گنجور

حکایت شمارهٔ ۴

شیخ بوالقسم روباهی مرید شیخ ما بود و مقدم ده معروف از صوفیان جون بونصر حرضی و احمد عدنی باف و مثل ایشان. چون خبر وفات شیخ بنشابور رسید استاد امام بوالقسم گفت رفت کسی کی از هیچ کس خلف نبود و هیچکس ازو خلف نیست. برخاست و بخانقاه کوی عدنی کویان آمد و به ماتم بنشست و صاحب ماتمی کرد و گفت که چون ما شیخ بوسعید را بدیدیم هم صوفی نبودیم و هم صوفی ندیدیم و اگر اور ا ندیدیمی صوفیی از کتاب برخواندیمی. چون از تعزیت فارغ شدیم و استاد امام عُرس شیخ بکرد روز هفتم علی محتسب را کی وکیل دَرِ استاد امام بود نزدیک ما ده تن فرستاد و گفت اگر مقصود شیخ بود او رفت و شما هر ده تن ازمن بوده‌اید، چون شیخ بیامد شما پیش وی رفتید شما را پیش من باید بود. جماعت گفتند ما را مهلتی ده تا بیندیشیم، دیگر روز یکی آمد وگفت استاد می‌گوید بیندیشیدید؟ ایشان خاموش شدند، مرا صبر نماند گفتم چرا جواب نمی‌دهید؟ مرا گفتند چه گوییم؟ گفتم به دستوری شما جواب دهم؟ گفتند بده. گفتم استاد امام را خدمت برسان و بگوی که شیخ بوسعید را عادت بودی کی دعوتی بودی کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی کی پیش او بودی به من دادی و کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی از مطبخ از جهت زلۀ من روان بودی، یک روز دعوتی بود رکوۀ خوردنی و کاسۀ قلیه در سر آن و نوالۀ شیرینی از مطبخ که زلۀ من بود بستدم، نواله در یک آستین نهادم ورکوه و کاسه در یک دست گرفتم ور کوه و کاسه و نوالۀ شیرینی کی شیخ از پیش خود بمن داده بود در دیگر آستین نهادم و در دیگر دست گرفتم و گرمگاه بود، شیخ در خانۀ خویش سرنهاده بود و جمع جمله خفته به آسایش، من بدین صفت از خانقاه بیرون آمدم چون پای از در خانقاه بیرون نهادم بند ایزار پای بگشاد و در زحمت بودم، آواز شیخ می‌آمد از زاویۀ او کی بانگ می‌داد کی بوالقسم را دریابید! در حال صوفیی را دیدم کی می‌دوید و می‌گفت ترا چه بودست؟ حال باز نمودم و مدد من داد. اکنون ما پیر و مشرف چنین داشته‌ایم اگر چنین ما را نگاه توانی داشت تا به خدمت تو آییم. علی محتسب بازگشت، دیگر روز بامداد استاد امام نزدیک ما آمد و از ما عذر خواست و از ما درخواست کرد که اکنون تا ما زنده باشیم این سخن با کس مگویید، ما قبول کردیم و استاد امام برفت. بعد از آن قصد زیارت شیخ کرد بمیهنه و چهل کس از بزرگان متصوفه با استاد موافقت کردند و در خدمت او برفتند. چون برباط سر کله رسیدند و چشم استادو جمع برمیهنه افتاد ازستور فرود آمد و بیستاد و مقریان را کی با او بودند بفرمود کی این بیت شیخ بگویید کی:

جانا بزمین خاوران خاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا

مقریان این بیت می‌گفتند، استاد را وقت خوش گشت و از خرقه بیرون آمد و جملۀ جمع موافقت کردند و از خرقه برون آمدند و فرزندان شیخ را خبر شد کی استاد امام باجمع از نشابور می‌آیند و جملۀ فرزندان و مریدان استقبال کردند و در راه به یکدیگر رسیدند و مقریان همچنان می‌خواندند و جمع میهنه نیز بیکبار از خرقه بیرون آمدند و همچنان می‌آمدند تا پیش تربت شیخ آمدند و مقریان می‌خواندند و درویشان در خاک می‌گشتند و حالتها رفت پس خرقها پاره کردند و یک روز استاد امام بیاسود، پس فرزندان شیخ از استاد امام در خواستند تا بر در مشهد شیخ مجلس گوید،اجابت نکرد، بعد از الحاح تمام به مسجد جامع مجلس گفت و در میان مجلس گفت: کنا نعترض علی الشیخ ابی سعید فی اشیاء و کنا نظلمه لان من قابل صاحب الحال بالعلم ظلم. پس چند روز بمیهنه بود و بازگشت.

حکایت شمارهٔ ۳: از پیرزین الطایفه عمر شوکانی شنودم که او گفت که یک روز خواجه ابوالفتح که پسر شیخ بود از دختر شوکان با پدر در خانقاه نشسته بودند و خواجه امام ابوالفتح حکایت وفات شیخ می‌کرد که پیش از وفات خویش بسه روز روی بما کرد و گفت روز پنجشنبه ما را وفات خواهد بود و روز آدینه زحمتی عظیم باشد چنانک شما فرا جنازۀ مانتوانید آمد. پس بفرمود تا چادری آوردند و چهار گوشۀ آن چادر بگرفتند و در هوا بازکشیدند و ما را گفت بزیر این چادر بیرون شوید و انگارید کی این جنازۀ ماست. فرزندان شیخ چنان کردند کی شیخ فرمود بود، بعد از آن بسه روز همان کی شیخ اشارت نموده بود ببود، چون جنازه بیرون آوردند چندان زحمت بود کی ما فرزندان شیخ فرا نزدیک جنازه نتوانستیم رفت این حکایت می‌گفت و هردو می‌گریستند.حکایت شمارهٔ ۵: در ابتداء حالت شیخ قدس اللّه روحه العزیز مستورۀ از بزرگ زادگان میهنه بخواب دید کی درین موضع کی اکنون مشهد شیخ است آدم علیه السلام آمده بود با جملگی پیغامبران وآنجا ایستاده چنانک مستوره ابرهیم و یعقوب و موسی و عیسی را علیهم السلم یک بیک می‌دانستی و در آن وقت آن موضع سرایی بود کی آنرا شیخ بخرید و اسب شیخ آنجا بستندی، شیخ آنرا عمارت کرد و مشهد ساخت و در آنجا می‌نشست و صوفیان در آنجا می‌نشستند و در آن وقت کی شیخ آنرا عمارت می‌کرد و اسم مشهد بر وی نهاد خواجه امام ابوالبدر مشرقی در خدمت شیخ این قطعه بگفت:

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1402/05/23 00:07
علی دادمهر

وزن شعر آمده : مفعول مفاعیل مفاعیل فعل