شوق را بیشتر می‌کند و از آن عشق، دلم دردمند شده است.
نتوانم برد چون بکارش
گیرم او گفت من نگفتم
هوش مصنوعی: من نتوانم آن را ببرم چون او را در کار گیرم، او گفت من چیزی نگفتم.
یکدانه دری که از فراقش
این گوهر آبدار سفتم
هوش مصنوعی: دریا به خاطر دوری یک الماس درخشان را به من داده است.
اولی است کنونکه گشته نزدیک
کز پاره بره سراغش افتم
هوش مصنوعی: در حال حاضر، به دلیل نزدیکی به موضوع، متوجه موضوعی شدم که قبلاً به آن توجه نکرده بودم.
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: نشسته‌ام و به دوری معشوق عادت کنم، یا اینکه محبوب بیاید و یا جانم برباد رود.
می در خم چرخ واژگون نیست
یا قسمت ما بغیر خون نیست
هوش مصنوعی: شراب در جام صاف و یکدست نیست، یا این که سرنوشت ما جز درد و رنج نیست.
در حلقه عشق اوست سرها
زین دایره نقطه برون نیست
هوش مصنوعی: در دایره عشق او، همه سرها هستند و هیچ نقطه‌ای وجود ندارد که خارج از این دایره باشد.
نبود در دور ساغر عشق
زین جام رخی که لاله‌گون نیست
هوش مصنوعی: در هیچ زمانی از عشق، وجود چهره‌ای از معشوق که مانند لاله سرخ نیست، دیده نمی‌شود.
خورد آنکه طپانچه از این دست
سیلی‌خور روزگار دون نیست
هوش مصنوعی: کسی که از دست سرنوشت و مشکلات زندگی ضربه می‌خورد، انسان پست و بی‌ارزشی نیست.
جز فتح و ظفر نبود هرگز
کس را از عشق و هم کنون نیست
هوش مصنوعی: هرگز کسی از عشق به پیروزی و موفقیت نرسیده است و همین الآن هم چنین چیزی وجود ندارد.
هرچند سپاه عاشقانرا
نبود علمی که واژگون نیست
هوش مصنوعی: هرچند عاشقان از نظر علمی و دانشی در سطح بالایی نیستند، اما به هیچ وجه نمی‌توان محبت و ارادت آن‌ها را نادیده گرفت.
گو آنکه طرب ز وصل یارش
از هرچه گمان کنی فزون نیست
هوش مصنوعی: هرچند که شادی ناشی از وصال معشوق بسیار زیاد است، اما فراتر از آن چیزی نیست که فکر کنی.
جز من که بغیر دود داغم
از دوست بجان و دل درون نیست
هوش مصنوعی: جز من، هیچ چیز دیگری غیر از درد و داغ ناشی از دوست به جان و دل نمی‌نشیند.
کارم همه دم چو شیشه می
جز گریه ز بخت واژگون نیست
هوش مصنوعی: هر لحظه کار من همانند شیشه است و جز گریه به خاطر بدبختی‌ام چیزی نیست.
از شیشه قسمتم درین باغ
چون لاله بجام غیر خون نیست
هوش مصنوعی: در این باغ، من تنها مانند یک لاله هستم که از شیشه‌ای شکسته انتظار دارم، اما جز خون، چیز دیگری برایم باقی نمانده است.
دیوانه عشقم و علاجم
در قدرت عقل ذوفنون نیست
هوش مصنوعی: من شیفته عشق هستم و درمان من در توانایی‌های عقل و دانش نیست.
عشرت‌طلبی چو باده نوشان
در بزم محبتم شکون نیست
هوش مصنوعی: باده‌نوشی و لذت‌طلبی در میخانه عشق من جایی ندارد و به هیچ وجه در فضایی که من در آن هستم جواز ورود ندارند.
چشمم بصفای شیشه می
گوشم بنوای ارغوان نیست
هوش مصنوعی: چشمانم همچون شیشه صاف و شفاف است، اما صدای زیبای گل ارغوان را نمی‌شنوم.
این مهر سپهر حسن کزوی
چون ذره مرا دمی سکون نیست
هوش مصنوعی: این خورشید زیبایی که از او مانند ذره‌ای کوچک هستم، هرگز برایم لحظه‌ای آرامش نداشته است.
زین پس اولی است چون بسویش
بختم بتلاش رهنمون نیست
هوش مصنوعی: از این پس هر چیزی که به سوی اوست، چون به تلاش خودم نیست، باید خود را به آن هدایت کنم.
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: می‌چینم و عادت می‌کنم به دوری از محبوب، یا اینکه محبوب بیاید یا اینکه جانم برود.
گر کار بکشته ندارد
گو ابر بجز شرر نبارد
هوش مصنوعی: اگر کاری به کشته شده‌ها نداشته باشد، ابر جز آتش نخواهد بارید.
منعش مکنید از آتش عشق
گر سوخته‌ای فغان برآرد
هوش مصنوعی: اگر کسی از عشق سوزانده شده است، او را از بیان احساساتش بازدارید.
یکدم نشود کسی که سوزی
از عشق بجان نهفته دارد
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌تواند لحظه‌ای آرام باشد اگر عشقی در دلش شعله‌ور است.
چون شمع نسوزد و نگرید
چون ابر ننالد و نزارد
هوش مصنوعی: وقتی شمعی نسوزد و ابرها نگریند و ناله نکنند، نشان‌دهنده‌ی آرامش و سکوت در وجود آنهاست.
عاشق نشوی گرت تمناست
کاسوده‌ات آسمان گذارد
هوش مصنوعی: اگر خواهان عشق هستی، باید دل را به خطر بیندازی و از آسایش و راحتی خود بگذری؛ زیرا عشق نیاز به فداکاری و جرات دارد.
دهقان فلک بکشت عشاق
زآن کین که باین گروه دارد
هوش مصنوعی: کشاورز آسمان، عاشقان را از بین می‌برد، به خاطر کین و خصومتی که با این گروه دارد.
جز دانه انتلا نپاشد
غیر از تخم بلا نکارد
هوش مصنوعی: جز دانه خوب نپاشد، غیر از آن، بلا و مشکلاتی به بار نخواهد آمد.
وصف خط و خال آن پریوش
گردن بسزا کسی نیارد
هوش مصنوعی: زیبایی خط و خال آن دختر زیبا به قدری است که هیچ‌کس قادر به توصیف آن نیست.
خطی به از این نمینویسد
نقشی به از این نمی‌نگارد
هوش مصنوعی: این نوشته از همه نوشته‌ها زیباتر است و هیچ تصویری هم مانند آن نقش نمی‌بندد.
شبهای فراق او که چشمم
تا صبح ستاره می‌شمارد
هوش مصنوعی: در شب‌های جدایی او، چشمانم تا صبح در حال شمارش ستاره‌ها هستند.
آنمایه بدیده خواهم از اشک
کز شوق علی‌الدوام بارد
هوش مصنوعی: من می‌خواهم آنچه را که در دل دارم، از اشکی ببینم که همیشه از شوق داخل چشمم می‌ریزد.
بهر دو سه قطره خون کسی چند
گاهی دل و گه جگر فشارد
هوش مصنوعی: برای چند قطره خون، کسی گاهی دل و گاهی جگرش را به درد می‌آورد.
آنشوخ که رهر و غمش را
گر تیغ زنند سر نخارد
هوش مصنوعی: آن معشوقی که با رفتارش و غمش درد و رنجی به دل نمی‌زند، حتی اگر به او آسیبی برسد، بی‌تفاوت خواهد ماند.
بهرچه از این کنون که وقتست
منعم به رهش ز پا درآرد
هوش مصنوعی: هرچیزی را که از این لحظه به بعد به فکر می‌کنی، باید با حسن نیت و آزادی عمل پیش بروی و از موانع و مشکلات کنار بگذاری.
بنشینیم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یار رود جان
هوش مصنوعی: بیایید بنشینیم و به جدایی عادت کنیم، یا اینکه محبوب بیاید و جانم را از دست برود.
از عشق کسیکه گشت شیدا
آسوده ز فکر دین و دنیا
هوش مصنوعی: کسی که به عشق دچار شده، دیگر از فکر مسائل دینی و دنیوی آسوده خاطر است.
زنهار مکن بعقل و دانش
در مکتب عشق تکیه بیجا
هوش مصنوعی: هرگز در مکتب عشق به عقل و دانش خود به طور بی‌جا تکیه نکن.
باشند یکی در این دبستان
طفل نادان و پیر دانا
هوش مصنوعی: در این دبستان، فردی نادان وجود دارد که مانند یک کودک است و در مقابل او شخصی دانا و پخته مثل یک پیرمرد حضور دارد.
در کوی مغان که نیست کلفت
بهر رندان باده‌پیما
هوش مصنوعی: در محله‌ی مغان، جایی که خبری از خدمتکار برای می‌نوشان نیست، رندان آزادانه به خوش‌گذرانی و نوشیدن مشغول‌اند.
چشم و دل من که دارم از عشق
دایم مژه سرشک پالا
هوش مصنوعی: چشم و دل من به خاطر عشق دائمی که دارم، همیشه پر از اشک و احساس است.
یارب تا کی بود پر از خون
آن همچو پیاله این چو مینا
هوش مصنوعی: ای خدا، تا چه زمانی این ظرف پر از خون خواهد بود، مانند پیاله که پر از شراب است؟
منعم مکن ارکشم درین بزم
آهی که گدازدم سراپا
هوش مصنوعی: اگر مرا در این مهمانی با آه و ناله رها کنی، از شدت درد و اندوه به شدت می‌سوزم و تمام وجودم آتش می‌گیرد.
این کار ز من چو شمع خواهد
عشقی جانگاه و جسم فرسا
هوش مصنوعی: این کار از من چون شمع خواهد بود، عشقی که روح و جسم را خسته می‌کند.
آهم برقیست آسمان سیر
اشکم سیلیست دشت پیما
هوش مصنوعی: ناله من مانند برقی در آسمان است و اشک‌هایم همچون سیلی در دشت جاری می‌شود.
هست آنهمه آتش این همه آب
دارند بدل نهفته اما
هوش مصنوعی: با وجود اینکه آتش زیادی وجود دارد، آب‌های زیادی هم در دل نهفته است.
هر اخگر آن هزار دوزخ
هر قطره آن هزار دریا
هوش مصنوعی: هر ذره از آتش می‌تواند هزاران جهنم بسازد و هر قطره آب می‌تواند هزاران دریا را شکل دهد.
آنشوخ که داردم سراغش
سرگشته بوادی تمنا
هوش مصنوعی: آن محبوبی که به دنبالش هستم، در دل آرزوهایم گم شده است.
اولیست مرا کنونکه از سعی
فرسوده بجستجوی او پا
هوش مصنوعی: اکنون که از تلاش خسته شده‌ام، به دنبال او می‌گردم.
بنشینم و خو کنم بهجران
یا آید یار و یا رود جان
هوش مصنوعی: نشینم و به دوری عادت کنم یا اینکه محبوب بیاید و جانم برود.
بر بستر هجر یار آنم
کز درد بلب رسیده جانم
هوش مصنوعی: در دل شب‌های جدایی از یار، چنان غمی مرا دربر گرفته که جانم به شدت در حال درد و رنج است.
از پرتو آن مه شب‌افروز
صدپاره دلیست چون کمانم
هوش مصنوعی: از نور آن ماه روشن، دل‌های بسیاری شبیه به کمانم وجود دارد.
تیغ و تبر جفای او را
گاهی سپر و گهی نشانم
هوش مصنوعی: در بعضی مواقع، من باید از خودم دفاع کنم و گاهی دیگر باید تسلیم درد و سختی او شوم.
در کوی وفای یار کانجا
بر خاک نشانده آسمانم
هوش مصنوعی: در محله‌ای که یار وفادار حضور دارد، من خود را به قدری فروتن و خاکی می‌دانم که انگار به آسمان دست یافتم.
وندر ره جور غیر آنماه
کز دست جفای او بجانم
هوش مصنوعی: در مسیر ظلم و نادرستی، ماهی وجود دارد که از دست بی‌مهری او جانم به لب آمده است.
چون کوه بسی گران رکابم
چون سیل بسی سبک عنانم
هوش مصنوعی: من همچون کوهی سنگین و استوار هستم، اما در عین حال مانند سیلی به شدت روان و سبک حرکت می‌کنم.
نبود عجب ار بمحفل عشق
زین سوز که هست در نهانم
هوش مصنوعی: عجیب نیست اگر در محفل عشق به خاطر آتش درونم، سوختگی احساس کنم.
آتش کشد از حدیث هجران
چون شمع زبانه از زبانم
هوش مصنوعی: عشق و جدایی، به قلبم آتش می‌زند، مانند شعله‌ای که از شمع در حال سوختن به‌وجود می‌آید.
چون دست ز قلزم محبت
شویم نه ز جان خود که دانم
هوش مصنوعی: وقتی از دریای محبت جدا شویم، نه از جان خود بلکه از چیزی که می‌دانم.
زین ورطه نجات نیست ممکن
چون موج ز بحر بیکرانم
هوش مصنوعی: در اینجا فرد به بیان احساس ناتوانی و محاصره‌ای از مشکلات و چالش‌ها می‌پردازد. او مانند موجی که در دل یک دریا بی‌پایان گرفتار شده، احساس می‌کند که راه نجاتی از این وضعیت سخت ندارد. به عبارتی، او در یک وضعیت بی‌پناهی و تنهایی قرار دارد که فرار از آن ممکن نیست.
آرد بمیان که از کنارم
گاهی بکنار از آن میانم
هوش مصنوعی: مرا به یاد خود بیاور و در کنارم بمان، حتی وقتی که فاصله‌ای بین ما وجود دارد.
آن گلبن ناز را بگوئید
آکنون بشنو گهی فغانم
هوش مصنوعی: به آن گل زیبای نازک بگویید که اکنون وقت آن است که صدای ناله‌هایم را بشنود.
دانم ز غمت که خواهد آخر
گم ساخت ازین چمن نشانم
هوش مصنوعی: می‌دانم که ناراحتی تو باعث می‌شود در نهایت از این باغ بی‌نشان بشوم.
روزی آید که برنیاید
این ناله زار از آشیانم
هوش مصنوعی: روزی خواهد رسید که دیگر نتوانم این درد و ناله را از خانه‌ام دور کنم.
آن گل که ببوی او درین باغ
چون آب بهر طرف روانم
هوش مصنوعی: آن گلی که بوی آن در این باغ مانندی چون آب، من را به هر طرف می‌برد و مجذوب می‌کند.
از سعی بجستجویش مشتاق
ماندست زکار پای جانم
هوش مصنوعی: از تلاش برای یافتن او پر از اشتیاق مانده‌ام و دایم درگیر این کار هستم که جانم را هم فدای آن کنم.
این بار همین نه صدره افزون
گفتم اما نمی‌توانم
هوش مصنوعی: این بار هم همان را گفتم که بیشتر از این نتوانستم بگویم.
بنشینم و خون کنم بهجران
یا آید یار یا رود جان
هوش مصنوعی: من نشسته‌ام و در غم جدایی می‌سوزم، یا معشوق می‌آید یا جانم را خواهد برد.