گنجور

شمارهٔ ۳ - فی رثاء ابی الحسن موسی سلام الله علیه

زندانیان عشق چه شب را سحر کنند
از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند
مانند غنچه سر به گریبان در آورند
شور و نوای بلبل شوریده سر کنند
چون سر بخشت یا که به زانوی غم نهند
یکباره سر ز کنگرۀ عرش پر کنند
با آن شکسته حالی و بی بال و بی پری
تا آشیان قدس بخوبی سفر کنند
چون رهسپر شوند بسینای طور عشق
از شوق سینه را سپر هر خطر کنند
آنان کزین معامله هستند بی خبر
بر گو که تا به محبس هارون نظر کنند
تا بنگرند گنج حقیقت بکنج غم
آن لعل خشک را به دُر اشک تر کنند
بر پا کنند حلقۀ ماتم بیاد او
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند
آتش به عرصۀ ملکوت قدم زنند
ملک حدوث را ز غمش پر شرر کند
تا شد به زیر سلسله سر حلقۀ عقول
افتاد شور و غلغله در حلقۀ عقول
از گردش فلک سر و سالار سلسله
شد در کمند عشق گرفتار سلسله
آن کو مدار دائرۀ عدل و داد بود
شد در زمانه نقطۀ پرگار سلسله
نبود هزار یوسف مصری بهای او
آن یوسفی که بود خریدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد به زیر غل
رونق گرفت زانهمه بازار سلسله
هرگز گلی ندیده خاک آنچه را که دید
آن عنصر لطیف ز آزار سلسله
آگه ز کار سلسله جز کردگار نیست
کان نازنین چه دید ز کردار سلسله
غمخوار و یار تا نفس آخرین نداشت
نگشوده دیده جز که به دیدار سلسله
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد
گوئی وفا نبود مگر کار سلسله
جان ها فدای آن تن تنها که از غمش
خون می گریست دیدۀ خونبار سلسله
دین قصه غصه ایست جهان سوز و جانگداز
کوتاه کن که سلسله دارد سر دراز
شد سرنگون چون یوسف دوران به چاه غم
از عقل پیر شد به فلک دود آه غم
زندان چنان ز غنچۀ خندان او گریست
کز گلشن زمانه درآمد گیاه غم
مجنون صفت ز غصۀ لیلی نهاد سر
پیر خرد به دشت غم از خانقاه غم
چون سر نهاد سرور دوران بروی خشت
افشاند بر سر همه خاک سیاه غم
افتاد چون بسیاط سلیمان بدست دیو
بنشست جای باغ ارم دستگاه غم
آن خضر رهنما که لبش بود جان فزا
عالم ز سوز او شده سر گرد راه غم
شاهی که بود سرور آزادگان دهر
شد در کمند غصه اسیر سپاه غم
باب الحوائج آنکه فلک در پناه اوست
عمری ز بی کسی بشد اندر پناه غم
آن خسروی که گیتی از او خرم است شد
زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
خون می رود ز دیدۀ انجم بحال او
گر بنگرد به پیکر همچون هلال او
شمسی که از غمش دل هر لاله داغ داشت
قمری ز شور او چه نواها به باغ داشت
با آن دلی که داشت لبالب ز غم کجا
از سیل اشک و آه دمادم فراغ داشت
زندانیان غم ز غمش آگهند و بس
بی غم ز حال غمزدگان کی سراغ داشت
باور مکن که شمع دل افروز بزم غیب
جز آه سینه سوز به زندان چراغ داشت
تا آنکه جان سپرد به جز خون دل نخورد
وز دست ساقی غم و محنت ایاغ داشت
شد پیکری ضعیف که چون روح محض بود
در بند آنکه دیو قوی در دماغ داشت
طاوس باغ انس و همای فضای قدس
بنگر چه رنجها که ز زاغ و کلاغ داشت
از پستی زمانه عجب نیست کابلهی
طوطی بهشت و گوش به آواز زاغ داشت
دستان سرای سدره از این داستان غم
شور و نوا و غلغله در باغ وراغ داشت
تنها نه در بسیط زمین شور جانگزاست
کاندر محیط عرش برین حلقۀ عزاست
زهری که در دل و جگر شاه کار کرد
کار هزار مرتبه از زهر مار کرد
زهری که صبح روشن آفاق را ز غم
در روزگار، تیره تر از شام تار کرد
زهری که از رطب بدل شاه رخنه کرد
در نخل طور شعلۀ غم آشکار کرد
زهری که داد مرکز توحید را بباد
یا للعجب که نقطۀ شرک استوار کرد
زهری که چون دل و جگر و سینه را گداخت
از فرق تا قدم همه را لاله زار کرد
زهری که چون به آن دل والا گهر رسید
کوه وقار را ز الم بی قرار کرد
زهری که می شکافت دل سنگ خاره را
در حیرتم که با جگر او چه کار کرد!
زهری که چون رسید به سر چشمۀ حیات
از موج غم روانه دو صد جویبار کرد
زهری که کام دشمن دون شد از او روا
در کام دوست زهر غم ناگوار کرد
سرشار بود از غم ایام جام او
بی زهر بود تلخ تر از زهر کام او
از ساج و کاج، تخت و عماری مگر نبود
لیکن مگر ز تختۀ در بیشتر نبود
از عرش بود پایۀ قدرش بلندتر
حاجت به نردبان غم آور دگر نبود
روی فلک سیاه و ز حمّال و نعش شاه
جز چند تن سیه کس دیگر مگر نبود
نعش غریب دیده بسی چشم روزگار
بی قدر و احترام، ولی این قدر نبود
خاکم بسر که یکسره دنبال نعش او
جز گرد راه کسی رهسپر نبود
با آنکه بود شهرۀ آفاق نام او
حاجت به شهره کردن در رهگذر نبود
زینت فزای عرش اگر ماند روی جسر
جز روی آب عرش برین را مقر نبود
جز طفل اشک مادر گیتی کنار او
از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
جز برق از غمش نکشید آه آتشین
جز رعد در مصیبت او نوحه گر نبود
گر دجله خون شدی ز غمش همجو رود نیل
هرگز غریب نیست که موسی بود قتیل
کروبیان ز غصه گریبان زدند چاک
لاهوتیان ز سینه زدند آه سوزناک
روحانیان بماتم او جمله نوحه گر
یا مهجه الحقیقه ارواحنا فداک
معمورۀ فلک شده ویرانۀ غمش
گو آن غریب داد به مطموره جان چه باک
از دود آه و ناله بود تیره ماه و مهر
وز داغ باغ لاله سمک سوخت تا سماک
شور نشور سر زده زین خاکدان دون
چون شد روان به عالم قدس آنروان پاک
نزدیک شد که خرمن هستی رود بباد
آن دم که رفت حاصیل دوران به زیر خاک
آخر دو میوۀ دل عقل نخست سوخت
از سوز نخلۀ رطب و از نهال تاک
باب الحوائج از رطب و شاه دین رضا
ز انگور، سوختند در این تیره گون مغاک
ای کاش آنکه نخل رطب را بپرورید
و انکو نهال تاک نشاندی، شدی هلاک
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر
درهم شکست از الم ارکان مفتقر

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: سید محمدرضا شهیم

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

زندانیان عشق چه شب را سحر کنند
از سوز شمع و اشک روانش خبر کنند
هوش مصنوعی: عاشقان در بند، چگونه می‌توانند شب را به صبح برسانند؟ آن‌ها با سوز و داغ شمع و اشک‌های خود دردی را که دارند، به دیگران می‌رسانند.
مانند غنچه سر به گریبان در آورند
شور و نوای بلبل شوریده سر کنند
هوش مصنوعی: همچون غنچه، با عرض وجود و درون خود به سراغ احساسات عمیق می‌روند و صدای دل‌انگیز بلبلان عاشق، آغازکننده‌ی شور و شوقی تازه می‌شود.
چون سر بخشت یا که به زانوی غم نهند
یکباره سر ز کنگرۀ عرش پر کنند
هوش مصنوعی: وقتی سرنوشت یا درد و اندوه به سراغ کسی می‌آید، او را به شدت تحت فشار قرار می‌دهد و تمام وجودش را پر از اضطراب و نگرانی می‌کند.
با آن شکسته حالی و بی بال و بی پری
تا آشیان قدس بخوبی سفر کنند
هوش مصنوعی: با حالتی آشفته و بدون قدرت پرواز، به خوبی می‌توانند به آشیان مقدس برسند.
چون رهسپر شوند بسینای طور عشق
از شوق سینه را سپر هر خطر کنند
هوش مصنوعی: وقتی که عشق به شدت در دل جای گیرد، انسان از شوق و اشتیاق خود را از هرگونه خطری محافظت می‌کند.
آنان کزین معامله هستند بی خبر
بر گو که تا به محبس هارون نظر کنند
هوش مصنوعی: آنانی که از این ماجرا بی‌خبرند، به آنها بگو که تا زمانی که به زندان هارون نگاه کنند، متوجه واقعیت نخواهند شد.
تا بنگرند گنج حقیقت بکنج غم
آن لعل خشک را به دُر اشک تر کنند
هوش مصنوعی: برای اینکه به حقیقت گرانبها پی ببرند، باید غم آن لعل خشک را با اشک‌های تر، ارزش و زیبایی ببخشند.
بر پا کنند حلقۀ ماتم بیاد او
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنند
هوش مصنوعی: برای او مراسم سوگواری برپا کنند و همه جا را زیر و رو کنند، از زمین تا آسمان.
آتش به عرصۀ ملکوت قدم زنند
ملک حدوث را ز غمش پر شرر کند
هوش مصنوعی: آتش وارد دنیای معنوی می‌شود و به خاطر غم ملائکه، آن‌ها را پر از شعله و هیجان می‌کند.
تا شد به زیر سلسله سر حلقۀ عقول
افتاد شور و غلغله در حلقۀ عقول
هوش مصنوعی: زمانی که در سلسله دانش و خرد جمع شده بودند، هیاهو و شور و شوقی در میان آنان به وجود آمد.
از گردش فلک سر و سالار سلسله
شد در کمند عشق گرفتار سلسله
هوش مصنوعی: بر اثر چرخش روزگار، سر و صاحب قدرت به دام عشق افتاده است.
آن کو مدار دائرۀ عدل و داد بود
شد در زمانه نقطۀ پرگار سلسله
هوش مصنوعی: کسی که محور عدل و انصاف است، در دوران خود به نقطه‌ای ثابت و مرکز همه‌چیز تبدیل شده است.
نبود هزار یوسف مصری بهای او
آن یوسفی که بود خریدار سلسله
هوش مصنوعی: بهای هزار یوسف مصری نیست، بلکه ارزش واقعی آن یوسف تنها به خاطر خریدن زنجیری است که دارد.
تا دست و پا و گردن او شد به زیر غل
رونق گرفت زانهمه بازار سلسله
هوش مصنوعی: با به زیر آمدن دست و پا و گردن او، بازار زنجیر و غلامان رونق گرفت.
هرگز گلی ندیده خاک آنچه را که دید
آن عنصر لطیف ز آزار سلسله
هوش مصنوعی: خاک هرگز زیبایی گل را ندیده، اما آن عنصر ظریف و لطیف از زخم‌ها و آسیب‌های زنجیره‌ای آگاه است.
آگه ز کار سلسله جز کردگار نیست
کان نازنین چه دید ز کردار سلسله
هوش مصنوعی: اگر کسی از کارهای این زنجیره باخبر باشد، تنها خداوند است. آن نازنین چه چیزی از رفتار این زنجیره دیده است؟
غمخوار و یار تا نفس آخرین نداشت
نگشوده دیده جز که به دیدار سلسله
هوش مصنوعی: دوست و همدلی که تا پایان عمر در کنارم بود، هرگز چشمانش را جز برای دیدن آن زنجیر محبت نگشود.
جان شد جدا و سلسله از هم جدا نشد
گوئی وفا نبود مگر کار سلسله
هوش مصنوعی: جان از تن جدا شد اما پیوند و رابطه همچنان باقی ماند. گویا وفا تنها در کار این پیوند و رابطه بود.
جان ها فدای آن تن تنها که از غمش
خون می گریست دیدۀ خونبار سلسله
هوش مصنوعی: جان‌ها فدای آن تن تنها که از غم او چشمان خونی می‌گریند.
دین قصه غصه ایست جهان سوز و جانگداز
کوتاه کن که سلسله دارد سر دراز
هوش مصنوعی: دین داستانی غم‌انگیز و سوزناک است. بهتر است آن را مختصر کنی، زیرا موضوعاتی دارد که به هم مرتبط‌اند و طولانی می‌شوند.
شد سرنگون چون یوسف دوران به چاه غم
از عقل پیر شد به فلک دود آه غم
هوش مصنوعی: سرنگونی یوسف در چاه غم را به یاد می‌آورد و همین موجب شده که عقل پیر به اوج درد و غم برسد.
زندان چنان ز غنچۀ خندان او گریست
کز گلشن زمانه درآمد گیاه غم
هوش مصنوعی: زندان به اندازه‌ای از غنچه‌ی خندان او ناراحت شد که از دنیای شادابی و زیبایی، گیاه غم به وجود آمد.
مجنون صفت ز غصۀ لیلی نهاد سر
پیر خرد به دشت غم از خانقاه غم
هوش مصنوعی: مجنون، به خاطر عشق لیلی، سر خود را به دشت غم می‌گذارد و از خانقاه غم به سوی این دشت می‌رود.
چون سر نهاد سرور دوران بروی خشت
افشاند بر سر همه خاک سیاه غم
هوش مصنوعی: زمانی که سرور و خوشی به پایان رسید، بر روی زمین غم و ناراحتی پخش شد و همه جا را پر از سیاهی کرد.
افتاد چون بسیاط سلیمان بدست دیو
بنشست جای باغ ارم دستگاه غم
هوش مصنوعی: چون سلیمان به دست دیوان افتاد، مانند این است که باغ ارم از دست رفته و غم عمیق بر دل نشسته است.
آن خضر رهنما که لبش بود جان فزا
عالم ز سوز او شده سر گرد راه غم
هوش مصنوعی: آن راهنمای زنده‌ای که لب‌هایش جان و زندگی می‌بخشند، به سبب درد و رنجی که از عشق او در دل دارد، عالم را از غم و اندوه پر کرده است.
شاهی که بود سرور آزادگان دهر
شد در کمند غصه اسیر سپاه غم
هوش مصنوعی: پادشاهی که زمانی سرور آزادگان و بزرگواران بود، اکنون در دام اندوه به اسارت سپاهی از غم درآمده است.
باب الحوائج آنکه فلک در پناه اوست
عمری ز بی کسی بشد اندر پناه غم
هوش مصنوعی: دعای حاجت‌خواهان به سوی دلیلی است که آسمان‌ها در حمایت او هستند. او زندگی‌اش را در پناه احساس غم و تنهایی گذرانده است.
آن خسروی که گیتی از او خرم است شد
زندان غم قلمرو و او پادشاه غم
هوش مصنوعی: آن شاهی که دنیا به خاطر او خوشحال است، اکنون در زندانی از غم گرفتار شده و خود دستوردهنده‌ غم است.
خون می رود ز دیدۀ انجم بحال او
گر بنگرد به پیکر همچون هلال او
هوش مصنوعی: وقتی ستاره‌ها به حال او نگاه کنند، خون از چشمانشان می‌ریزد، زیرا او همچون هلال زیبا است.
شمسی که از غمش دل هر لاله داغ داشت
قمری ز شور او چه نواها به باغ داشت
هوش مصنوعی: خورشیدی که به خاطر غم خود، دل هر گل لاله را داغ کرده، ماهی که از شوق او در باغ‌ها چه آهنگ‌ها و نغمه‌هایی منتشر کرده است.
با آن دلی که داشت لبالب ز غم کجا
از سیل اشک و آه دمادم فراغ داشت
هوش مصنوعی: دل او پر از غم بود و هر لحظه تحت تأثیر اشک و آهش، از آرامش و راحتی خبری نداشت.
زندانیان غم ز غمش آگهند و بس
بی غم ز حال غمزدگان کی سراغ داشت
هوش مصنوعی: زندانیان غم تنها از غم خود آگاهند و هیچ کس از حال غم‌زده‌ها خبر ندارد.
باور مکن که شمع دل افروز بزم غیب
جز آه سینه سوز به زندان چراغ داشت
هوش مصنوعی: باور نکن که نورانی کردن مجالس پنهانی فقط به خاطر شمع دلنواز است؛ این روشنایی ناشی از غمی عمیق و سوزناک است که در دل محبوس شده است.
تا آنکه جان سپرد به جز خون دل نخورد
وز دست ساقی غم و محنت ایاغ داشت
هوش مصنوعی: فرد تا زمانی که جانش را از دست دهد، جز درد و رنج چیزی نمی‌چشد و از دست ساقی به جز غم و اندوه چیزی نمی‌گیرد.
شد پیکری ضعیف که چون روح محض بود
در بند آنکه دیو قوی در دماغ داشت
هوش مصنوعی: تنها یک جسم ضعیف شده بود که مانند روحی خالص در بند کسی قرار داشت که دیو قوی‌ای در سر داشت.
طاوس باغ انس و همای فضای قدس
بنگر چه رنجها که ز زاغ و کلاغ داشت
هوش مصنوعی: پرنده زیبا و با شکوهی که در باغ انس به پرواز درآمده، در فضایی مقدس و روحانی قرار دارد. با این حال، اگر دقیق‌تر بنگریم، متوجه می‌شویم که این پرنده در گذشته از مشکلات و رنج‌هایی که از دست زاغ و کلاغ‌ها متحمل شده، رنج برده است.
از پستی زمانه عجب نیست کابلهی
طوطی بهشت و گوش به آواز زاغ داشت
هوش مصنوعی: در زمانه‌ای که مشکلات و دشواری‌ها وجود دارد، نباید از این امر شگفت‌زده شد که برخی از موجودات زیبا و خاص، مثل طوطی‌های بهشت، به حرف‌های بی‌ارزش و ناامیدکننده زاغ‌ها گوش می‌دهند.
دستان سرای سدره از این داستان غم
شور و نوا و غلغله در باغ وراغ داشت
هوش مصنوعی: دست‌های باغ سدره به خاطر این داستان غم‌انگیز، پر از شور و صدا و شلوغی شده‌اند.
تنها نه در بسیط زمین شور جانگزاست
کاندر محیط عرش برین حلقۀ عزاست
هوش مصنوعی: تنهایی فقط در این دنیای وسیع نیست که باعث درد و رنج می‌شود، بلکه در دنیای اعلی و بهشت نیز حلقه‌ای از عزت و قدرت وجود دارد که می‌تواند احساس تنهایی را تحت تأثیر قرار دهد.
زهری که در دل و جگر شاه کار کرد
کار هزار مرتبه از زهر مار کرد
هوش مصنوعی: زهر و آسیب‌هایی که در دل و جان شاه اثر گذاشت، هزار بار بیشتر از زهر مار آسیب رساند.
زهری که صبح روشن آفاق را ز غم
در روزگار، تیره تر از شام تار کرد
هوش مصنوعی: زهر تلخی که در صبح ناشی از غم‌ها، روزگار را تیره و تارتر از شب کرد.
زهری که از رطب بدل شاه رخنه کرد
در نخل طور شعلۀ غم آشکار کرد
هوش مصنوعی: زهر رطب که به درخت خرما نفوذ کرد، شعله‌ای از غم را مانند آتش در کوه طور نمایان ساخت.
زهری که داد مرکز توحید را بباد
یا للعجب که نقطۀ شرک استوار کرد
هوش مصنوعی: زهر و آسیبی که به حقیقت یکتایی و توحید وارد شد، باعث تعجب است که چگونه نقطه شرک و نفاق همچنان قوی و پایدار باقی مانده است.
زهری که چون دل و جگر و سینه را گداخت
از فرق تا قدم همه را لاله زار کرد
هوش مصنوعی: سمی که دل و جگر و سینه را می‌سوزاند، از سر تا پای آدمی را به سرزمینی پر از گل‌های لاله تبدیل کرده است.
زهری که چون به آن دل والا گهر رسید
کوه وقار را ز الم بی قرار کرد
هوش مصنوعی: سمی که وقتی به دل شریف و نجیب رسید، کوه استحکام و وقار را از حالتی ثابت و آرام خارج کرد.
زهری که می شکافت دل سنگ خاره را
در حیرتم که با جگر او چه کار کرد!
هوش مصنوعی: زهر و عذابی که می‌تواند دل سنگی را بشکند، مرا به فکر واداشته که با دل نرم او چه کرده است!
زهری که چون رسید به سر چشمۀ حیات
از موج غم روانه دو صد جویبار کرد
هوش مصنوعی: زهر یا تلخی که وقتی به چشمه حیات می‌رسد، باعث می‌شود که از شدت غم و اندوه، دو صد جویبار به راه بیفتد.
زهری که کام دشمن دون شد از او روا
در کام دوست زهر غم ناگوار کرد
هوش مصنوعی: زهر تلخی که دشمنان از آن بهره می‌برند، در حالی که برای دشمنان پایین‌رده مناسب است، اما برای دوستان زهر اندوه و ناراحتی به همراه دارد.
سرشار بود از غم ایام جام او
بی زهر بود تلخ تر از زهر کام او
هوش مصنوعی: زندگی او پر از اندوه بود؛ جام او خالی از زهر بود، اما تلخی که در کامش احساس می‌کرد، از زهر هم بیشتر بود.
از ساج و کاج، تخت و عماری مگر نبود
لیکن مگر ز تختۀ در بیشتر نبود
هوش مصنوعی: در بین چوب‌های مختلف مانند ساج و کاج، چه از تخت و چه از عماری، چیزی به جز چوب درخت وجود ندارد، اما آنچه مهم‌تر است، وجود چوب درختی است که در کاربری و ساخت مورد استفاده قرار می‌گیرد.
از عرش بود پایۀ قدرش بلندتر
حاجت به نردبان غم آور دگر نبود
هوش مصنوعی: از جایگاه رفیع و ارزشمندی که دارد، نیازی به ابزار دیگری برای دسترسی به آن احساس نمی‌شود.
روی فلک سیاه و ز حمّال و نعش شاه
جز چند تن سیه کس دیگر مگر نبود
هوش مصنوعی: در آسمان تاریک، تنها چند نفر به جز جمعیتی از درنا و جنازه شاه وجود داشتند که همه آنها در وضعیت نامناسبی قرار داشتند.
نعش غریب دیده بسی چشم روزگار
بی قدر و احترام، ولی این قدر نبود
هوش مصنوعی: خیلی‌ها در زندگی به جسد یک فرد غریب نگاه کرده‌اند و هیچ ارزش و احترامی برای او قائل نبوده‌اند، اما این تنها کم‌لطفی دنیا نیست.
خاکم بسر که یکسره دنبال نعش او
جز گرد راه کسی رهسپر نبود
هوش مصنوعی: من در خاک خود مانده‌ام و فقط به دنبال جنازه او می‌گردم و هیچ‌کس جز گرد و غبار راه و نشانی از او نیست.
با آنکه بود شهرۀ آفاق نام او
حاجت به شهره کردن در رهگذر نبود
هوش مصنوعی: با اینکه نام او در تمام دنیا معروف و شناخته شده است، نیازی به معروف کردن او در میان مردم نیست.
زینت فزای عرش اگر ماند روی جسر
جز روی آب عرش برین را مقر نبود
هوش مصنوعی: اگر زیبایی عرش بر سر پل باقی بماند، جز روی آب عرش، مکان دیگری برای قرار گرفتن نخواهد بود.
جز طفل اشک مادر گیتی کنار او
از خواهر و برادر و دخت و پسر نبود
هوش مصنوعی: جز کودکانی که اشک مادر را می‌ریزند، در این دنیا هیچ کس نمی‌توانست با او همدل باشد؛ نه خواهر و برادری، نه دختری و نه پسری.
جز برق از غمش نکشید آه آتشین
جز رعد در مصیبت او نوحه گر نبود
هوش مصنوعی: جز ناراحتی و غم او چیزی نمی‌تواند انسان را به شدت تحت تأثیر قرار دهد، و در میدان اندوه او، هیچ‌کس جز رعد و برق صدایی ندارد.
گر دجله خون شدی ز غمش همجو رود نیل
هرگز غریب نیست که موسی بود قتیل
هوش مصنوعی: اگر دجله از غم تیرگی‌اش به رنگ خون درآید، رود نیل هرگز غریب نخواهد بود، چون موسی کشته شده است.
کروبیان ز غصه گریبان زدند چاک
لاهوتیان ز سینه زدند آه سوزناک
هوش مصنوعی: فرشتگان به خاطر غم و اندوه خود، گریبان خود را چاک کردند و beings آسمانی از دل خود آوای ناله و دردسر به راه انداختند.
روحانیان بماتم او جمله نوحه گر
یا مهجه الحقیقه ارواحنا فداک
هوش مصنوعی: روحانیان به عزای او نشسته‌اند و همگی در حال نوحه‌سرایی‌اند، یعنی ای حقیقت حقیقی، جان‌های ما فدای تو باد.
معمورۀ فلک شده ویرانۀ غمش
گو آن غریب داد به مطموره جان چه باک
هوش مصنوعی: آسمان در حال ویرانی است و غم آن بر دل غریبان سنگینی می‌کند، اما برای جان مطمئن و آرام چه اهمیتی دارد؟
از دود آه و ناله بود تیره ماه و مهر
وز داغ باغ لاله سمک سوخت تا سماک
هوش مصنوعی: از غم و اندوهی که وجود دارد، ماه و خورشید تاریک و غمگین شده‌اند و به خاطر درد و رنج باغ لاله، سمک (نماد زیبایی) سوخته و از بین رفته است.
شور نشور سر زده زین خاکدان دون
چون شد روان به عالم قدس آنروان پاک
هوش مصنوعی: جوش و خروش و نشاطی از این دنیای پست برخاسته است؛ زیرا وقتی روح پاکی از این خاک به عالم معنوی پرواز می‌کند، به اوج و کمال می‌رسد.
نزدیک شد که خرمن هستی رود بباد
آن دم که رفت حاصیل دوران به زیر خاک
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به این واقعیت اشاره می‌کند که زمانی نزدیک است که تمام تلاش‌ها و دستاوردهای زندگی از بین برود. زمانی که حاصل عمر و کارهای ما به خاک سپرده می‌شود و هستی ما به باد می‌رود. این بیان نشان‌دهندهٔ ناپایداری و زودگذر بودن زندگی و دستاوردهای آن است.
آخر دو میوۀ دل عقل نخست سوخت
از سوز نخلۀ رطب و از نهال تاک
هوش مصنوعی: در پایان دو میوه‌ای که از دل به ما منتقل می‌شوند، نخست عقل ما به خاطر شدت احساسات و عشق سوخت و ذوب شد؛ یکی از گرمای رطب (خرما) و دیگری از شوق انگور.
باب الحوائج از رطب و شاه دین رضا
ز انگور، سوختند در این تیره گون مغاک
هوش مصنوعی: در این بیت به شخصیت‌هایی اشاره شده که از نعمت‌های طبیعی بهره‌مند شده‌اند و در عین حال، در شرایط دشوار و تاریک زندگی دچار مشکلات شدند. در واقع، این جمله بیانگر تلاش و زحمت برای دست‌یابی به خواسته‌ها و نیازهای انسانی است، حتی در هنگام مواجهه با چالش‌ها و موانع.
ای کاش آنکه نخل رطب را بپرورید
و انکو نهال تاک نشاندی، شدی هلاک
هوش مصنوعی: ای کاش آن کسی که نخل رطب را پرورش داد و تاک را کاشت، خودش نیز از بین می‌رفت.
از زهر غم گداخت دل و جان مفتقر
درهم شکست از الم ارکان مفتقر
هوش مصنوعی: از درد و غم، دل و جان من در عذاب است و این حالتی است که وجودم را دچار شکست کرده است.