گنجور

حکایت شمارهٔ ۸

شیخ بوالفضل شامی مردی سخت عزیز و بزرگوار بوده است و از مشاهیر مشایخ متصوفه در شب بخواب دید کی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در خانقاه درآمدی و طبقی در دست پر قند در میان جمع آمدی و ازکنار درگرفتی و هر کس را از آن قند نصیب می‌کردی چون به شیخ بوالفضل رسیدی آنچ بر طبق مانده بودی جمله در دهان وی کردی چنانک دهان او پر شدی. از آن شادی از خواب درآمد و دهان خویش را پر قند حالی خادم را آواز داد و گفت تا روشنایی آوردند و جمع را بیدار کردند و بنشستند و او خواب خویش بگفت و از آن قند جمع را نصیب کرد و برخاست و غسلی برآورد و دوگانه بگزارد و پای افزار خواست و گفت صلاء زیارت شیخ بوسعید! جمعی موافقت کردند و او پیاده از بیت المقدس بمیهنه آمد که در راه هیچ بدستور ننشست و درین وقت او را هشتاد سال زیادت عمر بود چون بمیهنه رسید چند روز مقام کرد و بوقت بازگشتن جملۀ فرزندان شیخ را بخواند و گفت شما را وصیت می‌کنم تا حرمت این بقعه و حقّ این تربت بزرگوار چگونه نگاه دارید و جمع را وداع کرد و به بیت المقدس بازگشت.

حکایت شمارهٔ ۷: در آن وقت کی شیخ به مجاهدت و ریاضت مشغول بود بیک ماه و دو ماه از خانه غایب بودی و او را کسی باز نیافتی، خواجه بوطاهر کودک بود و شیخ را دوست داشتی و بهروقت کی شیخ غایب بودی او سخت مضطرب گشتی و همه روز شیخ را طلب کردی. وقتی شیخ چند روز بود کی غایب بود و با سرای نرسیده بود، بوطاهر اضطراب می‌کرد و تابستان گرم بود یک روز بامداد بگاه برخاست و گرد صحراهاء میهنه و عبادت جایهاء شیخ می‌گشت و هرجا کی رباطی و مسجدی و گورستانی بود کی می‌دانست کی آنجا خلوتی تواند بود همه بگشت و هیچ جای شیخ را باز نیافت، روز نیک گرم و او مانده شده، نماز پیشین بدر رباطی کهن آمد کی از عبادت جایهای شیخ بود در رباط بسته بود، در بزد اتفاق را شیخ در آنجا بود شیخ در بازگشاد، بوطاهر را دید بر آن حالت، گرما در وی اثر کرده و هزار قطره آب از روی وموی و اندام روان گشته،. چون شیخ را بدید بیفتاد، آب از چشم شیخ روان شد، گفت یا باطاهر چه بوده است و بچه کار آمدۀ؟ گفت ای شیخ مرا تو می‌بایستی شیخ گفت چون ترا ما را می‌باید در دنیا با ما باشی و در خاک با ما باشی و در بهشت باما باشی پس دست باز برد و بوطاهر را در کنار گرفت و در رباط برد و پیوسته با شیخ بودی تا وقت وفات شیخ و بعد از آن چون خواجه بوطاهر را وفات رسید، فرزندان شیخ ازین سخن غافل مانده بودند و فراموش کرده خواستند که اورا به گورستان دفن کنند حالی بارانی عظیم آغاز نهاد، ایشان توقف کردند و باران هم دم زیادت بود سه شبانه‌روز جنازه را در مشهد می‌داشتند یکی از خواص مریدان شیخ گفت نه شیخ فرموده است که تو در خاک با ما خواهی بود، او را در جوار تربت شیخ دفن باید کرد کی این باران الا گفت شیخ را نیامده است و کرامات وی، چون او این کلمه بگفت همگنان را سخن شیخ یاد آمد و او را تصدیق کردند و قتیبه نامی بود در کوی صوفیان در جوار مشهد شیخ کی کار گل کردی و شیخ را خاک او حفر کرده بود، اورا طلب کردند تا خاک برکند پارۀ از کلوخ بیرون افتاد و سوراخی بخاک شیخ درشد، قتیبه نعرۀ بزد و کلوخ را باز در آن سوراخ نهاد وبیهوش بیفتاد و مردمان به خاک نگاه کردند، او بیهوش بود، از خاک برکشیدند و بخانه بردند و بوطاهر را دفن کردند هنوز دست از خاک تمام نیفشانده بودند کی باران باز ایستادو آفتاب برآمد و آن کرامت شیخ بود وقتیبه همچنان بیهوش چهل روز بمانده بود و تحقّیق نشد که او چه دیده بود و بعد چهل روز برحمت خدای پیوست.حکایت شمارهٔ ۹: و بعد از وفات شیخ بروزی چند یکی از بزرگان شیخ را بخواب دید بر تخت نشسته و می‌گفت من ثبت نبت هرکه از شما ازین پس بر آنچ می‌رفته است درین حدیث ثبات گیرد و پی افشارد به مراد رسد و کسی دیگر از عزیزان بعد از وفات شیخ ما بمدتی مدید شیخ را بخواب دید کی می‌گفت نان درویشان می‌خورید و کار درویشان نمی‌کنید؟

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.