بخش ۷۱ - رفتن شهریار در قلعه مضراب دیو و آزاد کردن دلارام گوید
یکی کوه دید آن یل نامور
کز افراز او مرغ افکنده پر
یکی قلعه بر کوهسار بلند
بدو اندرون جای دیو دمند
بدی راه آن قلعه دشوار تنگ
. . . دیوارش از خاره سنگ
چنان تنگ بر کوه آن راه دور
که از رفتنش بود دلتنگ بور
سپهبد فرود آمد از پشت اسپ
بدان کوه بر شد چه آزرگشسپ
چنین تا بنزدیکی در رسید
بکف بر ز کین گرز و خنجر کشید
دری دید از آهن بدروازه در
ز کار ستمدیدگان بسته تر
جهان جوی بگشاد پیچان کمند
بیفکند برباره قلعه بند
بدان قلعه رفتند هر دو دلیر
گرازان و آهسته چون نره شیر
ز دیوان یکی بر در قلعه بود
گرفتند او را و بستند زود
که بنما بما جای مضراب را
بدان تا از این بند گردی رها
بدو دیو گفت کای یل نامدار
کنون رفت مضراب سوی شکار
یکی ژرف چاهی یل نام ور
کز آن چاه باشد روان را خطر
بدان چاه مأوای دیو است و بس
بجز او در ین چاه نارفته کس
سپهدار گفتا که بنمای چاه
وز آن پس سر دیو از من بخواه
ببردش به نزدیک آن چاه سار
یکی چاه دید آن یل نامدار
ز فکر مهندس بنش ناپدید
بدان گونه چاهی زمانه ندید
ز خارا بریده مر آن چاه را
بدان چه فکنده مر آن ماه را
جهان جوی چون دید آن ژرف چاه
به جمهور گفت ای یل نیک خواه
فرو رفت خواهم بدین چاه تنگ
بود کآورم ماه خورشیدرنگ
نگه دار تو قلعه و این کمند
بدان تا درآیم به چاه بلند
سر خام بگرفت جمهور شاه
سپهدار بر شد بدان تیره چاه
ز خارا یکی خواند دید استوار
میان بریکی تخت گوهر نگار
مر آن نازنین را ز موی سرش
فرو بسته بر پای تخت زرش
همی ناله می کرد از دل بزار
بیامد برش نامور شهریار
دلارام چون دید برداشت غو
بگفتا جهانجو سپهدار نو
که اکنون مکن ناله دلشاد دار
دلت را ز بند غم آزاد دار
بگفت این و بگشاد دستش ز بند
ببردش بدانجا بگاه کمند
دلارام گفتا که ای نامدار
جهان جوی و گردنکش کامکار
کنون بیست روز است تا در کمند
فتادم بچنگال دیو دمند
سپهدار گفتا کنون شاد باش
ز بند غم و غصه آزاد باش
کنون بر کمر بند تار کمند
بدان تا برآئی ز چاه بلند
سمنبر میان را بدان خم خام
فرو بست و برشد گو نیکنام
برافراز آن چه کشیدش به بر
دلارام چون دید روی پدر
ز درد دل ازدیده بارید آب
فزون ز آنکه باران ببارد سحاب
در قلعه کردند آن گاه باز
برون آمد از قلعه آن سرفراز
مر آن نره دیوی که آمد به بند
سرش را به شمشیر از تن فکند
به جمهور گفتا و ترکش بشیب
ز مضراب در دل میاور نهیب
که من در کمین گاه این دیو زوش
نشینم دمی لب ز گفتن خموش
چه آمد سرش را ببرم به تیغ
ز شمشیر خونش فشانم به میغ
بدو گفت جمهور کای نامدار
مکن قصد این دیو وارونه کار
که مضراب دیو ستمکاره است
که در چنگ او شیر بیچاره است
چه در دست آمد دلارام رود
منه بیش ازین جایگه گام زود
سپهدار گفتا بدادار پاک
که تا دیو را من نسازم هلاک
ازین کوهسر خود نیایم بزیر
کی از پیش دشمن برفتست شیر
روان رفت جمهور سوی نشیب
دلش بود از کار یل در نهیب
چه آمد به نزدیکی آن درخت
که بودی بدان بسته سگسار سخت
که آمد همان گاه مضراب دیو
خروشان و جوشان بر شاه نیو
بدو گفت ای شوم بد روزگار
چه سان آمدی اندرین کوهسار
مر این ماه را چون کشیدی برون
ازین چاه تیره به قلعه درون
همانا که از من نداری تو بیم
که از من دل جان نباشد دو نیم
اگر اژدها ور ستیزنده ابر
دگر فیل یا شیر جنگی هژبر
نیارند ایدر ز بیمم گذار
مگر تو نخوردی بجان زینهار
نگه کرد چون شاه بر نره دیو
بلرزید گفت ای دد پر ز ریو
ببردی تو دختر بریو از برم
بیامد کنون گرد جنگاورم
که ازتن سرت را ببرد به تیغ
چه بشنید غرید دیوک چو میغ
بزد دست بگرفت جمهور را
که سازد سرش را ز پیکر جدا
چو زنجان زنگی چنان دید جست
چه شیران جنگی بیازید دست
گرفت او کمر بند مضراب دیو
برآمد از آن دشت بانگ غریو
که از روی دشت آن زمان صد سوار
رسیدند هر یک به صد گیر و دار
بدیدند شه را و بشناختند
سراسر بر شاه خود تاختند
بدیشان دلارام را داد شاه
که زی شهر مغرب برندش ز راه
ببردند مه را دلیران کار
ز گرد سواران جهان گشت تار
سپهدار از آن کوه سر بنگرید
سر سینه و یال مضراب دید
یکی اهرمن دید مانند کوه
زمین زیر پایش بدی در ستوه
که زنجان بدو اندر آویخته
دل هر دو از کینه بگسیخته
دلاور چه ابر از بر کوهسار
بغرید آمد سوی کارزار
نشست از بر باره کوه سای
برانگیخت آن کوه پیکر ز جای
فرو تاخت چون شیر برسوی دیو
یکی برخروشید آن گرد نیو
چه زنجان زنگی یکی بنگرید
یل نیو را دید کآمد پدید
چو رعد خروشان خروشید زار
گرفته چنان دیو را استوار
که آمد سپهدار فرخنده جنگ
یکی برخروشید همچون پلنگ
که ای زشت پتیاره نابکار
هم آوردت اینک بر آرای کار
نبیره منم رستم زال را
که بفراخت از کین چو کوپال را
نه هندی بماند ونه دیو سفید
نه اولاد سنجر قمیران و بید
برآورد از کین چه گرز گران
ز دیوان بپرداخت مازندران
بگفت این و برداشت گرز کشن
یکی حمله آورد بر اهرمن
ز زنجان رها کرد مضراب دست
بیامد سوی شیر یزدان پرست
بخش ۷۰ - رسیدن شهریار به بیشه نهم و رزم او با سگسار گوید: بر آن که یکی قلعه بینی شگرفبخش ۷۲ - رزم شهریار با مضراب دیو و گرفتن او را گوید: به نزدیک شیر آمد آن اهرمن
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
یکی کوه دید آن یل نامور
کز افراز او مرغ افکنده پر
هوش مصنوعی: شخصی قهرمان بزرگی را دید که مانند کوه استوار و محکم است و به خاطر قدرت او پرندهای از آشیانهاش پرواز کرده است.
یکی قلعه بر کوهسار بلند
بدو اندرون جای دیو دمند
هوش مصنوعی: در بالای کوه بلند قلعهای وجود دارد که درون آن مکان، دیوی سکونت دارد.
بدی راه آن قلعه دشوار تنگ
. . . دیوارش از خاره سنگ
هوش مصنوعی: راه رسیدن به آن قلعه سخت و دشوار است و دیوار آن از سنگهای زمخت و تیز ساخته شده است.
چنان تنگ بر کوه آن راه دور
که از رفتنش بود دلتنگ بور
هوش مصنوعی: چنان راهی که بر کوه میگذرد، آنقدر تنگ و باریک است که باعث میشود از فکر رفتن به آنجا دلگیر و ناراحت شوی.
سپهبد فرود آمد از پشت اسپ
بدان کوه بر شد چه آزرگشسپ
هوش مصنوعی: سرباز فرمانده از پشت اسب پایین آمد و به بالای کوه رفت، همانند آزرگشسپ.
چنین تا بنزدیکی در رسید
بکف بر ز کین گرز و خنجر کشید
هوش مصنوعی: او به نزدیکی آمد و در دستش از کین، گرزی و خنجری را کشید.
دری دید از آهن بدروازه در
ز کار ستمدیدگان بسته تر
هوش مصنوعی: دری که آهنی است، به خاطر ظلم و ستمی که بر مردم رفته، به شدت بسته شده و به نظر میرسد که فضایی را به روی آنان نمیگشاید.
جهان جوی بگشاد پیچان کمند
بیفکند برباره قلعه بند
هوش مصنوعی: جهان مانند دریایی آزاد و بیپایان است که به راحتی میتواند هر چیزی را در خود بگنجاند و از میان خود بگذراند. کمندهایی که به دور قلعهها پیچیده شدهاند، به راحتی رها میشوند و هیچ مانعی توان ایستادگی در برابر آن را ندارد.
بدان قلعه رفتند هر دو دلیر
گرازان و آهسته چون نره شیر
هوش مصنوعی: آنها با شجاعت و بیصدا به قلعه رفتند، مانند گرازها و نر شیرها.
ز دیوان یکی بر در قلعه بود
گرفتند او را و بستند زود
هوش مصنوعی: یک دیوانه در دروازه قلعه بود که او را گرفتند و سریعاً زندانی کردند.
که بنما بما جای مضراب را
بدان تا از این بند گردی رها
هوش مصنوعی: به ما نشان بده کجا باید نواختن را آغاز کنیم، تا از این قید و بند آزاد شویم.
بدو دیو گفت کای یل نامدار
کنون رفت مضراب سوی شکار
هوش مصنوعی: دیو به یل نامدار گفت که حالا مضراب به سوی شکار رفته است.
یکی ژرف چاهی یل نام ور
کز آن چاه باشد روان را خطر
هوش مصنوعی: یک چاه عمیق وجود دارد که نامش یل است و از آن چاه خطر برای جان افراد وجود دارد.
بدان چاه مأوای دیو است و بس
بجز او در ین چاه نارفته کس
هوش مصنوعی: بدان که این چاه تنها جایگاه دیو است و هیچ کس دیگری به جز او به این چاه نرفته است.
سپهدار گفتا که بنمای چاه
وز آن پس سر دیو از من بخواه
هوش مصنوعی: سپهبد گفت: چاه را به من نشان بده و بعد از آن، درخواست سر دیو را از من کن.
ببردش به نزدیک آن چاه سار
یکی چاه دید آن یل نامدار
هوش مصنوعی: او را به نزدیک چاهی بردند و در آنجا چاهی را دید که متعلق به شخصی معروف و شجاع بود.
ز فکر مهندس بنش ناپدید
بدان گونه چاهی زمانه ندید
هوش مصنوعی: چشمانداز کار یک مهندس را از یاد ببر، چون هیچ وقت چاه عمیقتری از مشکلات زمانه وجود ندارد.
ز خارا بریده مر آن چاه را
بدان چه فکنده مر آن ماه را
هوش مصنوعی: ز سنگ، آن چاه را کندهاند، به خاطر چیزی که آن ماه را درونش انداختهاند.
جهان جوی چون دید آن ژرف چاه
به جمهور گفت ای یل نیک خواه
هوش مصنوعی: جهان جوی وقتی چاه عمیق را دید، به جمع گفت: ای پهلوان نیکوکار.
فرو رفت خواهم بدین چاه تنگ
بود کآورم ماه خورشیدرنگ
هوش مصنوعی: میخواهم به این چاه تنگ بروم، زیرا میتوانم ماهی همرنگ با خورشید را به دست آورم.
نگه دار تو قلعه و این کمند
بدان تا درآیم به چاه بلند
هوش مصنوعی: حفظ کن قلعه و این دام را، تا من بتوانم به عمق چاه برسم.
سر خام بگرفت جمهور شاه
سپهدار بر شد بدان تیره چاه
هوش مصنوعی: مردم و سپاهیان شاه، سر خود را زیر محافظت نگه داشتند و به سوی چاه عمیق رفتند.
ز خارا یکی خواند دید استوار
میان بریکی تخت گوهر نگار
هوش مصنوعی: از سنگی محکم، صدایی شنید که در وسط تختی از گوهرها، تصویر زیبایی قرار دارد.
مر آن نازنین را ز موی سرش
فرو بسته بر پای تخت زرش
هوش مصنوعی: آن نازنین را که مویش را به دقت بستهاند، بر تخت زرینی نشاندهاند.
همی ناله می کرد از دل بزار
بیامد برش نامور شهریار
هوش مصنوعی: او به شدت از دل دردمند خود ناله میکرد که ناگهان بر او شاه مشهور و معروفی ظاهر شد.
دلارام چون دید برداشت غو
بگفتا جهانجو سپهدار نو
هوش مصنوعی: دلارام وقتی دید، شور و شوقی که بر پا شده، گفت: ای جهانجو، فرمانده جدید!
که اکنون مکن ناله دلشاد دار
دلت را ز بند غم آزاد دار
هوش مصنوعی: اکنون ناله نکن و از ناراحتی دست بردار، دل شادت را از زنجیر غم رها کن.
بگفت این و بگشاد دستش ز بند
ببردش بدانجا بگاه کمند
هوش مصنوعی: او این را گفت و دستش را از بند آزاد کرد و او را با خود به آنجا برد که در آنجا کمند (دام) وجود داشت.
دلارام گفتا که ای نامدار
جهان جوی و گردنکش کامکار
هوش مصنوعی: دلارام گفت: ای مشهور در دنیا، به دنبال موفقیت و پیروزی باش و در تلاش برای دستیابی به آرزوهایت.
کنون بیست روز است تا در کمند
فتادم بچنگال دیو دمند
هوش مصنوعی: اینک بیست روز است که در دام افتادهام و در چنگال موجودی شیطانی گرفتار شدهام.
سپهدار گفتا کنون شاد باش
ز بند غم و غصه آزاد باش
هوش مصنوعی: فرمانده گفت اکنون خوشحال باش و از غم و اندوه رها شوید.
کنون بر کمر بند تار کمند
بدان تا برآئی ز چاه بلند
هوش مصنوعی: حالا کمند تار را به کمر بزن تا از این چاه بلند بالا بیایی.
سمنبر میان را بدان خم خام
فرو بست و برشد گو نیکنام
هوش مصنوعی: در دل این گلزار، راز و رمزهایی نهفته است که باعث شده تا خوشنامی و خوبی در آن ریشه بگیرد.
برافراز آن چه کشیدش به بر
دلارام چون دید روی پدر
هوش مصنوعی: بالا بیاور آن چیزی را که به خاطر دلدار ساختهای، زمانی که چهره پدر را دیدی.
ز درد دل ازدیده بارید آب
فزون ز آنکه باران ببارد سحاب
هوش مصنوعی: از شدت درد و ناراحتی، اشکهایم بیشتر از باران میریزد، چرا که این اشکها به مراتب بیشتر از بارانی است که از ابرها میبارد.
در قلعه کردند آن گاه باز
برون آمد از قلعه آن سرفراز
هوش مصنوعی: گروهی در قلعه تجمع کردند و سپس آن فرد بزرگوار از قلعه خارج شد.
مر آن نره دیوی که آمد به بند
سرش را به شمشیر از تن فکند
هوش مصنوعی: مردی قوی و نیرومند که به دست دشمنان گرفتار شد، با شجاعت و بیپروا سر خودش را با شمشیر از تن جدا کرد.
به جمهور گفتا و ترکش بشیب
ز مضراب در دل میاور نهیب
هوش مصنوعی: به جمعیت گفتم که از تندوتیز بودن پرهیز کنید و از شدت احساسات در دل خود هیچ فشاری نیاورید.
که من در کمین گاه این دیو زوش
نشینم دمی لب ز گفتن خموش
هوش مصنوعی: من در جایی پنهان نشستهام و منتظرم تا لحظهای پیش بیاید که بتوانم از این دیو بدذات صحبت کنم و در آن لحظه سکوت را بشکنم.
چه آمد سرش را ببرم به تیغ
ز شمشیر خونش فشانم به میغ
هوش مصنوعی: میخواهم به سرش آسیب بزنم و خونش را بر زمین بریزم.
بدو گفت جمهور کای نامدار
مکن قصد این دیو وارونه کار
هوش مصنوعی: مردم به او گفتند: ای انسان نامی، قصد نکن که به چنین موجود بدخلق و نادرستی نزدیک شوی.
که مضراب دیو ستمکاره است
که در چنگ او شیر بیچاره است
هوش مصنوعی: دست ظالم مانند سازندهای است که در آن، موجودی بیپناه به دام افتاده است.
چه در دست آمد دلارام رود
منه بیش ازین جایگه گام زود
هوش مصنوعی: این بیت به بیان این موضوع میپردازد که نباید به دنبال چیزهای بیشتر و دورتر باشیم، بلکه باید از همان لحظههایی که داریم لذت ببریم و به آرامش برسیم. به عبارت دیگر، بهتر است بر روی آنچه که داریم تمرکز کنیم و به ارزش آن پی ببریم، بدون آنکه بخواهیم به دنبال آرزوهای دور و دراز بگردیم.
سپهدار گفتا بدادار پاک
که تا دیو را من نسازم هلاک
هوش مصنوعی: فرمانده گفت: ای بخشندهی پاک، من تا زمانی که بتوانم، نخواهم گذاشت دیو نابود شود.
ازین کوهسر خود نیایم بزیر
کی از پیش دشمن برفتست شیر
هوش مصنوعی: از آن قله بلند پایین نخواهم آمد، زیرا شیر در برابر دشمنان رفته است.
روان رفت جمهور سوی نشیب
دلش بود از کار یل در نهیب
هوش مصنوعی: مردم به سمت پایین روانه شدند، زیرا قلبشان به شدت تحت تأثیر اعمال شجاعانه یلان قرار گرفته بود.
چه آمد به نزدیکی آن درخت
که بودی بدان بسته سگسار سخت
هوش مصنوعی: چه چیزی به نزدیکی آن درختی آمد که تو به خاطر آن به سختی گره خورده بودی؟
که آمد همان گاه مضراب دیو
خروشان و جوشان بر شاه نیو
هوش مصنوعی: در همان زمان، صدای مضراب دیو سرکش و خروشان بر ساز نیو به گوش رسید.
بدو گفت ای شوم بد روزگار
چه سان آمدی اندرین کوهسار
هوش مصنوعی: او به شوم و بد روزگار گفت: چگونه به این کوهسار آمدی؟
مر این ماه را چون کشیدی برون
ازین چاه تیره به قلعه درون
هوش مصنوعی: وقتی این ماه را از چاه تاریک بیرون آوردی، به قلعه درون منتقل کردی.
همانا که از من نداری تو بیم
که از من دل جان نباشد دو نیم
هوش مصنوعی: میخواهم بگویم که از تو نترسم به خاطر اینکه اگر از من دوری کنی، دلتنگیام دو تکه خواهد شد.
اگر اژدها ور ستیزنده ابر
دگر فیل یا شیر جنگی هژبر
هوش مصنوعی: اگر اژدها یا یک رزمنده قدرتمند در برابر تو قرار بگیرد، حتی یک فیل یا شیر جنگی هم در حین نبرد نمیتواند تو را نجات دهد.
نیارند ایدر ز بیمم گذار
مگر تو نخوردی بجان زینهار
هوش مصنوعی: مبادا به خاطر ترسم کسی به این جا بیاید، مگر اینکه تو از جان خودت در امان نباشی.
نگه کرد چون شاه بر نره دیو
بلرزید گفت ای دد پر ز ریو
هوش مصنوعی: وقتی شاه به نره دیو نگاه کرد، آن دیو از ترس لرزید و گفت: «ای موجود وحشی، تو چقدر پر از قدرت و خشم هستی!»
ببردی تو دختر بریو از برم
بیامد کنون گرد جنگاورم
هوش مصنوعی: تو دختر دلیر را از کنارم بردی و اکنون در میدان نبرد آمدهام.
که ازتن سرت را ببرد به تیغ
چه بشنید غرید دیوک چو میغ
هوش مصنوعی: اگر کسی به تو آسیب بزند و سرت را از بدنت جدا کند، به تاخت و تاز و فریادهای دیو مانندش گوش کن که همچون رعد و برق به صدا درمیآید.
بزد دست بگرفت جمهور را
که سازد سرش را ز پیکر جدا
هوش مصنوعی: او دستش را به سوی جمعیت دراز کرد تا سرش را از تنش جدا کند.
چو زنجان زنگی چنان دید جست
چه شیران جنگی بیازید دست
هوش مصنوعی: زمانی که زنجان، زنگی را به این شکل دید، به مانند شیران جنگی، به نبرد پرداخت و دست به کار شد.
گرفت او کمر بند مضراب دیو
برآمد از آن دشت بانگ غریو
هوش مصنوعی: او کمر بند دیو را به دست گرفت و از آن دشت صدا و بانگ بلندی به گوش رسید.
که از روی دشت آن زمان صد سوار
رسیدند هر یک به صد گیر و دار
هوش مصنوعی: در آن زمان، از سمت دشت، صد سوار آمدند و هر یک با مشکلات و چالشهای زیادی مواجه بودند.
بدیدند شه را و بشناختند
سراسر بر شاه خود تاختند
هوش مصنوعی: همه مردم پادشاه را دیدند و او را به خوبی شناختند، سپس به سمت او حمله کردند.
بدیشان دلارام را داد شاه
که زی شهر مغرب برندش ز راه
هوش مصنوعی: شاه دلبر زیبایی را به آنها سپرد تا او را از شهر مغرب به راهی ببرد.
ببردند مه را دلیران کار
ز گرد سواران جهان گشت تار
هوش مصنوعی: دلیران، مه را از دست افراشتند و جهان را به سبب سواران، در تاریکی فرو بردند.
سپهدار از آن کوه سر بنگرید
سر سینه و یال مضراب دید
هوش مصنوعی: فرمانده از بالای کوه نگریست و سر سینه و یال مضراب را مشاهده کرد.
یکی اهرمن دید مانند کوه
زمین زیر پایش بدی در ستوه
هوش مصنوعی: یک موجود شرور مانند کوهی را دید که در زیر پایش زمین به شدت دچار مشکل و زجر شده بود.
که زنجان بدو اندر آویخته
دل هر دو از کینه بگسیخته
هوش مصنوعی: دل هر دو نفر که به هم وابستهاند، از کینه و دشمنی آزاد شده و به هم نزدیک شدهاند.
دلاور چه ابر از بر کوهسار
بغرید آمد سوی کارزار
هوش مصنوعی: دلیر، چه ابری از بالای کوهها رعد و برق میزند و به سوی میدان نبرد میآید.
نشست از بر باره کوه سای
برانگیخت آن کوه پیکر ز جای
هوش مصنوعی: او از بالای کوه نشسته و سایهاش بر روی کوه افتاده است و آن کوه به خاطر او از جایش حرکت کرده و تغییر شکل داده است.
فرو تاخت چون شیر برسوی دیو
یکی برخروشید آن گرد نیو
هوش مصنوعی: او به سرعت و با قدرت مانند شیر به سمت دیو حمله کرد و یکی از گردانندگان نیو به مقابله با او برخاست.
چه زنجان زنگی یکی بنگرید
یل نیو را دید کآمد پدید
هوش مصنوعی: یکی از زنگیهای زنجان به یلی نیو نگاه میکند و او را میبیند که بهسرعت ظاهر میشود.
چو رعد خروشان خروشید زار
گرفته چنان دیو را استوار
هوش مصنوعی: زمانی که صدای رعد مانند طوفان بلند میشود، دیوان وحشتزده و استوار میمانند.
که آمد سپهدار فرخنده جنگ
یکی برخروشید همچون پلنگ
هوش مصنوعی: یک فرمانده پیروزمند به میدان جنگ آمد و همانند پلنگ به سرعت و شجاعت به پیش رفت.
که ای زشت پتیاره نابکار
هم آوردت اینک بر آرای کار
هوش مصنوعی: ای زشت و ناصالح، بدکار، حالا به اینجا آمدهای تا کارهایت را به نمایش بگذاری.
نبیره منم رستم زال را
که بفراخت از کین چو کوپال را
هوش مصنوعی: من فرزند رستم زال هستم که به خاطر دشمنی، مانند کوپال (مشتاق و پرشور) از خودگذشتگی کردهام.
نه هندی بماند ونه دیو سفید
نه اولاد سنجر قمیران و بید
هوش مصنوعی: هیچ نشانی از هندیها باقی نمانده و نه از دیو سفید، و نه از نسل سنجر قمیران و بید.
برآورد از کین چه گرز گران
ز دیوان بپرداخت مازندران
هوش مصنوعی: از کینه و دشمنی، گرزی سنگین برخواست که دیوان مازندران را مجازات کرد.
بگفت این و برداشت گرز کشن
یکی حمله آورد بر اهرمن
هوش مصنوعی: او این را گفت و هنگامیکه گرزی را برداشت، یکی به سمت اهرمن حمله کرد.
ز زنجان رها کرد مضراب دست
بیامد سوی شیر یزدان پرست
هوش مصنوعی: در این شعر، اشاره شده است که کسی از زنجیر آزاد شده و یعنی از بند رها گشته و در حال حرکت به سمت شیر (نماد قدرت و شجاعت) است که به خداوند یزدان تعلق دارد. این حرکت نمادین به معنای تلاش برای دستیابی به قدرت و حقیقت است.

عثمان مختاری