حکایت شمارهٔ ۱۰۸
آوردهاند کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز میرفت، ماری عظیم بیامد و خویشتن را در پای شیخ میمالید و بوی تقرب مینمود. در خدمت شیخ درویشی حاضر بود، ازآن حالت تعجب میکرد. شیخ درویش را گفت کی این مار به سلام ما آمده است تو خواهی کی ترا همچنین باشد؟ مرد گفت خواهم. شیخ گفت هرگز ترا این نباشد چو میخواهی.
حکایت شمارهٔ ۱۰۷: ابوالفضل محمدبن احمد العارف النوقانی گفت کی با شیخ بوسعید در نشابور بگورستان حیره بیرون شدیم بجنازۀ عزیز. چون برابر خاک احمد طابرانی رسید، اسب شیخ بایستاد و چشم شیخ بر خاک احمد طابرانی بماند و یکساعت نیز دران خاک مینگریست، پس اسب براند و گفت: احمدالطابرانی یَتَکلّم مَعی.حکایت شمارهٔ ۱۰۹: وقتی احمد بولیث نزدیک شیخ آمده بود، چون باز میگشت شیخ کسی را با وی بفرستاد، چون باز آمد پرسید کی در راه احمد چه میگفت؟ گفت حدیث نعمتهای خدای تعالی میگفت. شیخ گفت کدام نعمتها را میگفت؟ این نعمتها بردرجاتست، آن نعمت کی با ما کرده است یا آن نعمت کی با شما کرده است؟ آن نعمت کی با ما کرده است بلندترین و بزرگترین نعمتهاست و آن نعمت کی با شما کرده است میانه است و تمام شود. پس گفت پیری بوده است و موی سر باز نکرده تا کژدم در سرش آشیانه نهاد و بچه کرد..
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
آوردهاند کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز میرفت، ماری عظیم بیامد و خویشتن را در پای شیخ میمالید و بوی تقرب مینمود. در خدمت شیخ درویشی حاضر بود، ازآن حالت تعجب میکرد. شیخ درویش را گفت کی این مار به سلام ما آمده است تو خواهی کی ترا همچنین باشد؟ مرد گفت خواهم. شیخ گفت هرگز ترا این نباشد چو میخواهی.
هوش مصنوعی: روایت شده است که شیخ قدس الله روحه العزیز در حال گذر بود که ماری بزرگ به نزد او آمد و خود را به پاهای شیخ مالید و به نوعی نشان از نزدیکی و محبت به او داد. در آنجا درویشی در خدمت شیخ بود که از این اتفاق شگفتزده شده بود. شیخ به درویش گفت: «این مار به خاطر ما آمده است، آیا تو هم میخواهی چنین حالی برایت پیش آید؟» درویش پاسخ داد که میخواهد. شیخ در جواب گفت: «هرگز، چنین چیزی برای تو پیش نخواهد آمد، هرچند که بخواهی.»