گنجور

حکایت شمارهٔ ۴۳

آورده‌اند کی درآن وقت کی شیخ از نشابور بمیهنه می‌آمد، چون از طوس بیامد، به دروازۀ نوبهار رسید و شیخ تنها می‌راند و جمع درویشان از پس بودند و اولِ عهدِ ترکمانان بود خراسان ناایمن. ترکمانی چهار پنج بشیخ رسیدند و خواستند کی اسب شیخ باز ستانند. شیخ مرا به چهار کس بر اسب نشانده‌اند، چندان صبر کنید کی ما را فرو گیرند و اسب شما راست. تا ایشان درین سخن بودند جمع در رسیدند، شیخ گفت ما را فرو گیرید و این اسب بدیشان دهید. جمع گفتند ما مردم بسیاریم هیچ بدیشان ندهیم، شیخ گفت نباید که ما گفته‌ایم کی این اسب از آن شماست، بدیشان دهید. چنان کردند کی اشارت شیخ بود. ترکمانان اسب بستدند و برفتند. شیخ باجماعت بدیه فرود آمد، نماز دیگر جمع ترکمانان بیامدند و اسب بازآوردند و اسب دیگری نیکو با آن بهم آوردند و از شیخ بسیار عذر خواستند و گفتند ای شیخ این جوانان ندانستند دل با ایشان خوش گردان. شیخ اسبان را قبول نکرد و گفت هرچ ما از سر آن برخاستیم با زباسرآن نرویم. چون شیخ این بگفت ترکمانان توبه کردند و موی از سر بستردند و آن سال جمله به حج رفتند به برکۀ شیخ.

حکایت شمارهٔ ۴۲: از چندین پیر نیکو سیرت شنیدم کی در آن وقت که شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور بود جملۀ اصحاب فرق و ایمۀ مذاهب مرید شیخ گشته بودند و آن انکارها باقرار ها مبدل شده. قاضی ابوبکر حیرۀ کی از جملۀ ایمۀ کبار بود؛ و از جملۀ آن چهار ابوبکر کی در نشابور بوده‌اند و هرکه حرمت ایشان را بر خدای تعالی دهد حاجت وی روا شود، روزی این قاضی ابوبکر دعوتی ساخته بود و جملۀ ایمۀ فرق را بخوانده و شیخ ما را بخوانده، چون جملۀ ایمۀ و کبار جمع آمدند در مسئلۀ شروع کردند چنانک سنت فضلا باشد و از آنجا سخن به تفضیل مذاهب انجامید و هر کسی از فحول ایمۀ مذاهب در تقریر مذهب خویش سخنی می‌گفتند و هر طایفه بر حقّیقت مذهب خویش و بطلان دیگر مذاهب بحجتی تمسک می‌نمودند تا سخن دراز گشت و بمخلصی نمی‌رسید، بزرگان و ایمه برآن جمله قراردادند کی قرآن مجید و کتاب کریم را حکم سازند و به حکم نص و لارطْبٍ وَلایابِسٍ اِلّا فِی کِتابٍ مُبِینْ بر اندیشۀ هر مذهبی یکبار جامع قرآن باز گیرند چی آنچ از کتاب عزیز روی نماید جز به منزلت وحی نتواند بود وهیچ کس را در آن مجال طعن صورت نبندد. جامع قرآن بیاوردند و همه متفق شدندو ابوبکر را گفتند تو جامع بازگیر او گفت این مصحف منست و مجال این باشد کی کسی گوید کی او اوراق نشان کرده است پس بهر کسی اشارت می‌کردند تا همه اتفاق کردند کی به شیخ بوسعید باید داد کی اومردی صاحب حالست و چون اعجاز قرآن با کرامت او جمع شود آنچ از فحوی کتاب مجید کی جز حقّ نتواند بود روی نماید، از محکمات آیات بود نه از متشابهات کی در تفسیر آن بتأویلی محتاج باید بود. پس جامع قرآن بدست شیخ دادند، شیخ جامع بستد و گفت بسم اللّه الرحمن الرحیم تا این مذهب شافعی پای بر هیچ جای دارد و حقّ هست؟ و گفت هفتم خط از سوی دست راست و جامع باز کرد و به جمع نمود، اول کلمۀ خط هفتم این بود: وَیَسْتَنْبِئُونَکَ اَحقّ هُوَ قُلْ ایِ وَرَبِّی اِنَّهُ لَحقّ چون این آیت برخواند همگنان از اعجاز قرآن تعجب کردند و گفتند اکنون تمام شد، بدین اختصار کردیم و دیگر قرآن باز نگرفتند برای دیگر مذاهب..حکایت شمارهٔ ۴۴: در آن وقت کی شیخ به نشابور بود پیرزنی حجرۀ داشت برزبَرِ خانقاهِ شیخ چنانک پیوسته شیخ را می‌دید، و مدام به مجلس ابوالقسم قشیری می‌رفتی و به مجلس شیخ نیامدی و استماع سخن او نکردی. اورا گفتند ای پیرزن آخر همه روز شیخ را می‌بینی و کرامات ظاهر او مشاهده می‌کنی و هرگز به مجلس او حاضر نمی‌شوی و به مجلس استاد امام می‌شوی پیرزن بدرد بگریست، گفت چگونه کنم، بدست من نیست،استاد امام را بمن نموده‌اند و شیخ را بمن نمی‌نمایند.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آورده‌اند کی درآن وقت کی شیخ از نشابور بمیهنه می‌آمد، چون از طوس بیامد، به دروازۀ نوبهار رسید و شیخ تنها می‌راند و جمع درویشان از پس بودند و اولِ عهدِ ترکمانان بود خراسان ناایمن. ترکمانی چهار پنج بشیخ رسیدند و خواستند کی اسب شیخ باز ستانند. شیخ مرا به چهار کس بر اسب نشانده‌اند، چندان صبر کنید کی ما را فرو گیرند و اسب شما راست. تا ایشان درین سخن بودند جمع در رسیدند، شیخ گفت ما را فرو گیرید و این اسب بدیشان دهید. جمع گفتند ما مردم بسیاریم هیچ بدیشان ندهیم، شیخ گفت نباید که ما گفته‌ایم کی این اسب از آن شماست، بدیشان دهید. چنان کردند کی اشارت شیخ بود. ترکمانان اسب بستدند و برفتند. شیخ باجماعت بدیه فرود آمد، نماز دیگر جمع ترکمانان بیامدند و اسب بازآوردند و اسب دیگری نیکو با آن بهم آوردند و از شیخ بسیار عذر خواستند و گفتند ای شیخ این جوانان ندانستند دل با ایشان خوش گردان. شیخ اسبان را قبول نکرد و گفت هرچ ما از سر آن برخاستیم با زباسرآن نرویم. چون شیخ این بگفت ترکمانان توبه کردند و موی از سر بستردند و آن سال جمله به حج رفتند به برکۀ شیخ.
هوش مصنوعی: در زمان‌هایی که شیخ از نشابور به میهن خود برمی‌گشت و از طوس عبور می‌کرد، به دروازه نوبهار رسید. شیخ به تنهایی سوار بر اسب بود و جمعی از درویشان پشت سر او بودند. آن زمان شروع سلطه ترکمانان بر خراسان بود و آن منطقه ناامن شده بود. گروهی از ترکمانان به سراغ شیخ آمدند و خواستند اسب او را بازپس گیرند. شیخ به آن‌ها گفت که صبر کنید تا ما را بگیرند و اسب شما را به شما برگردانند. در هنگام گفت‌وگو، جمعی از درویشان نزدیک شدند و شیخ از آن‌ها خواست که اسب را به ترکمانان بدهند. آن‌ها پاسخ دادند که تعدادشان زیاد است و نمی‌خواهند که به ترکمانان چیزی بدهند. شیخ تاکید کرد که باید مطابق گفته‌اش عمل کنند و اسب را به ترکمانان بدهند. در نهایت، با اشاره شیخ، ترکمانان اسب را برداشتند و رفتند. شیخ و جمعی از درویشان از آنجا پایین آمدند و نماز خواندند. مدتی بعد، ترکمانان به نزد شیخ آمدند و اسب را بازگرداندند و اسبی خوب دیگر نیز به او تقدیم کردند. آن‌ها از شیخ عذرخواهی کردند و گفتند که جوانانشان اشتباه کرده بودند. ولی شیخ اسب‌ها را نپذیرفت و گفت که هر چه از سر آن حاضر شده‌اند، با حکم آن به خانه نمی‌روند. پس از این سخن، ترکمانان توبه کردند و موی خود را از سر برداشتند و آن سال همگی به برکت شیخ به حج رفتند.