گنجور

حکایت شمارهٔ ۹۹

آورده‌اند کی وقتی در میهنه جماعت صوفیان را چند روز بود کی گوشت نبود کی در مطبخ بکار برند و حسن ترتیب آن نداشت وجمع را تقاضای گوشت می‌بود. روزی شیخ برخاست و جمع در خدمت شیخ برفتند تا از دروازۀ راه مرو بیرون شد و بر بالای زعقل شد که بر سر بیابان مرو هست و بیستاد و توقف کرد آهویی از صحرا پیدا شد و می‌آمد تا پیش شیخ و در زمین می‌گشت. شیخ را آب در چشم می‌آمد و می‌گفت نباید نباید!. پس شیخ روی بجمع آورد و گفت دانید کی این آهو چه می‌گوید؟ می‌گوید آمده‌ام تا خودفدای اصحابنا کنم تا فراغت دل شما حاصل گردد و ما می‌گوییم نباید کی بچگان داری و او الحاح می‌کند. پس شیخ و اصحابنا بگریستند و نعرها زدند و حالتها رفت. پس شیخ آهو را بدکان قصاب فرستاد و حسن را گفت بگو تا بکارد تیز او را بسمل کند تا امشب صوفیان را مرادی حاصل شود حسن بحکم اشارت برفت و کار ساخته گردانید و جماعت بیاسودند از آن گوشت آهو.

حکایت شمارهٔ ۹۸: شیخ عبدالصمد بن محمد الصوفی السرخسی کی مرید خاص شیخ بود، حکایت کرد که من مدتی از مجلس شیخ غایب گشته بودم و متأسف بودم کی آن فواید از من فوت گشت. چون بمیهنه رسیدم شیخ مجلس می‌گفت. چون چشمش بر من افتاد گفت ای عبدالصمد متأسف مباش که اگر تو ده سال از ما غایب گردی ما جز یک حرف نگوییم و آن یک حرف برین ناخن بتوان نوشت و اشارت بانگشت مهین کرد از دست راست و آن سخن اینست ذَبِحّ النفسَ و اِلّا فلا چون شیخ این کلمه بگفت فریاد بر من افتاد.حکایت شمارهٔ ۱۰۰: خواجه بوعلی فارمدی گفت وقتی از طوس در خدمت شیخ بوسعید بمیهنه می‌آمدیم با جمعی بسیار در خدمت شیخ،، ماری عظیم پیش باز آمد و همه بترسیدیم و بگریختیم. چون نزدیک رسید شیخ از اسب فرود آمد و آن مار در خدمت شیخ در خاک مراغه می‌کرد یک ساعت بود پس گفت زحمت کشیدی بازگرد. آن اژدها باز گشت و روی بکوه نهاد جمع بخدمت شیخ آمدند و گفتند ای شیخ این چه بود؟ شیخ گفت چند سال با یکدیگر صحبت داشته‌ایم درین کوه اکنون خبر یافت که ما گذر می‌کنیم، بیامد و عهد تازه گردانید وَاِنَّ حُسنَ العَهدِ مِنَ الایمان. پس شیخ گفت کرا خلق بود همه چیز او را بخلق پیش آید چنانک ابرهیم صلوات اللّه و سلامه علیه که راه او خلق بود لاجرم آتش پیش او بخُلق باز آمد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.