شمارهٔ ۱۸ - در مدح ابراهیم میرزا
عشق چنین بینصیب، حسن چنین بیوفا
دل که و آرام چه، وصل کجا من کجا؟
غنچهٔ او تنگخو، عشوهٔ او پرفریب
غمزهٔ او جنگجو، وعدهٔ او بیوفا
مایهٔ نومیدیام، باعث محرومیام
گه ز غلوی غرور، گه ز هجوم حیا
میرمد آن مرغ رام، پیش من از مدّعی
تا نکنم اهتمام، در طلب مدّعا
سوزد دل بدگمان، تا زند آتش به جان
کرده به بیگانگان، صد نگه آشنا
بعد هزار اضطراب، چون به رهش میروم
میگذرد با رقیب، تا نروم از قفا
جانب او تا کسی، ننگرد از بیم جان
غمزهٔ او گو بریز، خون مرا بر ملا
من که ز کشتن چنین گشتهام آسودهدل
از طرف قاتل است، دعوی روز جزا
کشته جهانی ور از بیگنهی دم زند
خوبی او میکند، مدّعیان را گوا
باز به تقریب شرم، میفکند سر به پیش
بس که به زنجیر زلف، بسته دل مبتلا
طعنهٔ مردم بسی، میشنود بهر من
گرچه نگوید ز شرم، یافتهام از ادا
میرسی ای تیر یار در دلم از راه دور
غیر درین خانه نیست، در بگشا و درآ
ای که به زنجیر زلف، حسن جهانگیر تو
آهوی سر در کمند ساخته خورشید را
حال دل پر ملال، میکنی از من سوال
تا نکشی انفعال، بگذر ازین ماجرا
هیچکسی چون مرا، گر بکشی بیگناه
کس نتواند ز شرم، دم زدن از خونبها
ناوک بیداد تو، بس که فتد کارگر
صید ترا کمتر است، لذّت زخم جفا
چون به تکلّف نهی گوش به درد دلم
بس که شوم مضطرب، فوت شود مدّعا
میل کُشش گر کنی، شوق دم تیغ تو
شاید اگر جان دهد، مردهٔ صدساله را
حسن ترا همچو شمع، آتش و آب است جمع
شد سبب این، مگر معدلت میرزا؟
آنکه ز بس گسترد، خوان خلیلاللّهی
کرده برایش نزول، اسم خلیل از سما
عافیت شهر ازو، همچو دل از خرّمی
تربیت دهر ازو، همچو مس از کیمیا
دولت او چون نسیم، گر گذرد بر جحیم
بر سر آتش شود دود چو ظلّ هما
گر ز کمندش فتد، سایه برین صیدگاه
باد شود در کشش، چون نفس اژدها
پرتو اگر افکند مهر عتابش، سزد
گر بدمد از زمین، شعله به جای گیا
ذکر سراپردهاش، باد گر آرد به گوش
در حرم استماع، راه نیابد صدا
هشته اگر خامه را، بر ورق دفترش
گشته مثال نهال، قابل نشو و نما
همّت او پرتوی گر فکند بر جهان
باز رهد برگ کاه، از کشش کهربا
مطرب اگر ناگهان، یاد عتابش کند
سر زند از نی چو شمع، شعله به جای نوا
کرده نهیبش گذار، چون به سوی کارزار
گشته چو برگ چنار، پنجهٔ زورآزما
ای که جهان را اگر، قهر تو خواهد سراب
سر نزند بعد از این، خوی ز جبین حیا
مهر ضمیر ترا، گر گذر افتد به دل
نیست عجب گر ز آه، آینه یابد جلا
گر نظر کبریا، سوی نجوم افکنی
صورت افلاک را، آینه گردد سها
چون به زبان بگذرد، وصف دم تیغ تو
بگسلد از یکدگر، سلک حروف هجا
طبع تو چون مینهد، قاعدهٔ راستی
طوق جنون، میشود پیر خرد را عصا
گر گذرد سوی بحر، صاعقهٔ قهر تو
شعله به موج افکند، زودتر از بوریا
یک دم اگر در زمین، رای تو باشد دفین
خاک دهد بعد ازین، خاصیت توتیا
سر به گریبان آب، چون گهر آرد حباب
حلم تو گر چون سحاب، سایه کند بر هوا
طرح تواند فکند، حفظ تو از موج آب
در ره مرغابیان، دامگه ابتلا
چون به کلید سخا، گنجگشایی کنی
لاف اقامت زند، در دل خوبان وفا
جذبهٔ قدر تو برد، خضر فرومانده را
از سر چاه فنا، بر در دار بقا
باشد اگر فیالمثل، جود تو روزیرسان
معدهٔ آتش کند از خس و خار امتلا
از چمن لطف تو، برگ برو گر نهند
می بچکد چون حیا، آب ز رنگ حنا
بر سر میدان کین، تیغ برآر و ببین
از دل سنگین خصم، جذبهٔ آهنربا
دیده اگر پرتوی یافته از رای تو
ز آینهٔ آفتاب، دیده خیال سها
گر درِ اندیشه را، فتح تو گردد کلید
باز شود شخص را، عقده ز بند قبا
قهر تو همچون سموم، گر گذرد بر جهان
شاید اگر همچو دود در نظر آید ضیا
تنگ شود بر زمین، پیرهن آسمان
سوی زمین افکنی، گر نظر کبریا
ای که به دامان توست دست امیدم قوی
وی که به دوران توست پای مرادم روا
من به زبانآوری شهره و در حیرتم
تا به کدامین زبان، شکر تو آرم به جا
بادهٔ عشرت به جام، صحبت ساقی به کام
طایر مقصود رام، وحشی وصل آشنا
جام می خوشگوار، لعل میآلود یار
رنج تنم را علاج، درد دلم را دوا
مطرب غم داده است، تار تنم را به چنگ
طفل ستم کرده است، مرغ دلم را رها
در گذر آرزو، چشم امید مرا
داده غبار ستم، فایدهٔ توتیا
اختر بختم که بود، یوسف چاه وبال
چون علم فتح تو، گشته کنون عرشسا
از چه تراوش کند، خون ز سر انگشت مهر؟
گرنه به بختم گرفت، پنجهٔ زورآزما
من که چنین گشتهام، در قدمت سربلند
رو به کجا آورم، گر ز تو گردم جدا
روز قیامت ز خاک، سر به چه رو برکنم
گر نکنم این زمان، پیش تو جان را فدا
نیست عجب گر کنم، عمر به مدح تو صرف
غیر تو امروز کیست، قابل مدح و ثنا
تا شدهای مشتری، گوهر نظم مرا
همچو صدف گشته پر، گوش جهان زین صدا
چون ز خواص و عوام، بر همه کس ظاهر است
با چو تو شاهنشهی، بندگی این گدا
دست مدار از دلم، تا نرود دل ز دست
پای مکش از سرم، تا که نیفتم ز پا
وقت عنایت مبین مرتبهٔ پست من
تو همه محض کرم، من همه عین خطا
از تو مرا چشم آن هست که با من کنی
همّت عالیّ تو آنچه کند اقتضا
میلی ازین درگذر، تا ز سر اعتقاد
لوح دعا را کنم ساده ز حرف ریا
تا که به لوح جهان، عقل نیابد نشان
از رقم انتها، بیقلم ابتدا
دولت پاینده و عقل سلیم تو باد
آخر بیابتدا، اوّل بیانتها
شمارهٔ ۱۷ - در مدح اکبرشاه: آنچنان گرم شد از تاب هوا، آب روانشمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطانحسینمیرزا: خوش آنکه جان به خاک در دلستان دهد
اطلاعات
وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
عشق چنین بینصیب، حسن چنین بیوفا
دل که و آرام چه، وصل کجا من کجا؟
هوش مصنوعی: عشق اینقدر بیبرکت است و زیبایی اینقدر نامهربان که من نه آرامشی دارم و نه امیدی به وصال.
غنچهٔ او تنگخو، عشوهٔ او پرفریب
غمزهٔ او جنگجو، وعدهٔ او بیوفا
هوش مصنوعی: او در دلش حسودی دارد، با طرز رفتار خود دلها را میرباید. نگاهی تند و جنگنده دارد و وعدههایش همیشه غیرقابل اعتماد است.
مایهٔ نومیدیام، باعث محرومیام
گه ز غلوی غرور، گه ز هجوم حیا
هوش مصنوعی: باعث ناامیدی و محرومیت من، گاهی به خاطر غرور و گاهی به خاطر حیاست.
میرمد آن مرغ رام، پیش من از مدّعی
تا نکنم اهتمام، در طلب مدّعا
هوش مصنوعی: مرغ آرام و مطیع از جلویم میرود، زیرا نمیخواهم که به غم و دغدغهام برای رسیدن به خواستهام پرداخته شود.
سوزد دل بدگمان، تا زند آتش به جان
کرده به بیگانگان، صد نگه آشنا
هوش مصنوعی: دل کسی که بدبین است میسوزد و آتش به جانش میزند، در حالی که به غریبهها نگاه میکند، اما صد نگاه هم به کسانی که به آنها نزدیکترند، دارد.
بعد هزار اضطراب، چون به رهش میروم
میگذرد با رقیب، تا نروم از قفا
هوش مصنوعی: پس از هزاران نگرانی و دلمشغولی، وقتی که به سوی او میروم، با رقیبش میگذرد، تا از پشت سرش دور نشوم.
جانب او تا کسی، ننگرد از بیم جان
غمزهٔ او گو بریز، خون مرا بر ملا
هوش مصنوعی: نزدیک او برو، حتی اگر کسی از ترس جانش به او نگاه نکند. غمزه و عشوهی او باعث شده که خون من برملا شود.
من که ز کشتن چنین گشتهام آسودهدل
از طرف قاتل است، دعوی روز جزا
هوش مصنوعی: من که به خاطر کشتن، اینقدر آرام و راحت شدهام، این آرامش به خاطر این است که من از جانب قاتل، به روز قیامت ایمان دارم.
کشته جهانی ور از بیگنهی دم زند
خوبی او میکند، مدّعیان را گوا
هوش مصنوعی: اگر کسی به ناحق جانش را از دست بدهد و بر زبان آورد خوبی او را، این موضوع برای مدعیان مانند گواهی میشود.
باز به تقریب شرم، میفکند سر به پیش
بس که به زنجیر زلف، بسته دل مبتلا
هوش مصنوعی: او به خاطر خجالت، سرش را به جلو میاندازد، زیرا دل بیمار او به زنجیر موهایش گیر کرده است.
طعنهٔ مردم بسی، میشنود بهر من
گرچه نگوید ز شرم، یافتهام از ادا
هوش مصنوعی: مردم بسیار به من کنایه میزنند و اگرچه به دلیل شرم این حرفها را نمیزنند، اما به خوبی متوجه نیرنگهای آنها شدهام.
میرسی ای تیر یار در دلم از راه دور
غیر درین خانه نیست، در بگشا و درآ
هوش مصنوعی: ای تیر عشق، از دور به قلب من میرسی؛ هیچ کس در این خانه نیست، در را باز کن و وارد شو.
ای که به زنجیر زلف، حسن جهانگیر تو
آهوی سر در کمند ساخته خورشید را
هوش مصنوعی: ای کسی که زلفهای زیبایت، همانند زنجیری، باعث شده که خورشید هم در دام تو گرفتار شود و زیباییات را جذب کند.
حال دل پر ملال، میکنی از من سوال
تا نکشی انفعال، بگذر ازین ماجرا
هوش مصنوعی: دلِ من دچار غم و اندوه است و تو از من سوال میکنی تا مرا در حالت بیحرکتی و سکوت نگهداری. بهتر است از این داستان بگذری.
هیچکسی چون مرا، گر بکشی بیگناه
کس نتواند ز شرم، دم زدن از خونبها
هوش مصنوعی: هیچ کس به اندازه من از ناحق و بیگناهی کشته شود، نمیتواند درباره خونبهای من از شرم سخن بگوید.
ناوک بیداد تو، بس که فتد کارگر
صید ترا کمتر است، لذّت زخم جفا
هوش مصنوعی: درد و رنج ناشی از عشق تو به قدری زیاد است که حتی شکارچیان هم به زحمت میافتند. در واقع، لذت زخمهایی که از محبت تو به جانم مینشیند، کمتر از آن چیزی است که باید باشد.
چون به تکلّف نهی گوش به درد دلم
بس که شوم مضطرب، فوت شود مدّعا
هوش مصنوعی: وقتی به زحمت وادارم میکنی که به حرفهای دل افسردهام گوش کنم، آنقدر مضطرب میشوم که هدفم از بین میرود.
میل کُشش گر کنی، شوق دم تیغ تو
شاید اگر جان دهد، مردهٔ صدساله را
هوش مصنوعی: اگر بخواهی، میتوانی با جاذبهات، شوقی در دل دیگران ایجاد کنی. ممکن است حتی اگر کسی صد سال هم از عمرش گذشته باشد، جان تازهای به او ببخشی.
حسن ترا همچو شمع، آتش و آب است جمع
شد سبب این، مگر معدلت میرزا؟
هوش مصنوعی: زیبایی تو مانند شمعی است که هم آتش و هم آب را در خود دارد. آیا دلیل این امر، همان متانت و توازن توست، ای میرزا؟
آنکه ز بس گسترد، خوان خلیلاللّهی
کرده برایش نزول، اسم خلیل از سما
هوش مصنوعی: کسی که به اندازه کافی محبت و بخشش دارد، برای او مهمانی از جانب خداوند نازل شده است و نام خلیل (دوست خدا) بر او نهاده شده است.
عافیت شهر ازو، همچو دل از خرّمی
تربیت دهر ازو، همچو مس از کیمیا
هوش مصنوعی: آسایش شهر به خاطر اوست، مانند اینکه دل از شادابی و خوشحالی پر شده. تربیت و پرورش زمانه نیز به واسطه اوست، مانند اینکه مس به وسیله کیمیا به طلا تبدیل میشود.
دولت او چون نسیم، گر گذرد بر جحیم
بر سر آتش شود دود چو ظلّ هما
هوش مصنوعی: خوشبختی او مانند نسیم است؛ اگر از کنار جهنم هم بگذرد، بر روی آتش مینشیند و بخار میشود، همانطور که سایه پرندهای بزرگ بر زمین میافتد.
گر ز کمندش فتد، سایه برین صیدگاه
باد شود در کشش، چون نفس اژدها
هوش مصنوعی: اگر کسی به دام او بیفتد، در این مکان شکار در کشش و جذبهاش مانند نفس اژدها خواهد شد.
پرتو اگر افکند مهر عتابش، سزد
گر بدمد از زمین، شعله به جای گیا
هوش مصنوعی: اگر خورشید نور خشم خود را بر او بتاباند، سزاوار است که با این حال، از زمین شعلهای بهجای گیاهان بلند شود.
ذکر سراپردهاش، باد گر آرد به گوش
در حرم استماع، راه نیابد صدا
هوش مصنوعی: اگر بادی صدای ذکر او را به گوش آورد، در حرم امکان شنیدن آن وجود ندارد.
هشته اگر خامه را، بر ورق دفترش
گشته مثال نهال، قابل نشو و نما
هوش مصنوعی: اگر قلم بر روی کاغذ مانند نهالی شود، قابلیت رشد و پرورش را پیدا میکند.
همّت او پرتوی گر فکند بر جهان
باز رهد برگ کاه، از کشش کهربا
هوش مصنوعی: اگر اراده و تلاش او بر جهانی تابش افکند، حتی میتواند برگ کاه را از جاذبه کهربا رها کند.
مطرب اگر ناگهان، یاد عتابش کند
سر زند از نی چو شمع، شعله به جای نوا
هوش مصنوعی: اگر نوازنده ناگهان به یاد سرزنشهایش بیفتد، همچون شمعی که شعلهور میشود، از نی صدا برمیآورد.
کرده نهیبش گذار، چون به سوی کارزار
گشته چو برگ چنار، پنجهٔ زورآزما
هوش مصنوعی: او به سراغ میدان جنگ رفته و از شدت ترس و ناامیدی مانند برگی از درخت چنار لرزان است. این نگرانی و وحشت در چهرهاش نمایان شده و او به شدت در تلاش است که بر ترس خود غلبه کند.
ای که جهان را اگر، قهر تو خواهد سراب
سر نزند بعد از این، خوی ز جبین حیا
هوش مصنوعی: ای کسی که اگر خشم تو به جهان برسد، دیگر کسی جرات نخواهد کرد تا سر از خود بالا بیاورد؛ پس به خاطر حیا و عفتی که داری، خود را از این حالت دور کن.
مهر ضمیر ترا، گر گذر افتد به دل
نیست عجب گر ز آه، آینه یابد جلا
هوش مصنوعی: اگر محبت در دل تو جایی پیدا کند، تعجبی ندارد که با نالهها، آینه به درخشش بیفتد.
گر نظر کبریا، سوی نجوم افکنی
صورت افلاک را، آینه گردد سها
هوش مصنوعی: اگر نگاه بزرگ و خالقانه به ستارگان بیندازی، چهره آسمان مانند آینهای خواهد شد که زیباییهای آن را منعکس میکند.
چون به زبان بگذرد، وصف دم تیغ تو
بگسلد از یکدگر، سلک حروف هجا
هوش مصنوعی: زمانی که زیبایی و قدرت تیغ تو به زبان آورده شود، واژهها و حروف به قدری از هم جدا میشوند که دیگر قادر به وصف آن نیستند.
طبع تو چون مینهد، قاعدهٔ راستی
طوق جنون، میشود پیر خرد را عصا
هوش مصنوعی: اگر روح و شخصیت تو بر اساس احساسات و شوریدگیها شکل گیرد، در این حالت، انسانی با تجربه و سن را به طرز عجیبی تحت تاثیر قرار میدهی و او را به گونهای میکنی که گویی به داراییاش، یعنی عقل و همچنین حکمتی که دارد، نیازمند است.
گر گذرد سوی بحر، صاعقهٔ قهر تو
شعله به موج افکند، زودتر از بوریا
هوش مصنوعی: اگر خشم تو به سوی دریا رود، برق خشم تو زودتر از بوریا شعلهای در امواج دریا میافکند.
یک دم اگر در زمین، رای تو باشد دفین
خاک دهد بعد ازین، خاصیت توتیا
هوش مصنوعی: اگر یک لحظه در زمین، نظر تو به چیزی باشد، خاک به آن میتواند خاصیت شگفتانگیزی بدهد.
سر به گریبان آب، چون گهر آرد حباب
حلم تو گر چون سحاب، سایه کند بر هوا
هوش مصنوعی: آب چون حبابی در دل خود مرواریدهای گرانبها را پنهان کرده است. اگر صبر و شکیبایی تو مانند ابرها باشد، میتواند بر آسمان سایه بیافکند.
طرح تواند فکند، حفظ تو از موج آب
در ره مرغابیان، دامگه ابتلا
هوش مصنوعی: طرح تو میتواند باعث شود که از موجهای آب و خطرهای آن در مسیر پرواز مرغابیها محافظت شوی، چرا که در این میان ممکن است با چالشها و آزمونهایی روبرو شوی.
چون به کلید سخا، گنجگشایی کنی
لاف اقامت زند، در دل خوبان وفا
هوش مصنوعی: هرگاه با سخاوت و generosity به گنجینهای از خوبیها دست یازید، دیگران نیز به شما وفادار خواهند بود و در دلهایشان جا خواهید داشت.
جذبهٔ قدر تو برد، خضر فرومانده را
از سر چاه فنا، بر در دار بقا
هوش مصنوعی: جاذبهٔ عظمت تو، باعث شد خضر، که نماد جاودانگی است، از عمق چاه فنا بیرون بیاید و به دروازهٔ جاودانی برسد.
باشد اگر فیالمثل، جود تو روزیرسان
معدهٔ آتش کند از خس و خار امتلا
هوش مصنوعی: اگر فرض کنیم که بخشش تو مانند روزیرسانی باشد، در آن صورت دل آتشین میتواند از تراکم چیزهای بیارزش پر شود.
از چمن لطف تو، برگ برو گر نهند
می بچکد چون حیا، آب ز رنگ حنا
هوش مصنوعی: اگر برگی از چمن تو به زمین بیفتد، مانند شرابی که از حیا بریزد، آب رنگ حنا هم به زمین میچکد.
بر سر میدان کین، تیغ برآر و ببین
از دل سنگین خصم، جذبهٔ آهنربا
هوش مصنوعی: در میدان نبرد، شمشیرت را بالا ببر و ببین که چگونه جاذبهٔ تو میتواند از قلب سخت دشمن جذب کند.
دیده اگر پرتوی یافته از رای تو
ز آینهٔ آفتاب، دیده خیال سها
هوش مصنوعی: اگر دیدهای نور و روشناییای داشته باشد که از فکر و نظر تو به دست آمده باشد، مانند نوری که از آینه در برابر آفتاب تابیده میشود، این دیده میتواند به خیالی از ستارهای روشن و زیبا تبدیل شود.
گر درِ اندیشه را، فتح تو گردد کلید
باز شود شخص را، عقده ز بند قبا
هوش مصنوعی: اگر فکر و اندیشهات در دست تو باشد و بتوانی آنها را کنترل کنی، در این صورت میتوانی به راحتی مشکلات و موانع درون خود را برطرف کنی و به آزادی و آرامش برسینی.
قهر تو همچون سموم، گر گذرد بر جهان
شاید اگر همچو دود در نظر آید ضیا
هوش مصنوعی: عصبانیت تو مانند هوای سمی است که اگر بر جهان بگذرد، ممکن است مانند دودی در چشمها نمایان شود.
تنگ شود بر زمین، پیرهن آسمان
سوی زمین افکنی، گر نظر کبریا
هوش مصنوعی: اگر با نگاه عظیم خداوند، آسمان به زمین نزدیک شود و بر زمین فشرده گردد، مانند پیراهنی که به زمین افکنده شده باشد.
ای که به دامان توست دست امیدم قوی
وی که به دوران توست پای مرادم روا
هوش مصنوعی: ای کسی که امیدوارم به دامانت دست یازیدهام و ای کسی که خواستهام در زمان تو برآورده شود.
من به زبانآوری شهره و در حیرتم
تا به کدامین زبان، شکر تو آرم به جا
هوش مصنوعی: من در سخنوری معروف هستم و با خودم فکر میکنم که با چه زبانی میتوانم نعمتها و خدمات تو را به بهترین شکل بیان کنم.
بادهٔ عشرت به جام، صحبت ساقی به کام
طایر مقصود رام، وحشی وصل آشنا
هوش مصنوعی: نوشیدنی خوشی در جام، لذت گفتگوی ساقی در دل، پرندهٔ آرزو به آرامش رسیده و بینیاز از وصل آشناست.
جام می خوشگوار، لعل میآلود یار
رنج تنم را علاج، درد دلم را دوا
هوش مصنوعی: جام خوشگوار، که به رنگ قرمز شبیه به لعل است، میتواند دردهای جسمی مرا درمان کند و مشکلات دل و احساساتم را نیز مداوا کند.
مطرب غم داده است، تار تنم را به چنگ
طفل ستم کرده است، مرغ دلم را رها
هوش مصنوعی: نوازنده غمگینم کرده، و تارهای وجودم را به درد آورده است. مرغ دلم هم در چنگال ستم گرفتار شده و آزادیاش را از دست داده است.
در گذر آرزو، چشم امید مرا
داده غبار ستم، فایدهٔ توتیا
هوش مصنوعی: در مسیر آرزوهایم، امیدم به خاطر ظلمهایی که دیدهام، به نوعی به حالت غبارآلودی در آمده است و این وضعیت، نتیجهٔ بیفایده بودن تماشا و امید به آینده است.
اختر بختم که بود، یوسف چاه وبال
چون علم فتح تو، گشته کنون عرشسا
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر با اشاره به تقدیر و سرنوشت خود، به مقایسهای میان اوضاع سخت و دشواری که گذرانده و حالتی که به دست آورده پرداخته است. اشاره به یوسف و چاه میکند تا نشان دهد که چگونه از شرایط سخت میتوان به موفقیت و مرتبهای عالی دست یافت. به ظاهر، با بدبختیهایی که تجربه کرده، اکنون به جایی رسیده که به عرش و اوج مقام نزدیک شده است.
از چه تراوش کند، خون ز سر انگشت مهر؟
گرنه به بختم گرفت، پنجهٔ زورآزما
هوش مصنوعی: چرا باید خون از سر انگشت محبت بریزد؟ مگر اینکه بخت من به دست قدرتنمایی گرفته شده باشد.
من که چنین گشتهام، در قدمت سربلند
رو به کجا آورم، گر ز تو گردم جدا
هوش مصنوعی: من که به خاطر تو اینگونه تغییر کردهام و در حضورت احساس سرافرازی میکنم، اگر از تو جدا شوم، به کجا باید بروم؟
روز قیامت ز خاک، سر به چه رو برکنم
گر نکنم این زمان، پیش تو جان را فدا
هوش مصنوعی: در روز قیامت وقتی از خاک برخیزم، چگونه میتوانم به تو روی بیاورم؟ اگر اکنون در این دنیا جانم را برای تو فدای نکنم.
نیست عجب گر کنم، عمر به مدح تو صرف
غیر تو امروز کیست، قابل مدح و ثنا
هوش مصنوعی: تعجبی ندارد اگر من عمرم را در ستایش تو بگذرانم، چون امروز کسی قابل ستایش و مدح نیست جز تو.
تا شدهای مشتری، گوهر نظم مرا
همچو صدف گشته پر، گوش جهان زین صدا
هوش مصنوعی: وقتی تو به مقام مشتری رسیدهای، گوهر نظم من مانند صدفی پر از زیبایی و ارزش شده است، و گوشهای جهان از این صدا پر شده است.
چون ز خواص و عوام، بر همه کس ظاهر است
با چو تو شاهنشهی، بندگی این گدا
هوش مصنوعی: این بیت اشاره به این دارد که در میان افراد و کارهای مختلف، همه میدانند که تو چه مقام بلندی داري و به عنوان یک شاهنشه، حتی یک گدای معمولی نیز به تو احترام میگذارد و به تو خدمت میکند.
دست مدار از دلم، تا نرود دل ز دست
پای مکش از سرم، تا که نیفتم ز پا
هوش مصنوعی: دستت را از دل من برندار، چون ممکن است دل من از دست برود. پاهایت را از سر من دور نکن، چون نخواهم افتاد.
وقت عنایت مبین مرتبهٔ پست من
تو همه محض کرم، من همه عین خطا
هوش مصنوعی: زمانی که شما به من توجه میکنید، من در پایینترین مرتبه هستم و شما به طور خالص و بدون هیچ دلیلی به من لطف میکنید، در حالی که من فقط به اشتباهات خودم واقف هستم.
از تو مرا چشم آن هست که با من کنی
همّت عالیّ تو آنچه کند اقتضا
هوش مصنوعی: من منتظر هستم که تو با بزرگی خود به من توجه کنی و آنچه شایسته است را انجام دهی.
میلی ازین درگذر، تا ز سر اعتقاد
لوح دعا را کنم ساده ز حرف ریا
هوش مصنوعی: از این در عبور کن، تا بتوانم با اعتقاد خالص، دعاهایم را بدون هیچ گونه تظاهر و ریا بنویسم.
تا که به لوح جهان، عقل نیابد نشان
از رقم انتها، بیقلم ابتدا
هوش مصنوعی: تا زمانی که عقل نتواند نشانهای از انتهای هستی را بر روی صفحه دنیا ببیند، نخواهد توانست آغاز را با قلم خود رقم بزند.
دولت پاینده و عقل سلیم تو باد
آخر بیابتدا، اوّل بیانتها
هوش مصنوعی: شادکامی همیشگی و خرد نیکوی تو را آرزو دارم. این خوشبختی نه آغاز دارد و نه پایان.