گنجور

بخش ۴۶ - رزم شهریار با نقابدار زرد پوش

یکی سنگ افکند بر آن سوار
فرو داد پشت آن یل نامدار
کزو سنگ بگذشت شد بر زمین
که آمد سواری و اسپی بزین
بیاورد مرد جوان برنشست
بزد بر کمر از سر کینه دست
ز چپ اندر آمد به شنگاوه تنگ
بیازید بازوی بگشاد چنگ
درافکند در یال شنگاوه خام
سرگرد شنگاوه آمد بدام
کشیدش ز بالای باره نشیب
سبک کرد برداشت آن یل رکیب
کشانش برون برد از آن رزمگاه
بگردان سپردش به پیش سپاه
دگر ره به میدان در آمد سوار
بزد نعره کای نامور شهریار
تو را دی بمن وعده جنگ بود
پی کین کمربسته ات تنگ بود
کنون زی من آی و کمر تنگ کن
بر آرای کین رای آهنگ کن
چو بشنید زو این سخن شهریار
برانگیخت باری ز در باگذار
ازین تیز تک آهوی تیز سم
که گردش صبا کرده در پویه گم
سر راه بگرفت بر زردپوش
چه دریا که از باد آمد بجوش
چنین گفت با زردپوش سوار
که ای نامور گرد خنجرگزار
بیاری هیتال کین آوری
همی آسمان بر زمین آوری
هم اکنونت آرم بزیر سمند
درآرم چه شنگاوه ات زیربند
بدیدی تو پرخاش شیران روش
که در کین شدستی چنین تندگوش
بود خنده کبک چندان بکوه
که بازی نیاورده بر وی شکوه
بدآنجای بلبل بود نغمه ساز
که شاهین نکرده بکین چنگ باز
بگفت این و بنهاد بر زه کمان
برانگیخت باره چه باد دمان
بدان نامور تیره باران گرفت
چپ و راست گردسواران گرفت
بزد دست آن زردپوش و نهاد
بزه در کمان و درآمد چو باد
دو یل هر دو در زیر جوشن بدند
همی تیر بر ترک و بر تن زدند
نشد تیر بر کبرشان کارگر
کشیدند گرز گران بر کمر
یکی گرز زد زردپوش سوار
به ترک سپهدار یل شهریار
بدزدید سر آن یل نامدار
بشد تیره گردان ز گرد سوار
یکی باره بازین جهانجوی شاه
فرستاد زی پهلوان سپاه
جهانجوی بر اسب تازی نشست
بغرید زی گرز کین برد دست
به تنگ اندرش رفت بفراخت بال
تو گفتی که آمد بکین بهرزال
سپر برد بر سر دوان زردپوش
سپهدار چون ببر برزد خروش
چنین بر سرش گرز کین کوفت گرد
که در دست او شد سیر زود خورد
تکاور از آن ضرب او شد هلاک
فتادند مرد و تکاور به خاک
چو افتاد از جای برخواست زود
بزد دست پیچان سنان در ربود
یکی نیزه بر پهلوی اسپ اوی
چنان زد که اسپ اندر آمد بروی
جهان جوی آمد ز بالا بزیر
خروشان و جوشان بکردار شیر
گرفت آن زمان نامور شهریار
گریبان آن زردپوش سوار
بزد دست آن زردپوش از شگفت
گریبان گرد سپهبد گرفت
دو یل هر دو از کین بجوش آمدند
بکشتی چو شیران زوش آمدند
ز نیرو قد هر دوان خم گرفت
ز بس خوی زمین زیرشان نم گرفت
چنین تا بشد مهر گرم سپهر
شب تیره بنمود بر کوه چهر
بزد دست و برداشتش پهلوان
بزد بر زمین همچو شیر ژیان
ببستش دو دست از قفا همچو سنگ
نهادش بگردن خم پالهنگ
بزد دست و بربودش از سر کلاه
رخی دید یل چون فروزنده ماه
یکی دختری دید چون آفتاب
که گردد نمایان ز زیر نقاب
لبش پسته شور در جان فکند
چنان چون نمکدان نمکدان فکند
بکین ترک چشمش پی شیر داشت
کمان ز ابروان در مژه تیر داشت
جهان جوی را دل برون شد ز دست
سرش از پی عشق او گشت مست
بدو گفت ای حور رضوان سرشت
بکو کآدمی یا که حور بهشت
کزین گونه روئی ندیدم دگر
که در روز ماهست و در شب قمر
بدو گفت آن مه که ای نامدار
کمین بنده ات چاکرت روزگار
بدانگه که مادر مرا نام کرد
مرا نام نامی دلارام کرد
پدر مر مرا گرد جمهور دان
ز بهر وی این فتنه و شور دان
که در بند ارژنگ شاه است و بس
بدان بند کارش تباهست و بس
بدان راندم از شهر مغرب سمند
که شاید رهانم پدر را ز بند
ولیکن ندانستم ای نامدار
که زین (سان) شود مرمرا کارزار
به بند جهانجوی آید سرم
به خاک اندر آید سر و افسرم
کنون چون ترا دیدم ای شهریار
ز مهرت مرا جان بود پر شرار
جهاندار گفتا به خورشید و ماه
به تاج و به تخت و به دیهیم شاه
به سوگند لب را یکی کار بند
بدان تا گشایم ز دستت کمند
برون آرم از بند جمهور را
برون کن ز سر فتنه و شور را
بدان تا بگفتارت آید فروغ
مبادا که گوئی سخن را دروغ
بسوگند لب برگشود آن نگار
به تاج و به تخت و سر شهریار
به تابنده خورشید و رخشنده ماه
به مهر و نگین جهان جوی شاه
که هستم ز جان چاکرت شهریار
و گر بگذرم زین شوم شرمسار
جهان جوی برداشت بند از سرش
نهادش بسر بر دگر افسرش
کنون گفت بر گرد روباز جای
بدانگه که رای آیدت زی من آی
بدان تا نداند کسی کار تو
بود بخت نیکو هوادار تو
دلارام زی لشکر خویش رفت
جهان جوی شد پیش ارژنگ تفت
از آن رزم برگشت هیتال شاه
دورویه فرود آمدند آن سپاه
سپهبد چو نزدیک ارژنگ شد
بگردان غو ناله زنگ شد
بارژنگ گفت آنچه بود از شکفت
چو بشنید ارژنگ چون گل شکفت
چنین میگذشت از شب دیر باز
دلارام آمد بر سرفراز
رهانید شنگاوه را هم ز بند
بیامد به نزدیک شاه بلند
سپهدار فرمود تا در زمان
برفتند گردان و کند آوران
جهانجوی جمهور شه را ز بند
رهاندند از بند چاه سرند
رساندند او را بدرگاه شاه
شهش داد جا پیش خود بربگاه
دو هفته نشستند گردان به می
می و نقل بود و دف و چنگ و نی
دلارام را داد جمهور شاه
به آئین شاهان بدو نیکخواه

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی سنگ افکند بر آن سوار
فرو داد پشت آن یل نامدار
هوش مصنوعی: یک نفر سنگی را به سوی آن سوار پرتاب کرد و با این کار، او را بر زمین انداخت. این سوار، قهرمان و معروف بود.
کزو سنگ بگذشت شد بر زمین
که آمد سواری و اسپی بزین
هوش مصنوعی: از جایی که سنگی به زمین افتاد، به دنبال آن سواری با اسبش آمد.
بیاورد مرد جوان برنشست
بزد بر کمر از سر کینه دست
هوش مصنوعی: مرد جوانی سوار شد و از روی خشم، دستی به کمر خود برد تا آماده‌ی عمل شود.
ز چپ اندر آمد به شنگاوه تنگ
بیازید بازوی بگشاد چنگ
هوش مصنوعی: از سمت چپ به یک مکان تنگ وارد شد و با باز کردن بازوان خود، خود را آمادهٔ مبارزه کرد.
درافکند در یال شنگاوه خام
سرگرد شنگاوه آمد بدام
هوش مصنوعی: شخصی از شنگاوه که در شرایط سختی قرار دارد، در تلاش است تا از وضعیت دشوار خود خارج شود و به خودکفایی برسد. او در این مسیر با مشکلات و چالش‌هایی مواجه است که باید بر آن‌ها غلبه کند.
کشیدش ز بالای باره نشیب
سبک کرد برداشت آن یل رکیب
هوش مصنوعی: او را از بالای دیوار پایین آورد و به سبک و راحتی آن جنگجوی نیرومند را برداشت.
کشانش برون برد از آن رزمگاه
بگردان سپردش به پیش سپاه
هوش مصنوعی: او را از میدان جنگ بیرون کشید و به فرمان سپاه سپرد.
دگر ره به میدان در آمد سوار
بزد نعره کای نامور شهریار
هوش مصنوعی: سوار دیگری به میدان آمد و با صدایی بلند فریاد زد: ای پادشاه معروف!
تو را دی بمن وعده جنگ بود
پی کین کمربسته ات تنگ بود
هوش مصنوعی: من در دیروز به تو وعده جنگ دادم، زیرا انتقام در دل من فراوان بود و تو با کمر بسته به استقبال آن آمده ای.
کنون زی من آی و کمر تنگ کن
بر آرای کین رای آهنگ کن
هوش مصنوعی: اکنون به نزد من بیا و کمربندت را محکم ببند تا برای آغاز یک سفر و فعالیت جدید آماده شوی.
چو بشنید زو این سخن شهریار
برانگیخت باری ز در باگذار
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاه این حرف را شنید، تصمیم گرفت که در را باز کند و بیرون بیاید.
ازین تیز تک آهوی تیز سم
که گردش صبا کرده در پویه گم
هوش مصنوعی: از این آهوی سریع و تندپا که نسیم صبحگاهی در حرکتش گم شده است.
سر راه بگرفت بر زردپوش
چه دریا که از باد آمد بجوش
هوش مصنوعی: در مسیر، زردپوشی را در آغوش گرفت؛ چه دریا که از باد به تلاطم درآمد.
چنین گفت با زردپوش سوار
که ای نامور گرد خنجرگزار
هوش مصنوعی: سوار زردپوش به کسی که مشهور است و در کار خود مهارت دارد، گفت که...
بیاری هیتال کین آوری
همی آسمان بر زمین آوری
هوش مصنوعی: با کمک تو، آسمان را بر روی زمین می‌آورم.
هم اکنونت آرم بزیر سمند
درآرم چه شنگاوه ات زیربند
هوش مصنوعی: اگر اکنون در کنارت باشم و سوار بر اسب تو شوم، چه خوشحال می‌شوم که در کنار تو باشم.
بدیدی تو پرخاش شیران روش
که در کین شدستی چنین تندگوش
هوش مصنوعی: تو شاهد خشم و پرخاش شیران بودی و می‌بینی که در این کینه، چگونه تند و عصبانی شده‌اند.
بود خنده کبک چندان بکوه
که بازی نیاورده بر وی شکوه
هوش مصنوعی: کبک آنقدر در کوه خندیده که دیگر بازی‌هایش را به آنجا نیاورده و از او شکایت نمی‌شود.
بدآنجای بلبل بود نغمه ساز
که شاهین نکرده بکین چنگ باز
هوش مصنوعی: در جایی که بلبل آواز می‌خواند، نمی‌تواند نغمه سرایی کند که شاهینی در آنجا به شکار نشسته باشد.
بگفت این و بنهاد بر زه کمان
برانگیخت باره چه باد دمان
هوش مصنوعی: او این را گفت و کمان را کشید، سپس باره را رها کرد و باد در آن لحظه به حرکت درآورد.
بدان نامور تیره باران گرفت
چپ و راست گردسواران گرفت
هوش مصنوعی: بدان که نامور، باران تیره‌ای به وجود آورد و سواران در چپ و راست درگیر شدند.
بزد دست آن زردپوش و نهاد
بزه در کمان و درآمد چو باد
هوش مصنوعی: او با سرعت و قدرت، دست کسی که لباس زرد بر تن داشت، را زد و تیر را در کمان گذاشت و مانند باد، به پیش رفت.
دو یل هر دو در زیر جوشن بدند
همی تیر بر ترک و بر تن زدند
هوش مصنوعی: دو جنگجو که هر کدام زرهی به تن داشتند، تیرها را به سمت دشمنان و بر روی بدنشان پرتاب کردند.
نشد تیر بر کبرشان کارگر
کشیدند گرز گران بر کمر
هوش مصنوعی: نتوانستند با تیرهایشان بر تکبر و خودبزرگ‌بینی آنها تاثیری بگذارند، بنابراین با نیرویی سنگین و قوی به جانشان افتادند.
یکی گرز زد زردپوش سوار
به ترک سپهدار یل شهریار
هوش مصنوعی: یک سوار زردپوش ضربه‌ای به سپهدار یل شهریار زد.
بدزدید سر آن یل نامدار
بشد تیره گردان ز گرد سوار
هوش مصنوعی: آن یل (قهرمان) مشهور را دستگیر کردند و به همین دلیل، گردان سواران در حالت ناامیدی و تیره‌بختی فرو رفتند.
یکی باره بازین جهانجوی شاه
فرستاد زی پهلوان سپاه
هوش مصنوعی: پادشاه یکی از بارها سپاهی از پهلوانان را به حرکت درآورد و به سوی جهانجوی فرستاد.
جهانجوی بر اسب تازی نشست
بغرید زی گرز کین برد دست
هوش مصنوعی: جهان‌جو بر اسب تندرو سوار شد و مانند رعد و برق، شمشیر کین را به دست گرفت و فریاد زد.
به تنگ اندرش رفت بفراخت بال
تو گفتی که آمد بکین بهرزال
هوش مصنوعی: در دلش فکری به وجود آمد که بال و پر تو را به پرواز درآورد، گویی که با آمدن به این دنیا، باری سنگین بر دوشش گذاشته شده است.
سپر برد بر سر دوان زردپوش
سپهدار چون ببر برزد خروش
هوش مصنوعی: سپر را بر سر گذاشته و زردپوشی سپاه را با شجاعت و قدرت به جلو می‌برد، مانند ببر که با صدای رعدآسا و پرخروش به سمت دشمن حمله می‌کند.
چنین بر سرش گرز کین کوفت گرد
که در دست او شد سیر زود خورد
هوش مصنوعی: ضربه‌ای از گرز انتقام بر سر او فرود آمد که به سرعت او را به زمین انداخت و کارش تمام شد.
تکاور از آن ضرب او شد هلاک
فتادند مرد و تکاور به خاک
هوش مصنوعی: شخصی که قوی و نیرومند است، به خاطر ضربه‌ای که به او وارد شد، به زمین افتاده و مردان نیز در این حال به زمین می‌افتند.
چو افتاد از جای برخواست زود
بزد دست پیچان سنان در ربود
هوش مصنوعی: وقتی که او از جای خود به زمین افتاد، به سرعت بلند شد و با دست خود، کمند را گرفت.
یکی نیزه بر پهلوی اسپ اوی
چنان زد که اسپ اندر آمد بروی
هوش مصنوعی: یک نفر نیزه‌ای به پهلوی اسب او زد به طوری که اسب بر زمین افتاد.
جهان جوی آمد ز بالا بزیر
خروشان و جوشان بکردار شیر
هوش مصنوعی: دنیا با همان جریانی که به سمت پایین می‌آید، مانند یک رود پرخروش و جوشان، به حرکت در می‌آید و به کارهای شجاعانه و رسا ادامه می‌دهد.
گرفت آن زمان نامور شهریار
گریبان آن زردپوش سوار
هوش مصنوعی: در آن زمان، پادشاه معروف و برجسته، به سراغ سوار زردپوش رفت و او را به سختی گرفت.
بزد دست آن زردپوش از شگفت
گریبان گرد سپهبد گرفت
هوش مصنوعی: زردپوش ناگهان از شدت حیرت و شگفتی، دستش را به سمت سپهبد دراز کرد و گریبان او را گرفت.
دو یل هر دو از کین بجوش آمدند
بکشتی چو شیران زوش آمدند
هوش مصنوعی: دو قهرمان که هر کدام از کینه و دشمنی زنده شده بودند، به مانند شیران در میدان نبرد با هم درگیر شدند.
ز نیرو قد هر دوان خم گرفت
ز بس خوی زمین زیرشان نم گرفت
هوش مصنوعی: قد هر دو دوان به خاطر نیرویشان خم شد و به دلیل سنگینی‌شان، زمین زیر پایشان نرم و فرو رفته شد.
چنین تا بشد مهر گرم سپهر
شب تیره بنمود بر کوه چهر
هوش مصنوعی: وقتی که خورشید داغ آسمان از افق طلوع کرد، شب تار بر فراز کوه‌ها نمایان شد.
بزد دست و برداشتش پهلوان
بزد بر زمین همچو شیر ژیان
هوش مصنوعی: پهلوان به سرعت دستش را به سمت او دراز کرد و او را به زمین انداخت، مانند شیری قدرتمند و پرشور.
ببستش دو دست از قفا همچو سنگ
نهادش بگردن خم پالهنگ
هوش مصنوعی: دست‌هایش را از پشت بسته و مانند سنگ، او را به گردن پالتویی آویزان کردند.
بزد دست و بربودش از سر کلاه
رخی دید یل چون فروزنده ماه
هوش مصنوعی: او دستانش را دراز کرد و کلاهش را برداشت، سپس چهره‌ای شجاع و زیبا مانند ماه درخشان را دید.
یکی دختری دید چون آفتاب
که گردد نمایان ز زیر نقاب
هوش مصنوعی: مردی دختری را دید که مانند آفتاب درخشان و زیباست و وقتی که از زیر پوشش خود بیرون بیاید، زیبایی‌اش نمایان‌تر می‌شود.
لبش پسته شور در جان فکند
چنان چون نمکدان نمکدان فکند
هوش مصنوعی: لب‌های او به شیرینی و جذابیت پسته است که همچون نمکی دل‌انگیز، تاثیر عمیقی بر وجود آدمی می‌گذارد.
بکین ترک چشمش پی شیر داشت
کمان ز ابروان در مژه تیر داشت
هوش مصنوعی: چشم او مانند کمان پر از شیرینی است و ابروهایش تیرهایی هستند که در مژه‌ها پنهان شده‌اند.
جهان جوی را دل برون شد ز دست
سرش از پی عشق او گشت مست
هوش مصنوعی: قلب جویای عشق از دستش خارج شد و پس از آن به دنبال او دیوانه و سرمست گشت.
بدو گفت ای حور رضوان سرشت
بکو کآدمی یا که حور بهشت
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای حوری که از نعمت‌های بهشت آفریده شده‌ای، آیا آدمی بهشتی است یا خود تو حوری بهشت؟
کزین گونه روئی ندیدم دگر
که در روز ماهست و در شب قمر
هوش مصنوعی: من هرگز چهره‌ای به زیبایی تو ندیده‌ام، که در روز مانند ماه و در شب چون قمر بدرخشد.
بدو گفت آن مه که ای نامدار
کمین بنده ات چاکرت روزگار
هوش مصنوعی: او به آن چهره درخشان گفت: ای معروف و شناخته شده، در انتظار من باشد که بنده و خدمتگزار تو در روزگار زندگی می‌کند.
بدانگه که مادر مرا نام کرد
مرا نام نامی دلارام کرد
هوش مصنوعی: زمانی که مادرم مرا به دنیا آورد، برایم نامی انتخاب کرد که نه تنها زیبا بود، بلکه آرامش دهنده نیز بود.
پدر مر مرا گرد جمهور دان
ز بهر وی این فتنه و شور دان
هوش مصنوعی: پدرم مرا به عنوان یکی از اعضای جامعه بشناس، زیرا به خاطر او این همه دردسر و هیاهو به وجود آمده است.
که در بند ارژنگ شاه است و بس
بدان بند کارش تباهست و بس
هوش مصنوعی: این شخص به خاطر وابستگی به ارژنگ شاه گرفتار و دچار مشکلات است و به همین دلیل زندگی‌اش نابود شده است.
بدان راندم از شهر مغرب سمند
که شاید رهانم پدر را ز بند
هوش مصنوعی: با خودم فکر کردم که از شهر غربی بیرون بروم و شاید بتوانم پدرم را از اسارت نجات دهم.
ولیکن ندانستم ای نامدار
که زین (سان) شود مرمرا کارزار
هوش مصنوعی: اما نمی‌دانستم ای بزرگوار که کار من به این حال خواهد افتاد.
به بند جهانجوی آید سرم
به خاک اندر آید سر و افسرم
هوش مصنوعی: به دام دنیا گرفتار می‌شوم و به زمین می‌افتم، حتی پرچم و تاجم هم به خاک می‌افتد.
کنون چون ترا دیدم ای شهریار
ز مهرت مرا جان بود پر شرار
هوش مصنوعی: اکنون که تو را دیدم ای پادشاه، از عشق تو جانم پر از شعله و حرارت شده است.
جهاندار گفتا به خورشید و ماه
به تاج و به تخت و به دیهیم شاه
هوش مصنوعی: جهان‌دار به ستاره‌ها و نورهایی مانند خورشید و ماه اشاره کرد و از تاج، تخت و نشانه‌های پادشاهی سخن گفت.
به سوگند لب را یکی کار بند
بدان تا گشایم ز دستت کمند
هوش مصنوعی: به قسم لب تو را متعهد می‌سازم تا از چنگت رها شوم.
برون آرم از بند جمهور را
برون کن ز سر فتنه و شور را
هوش مصنوعی: من مردم را از اسارت آزاد می‌کنم و آنها را از آشفتگی و هرج و مرج دور خواهم کرد.
بدان تا بگفتارت آید فروغ
مبادا که گوئی سخن را دروغ
هوش مصنوعی: بدان که اگر به تو نورِ دانایی برسد، از گفتن حقیقت غافل نشو و هرگز نگو سخن ناحق است.
بسوگند لب برگشود آن نگار
به تاج و به تخت و سر شهریار
هوش مصنوعی: آن زیبایی که بر روی تخت و تاج نشسته، با لب‌هایش به سوگند سخن گفت.
به تابنده خورشید و رخشنده ماه
به مهر و نگین جهان جوی شاه
هوش مصنوعی: به نور درخشان خورشید و زیبایی ماه، به محبت و جواهرهای جهان برای جستجوی مقام و پادشاهی.
که هستم ز جان چاکرت شهریار
و گر بگذرم زین شوم شرمسار
هوش مصنوعی: من به خاطر تو، ای شهریار، جان خود را فدای تو کرده‌ام و اگر از این وضع بگذرم، شرمنده خواهم شد.
جهان جوی برداشت بند از سرش
نهادش بسر بر دگر افسرش
هوش مصنوعی: جهان به سرعت و با شتاب، مشکلات و سختی‌ها را از سر کسی برمی‌دارد و بر او تاجی از موفقیت می‌گذارد.
کنون گفت بر گرد روباز جای
بدانگه که رای آیدت زی من آی
هوش مصنوعی: اکنون بگو، در جایی که فکر و اندیشه‌ات به سمت من می‌آید، برگرد و نزد من بیا.
بدان تا نداند کسی کار تو
بود بخت نیکو هوادار تو
هوش مصنوعی: بدان که تا زمانی که دیگران از کارهای تو بی‌خبرند، شانس خوب و بخت عالی یار و یاور تو خواهد بود.
دلارام زی لشکر خویش رفت
جهان جوی شد پیش ارژنگ تفت
هوش مصنوعی: دختر زیباروی لشکر خود را رها کرده و برای جستجوی دنیا به سمت ارژنگ تفت حرکت کرد.
از آن رزم برگشت هیتال شاه
دورویه فرود آمدند آن سپاه
هوش مصنوعی: هان، از میدان جنگ، هیتال شاه با رویی دوگانه به آرامی برگشت و سپاه او نیز فرود آمدند.
سپهبد چو نزدیک ارژنگ شد
بگردان غو ناله زنگ شد
هوش مصنوعی: سپهبد وقتی به ارژنگ نزدیک شد، به همراه خود ناله‌ای را به راه انداخت که خبر از شور و غوغا می‌داد.
بارژنگ گفت آنچه بود از شکفت
چو بشنید ارژنگ چون گل شکفت
هوش مصنوعی: بارژنگ گفت هر چیزی که بود را، چون ارژنگ شنید، مانند گلی شکفت و سرزد.
چنین میگذشت از شب دیر باز
دلارام آمد بر سرفراز
هوش مصنوعی: در دل شب همچنان که وقت به پایان می‌رسید، دلبری آرام و زیبا بر افراشته سر آمد.
رهانید شنگاوه را هم ز بند
بیامد به نزدیک شاه بلند
هوش مصنوعی: شنگاوه را از بند رها کرد و به نزد پادشاه بزرگ آمد.
سپهدار فرمود تا در زمان
برفتند گردان و کند آوران
هوش مصنوعی: فرمانده دستور داد تا در وقت مناسب، گروهی به حرکت درآیند و کارها را انجام دهند.
جهانجوی جمهور شه را ز بند
رهاندند از بند چاه سرند
هوش مصنوعی: شهریار بزرگ را از گرفتارهایش رها کردند و او را از چاه عمیق مشکلات نجات دادند.
رساندند او را بدرگاه شاه
شهش داد جا پیش خود بربگاه
هوش مصنوعی: او را به درگاه پادشاه بزرگ بردند و در جایگاه مخصوصی در کنار او قرار دادند.
دو هفته نشستند گردان به می
می و نقل بود و دف و چنگ و نی
هوش مصنوعی: دو هفته گروهی دور هم جمع شدند و در کنار نوشیدنی، شیرینی و ساز و آواز به جشن و شادی پرداختند.
دلارام را داد جمهور شاه
به آئین شاهان بدو نیکخواه
هوش مصنوعی: جمهور شاه به دل آرام هدیه‌ای داد که مخصوص رسم و آیین شاهان بود و قصد داشت نشان دهد که به او نیک‌اندیش و مهربان است.