حکایت شمارهٔ ۱۰۷
خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ بود گفت روزی درویشی مرا نشانده بود تا از حکایتهای شیخ برای او مینوشتم. چون پیش شیخ رسیدم گفت چه کار میکردی؟ گفتم درویشی حکایتی چند خواست از آن شیخ، مینوشتم، شیخ گفت یا عبدالکریم حکایت نویس مباش چنان باش کی از تو حکایت کنند و درین سخن چند فایده است: یکی آنک شیخ بفراست بدانست که خواجه عبدالکریم چه کار میکند، دوم تأدیب او کی چگونه باش، سوم آنک نخواست کی حکایت کرامات او بنویسد و باطراف برند و مشهور شود چنانک دعا گوی در اول کتاب آورده است کی مشایخ کتمان حالات خویش کردهاند.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
حکایت
خواجه عبدالکریم خادم خاص شیخ ما ابوسعید قدس الله روحه العزیز بود، گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایتهای شیخ ما او را چیزی مینوشتم. کسی بیامد که «شیخ ترا میخواند.» برفتم. چون پیش شیخ رسیدم، شیخ پرسید که «چه کار میکردی؟» گفتم: «درویشی حکایتی چند خواست، از آنِ شیخ، مینوشتم.» شیخ گفت: «ای جاکش! حکایتنویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند.»
#اسرارالتوحید ، بخش [جلد] اول، باب دوم: فصل اول، ص ۱۸۷
تصحیح #شفیعی_کدکنی ، تهران: آگاه، چاپ سوم: ۱۳۷۱