اطلاعات
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حسن مؤدب گفت که شیخ یک روز مجلس میگفت، چون از مجلس فارغ شد من پیش وی ایستاده بودم، شیخ گفت ای حسن به شهر بیرون شو و بنگر کی درین شهر که ما را دشمنتر دارد و این حدیث را منکرتر است، به نزدی وی شو و بگو درویشان را بیبرگیست و چیزی معلوم نیست کی بکار برند. من بیرون آمدم و بخاطر گرد شهر برآمدم. هیچ کس را منکرتر از علی صندلی ندانستم، گفتم شاید کی این خاطر صواب نباشد، دیگر بار بهمت گرد همۀ شهر برآمدم و هم خاطر من بدو شد. دیگر بار اندیشه بهمه اطراف شهر فرستادم هم خاطرم بدو شد.دانستم کی حقّ باشد. رفتم تا بخانقاه وی او نشسته بود، شاگردان در خدمت وی و او کتابی مطالعه میکرد، سلام گفتم، جواب داد از سر نخوتی چنانک عادت او بود، و گفت شغلی هست؟ گفتم شیخ سلام میگوید و میگوید کی هیچ چیز معلوم نیست نیابتی میباید داشت در حدیث درویشان. و او مردی نکته گوی بود و طناز، گفت اینت مهم شغلی و فریضه کاری! پنداشتم کی آمدۀ کی چیزی بپرسی، بروای دوست کی من کاری دارم مهمتر ازین کی من چیزی بشما دهم کی شما بحدکورند (؟) و کخ کخ کنیدو این بیت برگویید و رقص کنید:
هوش مصنوعی: حسن مؤدب نقل کرد که یک روز شیخ در مجلسی صحبت میکرد و بعد از پایان مجلس، به او نزدیک شد. شیخ به حسن گفت که به शहर برود و ببیند چه کسی در این شهر نسبت به آنها دشمنتر است و به او بگوید که درویشان چیزی نمیدانند و نمیدانند چه باید کنند. حسن از مجلس خارج شد و دور شهر را گشت. او هیچکس را دشمنتر از علی صندلی نیافت و فکر کرد ممکن است نظرش درست نباشد. بار دیگر به اطراف شهر رفت و دوباره به همان نتیجه رسید. او فهمید که این حقیقت دارد. وقتی به خانقاه علی صندلی رسید، او را در حال مطالعه کتابی دید و به او سلام کرد. علی با نگاهی مغرور پاسخ داد و پرسید که آیا کاری دارد. حسن گفت که شیخ سلام میگوید و به او میگوید که در مورد درویشان هیچ چیز معلوم نیست. علی که مردی باهوش و طنزگو بود، به شوخی گفت که آیا این کار مهمی است و اگر سوالی داری، بهتر است بروی چرا که این کار برای من مهمتر است و من چیزی برای تو ندارم که به تو بگویم.
آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی کی گرفتار آیی؟
هوش مصنوعی: ای دوست، تو زیبا و شاداب به بازار میآیی، آیا از این که ممکن است دچار مشکل شوی، ترسی نداری؟
من چون این سخن شنیدم بخدمت شیخ آمدم و خواستم که آنچ رفته بود باز ننمایم. گفتم کی میگوید وقت را چیزی معلوم نیست تا پس ازین چه بود. شیخ گفت خیانت نباید، چنانک رفته است باید گفت. من آنچ رفته بود براستی حکایت کردم. شیخ گفت دیگر بار بباید رفت و او را بگویی که آراسته بزینت دنیاومست و مخمور دوستی دنیا به بازار آیی، فردا در بازار قیامت نترسی کی گرفتار آیی؟ کی خداوند میگوید اِهْدنَاالصَّراطَ المُسْتَقِیم. من بازگشتم و به نزدیک وی شدم و پیغام شیخ بدادم. او سر در پیش افگند و ساعتی اندیشه کرد و گفت فلان نانوا را بگوی و صد درم سیم ازو بستان کی شما کی سرود را چنین تفسیر توانید کرد من با شما هیچ چیز ندارم و کسی با شما برنیاید!
هوش مصنوعی: زمانی که این سخن را شنیدم، به خدمت شیخ رفتم و خواستم که آنچه گذشته است را بیان نکنم. گفتم چه کسی میتواند بگوید که زمان چه چیزی معلوم نیست، تا بعد از آن چه خواهد شد. شیخ گفت باید درستی را بیان کرد و نباید خیانت کرد. بنابراین آنچه را که گذشته بود به درستی روایت کردم. شیخ گفت که باید دوباره بروی و به او بگویی که آراسته به زینتهای دنیا و مشغول به لذتهای دنیایی است؛ به بازار بیا، زیرا فردا در بازار قیامت باید نترسی که گرفتار بیفتی. خداوند میگوید: ما را به راه راست هدایت کن. من برگشتم و به نزد او رفتم و پیام شیخ را به او رساندم. او سرش را پایین انداخت و مدتی فکر کرد و سپس گفت: به فلان نانوا بگویید که صد درم طلا از او بگیرید، زیرا شما چگونه میتوانید چنین تفسیرهایی از شعر کنید، من با شما هیچ ارتباطی ندارم و کسی نیز نمیتواند با شما باشد!