حکایت شمارهٔ ۵۹
خواجه اسمعیل مکرم گفت که روزی در راهی میرفتم، در نشابور، شیخ بوسعید مرا پیش آمد، سلام گفت، جواب خوش باز داد. من برعقب وی میرفتم و در پای و رکاب او نگاه میکردم، به خاطرم بگذشت که کاشکی شیخ مرا دستوری دادی تا بوسی بر پای او دادمی. در حال شیخ عنان اسب بازکشید تا در وی رسیدم. شیخ پای از رکاب بیرون کرد و در پیش من داشت، بوسی بر پای شیخ دادم پس اسب براند و من برفتم.
حکایت شمارهٔ ۵۸: بوبکر مکرم گفت کی کیایی بود در نشابور کی پیوسته بر شیخ احتساب میکرد. یک روز شیخ را سقطی عود آوردند و هزار دینار. شیخ حسن را گفت زیرهوایی و حلوایی ترتیب ده و آن سفط عود بیکبار در آتش نه تا همسرایگان را نیز نصیبی رسد. و سفرۀ بتکلف بنهادند. این کیا درآمد تا بر شیخ احتساب کند. گفت در چنین وقتی تنگ سال و سختی که میبینی، این چه اسرافست؟ و سفاهت و زجر میکرد. شیخ جواب نمیداد و اصحابنا میرنجیدند. شیخ سر بر آورد و بوی نگاه کرد و گفت درآی! کیادو تا درآمد. شیخ گفت نیز فروتر آی! نیک دوتا گشت، همچنان بماند و بحیله بازگشت و در مسجدی که در پهلوی خانقاه بود بنشست. شیخ درویشی را فرمود تا او را خدمت میکرد. دو سال و نیم همچنان بود، بعد ازآن وفات یافت.حکایت شمارهٔ ۶۰: رشید الطایفه عبدالجلیل گفت کی محبی بود شیخ را در نشابور، مردی درویش، و ازتجمل دنیاوی رزکی داشت. بخدمت شیخ آمد و گفت میباید کی شیخ با اصحاب بدین رزک درآیند. شیخ گفت نتواند. به کرات میآمد و شیخ اجابت نمیکرد. بعد از الحاح بسیار شیخ برنشست و اصحابنا در خدمت شیخ روان شدند. رز او خرد بود ومردم بسیار، انگور پاک بخوردند.درویشی دو خوشه انگور در میان سجاده در گوشۀ رز نهاد چنانک هیچ پیدا نبود و درویشان چون رز تهی کردندوبرفتند آن مرد در رز نگریست، هیچ انگور ندید. یکی گفت خدای برکت دهاد! آن مرد گفت برکۀ امسالین باری رفت! چون شیخ برفت ومرد هیچ انگور ندید و با رز خشم گرفت و بخدمت شیخ نیامد. دیگر سال کی وقت عمارت رز درآمد این مرد با خودگفت کی این هیچ نیست کی من میکنم، اگر گناهی کردهام من کرده ام. برخاست و در رز رفت و گرد رز برمیآمد، در گوشۀ رز سجادۀ نو دید نهاده، برگرفت و باز کرد، دو خوشۀ انگور تازه دید در آن میان نهاده، با برگهای سبز. شادمان شد، گفت این انگور را به خدمت سلطان میباید برد تا در حقّ ما و اطفال ما انعامیفرماید. پس انگور را بر طبقی نهاد و بخدمت سلطان برد، سلطان را خوش آمد، بفرمود تا طبقش را پر زر کردند و به وی دادند، شاد شد، دانست که آن از قدم مبارک شیخ بوده است. از کرده پشیمان گشت، ده دینار از آن زر برگرفت و بخدمت شیخ آمد،، چون شیخ را نظر بر وی افتاد گفت اگر سلطان سوری بتو باز نخوردی بهین چیزی از تو فوت رفته بودی.
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.