گنجور

حکایت شمارهٔ ۴۲

از چندین پیر نیکو سیرت شنیدم کی در آن وقت که شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور بود جملۀ اصحاب فرق و ایمۀ مذاهب مرید شیخ گشته بودند و آن انکارها باقرار ها مبدل شده. قاضی ابوبکر حیرۀ کی از جملۀ ایمۀ کبار بود؛ و از جملۀ آن چهار ابوبکر کی در نشابور بوده‌اند و هرکه حرمت ایشان را بر خدای تعالی دهد حاجت وی روا شود، روزی این قاضی ابوبکر دعوتی ساخته بود و جملۀ ایمۀ فرق را بخوانده و شیخ ما را بخوانده، چون جملۀ ایمۀ و کبار جمع آمدند در مسئلۀ شروع کردند چنانک سنت فضلا باشد و از آنجا سخن به تفضیل مذاهب انجامید و هر کسی از فحول ایمۀ مذاهب در تقریر مذهب خویش سخنی می‌گفتند و هر طایفه بر حقّیقت مذهب خویش و بطلان دیگر مذاهب بحجتی تمسک می‌نمودند تا سخن دراز گشت و بمخلصی نمی‌رسید، بزرگان و ایمه برآن جمله قراردادند کی قرآن مجید و کتاب کریم را حکم سازند و به حکم نص و لارطْبٍ وَلایابِسٍ اِلّا فِی کِتابٍ مُبِینْ بر اندیشۀ هر مذهبی یکبار جامع قرآن باز گیرند چی آنچ از کتاب عزیز روی نماید جز به منزلت وحی نتواند بود وهیچ کس را در آن مجال طعن صورت نبندد. جامع قرآن بیاوردند و همه متفق شدندو ابوبکر را گفتند تو جامع بازگیر او گفت این مصحف منست و مجال این باشد کی کسی گوید کی او اوراق نشان کرده است پس بهر کسی اشارت می‌کردند تا همه اتفاق کردند کی به شیخ بوسعید باید داد کی اومردی صاحب حالست و چون اعجاز قرآن با کرامت او جمع شود آنچ از فحوی کتاب مجید کی جز حقّ نتواند بود روی نماید، از محکمات آیات بود نه از متشابهات کی در تفسیر آن بتأویلی محتاج باید بود. پس جامع قرآن بدست شیخ دادند، شیخ جامع بستد و گفت بسم اللّه الرحمن الرحیم تا این مذهب شافعی پای بر هیچ جای دارد و حقّ هست؟ و گفت هفتم خط از سوی دست راست و جامع باز کرد و به جمع نمود، اول کلمۀ خط هفتم این بود: وَیَسْتَنْبِئُونَکَ اَحقّ هُوَ قُلْ ایِ وَرَبِّی اِنَّهُ لَحقّ چون این آیت برخواند همگنان از اعجاز قرآن تعجب کردند و گفتند اکنون تمام شد، بدین اختصار کردیم و دیگر قرآن باز نگرفتند برای دیگر مذاهب..

حکایت شمارهٔ ۴۱: خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمةاللّه علیه، وقتی جمعی آمدند از عراق و شیخ ما را جامۀ فرجی آوردند صوفیانه، بافراویز. چون پیش شیخ نهادند شیخ درپوشید. گربۀ بود که پیوسته گرد شیخ برمی‌آمدی، آن گربه گرد شیخ برآمد و بر آن مرقع شاشید. شیخ گفت ما برآن بودیم کی خود را به جامۀ صوفیان بیرون آریم و ساعتی صوفی باشیم، این گربه بر صوفیی ما شاشید! این فرجی بستانید و با بوالفتح دهید کی صوفی اوست. آن فرجی از پشت شیخ بازکردند و به خواجه بوالفتح دادند و خواجه بوالفتح پیوسته این سخن بتفاخر بازگفتی.حکایت شمارهٔ ۴۳: آورده‌اند کی درآن وقت کی شیخ از نشابور بمیهنه می‌آمد، چون از طوس بیامد، به دروازۀ نوبهار رسید و شیخ تنها می‌راند و جمع درویشان از پس بودند و اولِ عهدِ ترکمانان بود خراسان ناایمن. ترکمانی چهار پنج بشیخ رسیدند و خواستند کی اسب شیخ باز ستانند. شیخ مرا به چهار کس بر اسب نشانده‌اند، چندان صبر کنید کی ما را فرو گیرند و اسب شما راست. تا ایشان درین سخن بودند جمع در رسیدند، شیخ گفت ما را فرو گیرید و این اسب بدیشان دهید. جمع گفتند ما مردم بسیاریم هیچ بدیشان ندهیم، شیخ گفت نباید که ما گفته‌ایم کی این اسب از آن شماست، بدیشان دهید. چنان کردند کی اشارت شیخ بود. ترکمانان اسب بستدند و برفتند. شیخ باجماعت بدیه فرود آمد، نماز دیگر جمع ترکمانان بیامدند و اسب بازآوردند و اسب دیگری نیکو با آن بهم آوردند و از شیخ بسیار عذر خواستند و گفتند ای شیخ این جوانان ندانستند دل با ایشان خوش گردان. شیخ اسبان را قبول نکرد و گفت هرچ ما از سر آن برخاستیم با زباسرآن نرویم. چون شیخ این بگفت ترکمانان توبه کردند و موی از سر بستردند و آن سال جمله به حج رفتند به برکۀ شیخ.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

از چندین پیر نیکو سیرت شنیدم کی در آن وقت که شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور بود جملۀ اصحاب فرق و ایمۀ مذاهب مرید شیخ گشته بودند و آن انکارها باقرار ها مبدل شده. قاضی ابوبکر حیرۀ کی از جملۀ ایمۀ کبار بود؛ و از جملۀ آن چهار ابوبکر کی در نشابور بوده‌اند و هرکه حرمت ایشان را بر خدای تعالی دهد حاجت وی روا شود، روزی این قاضی ابوبکر دعوتی ساخته بود و جملۀ ایمۀ فرق را بخوانده و شیخ ما را بخوانده، چون جملۀ ایمۀ و کبار جمع آمدند در مسئلۀ شروع کردند چنانک سنت فضلا باشد و از آنجا سخن به تفضیل مذاهب انجامید و هر کسی از فحول ایمۀ مذاهب در تقریر مذهب خویش سخنی می‌گفتند و هر طایفه بر حقّیقت مذهب خویش و بطلان دیگر مذاهب بحجتی تمسک می‌نمودند تا سخن دراز گشت و بمخلصی نمی‌رسید، بزرگان و ایمه برآن جمله قراردادند کی قرآن مجید و کتاب کریم را حکم سازند و به حکم نص و لارطْبٍ وَلایابِسٍ اِلّا فِی کِتابٍ مُبِینْ بر اندیشۀ هر مذهبی یکبار جامع قرآن باز گیرند چی آنچ از کتاب عزیز روی نماید جز به منزلت وحی نتواند بود وهیچ کس را در آن مجال طعن صورت نبندد. جامع قرآن بیاوردند و همه متفق شدندو ابوبکر را گفتند تو جامع بازگیر او گفت این مصحف منست و مجال این باشد کی کسی گوید کی او اوراق نشان کرده است پس بهر کسی اشارت می‌کردند تا همه اتفاق کردند کی به شیخ بوسعید باید داد کی اومردی صاحب حالست و چون اعجاز قرآن با کرامت او جمع شود آنچ از فحوی کتاب مجید کی جز حقّ نتواند بود روی نماید، از محکمات آیات بود نه از متشابهات کی در تفسیر آن بتأویلی محتاج باید بود. پس جامع قرآن بدست شیخ دادند، شیخ جامع بستد و گفت بسم اللّه الرحمن الرحیم تا این مذهب شافعی پای بر هیچ جای دارد و حقّ هست؟ و گفت هفتم خط از سوی دست راست و جامع باز کرد و به جمع نمود، اول کلمۀ خط هفتم این بود: وَیَسْتَنْبِئُونَکَ اَحقّ هُوَ قُلْ ایِ وَرَبِّی اِنَّهُ لَحقّ چون این آیت برخواند همگنان از اعجاز قرآن تعجب کردند و گفتند اکنون تمام شد، بدین اختصار کردیم و دیگر قرآن باز نگرفتند برای دیگر مذاهب..
هوش مصنوعی: در زمانی که شیخ ابوسعید در نشابور حضور داشت، بسیاری از اصحاب فرق و علمای مذاهب به او پیوسته بودند و از انکارها به پذیرش تبدیل شده بودند. قاضی ابوبکر، که یکی از علمای بزرگ بود، یک مهمانی ترتیب داد و از همه علمای فرق دعوت کرد. در این جلسه، بحث در مورد مسایل مذهبی آغاز شد و هر یک از علمای مذاهب نظرات خود را بیان کردند. بحث طولانی شد و به نتیجه‌ای نرسید، تا اینکه تصمیم گرفتند قرآن را معیار قرار دهند و به آن استناد کنند. همه بر این توافق کردند که قرآن را بیاورند و قاضی ابوبکر از دیگران خواست که به شیخ ابوسعید قرآن را بدهند، چرا که او مردی دارای کرامت و حال بود. شیخ هنگام خواندن قرآن آیه‌ای را تلاوت کرد که به حق بودن آنچه بیان شده، اشاره داشت. با شنیدن این آیه، حاضران از اعجاز قرآن شگفت‌زده شدند و به این نتیجه رسیدند که با این آیه، بحث تمام شده است و دیگر به سراغ قرآن برای مذاهب دیگر نرفتند.