حکایت شمارهٔ ۳۷
شیخ ابوالقسم روباهی بود در نشابور، از بزرگان متصوفه و سرور ده درویش بود از صوفیان معروف و ایشان مریدان استاد امام ابوالقسم قشیری بودهاند. چون شیخ به نشابور رسید هر ده بمجلس شیخ حاضر شدند و در خدمت شیخ بیستادند و از جملۀ مریدان شیخ شدند. ابوالقسم روباهی گفت کی مدتها از حقّ سبحانه و تعالی درمیخواستم کی یا رب درجۀ شیخ بوسعید بمن نمای. شبها درین معنی زاری و تضرع مینمودم تا یک شب رسول را صلی اللّه علیه و سلم بخواب دیدم، انگشتری درانگشت دست راست، نگینی پیروزه در وی نشانده. مرا گفت درجۀ شیخ بوسعید میطلبی؟ گفتم بلی یا رسول اللّه. انگشت بمن نمود و گفت چون نگینست در انگشتری. لرز بر من افتاد. از خواب بیدار شدم و دیگر روز به خدمت شیخ به مجلس بنشستم، روی به من کرد و گفت حدیث آن انگشتری چونست؟ چون از شیخ بشنیدم درپایش افتادم، قدس اللّه روحه العزیز.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.