گنجور

حکایت شمارهٔ ۱۰۸

درویشی بود در از جاه او را حمزۀ سکاک نام بود، مرید شیخ بود و هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی بمیهنه آمدی و چون شیخ مجلس بگفتی حمزه بازگشتی.مگر روز پنجشنبه شیخ نماز آدینه بگزاردی بازگشتی و مردی عزیز و گرم رو بود اما چون بی دلی بود. و در آن وقت جمعی صوفیان در مسجد خانۀ شیخ زاویۀ داشتندی. روزی گرمگاه این حمزه در مسجد شیخ آمد وغلبۀ بکرد و در مسجد بدرشتی هرچ تمامتر باز زد چنانک همۀ درویشان از آن آسیب کوفته شدند و متغیر شدند. شیخ را از آن حال آگاهی بود، بیرون آمد و معهود شیخ نبود کی در آن وقت بیرون آید. چون شیخ بیرون آمد جمع در اضطراب درآمدند و از حمزه شکایت کردند که ما را بشولیده می‌دارد. شیخ بفرمود که تا حمزه را بخوانند وحمزه به بازار رفته بود، برفتند و او را پیش آوردند. شیخ گفت یاحمزه درویشان از تو شکایت می‌کنند که اوقات ایشان را بشولیده می‌داری ؟ حمزه گفت: ای شیخ چون طاقت بار حمزه نمی‌دارند جامۀ حمالان برباید کشید، شیخ را وقت خوش ببود و نعرۀ بزد و گفت بازگوی! حمزه بازگفت. شیخ نعرۀ دیگر بزد پس حسن را فرمود کی شکر آورد، حسن طبقی شکر پیش شیخ آورد، شیخ بدست مبارک خویش بسر حمزه فرو می‌ریخت و همچنان نعره می‌زد ومی‌گفت: من لم یطق احتمال الاذی فعلیه ان ینزع ثوب الحمالین.

حکایت شمارهٔ ۱۰۷: خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ بود گفت روزی درویشی مرا نشانده بود تا از حکایتهای شیخ برای او می‌نوشتم. چون پیش شیخ رسیدم گفت چه کار می‌کردی؟ گفتم درویشی حکایتی چند خواست از آن شیخ، می‌نوشتم، شیخ گفت یا عبدالکریم حکایت نویس مباش چنان باش کی از تو حکایت کنند و درین سخن چند فایده است: یکی آنک شیخ بفراست بدانست که خواجه عبدالکریم چه کار می‌کند، دوم تأدیب او کی چگونه باش، سوم آنک نخواست کی حکایت کرامات او بنویسد و باطراف برند و مشهور شود چنانک دعا گوی در اول کتاب آورده است کی مشایخ کتمان حالات خویش کرده‌اند.حکایت شمارهٔ ۱۰۹: آورده‌اند کی وقتی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز چون بجانب باورد آمد عریفی بود، پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ چه باشد کی اگر شیخ روزی چند در باورد مقام کند تا کی مردمان در خدمت بیاسایند. شیخ اجابت کرد و مدت سی روز آنجا مقام کرد. هر روز بامداد این عریف یک دینار بحسن دادی و گفتی در وجه سفرۀ درویشان خرج کن و مردمان بدان اعتراض می‌کردند کی آن ازوجه حلال بود. بعد از سی روز شیخ عزم کرد، بر سر جمع گفت که آن عریف را بخوانید، عریف را بخواندند، شیخ گفت این زر کی بسفرۀ درویشان خرج می‌کردی از کجا بود؟ گفت از جدۀ من گردن بندی میراث مانده بود سی مهرۀ زرین در وی کشیده هر روز از آن مهرۀ خرج سفره کردمی امروز آن مهرها برسید و شیخ عزم کرد. چون سخن او شنیدند مردمان را آن اشکال برخاست و اعتقاد در حقّ شیخ زیادت گشت.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.