شمارهٔ ۳ - فی رثاء ابی محمد الحسن المجتبی علیه السلام
آنشاخ گل که سبز بود در خزان یکیست
افشانده غنچۀ گل سرخ از دهان یکیست
آن گوهری کز آتش الماس ریزه شد
یاقوت خون ز لعل لب او روان یکیست
آن لعل دُرفشان که زمرد نگار شد
داد از وفا سودۀ الماس، جان، یکیست
آن نخل طور کز اثر زهر جانگداز
از فرق تا قدم شده آتش فشان یکیست
آن شاهباز اوج حقیقت که تیر خصم
نگذاشته ز بال و پر او نشان یکیست
آنخضر رهنما که شد از آب آتشین
فرمانروای مملکت جاودان یکیست
آن نقطۀ بسیط محیط رضا که بود
حکمش مدار دائرۀ کن فکان یکیست
آن جوهر کرم که چه سودا بسوده کرد
هرگز نداشت چشم بسود و زیان یکیست
چشم فلک ندیده بجز مجتبی کسی
شایان این معامله، آری همان یکیست
طوبی مثال گلشن آل عبا بود
ریحانۀ رسول خدا مجتبی بود
هرگز کسی دچار محن چون حسن نشد
ور شد دچار آن همه رنج و محن نشد
خاتم اگر ز دست سلیمان بباد رفت
اندر شکنجۀ ستم اهرمن نشد
نوح نجی گر از خطر موج رنجه شد
غرقاب لجۀ غم بنیاد کن نشد
یوسف اگرچه از پدر پیر دور ماند
لیکن غریب و بی همه کس در وطن نشد
شمع ارچه سوخت از سر شب تا سحر ولی
خونابۀ دل و جگرش در لگن نشد
پروین نثار ماهرخی کانچه شد بر او
پروانه را ز شمع دل انجمن نشد
حقا که هیچ طائری از آشیان قدس
چون او اسیر پنجۀ زاغ و زغن نشد
جز غم نصیب آن دل والا گهر نبود
جز زهر بهر آن لب شکرشکن نشد
دشنام دشمن آنچه که با آن جگر نمود
از زهر بی مضایقه با آن بدن نشد
از دوست آنچه دید ز دشمن روا نبود
جز صبر، دردهای دلش را دوا نبود
هرگز دلی ز غم چه دل مجتبی نسوخت
ور سوخت ز اجنبی دگر از آشنا نسوخت
هر گلشنی که سوخت ز باد سموم سوخت
از باد نوبهار و نسیم صبا نسوخت
چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت
کز دشمنان زهر بد و هر ناسزا نسوخت
از هر خسی چه آن گل گلزار معرفت
شاخ گلی ز گلشن آل عبا نسوخت
جز آن یگانه گوهر توحید را کسی
ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت
هرگز برادری به عزای برادری
در روزگار، چو نشه گلگون قبا نسوخت
باور مکن دلی که چه قاسم بناله شد
زان نالۀ پر از شرر وا أبا نسوخت
آندم که سوخت حاصل دوران ز سوز زهر
در حیرتم که خرمن گردون چرا نسوخت
تا شد روان عالم امکان ز تن روان
جنبنده ای نماند کزین ماجرا نسوخت
خاموش شد چراغ دل افروز مجتبی
افروخت شعلۀ غم جان سوز مجتبی
شاهی که حکم بر فلک و بر ستاره داشت
آزرده شد چنان که ز مردم کناره داشت
عمری اسیر محنت و از عمر خویش سیر
جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت؟
حق خلافتش چه بنا حق گرفته شد
از سوز دل برونق باطل نظاره داشت
گر میشنید کوه گران آنچه او شنید
از هم شکافت، گرچه دل از سنگ خاره داشت
آندم که از سمند خلافت پیاده شد
شوریده بر سرادق او هر سواره داشت
چون در رسید خنجر برّان به ران او
یکباره رفت اگر که نه عمر دوباره داشت
روی زمین مگر همه سینای طور بود
از بسکه آه سینه شکافش شراره داشت
آنکس که بود رابطۀ حادث و قدیم
از زهر جانگزا جگری پاره پاره داشت
تنها نشد ز سودۀ الماس خونجگر
تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت
خونابۀ غم از جگر اندر پیاله ریخت
یا غنچۀ گل از دهن شاخ لاله ریخت
شاهی که بود گوشه نشینی شعار او
محنت قرین او شد و غم بود یار او
آن کو دمید صبح ازل از جبین او
شد تیره تر ز شام ابد روزگار او
محکوم حکم دیو شد آن خسروی که بود
روح الامین چه بندۀ فرمانگزار او
موسی اگر بطور غمش می زدی قدم
بیخود شدی ز آه دل شعله بار او
یکباره گر مسیح بدید آنچه او بدید
میشد دوباره چرخ چهارم چه دار او
آن سرو سبزپوش چه گل سرخروی شد
آری ز بسکه خون جگر شد نگار او
روی حسن چه سبز شد از زهر غم فزود
تا شد سرشک دیده و دل جویبار او
طوبی نثار آنقد و قامت که بعد مرگ
از چار سو خدنک سه پر شد نثار او
پروردۀ کبار پیمبر بد از نخست
محروم شد در آخر کار از کنار او
آن سروری که صاحب بیت الحرام بود
بیت الحرام بهر چه بروی حرام بود!
ای ماه چرخ پیر و مهین پور عقل پیر
کز عمر سیر بودی و در بند غم اسیر
قربان آن دل و جگر پاره پاره ات
از زهر جانگداز وز دشنام و زخم تیر
ای در سریر عشق، سلیمان روزگار
از غم تو گوشه گیر ولی اهرمن امیر
از پستی زمانه و بیداد دهر شد
دیوی فراز منبر و روح الامین بزیر
میر حجاز پای سریر امیر شام!
ای کاش سرنگون شدی آن میر و آن سریر
الحاد گشته مرکز توحید را مدار
شد کفر محض حلقۀ اسلام را مدیر
دستان ز چیست بسته زبان، در سخن غراب
ای لعل دُر فشان تو دلجوی و دلپذیر
یا للعجب ز مردم دنیا پرست دون
یوسف فروخته به متاعی بسی حقیر
ای دستگیر غمزدگان روز عدل و داد
دست ستم ز چیست تو را کرده دستگیر؟
تا شد همای سدره نشین در کمند غم
عنقاء قاف شد ز الم دردمند غم
ای روح عقل اقدم و ریحانۀ نبی
کز خون دل ز غصه دوران لبالبی
ای شاه دادگر که ز بیداد روزگار
روزی نیارمیده نیاسوده ای شبی
از دوستان ملامت بیحد شنیده ای
تنها ندیده ای الم از دست اجنبی
چون عنصر لطیف تو با خصم بد منش
هرگز ندید کس قمر برج عقربی
ز هر جفا نمود ترا آب خوشگوار
از بسکه تلخکامی و بیتاب و پر تبی
از ساقی ازل نگرفته است تا ابد
چون ساغر تو هیچ ولی مقربی
آری بلا بمرتبۀ قرب اولیا است
وندر بساط قرب نبود از تو اقربی
گردون شود نگون و رخ مهر و مه سیاه
کافتاده در لحد چه تو تابنده کوکبی
نشنیده ام نشانۀ تیر ستم شود
جز نعش نازنین تو در هیچ مذهبی
ای مفتقر بنال چه قمری در این عزا
کاین غصه نیست کمتر از آن زهر جانگزا
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: سید محمدرضا شهیم
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
آنشاخ گل که سبز بود در خزان یکیست
افشانده غنچۀ گل سرخ از دهان یکیست
هوش مصنوعی: گل سبز در فصل پاییز و غنچهی سرخ که از دهان آن میریزد، هر دو نشاندهندهی یک زیبایی و شور زندگیاند. زیبایی آنها در یکجا و یک زمان به ظهور میرسد، حتی اگر در شرایط متفاوتی باشند.
آن گوهری کز آتش الماس ریزه شد
یاقوت خون ز لعل لب او روان یکیست
هوش مصنوعی: جواهری که از آتش به شکل الماس در آمده و یاقوتی که خون از لعل لب او جاری شده، هر دو در حقیقت یکی هستند.
آن لعل دُرفشان که زمرد نگار شد
داد از وفا سودۀ الماس، جان، یکیست
هوش مصنوعی: آن گوهر درخشانی که به رنگ زمرد است، در حقیقت از وفاداری و وفا دلی آتشین و زنده دارد، و این جان و روح در نهایت یکی هستند.
آن نخل طور کز اثر زهر جانگداز
از فرق تا قدم شده آتش فشان یکیست
هوش مصنوعی: درخت نخی که از تأثیر زهر کشنده، از سر تا پا به آتش فشان تبدیل شده است، یکی است.
آن شاهباز اوج حقیقت که تیر خصم
نگذاشته ز بال و پر او نشان یکیست
هوش مصنوعی: آن پرنده بلندپرواز که به اوج حقیقت رسیده، همچنان که دشمن نتوانسته نشانی از آسیب به بال و پر او بگذارد، در حقیقت یکتاست.
آنخضر رهنما که شد از آب آتشین
فرمانروای مملکت جاودان یکیست
هوش مصنوعی: آن راهنمای حکیم که از آب آتشین عبور کرد و صاحب فرمانروایی در سرزمین ابدی شد، تنها یک نفر است.
آن نقطۀ بسیط محیط رضا که بود
حکمش مدار دائرۀ کن فکان یکیست
هوش مصنوعی: آن نقطهای که تمام هستی حول آن میچرخد و به رضایت و خواست الهی وابسته است، در واقع همان نقطۀ واحد و یگانهای است.
آن جوهر کرم که چه سودا بسوده کرد
هرگز نداشت چشم بسود و زیان یکیست
هوش مصنوعی: این جوهر لطیف که به رنگ کرم درآمده، هرگز نتوانسته بین سود و زیان تفکیک قائل شود، زیرا در نهایت هر دو یکسان هستند.
چشم فلک ندیده بجز مجتبی کسی
شایان این معامله، آری همان یکیست
هوش مصنوعی: هیچ کس غیر از مجتبی شایسته این معامله نیست و چشم آسمان هم جز او را ننگریسته است.
طوبی مثال گلشن آل عبا بود
ریحانۀ رسول خدا مجتبی بود
هوش مصنوعی: طوبی به مانند باغی است که در آن آل عبا، یعنی خانواده پیامبر، قرار دارند و ریحانه پیامبر نیز امام حسن مجتبی است.
هرگز کسی دچار محن چون حسن نشد
ور شد دچار آن همه رنج و محن نشد
هوش مصنوعی: هیچ کس به اندازه حسن با درد و رنج مواجه نشده است، حتی اگر دیگران هم سختیها را تحمل کرده باشند، اما برابر با آنچه او تحمل کرده، هیچ کس به این شدت دچار نمیشود.
خاتم اگر ز دست سلیمان بباد رفت
اندر شکنجۀ ستم اهرمن نشد
هوش مصنوعی: اگرچه انگشتر سلیمان از دستش افتاد و به سرنوشت بدی دچار شد، اما به خاطر ظلم و ستم دیو، نتوانست به بلایی که انتظار میرفت دچار شود.
نوح نجی گر از خطر موج رنجه شد
غرقاب لجۀ غم بنیاد کن نشد
هوش مصنوعی: اگر نوح نبی از خطر امواج رنجیده شود و غرق در دریای غم گردد، دیگر نمیتواند به بنیاد نجات خود بپردازد.
یوسف اگرچه از پدر پیر دور ماند
لیکن غریب و بی همه کس در وطن نشد
هوش مصنوعی: یوسف هرچند که از پدر پیرش دور بود، اما در وطنش احساس تنهایی و بی کسی نکرد.
شمع ارچه سوخت از سر شب تا سحر ولی
خونابۀ دل و جگرش در لگن نشد
هوش مصنوعی: شمع اگرچه از غروب تا سپیده دم سوخته و خاموش شد، اما درد و غم جانکاهش در دل کسی بروز نکرد و به بیرون نریخت.
پروین نثار ماهرخی کانچه شد بر او
پروانه را ز شمع دل انجمن نشد
هوش مصنوعی: پروین، زیباییهای ماهرخ را نثارش میکند، اما پروانهای که به شمع دل میرسد، به اجتماع نمیرسد.
حقا که هیچ طائری از آشیان قدس
چون او اسیر پنجۀ زاغ و زغن نشد
هوش مصنوعی: واقعاً هیچ پرندهای از آشیان مقدس مانند او در دام زاغ و زغن گرفتار نشد.
جز غم نصیب آن دل والا گهر نبود
جز زهر بهر آن لب شکرشکن نشد
هوش مصنوعی: تنها غم نصیب دل بلندمرتبهای است که از آن انتظار دیگری نمیرود و همچنین زیان و درد به دنبال آن لبهای شیرین نمیآید.
دشنام دشمن آنچه که با آن جگر نمود
از زهر بی مضایقه با آن بدن نشد
هوش مصنوعی: دشنام و ناسزاهای دشمن، همانند زهر است که به راحتی به بدن آسیب نمیزند.
از دوست آنچه دید ز دشمن روا نبود
جز صبر، دردهای دلش را دوا نبود
هوش مصنوعی: هر چه از دوست دیدی که باید از دشمن میدیدی، جز صبر و طاقت چارهای نبود؛ هیچ راهی برای تسکین دردهای دلش وجود نداشت.
هرگز دلی ز غم چه دل مجتبی نسوخت
ور سوخت ز اجنبی دگر از آشنا نسوخت
هوش مصنوعی: هیچ دلی به اندازه دل مجتبی از غم نسوخت. اگر هم دل دیگری از یک بیگانه آسیب ببیند، دل آشنایی هرگز نمیسوزد.
هر گلشنی که سوخت ز باد سموم سوخت
از باد نوبهار و نسیم صبا نسوخت
هوش مصنوعی: هر محلی که به خاطر بادهای گرم و سوزان آسیب دیده، از نسیم بهاری و لطیف آسیب نمیبیند.
چندان دلش ز سرزنش دوستان گداخت
کز دشمنان زهر بد و هر ناسزا نسوخت
هوش مصنوعی: دل او بهخاطر انتقاد دوستانش به شدت رنجید، اما از زهر و ناسزای دشمنان آسیب ندید.
از هر خسی چه آن گل گلزار معرفت
شاخ گلی ز گلشن آل عبا نسوخت
هوش مصنوعی: از هر بیارزشی چه فرقی میکند، وقتی که در باغ معرفت، شکوفهای از گلستان علم و ادب زنده نمیماند.
جز آن یگانه گوهر توحید را کسی
ز الماس سوده لعل لب دلربا نسوخت
هوش مصنوعی: جز آنکه تنها گوهر توحید است، هیچ کس نتوانسته است که از الماس خالص، لعل زیبای دلربا بسازد.
هرگز برادری به عزای برادری
در روزگار، چو نشه گلگون قبا نسوخت
هوش مصنوعی: هیچ برادری در دنیای امروز، به خاطر فقدان برادرش، همچون گلهایی که رنگ و جلوهای دارند، نمیسوزد و تحت تأثیر اندوه قرار نمیگیرد.
باور مکن دلی که چه قاسم بناله شد
زان نالۀ پر از شرر وا أبا نسوخت
هوش مصنوعی: باور نکن دلی که به خاطر آن ناله کرده، از آتش احساسات سوزانده شده است.
آندم که سوخت حاصل دوران ز سوز زهر
در حیرتم که خرمن گردون چرا نسوخت
هوش مصنوعی: در آن لحظه که نتیجه عمرم به خاطر درد و رنج سوخت، شگفتزدهام که چرا تمام زندگی جهان سوخته نشد.
تا شد روان عالم امکان ز تن روان
جنبنده ای نماند کزین ماجرا نسوخت
هوش مصنوعی: وقتی که روح جهان امکان از بدن جدا شد، دیگر جنبندهای نماند که از این ماجرا آسیب ببیند.
خاموش شد چراغ دل افروز مجتبی
افروخت شعلۀ غم جان سوز مجتبی
هوش مصنوعی: چراغی که دل را روشن میکرد خاموش شد، اما شعلهای از غم و اندوه در دل مجتبی روشن شده است که سوزان و آزاردهنده است.
شاهی که حکم بر فلک و بر ستاره داشت
آزرده شد چنان که ز مردم کناره داشت
هوش مصنوعی: سلطانی که بر آسمان و ستارهها فرمانروایی میکرد، آنچنان غمگین شد که از مردم فاصله گرفت.
عمری اسیر محنت و از عمر خویش سیر
جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت؟
هوش مصنوعی: انسانی عمرش را در سختی و مشکلات گذرانده و از زندگی خود خسته شده است. وقتی که دچار دردسر یا مصیبت میشود، جز صبر کردن چارهای برایش نمیماند.
حق خلافتش چه بنا حق گرفته شد
از سوز دل برونق باطل نظاره داشت
هوش مصنوعی: حق خلافت او به ناحق غصب شد، در حالی که او از شدت دلتنگی و درد، بر ظلم و فساد صدرنشینان نظاره میکرد.
گر میشنید کوه گران آنچه او شنید
از هم شکافت، گرچه دل از سنگ خاره داشت
هوش مصنوعی: اگر کوه سنگین آنچه را که او شنید میشنید، از شدت فشار میشکست، هرچند که دلش از سنگ سختتر بود.
آندم که از سمند خلافت پیاده شد
شوریده بر سرادق او هر سواره داشت
هوش مصنوعی: زمانی که از اسب خلافت پیاده شد، هر سواری که میگذشت، در اطراف او دچار آشفتگی و بیقراری بود.
چون در رسید خنجر برّان به ران او
یکباره رفت اگر که نه عمر دوباره داشت
هوش مصنوعی: وقتی خنجر تیز به ران او رسید، یکباره به او حمله کرد، اگر نه شاید فرصتی دیگر برای زندگی داشت.
روی زمین مگر همه سینای طور بود
از بسکه آه سینه شکافش شراره داشت
هوش مصنوعی: روی زمین چطور ممکن است که همه جا مانند کوه طور (کوه مقدس) باشد، زیرا از شدت گریه و اندوه، دلها حتی در سینههایشان شعلهور شدهاند.
آنکس که بود رابطۀ حادث و قدیم
از زهر جانگزا جگری پاره پاره داشت
هوش مصنوعی: کسی که ارتباطی میان گذشته و حال دارد، از زهر مهلکی در دلش آسیب دیده و جگرش پاره پاره است.
تنها نشد ز سودۀ الماس خونجگر
تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت
هوش مصنوعی: او که به خاطر دردها و رنجهایش از الماس هم باارزشتر است، هیچگاه تنها نشد و در تمام عمرش با احساسات و زخمهایش زندگی کرد.
خونابۀ غم از جگر اندر پیاله ریخت
یا غنچۀ گل از دهن شاخ لاله ریخت
هوش مصنوعی: خونهای غم درون دل به پیالهای ریخته شده یا گلبرگ گل از دهان شاخه لاله ریخته است.
شاهی که بود گوشه نشینی شعار او
محنت قرین او شد و غم بود یار او
هوش مصنوعی: پادشاهی که به گوشهنشینی روی آورده است، با درد و رنج همراه شده و غم، همدم او گشته است.
آن کو دمید صبح ازل از جبین او
شد تیره تر ز شام ابد روزگار او
هوش مصنوعی: آن کسی که صبح ابدی از پیشانیاش دمیده شد، زندگیاش ناامیدتر از شب ابدی است.
محکوم حکم دیو شد آن خسروی که بود
روح الامین چه بندۀ فرمانگزار او
هوش مصنوعی: خسروی که از روحالامین فرمان میگیرد و به او توسل جسته، در حقیقت به حکم دیو محکوم شده است.
موسی اگر بطور غمش می زدی قدم
بیخود شدی ز آه دل شعله بار او
هوش مصنوعی: اگر موسی به خاطر غمهایش به شدت گریه میکرد، تو هم بیخود و بیجهت به آه و ناله او پاسخ میدادید و در آتش احساساتش فرو میرفتید.
یکباره گر مسیح بدید آنچه او بدید
میشد دوباره چرخ چهارم چه دار او
هوش مصنوعی: اگر مسیح ناگهان آنچه را که او دید، دوباره ببیند، ممکن است که چرخ چهارم زندگیاش به شکلی دیگر بچرخد.
آن سرو سبزپوش چه گل سرخروی شد
آری ز بسکه خون جگر شد نگار او
هوش مصنوعی: آن درخت بلند و سبز چه زیبا و دلنشین شده است، واقعاً به خاطر اینکه بر اثر عشق و دلدادگی، دل من پر از احساس و غم شده است.
روی حسن چه سبز شد از زهر غم فزود
تا شد سرشک دیده و دل جویبار او
هوش مصنوعی: روی زیبایی چقدر تحت تاثیر غم قرار گرفته است، تا جایی که اشکها از چشمانش سرازیر شده و دلش مانند جویبار، پر از احساسات گوناگون است.
طوبی نثار آنقد و قامت که بعد مرگ
از چار سو خدنک سه پر شد نثار او
هوش مصنوعی: درخت طوبی (درخت بهشتی) به خاطر زیبایی و قامت بلندش، پس از مرگ و در عالم دیگر، از هر سو بر او گلاب و خوشبویی پاشیده میشود.
پروردۀ کبار پیمبر بد از نخست
محروم شد در آخر کار از کنار او
هوش مصنوعی: کسی که از بزرگان و پیامبران است، از همان ابتدا از نعمتها و برکات محروم شد و در نهایت نیز دور از آنها ماند.
آن سروری که صاحب بیت الحرام بود
بیت الحرام بهر چه بروی حرام بود!
هوش مصنوعی: آن بزرگواری که صاحب خانه کعبه است، به خاطر او هر چیزی که به خانه کعبه برود، حرام است.
ای ماه چرخ پیر و مهین پور عقل پیر
کز عمر سیر بودی و در بند غم اسیر
هوش مصنوعی: ای ماه که در چرخ زمان عمر زیادی داری، تو همچون فرزند عقل که از گذر عمر خسته شدهای و گرفتار غم و اندوه هستی.
قربان آن دل و جگر پاره پاره ات
از زهر جانگداز وز دشنام و زخم تیر
هوش مصنوعی: فدای دل و جان پارهات میشوم که از درد شدید و دشنامها و زخمهای تیر آسیب دیده است.
ای در سریر عشق، سلیمان روزگار
از غم تو گوشه گیر ولی اهرمن امیر
هوش مصنوعی: ای کسی که در عرش عشق نشستهای، در این زمان سلیمان از غم تو کنار رفته است، ولی شیطان قدرتمند هنوز هست.
از پستی زمانه و بیداد دهر شد
دیوی فراز منبر و روح الامین بزیر
هوش مصنوعی: در دنیای امروزی با مشکلات و بیعدالتیهایی روبرو هستیم که مانند دیوی بر فراز منبر ایستاده و پیامهای نیک را تحتالشعاع قرار داده است. در این شرایط، حتی روحهای پاک و الهی نیز در زیر سایه این ظلم به فراموشی سپرده شدهاند.
میر حجاز پای سریر امیر شام!
ای کاش سرنگون شدی آن میر و آن سریر
هوش مصنوعی: این بیت اشاره به آرزوی شاعر دارد که کاش میرزایی که در حجاز است و در کنار تخت امیر شام قرار دارد، سقوط کند. شاعر به نوعی از این موقعیت ناخوشایند و ناپسند ابراز نارضایتی میکند و به آن میخواهد بگوید که وجود این میرزای خاص و این مقام در آن شرایط، مطلوب نیست.
الحاد گشته مرکز توحید را مدار
شد کفر محض حلقۀ اسلام را مدیر
هوش مصنوعی: مرکز توحید به بیاعتنایی و کفر گرفتار شده و دین اسلام تحت تأثیر مشکلات قرار گرفته است.
دستان ز چیست بسته زبان، در سخن غراب
ای لعل دُر فشان تو دلجوی و دلپذیر
هوش مصنوعی: دستها در حیرت هستند و زبان ناتوان، در گفتار به زیبایی تو مانند غرابی که درخشش لعل داشته باشد، تو هم دلسوز و خوشایند هستی.
یا للعجب ز مردم دنیا پرست دون
یوسف فروخته به متاعی بسی حقیر
هوش مصنوعی: عجبا که مردم دنیا به چه چیزهایی اهمیت میدهند، در حالی که یوسف، با آن همه شکوه و زیبایی، به خاطر چیزی بسیار ناچیز به فروش میرسد.
ای دستگیر غمزدگان روز عدل و داد
دست ستم ز چیست تو را کرده دستگیر؟
هوش مصنوعی: ای کسی که در روز عدالت و انصاف به فریاد غمگینان میرسد، چه چیزی باعث شده که دست ستمکاران به تو دستگیر شود؟
تا شد همای سدره نشین در کمند غم
عنقاء قاف شد ز الم دردمند غم
هوش مصنوعی: تا وقتی که پرنده افسانهای در دام غم گرفتار شد، دیگر هفت اقلیم از درد و اندوه دوری جسته و به حالت غم و اندوهی عمیق درآمد.
ای روح عقل اقدم و ریحانۀ نبی
کز خون دل ز غصه دوران لبالبی
هوش مصنوعی: ای روح و عقل برتر و گل خوشبو، تو که از درد و غمهای زمانه پر شدهای.
ای شاه دادگر که ز بیداد روزگار
روزی نیارمیده نیاسوده ای شبی
هوش مصنوعی: ای پادشاه عدالتگستر که از ظلم روزگار یک شب هم آرامش نداشتهام.
از دوستان ملامت بیحد شنیده ای
تنها ندیده ای الم از دست اجنبی
هوش مصنوعی: از دوستان خیلی انتقاد شنیدهای، اما درد و رنجی که از دست غریبهها پیش آمده را هرگز نچشیدهای.
چون عنصر لطیف تو با خصم بد منش
هرگز ندید کس قمر برج عقربی
هوش مصنوعی: هرگز کسی مانند تو را که وجود لطیف و دلنشینی دارد، در برابر دشمنی بد ذات ندیدهام، همچون قمر در برج عقرب که نادر و خاص است.
ز هر جفا نمود ترا آب خوشگوار
از بسکه تلخکامی و بیتاب و پر تبی
هوش مصنوعی: به خاطر تمام بدیهایی که به تو کردم، هرچقدر هم که تلاش کردم تا به تو خوبی کنم، باز هم به دلیل تلخیها و بیتابیهای خودم هیچ چیز خوشایند نمیتوانم به دست بیاورم.
از ساقی ازل نگرفته است تا ابد
چون ساغر تو هیچ ولی مقربی
هوش مصنوعی: ساقی از ابتدا تا همیشگی چیزی مانند ساغر تو ندارد، اما نزد خداوند، تو نزدیکترین و محترمترین هستی.
آری بلا بمرتبۀ قرب اولیا است
وندر بساط قرب نبود از تو اقربی
هوش مصنوعی: بله، مصیبت و سختیها در مرتبه نزدیکness به اولیا و بندگان خاص خداوند قرار دارد و در فضایی که به این قرب مربوط میشود، هیچ چیز نمیتواند به تو نزدیکتر باشد.
گردون شود نگون و رخ مهر و مه سیاه
کافتاده در لحد چه تو تابنده کوکبی
هوش مصنوعی: حتی اگر دنیا رو به نابودی برود و چهره خورشید و ماه در خاک پنهان شود، تو همچنان چون ستارهای درخشان باقی خواهی ماند.
نشنیده ام نشانۀ تیر ستم شود
جز نعش نازنین تو در هیچ مذهبی
هوش مصنوعی: من هرگز نشانی از تیر ستم ندیدهام که جز پیکر بیجان تو در هیچ دینی باشد.
ای مفتقر بنال چه قمری در این عزا
کاین غصه نیست کمتر از آن زهر جانگزا
هوش مصنوعی: ای نیازمند، گریه کن که چه غمانگیز است این ماتم، زیرا این درد کمتراز آن زهر کشنده نیست.