گنجور

شمارهٔ ۴ - فی رثاء الصدیقة الطاهرة سلام الله علیها

تا در بیت الحرام از آتش بیگانه سوخت
کعبه ویران شد حرم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرینش با هزاران اشک و آه
شد چنان کز دود آهش سینۀ کاشانه سوخت
آتشی در بیت معمور ولایت شعله زد
تا ابد زانشعله هر معمور و هر ویرانه سوخت
آه از آن پیمان شکن کز کینۀ خم غدیر
آتشی افروخت تا هم خم و هم پیمانه سوخت
لیلی حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
همچو مجنون عقل رهبر را دل دیوانه سوخت
گلشن فرخ فر توحید آندم شد تباه
کز سموم شرک آنشاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طعمۀ افعی صفت
تا که از بیداد دو نان گوهر یکدانه سوخت
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا
خرمنی در آرزوی خام آب و دانه سوخت
کرکس دون پنجه زد بر روی طاوس ازل
عالمی از حسرت آنجلوۀ مستانه سوخت
آتشی آتش پرستی در جهان افروخته
خرمن اسلام و دین را تا قیامت سوخته
سینه ای کز معرفت گنجینۀ اسرار بود
کی سزاوار فشار آندر و دیوار بود؟
طور سینای تجلی مشعلی از نور شد
سینۀ سینای وحدت مشتعل از نار بود
نالۀ بانو زد اندر خرمن هستی شرر
گوئی اندر طور غم چون نخل آتشبار بود
آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود؟
گردش گردون دون بین کز جفای سامری
نقطۀ پروردگار وحدت مرکز مسمار بود!
صورتش نیلی شد از سیلی که چون سیل سیاه
روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود
شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان
آنکه جبریل امینش بندۀ دربار بود
از قفای شاه، بانو با نوای جانگداز
تا توانائی بتن، تا قوت رفتار بود
گرچه باز و خسته شد، وز کار دستش بسته شد
لیک پای همتش بر گنبد دوار بود
دست بانو گرچه از دامان شه کوتاه شد
لیک بر گردون بلند از دست آن گمراه شد
گوهری سنگین بها از ابر گوهر بار ریخت
کز غم جانسوز او خون از در و دیوار ریخت
تا ز گلزار حقایق نو گلی بر باد رفت
یک چمن گل صرصر بیداد ز آن گلزار ریخت
شاخۀ طوبی مثالی را ز آسیب خسان
آفتی آمد که یکسر هم برو هم بار ریخت
غنچۀ نشگفته ای از لاله زار معرفت
از فراز شاخساری از جفای خار ریخت
اختر فرخ فری افتاد از برج شرف
کاسمان خوناب غم از دیدۀ خونبار ریخت
طوطی ای زینخا کدان پرواز کرد و خاک غم
بر سراسر طوطیان عالم اسرار ریخت
بسملی در خون طپید از جور جبار عنید
یا که عنقاء ازل خون دل از منقار ریخت
زهرۀ زهرا چه از آسیب پهلو در گذشت
چشمه های خون ز چشم ثابت و سیار ریخت
مهبط روح الامین تا پایمال دیو شد
شورشی سر زد که سقف گنبد دوار ریخت
از هجوم عام بر ناموس خاص لایزال
عقل حیران طبع سرگردان زبان لالست لال
شد بپا شور و نوا تا از دل بانوی شاه
رفت از کف صبر و طاقت فوت از زانوی شاه
خسته شد پهلوی خاتون رفت از او تاب و توان
آنچنان کز پیچ و تابش بسته شد بازوی شاه
تا حقیقت را بنا حق دست و گردن بسته شد
دست بیداد رعیت باز شد بر روی شاه
روی بانوی دو گیتی شد ز سیلی نیلگون
سیل غم یکباره از هر سو روان شد سوی شاه
سامری گوساله ای را کرد میر کاروان
تا قیامت خلق را گمراه کرد از کوی شاه
هرکه با آواز آن گوساله آمد آشنا
تا ابد بیگانه ماند از صحبت دلجوی شاه
نغمۀ «انی انا الله» نشنود گوساله خواه
غره دنیا، نه بیند غُره نیکوی شاه
خاتم دین را بجادو برد دست اهرمن
شرمی از یزدان نکرد و بیمی از نیروی شاه
گرچه دست بندگی داد از نخست اندر غدیر
لیک آن بد عاقبت لب تر نکرد از جوی شاه
خضر می باید که تا تو شد ز آب زندگی
نیست آب زندگی شایان هر خوک و سگی
طعمۀ زاغ و زغن شد میوۀ باغ فدک
نالۀ طاوس فردوس برین شد بر فلک
زهرۀ چرخ ولایت نغمۀ جانسوز داشت
تا سماک آن نالۀ جانسوز می رفت از سمک
چشم گریان و دل بریان بانو ای عجب
نقش هستی را نکرد از صفحۀ ایجاد حک
شاهد بزم حقیقت شمع ایوان یقین
اشکریزان رفت در ظلمت سرای ریب و شک
کی روا بودی رود سر گرد کوی این و آن
آنکه بودی خاک راهش سرمۀ چشم ملک؟
مستجار هر دو گیتی قبلۀ حاجات، برد
دست حاجت پیش انصار و مهاجر یک بیک
بیوفا قومی، دل آنان ز آهن سخت تر
وعده های سست آنان چون هوائی در شبک
پاس حق هرگز مجو حق ناشناس
هرکه حق را ننگرد کورش کند حق نمک
مفتقر گر جانسپاری در ره بانو سزا است
راه حق است «ان تکن لله کان الله لک»
همچو قمری با غمش عمری بسر باید کنی
چارۀ دل را هم از این رهگذر باید کنی
نور حق در ظلمت شب رفت در خاک ای دریغ
با دلی از خون لبالب رفت در خاک ای دریغ
طعت بیت الشرف را زهرۀ تابنده بود
آه کان تابنده کوکب رفت در خاک ای دریغ
آفتاب چرخ عصمت با دلی از غم کباب
با تنی بیتاب و پُر تب رفت در خاک ای دریغ
پیکری آزرده از آزار افعی سیرتان
چون قمر در برج عقرب رفت در خاک ای دریغ
کعبۀ کروبیان و قبلۀ روحانیان
مستجار دین و مذهب رفت در خاک ای دریغ
لیلی حسن قدم با عقل اقدم هم قدم
اولین محبوبۀ رب رفت در خاک ای دریغ
حامل انوار و اسرار رسالت آنکه بود
جبرئیلش طفل مکتب، رفت در خاک ای دریغ
آن مهین بانو که بانوئی از آن بانو نبود
در بساط قرب اقرب، رفت در خاک ای دریغ
آنکه بودی از محیط فیض وجودش کامیاب
هر بسیط و هر مرکب رفت در خاک ای دریغ
شد ظهور غیب مکنون باز غیب مستتر
تربتش از خلق پنهان همچو سر مستسر
بیت معمور ولایت را اجل ویرانه کرد
آنچه را با خانه صد چندان بصاحبخانه کرد
شمع روی روشن زهرا چه آنشب شد خموش
زهره ساز و نغمۀ ماتم در آن کاشانه کرد
آه جانسوز یتیمان اندر آن ماتم سرا
کرد آشوبی که عقل محض را دیوانه کرد
داغ بانو کرد عمری با دل آن شهریار
آنچه شمع انجمن یکباره با پروانه کرد
شاه با آن پر دلی دل از دو گیتی بر گرفت
خانه را کانشب تهی زانگو هر یکدانه کرد
بارها کردی تمنای فراق جسم و جان
چونکه یاد از روزگار وصل آنجا نانه کرد
سر بزانوی غم و با غصۀ بانو قرین
عزلت از هر آشنائی بود و هر بیگانه کرد
شاهد هستی چه از پیمانۀ غم نیست شد
باده نوشان را خراب از جلوۀ مستانه کرد
ساقی بزم حقیقت گوئیا از خم غم
هرچه در خمخانه بودی اندر آن پیمانه کرد
مفتقر را شوری از اندیشه بیرون در سراست
هر دم او را از غم بانو نوائی دیگر است

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: سید محمدرضا شهیم

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1402/09/08 15:12
سید مصطفی سامع
  وحی سرا گلبنِ گلزارِ ولا فاطمه غنچهِ صد برگِ رسا فاطمه نکهت بستان رسالت تویی یاس گلستان صفا فاطمه آیه تطهیر به شان تو است کوثرِ قرآنِ هدیٰ فاطمه دختر نیک اخترِ ختم رسل بانوی تسلیم و رضا فاطمه گفته ترا ام ابیها ‍پدر محورِ اصحاب کسا فاطمه همدم شیر افگن شیر خدا همسرِ شاه دو سرا فاطمه بهتر هر بانوی دوران تویی سیدهِ کلِ نسا فاطمه ام الائمه بتولِ رسول مامِ امامانِ خدا فاطمه ما همه فانی و فنا می شویم راه تو شد راه بقا فاطمه آیه اطعام به شان تو است چونکه تویی کان سخا فاطمه حبِ تو است حبِ خداوندگار بغضِ تواست بغضِ خدا فاطمه بِضعَةُ منی ترا خوانده است حضرت خیرالوریٰ فاطمه وای چه گویم که ز بعد نبی دید ز عدوان جفا فاطمه آتش سوزانِ ستم شعله شد سوخت در وحی سرا فاطمه وای ز سیلی و ز ضربِ لگد گشت جهان غرقِ عزا فاطمه ناله کنان صحیحه زنان با نوا در غم تو ارض و سما فاطمه کن تو دعا تا که بیاید همی منتقم آل عبا فاطمه چونکه بیاید بگیرد قصاص از همه اعدای دغا فاطمه مدح بگو سامع از این خاندان تا که دهد اجر ترا فاطمه 1402-09-08
سید مصطفی سامع