حکایت شمارهٔ ۹۸
شیخ عبدالصمد بن محمد الصوفی السرخسی کی مرید خاص شیخ بود، حکایت کرد که من مدتی از مجلس شیخ غایب گشته بودم و متأسف بودم کی آن فواید از من فوت گشت. چون بمیهنه رسیدم شیخ مجلس میگفت. چون چشمش بر من افتاد گفت ای عبدالصمد متأسف مباش که اگر تو ده سال از ما غایب گردی ما جز یک حرف نگوییم و آن یک حرف برین ناخن بتوان نوشت و اشارت بانگشت مهین کرد از دست راست و آن سخن اینست ذَبِحّ النفسَ و اِلّا فلا چون شیخ این کلمه بگفت فریاد بر من افتاد.
حکایت شمارهٔ ۹۷: امیر مسعود بالخیر از جمله امرا و سلاطین بزرگ بوده است. یک روز شیخ را مبلغی وام افتاده بود از جهت درویشان، شیخ حسن را به نزدیک وی فرستاد که دل درویشان را از وام فارغ باید کرد. چون حسن پیش وی رفت و پیغام او برسانید او مراعات بسیار کرد و گفت دل عزیز شیخ از آن فارغ گردانم. چون حسن بار دیگر آنجا رفت او دفعی گفت. چون چند بار میرفت و او وعدۀ دیگر میداد تا از حد بگذشت، شیخ این بیت بر جایی نبشت و بحسن داد کی بمسعود رسان:حکایت شمارهٔ ۹۹: آوردهاند کی وقتی در میهنه جماعت صوفیان را چند روز بود کی گوشت نبود کی در مطبخ بکار برند و حسن ترتیب آن نداشت وجمع را تقاضای گوشت میبود. روزی شیخ برخاست و جمع در خدمت شیخ برفتند تا از دروازۀ راه مرو بیرون شد و بر بالای زعقل شد که بر سر بیابان مرو هست و بیستاد و توقف کرد آهویی از صحرا پیدا شد و میآمد تا پیش شیخ و در زمین میگشت. شیخ را آب در چشم میآمد و میگفت نباید نباید!. پس شیخ روی بجمع آورد و گفت دانید کی این آهو چه میگوید؟ میگوید آمدهام تا خودفدای اصحابنا کنم تا فراغت دل شما حاصل گردد و ما میگوییم نباید کی بچگان داری و او الحاح میکند. پس شیخ و اصحابنا بگریستند و نعرها زدند و حالتها رفت. پس شیخ آهو را بدکان قصاب فرستاد و حسن را گفت بگو تا بکارد تیز او را بسمل کند تا امشب صوفیان را مرادی حاصل شود حسن بحکم اشارت برفت و کار ساخته گردانید و جماعت بیاسودند از آن گوشت آهو.
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.