گنجور

حکایت شمارهٔ ۷۵

هم در آن وقت کی شیخ بنشابور بود یکی از ایمۀ بزرگ بیمار گشته بود، شیخ بعیادت او رفت و بنشست و اورا بپرسید، جمعی از وکیلان اسباب امام درآمدند، یکی می‌گفت فلان اسباب را چندین تخم می‌باید و یکی می‌گفت فلان مستغل را عمارت می‌باید کرد. هر یکی ازین جنس سخنی می‌گفتند و او هر یکی را جوابی می‌گفت و همگی خویش در آن مستغرق می‌کرد. چون با خویش رسید و از شیخ عذر خواست، شیخ گفت خواجه امام را بهتر ازین می‌باید مرد. او با خویشتن رسید و دانست کی خطا کرده است و حقّ بدست شیخ است و از آن استغفار کرد.

حکایت شمارهٔ ۷۴: در آن وقت کی شیخ به نشابور شد، مدت یکسال ابوالقسم القشیری شیخ ما را ندیده بود و او را منکر بود و هرچ شیخ را رفتی بیامدندی و باوی بگفتندی و هرچ استاد امام را همچنان با شیخ گفتندی و هر وقتی استاد امام از راه انکار در حقّ شیخ کلمۀ بگفتی و خبر با شیخ آوردندی و شیخ هیچ نگفتی. روزی برزفان استاد امام رفت کی بیش از آن نیست کی بوسعید حقّ سبحانه و تعالی را دوست می‌دارد و حقّ سبحانه وتعالی ما را دوست می‌دارد. فرق چندین است درین ره که ما همچندان پیل‌ایم و بوسعید چند پشۀ. این خبر به نزدیک شیخ آوردند شیخ آنکس را گفت کی برو و به نزدیک استاد شو و بگو که آن پشه هم تویی ما هیچ چیز نیستیم و ما خود در میان نیستیم. آن درویش بیامد و آن سخن باستاد امام بگفت. استاد امام از آن ساعت باز قول کرد کی نیز ببدِ شیخ سخن نگوید و نگفت تا آنگاه کی به مجلس شیخ آمد و آن داوری با موافقت و الفت مبدل شد و آن حکایت نبشته آمده است.حکایت شمارهٔ ۷۶: هم در آن وقت کی شیخ بنشابور بود روزی بگورستان حیره می‌رفت چون بسر خاک مشایخ رسید جمعی را دید آنجا کی خمر می‌خوردند و چیزی می‌زدند. صوفیان در اضطراب آمدند، خواستند کی ایشان را احتساب کنند و برنجانند، شیخ مانع شد. چون نزدیک ایشان رسید گفت: خداوند چنانک درین جهان خوش دل می‌باشید، در آن جهان نیز خوش دلتان داراد. جماعت برخاستند و جمله در پای شیخ افتادند و خمرها را بریختند و توبه کردند و از یک نظر شیخ از نیک مردان شدند.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

هم در آن وقت کی شیخ بنشابور بود یکی از ایمۀ بزرگ بیمار گشته بود، شیخ بعیادت او رفت و بنشست و اورا بپرسید، جمعی از وکیلان اسباب امام درآمدند، یکی می‌گفت فلان اسباب را چندین تخم می‌باید و یکی می‌گفت فلان مستغل را عمارت می‌باید کرد. هر یکی ازین جنس سخنی می‌گفتند و او هر یکی را جوابی می‌گفت و همگی خویش در آن مستغرق می‌کرد. چون با خویش رسید و از شیخ عذر خواست، شیخ گفت خواجه امام را بهتر ازین می‌باید مرد. او با خویشتن رسید و دانست کی خطا کرده است و حقّ بدست شیخ است و از آن استغفار کرد.
هوش مصنوعی: در آن زمان که شیخ بنشابور بود، یکی از امامان بزرگ بیمار شد. شیخ به عیادت او رفت و نشست و از حالش پرسید. گروهی از وکیلان و نمایندگان امام وارد شدند و هر کدام درباره مسائل مختلف صحبت کردند. یکی می‌گفت که برای فلان موضوع به چند تخم (منبع مالی) نیاز است و دیگری می‌گفت که برای فلان محل باید ساخت و ساز انجام شود. هر کدام از آنان نظراتی داشتند و شیخ نیز به هر کدام پاسخی می‌داد و همگی را در مباحثات خود غوطه‌ور می‌کرد. وقتی این بحث‌ها به پایان رسید و وکیل از شیخ عذرخواهی کرد، شیخ به او گفت که باید امام را بهتر از این درک کرد. آن فرد به درون خود نگریست و متوجه شد که خطا کرده و حق با شیخ است و از او طلب آمرزش کرد.