گنجور

حکایت شمارهٔ ۲

حکایت از اشرف ابوالیمانی شنیدم که او نقل کرد از پیر محمد ابواسحقّ، گفت از پدر خود شنودم که شیخ اسبی کمیت داشت که هیچ کس را دست ندادی که برنشستی از تندی که بودی و چون شیخ خواستی که بر نشیند پهلو فرا دکان داشتی تا شیخ پای در وی درآوردی و چون شیخ از دنیا برفت او را دیدند افسار گسسته و آب ازدیدۀ وی می‌دوید و آب و علف نمی‌خورد وهفت شبانروز آن اسب همچنین می‌بود ودر روز هفتم گفتند این اسب لاغر شده است نه آب می‌خورد و نه علف و بزیان خواهد آمد چکنیم؟ با خواجه ابوطاهر بگفتند خواجه ابوطاهر گفت بباید کشت تا درویشان ازو چیزی بخورند و به مردمان دهیم پس بکشتند و تبرّک را ببردند.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

حکایت از اشرف ابوالیمانی شنیدم که او نقل کرد از پیر محمد ابواسحقّ، گفت از پدر خود شنودم که شیخ اسبی کمیت داشت که هیچ کس را دست ندادی که برنشستی از تندی که بودی و چون شیخ خواستی که بر نشیند پهلو فرا دکان داشتی تا شیخ پای در وی درآوردی و چون شیخ از دنیا برفت او را دیدند افسار گسسته و آب ازدیدۀ وی می‌دوید و آب و علف نمی‌خورد وهفت شبانروز آن اسب همچنین می‌بود ودر روز هفتم گفتند این اسب لاغر شده است نه آب می‌خورد و نه علف و بزیان خواهد آمد چکنیم؟ با خواجه ابوطاهر بگفتند خواجه ابوطاهر گفت بباید کشت تا درویشان ازو چیزی بخورند و به مردمان دهیم پس بکشتند و تبرّک را ببردند.
هوش مصنوعی: داستانی از اشرف ابوالیمانی نقل شده است که از پیر محمد ابواسحق شنیده و او نیز از پدرش روایت کرده است. در این داستان گفته می‌شود که شیخ اسبی داشت که به شدت تند مزاج بود و هیچ‌کس نمی‌توانست بر آن سوار شود. زمانی که شیخ تصمیم می‌گرفت بر اسب سوار شود، آن را در کناری متوقف می‌کرد تا بتواند بر آن سوار شود. بعد از فوت شیخ، این اسب به حالتی افتاده و افسار آن گسسته شد، به طوری که از چشمانش اشک سرازیر بود و نه علف می‌خورد و نه آب. این وضعیت هفت روز ادامه داشت و در روز هفتم، دیگران نگران شدند که این اسب به شدت ضعیف شده و ممکن است بمیرد. آنها به خواجه ابوطاهر مراجعه کردند و او پیشنهاد داد که اسب را ذبح کنند تا درویشان از آن استفاده کنند و به مردم تقسیم شود. بنابراین، اسب را کشتند و گوشت آن را برای تبرک بردند.

حاشیه ها

1402/02/16 11:05
یزدانپناه عسکری

1- از اشرف ابوالیمانی شنیدم که او نقل کرد از پیر محمد ابواسحقّ، گفت از پدر خود شنودم که شیخ اسبی کمیت داشت که هیچ کس را دست ندادی که برنشستی از تندی که بودی و چون شیخ خواستی که بر نشیند پهلو فرا دکان داشتی تا شیخ پای در وی درآوردی و چون شیخ از دنیا برفت او را دیدند افسار گسسته و آب ازدیدۀ وی می‌دوید و آب و علف نمی‌خورد وهفت شبانروز آن اسب همچنین می‌بود ودر روز هفتم گفتند این اسب لاغر شده است نه آب می‌خورد و نه علف و بزیان خواهد آمد چکنیم؟ با خواجه ابوطاهر بگفتند خواجه ابوطاهر گفت بباید کشت تا درویشان ازو چیزی بخورند و به مردمان دهیم پس بکشتند و تبرّک را ببردند.

***

بنواخت نور مصطفی آن اُستن حنانه را - کمتر زچوبی نیستی ، حنّانه شو، حنّانه شو (مولانا)