حکایت شمارهٔ ۸۷
آوردهاند کی شیخ قصد شهر مرو کرد و خواجه علی خباز خادم متصوفه بود و پیربوعلی سیاه پیر جمع بود، چون خبر رسیدن شیخ شنودند به یکدیگر گفتند کی آن مرغ میرسد، چینه از پیش من و تو برچیند! پس گفتند ترتیبی باید ساخت. خواجه علی درخور تعظیم شیخ ترتیبی مهیا کرد تا به حدی کی جهت سگان محله دوسر دراز گوش فربه بخرید و بکشت. خادم گفت دراز گوش چرا کشتی؟ گفت کم از آنک چنین پادشاهی میدرآید، کلبان محله نیز شکمی چرب کنند. پس باستقبال شیخ بیرون آمدند و شیخ میخواست کی برباط عبداللّه مبارک نزول کند بوعلی سیاه گفت ما در سال هزار کوچ را خدمت کنیم تا بازی درافتد اکنون چنین بازی درافتاد ما بنگذاریم کی جایی دیگر نزول کند. شیخ گفت جوامردی باید همه بازند و هیچ کوچ نیست. پیر بوعلی گفت شیخ ما را با ما نمود وگرنه دمار از ما برآمدی. پس شیخ به شهر درآمد و به خانقاه فرود آمد. پس برتخت شد و پیران در خدمت او بنشستند و جوانان صف بزدند. شیخ در سخن آمد. خواجه علی خباز را غیرتی پدید آمد. پس بوعلی سیاه درآمد، با جمع خویش و آن سلطنت و هیبت شیخ بدید، با خودگفت اگر مردمان او را ببینند و سخن او بشنوند ولایت رفت و مرویان رفتند. شیخ روی به خواجه علی کرد و گفت ای خواجه بدین بازار شما شو شاباطی نیکو همچون روی خویش بیار. علی بیرون دوید و شاباطی پاکیزه بیاورد، شیخ شاباطی بشد و روی سوی پیر بوعلی کرد و گفت ما شهر مرو و ولایت مرو بدین شاباطی به شما فروختیم و این شاباطی نیز در کار شما کردیم و حالی بیرون آمد و هیچ مقام نکرد بسیار الحاح کردند کی توقف کند کی سفره بنهند؟ فایده نبود، توقف نکرد وبرباط عبداللّه آمد و خواجه علی خباز سفره به صحرا نهاد و چون از سفره فارغ شد شیخ بسوی میهنه باز آمد.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.