شمارهٔ ۲۲۴
هر کسی چیزی به پای آن پسر می افکند
شاه ملک افسر گدای ملک سر میافکند
آفتاب از پرده پیش از صبح میآید برون
چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر میافکند
سایه میافکند مرغی بر سر مجنون و من
وادی دارم که آنجا مرغ پر میافکند
چون گریزد از بلا عاشق که آن ابرو کمان
ناوک مژگان به دلها بیخبر میافکند
سایه از لطف تن پاکش نمیافتد به خاک
جامه چون آن نازنین پیکر ز بر میافکند
وه که هرچند آن مهم نزدیک میخواهد به لطف
بختم از بیطالعی ها دورتر میافکند
هرگه آن مه بر ذقن میافکند چوگان زلف
محتشم در پای او چون گوی سر میافکند
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
هر کسی چیزی به پای آن پسر می افکند
شاه ملک افسر گدای ملک سر میافکند
هوش مصنوعی: هر کس به نوعی ارزش و احترام آن پسر را نشان میدهد. حتی شاه که خود مقام بلند و ثروت دارد، به خاطر او سر خود را به علامت احترام پایین میآورد.
آفتاب از پرده پیش از صبح میآید برون
چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر میافکند
هوش مصنوعی: آفتاب قبل از晨 به آرامی از پشت پرده بیرون میآید، همانطور که در صبحگاه باد پرده را کنار میزند.
سایه میافکند مرغی بر سر مجنون و من
وادی دارم که آنجا مرغ پر میافکند
هوش مصنوعی: مرغی بر سر مجنون سایه میافکند و من نیز در مکانی قرار دارم که آنجا پرندههای زیادی وجود دارند.
چون گریزد از بلا عاشق که آن ابرو کمان
ناوک مژگان به دلها بیخبر میافکند
هوش مصنوعی: عاشق هنگامی که از درد و رنج میگذراند، در حالی که نمیداند، ابرو و کمان زیبای محبوبش با چشمانش تیرهایی به دلها میزند و آنها را مجذوب میکند.
سایه از لطف تن پاکش نمیافتد به خاک
جامه چون آن نازنین پیکر ز بر میافکند
هوش مصنوعی: سایه از مهربانی وجود پاک او به زمین نمیافتد، زیرا مانند آن بدن زیبا، جامهای را که بر تن دارد، از خود دور میکند.
وه که هرچند آن مهم نزدیک میخواهد به لطف
بختم از بیطالعی ها دورتر میافکند
هوش مصنوعی: آه، اگرچه آن امر مهم به من نزدیکتر میشود، اما با لطفی که در سرنوشت من وجود دارد، من را به دور از نادانی و جهالت میکشاند.
هرگه آن مه بر ذقن میافکند چوگان زلف
محتشم در پای او چون گوی سر میافکند
هوش مصنوعی: هر بار که آن دلبر زیبا، زلفهایش را بر صورتش میریزد، مانند گویای که به زمین میافتد، سر آن گوی بر پای او میافتد.

محتشم کاشانی