گنجور

شمارهٔ ۱۶ - در مدح نورنگ‌خان

در گلو بینم گر از تیغ شهادت شربتی
یک دم از عمر به تلخی رفته یابم لذّتی
همچو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون
نیم جانی دارم و از وی ندارم راحتی
چون به این آسودگی در عمر خود کم بوده‌اند
کشتگان تیغ او دارند هر یک حسرتی
گاه قتلم از حسد بگرفت دشمن دست دوست
باز در صد محنتم افکند و دارد منّتی
خویش را هر لحظه بینم در محبّت گرمتر
با وجود آنکه هر دم پیشم آید محنتی
کس ندارد جرئت پابوس او از بیم جان
دست می‌شویم ز جان و می‌نمایم جرئتی
از شکایت در عتاب آوردمش، بینم کنون
من ازو شرمنده، او هم دارد از من خجلتی
دارم از دست ستمهایش دل آزرده‌ای
کاش بهر شکوه در بزمش بیابم فرصتی
از وفا عمری که سر بر آستانش داشتم
هر زمانم با سگان کوی او بود الفتی
این زمان کز کوی او محروم گشتم، هر زمان
بر دلم از یاد هر الفت فزاید کلفتی
با کدامین دل روم سویش، همان گیرم که باز
با رقیبش دیدم و در دل گره شد حسرتی
چون ز بیداد تو می‌نالم، مرا معذور دار
گر سگ کوی ترا از ناله دادم زحمتی
بهر یک دیدار دیگر بود، نه از بیم جان
وقت کشتن خواستم گر از تو یک دم مهلتی
استماع نالهٔ نی حال می‌بخشد، ولی
دارد آواز نی تیر تو دیگر حالتی
آنکه در بزم تو بر وصلم حسد بردی کجاست
تا بگیرد از من و محرومی من عبرتی
خسته‌ام دیدیّ و بر ریشم نبستی مرهمی
زحمتم دادیّ و بر حالم نکردی رحمتی
آن ستمها کز تو دیدم کی ز دل بیرون رود
گر نبینم روی خورشید همایون طلعتی
مهر کیوان منزلت، نورنگ دریادل که چرخ
با علوّ آستان او ندارد رفعتی
آن‌قدر قدرت که با سر پنجهٔ انصاف او
حلقهٔ بازوی گردون را نباشد قدرتی
وان ولی نعمت که بر خوان سخایش حرص را
هیچ در خاطر نماند آرزوی نعمتی
هر کجا انعام عامش گسترد خوان عطا
می‌برد در خورد استعداد، هر کس قسمتی
بس که در ایّام او دست تطاول کوته است
زلف خوبان را به دل بردن نباشد رغبتی
از ستم در دور عدلش وحش و طیر آسوده‌اند
همچو بخت عاشقان هریک به خواب غفلتی
در زمان همّتش گشتند چون گوهر عزیز
پیش ازین می‌بود اگر اهل طمع را ذلّتی
عام شد انعام تا حدّی که حیرت می‌کنند
در وجود آید گر از طبع خسیسان خسّتی
در گلوی دشمنان، کار دم خنجر کند
گر در آب تیغ او مضمر شود خاصیّتی
بس که در عهدش دد و دامند ایمن از گزند
در کمند، آهوی وحشی را نباشد وحشتی
ای که در دور تو بر دلهای محزون، از نشاط
گوشهٔ بیت‌الحزن گردید بیت‌العشرتی
هیچ‌کس را نگسلد تیغ اجل تار حیات
تا نه از تیغ جهانسوز تو گیرد رخصتی
حاصل دریا و کان باشد ترا یک‌روزه خرج
بلکه آن یک روز هم برنگذرد بی‌عسرتی
شد چنان دلها به عهدت از گزند ایمن که مار
گر شود همخوابه، در خاطر نیفتد دهشتی
داورا! بر حسب فرمان از خراسان سوی هند
آمدم، وین قصهٔ در هر شهر دارد شهرتی
از در ارباب دولت پا کشیدم، چون زدم
دست در دامان جاه چون تو صاحب‌دولتی
رو به هر سویی نهادی، در قدم بودم ترا
گر سزاوار تو از دستم نیامد خدمتی
در خلا و در ملا، غایب نبودم لحظه‌ای
وز دعا و از ثنا فارغ نبودم ساعتی
این زمان کز آستانت با دل امّیدوار
کرده‌ام عزم دیار خویش بعد از مدّتی
بی‌تکلّف، بود امّیدم که از درگاه تو
گر پریشان آمدم، با خود برم جمعیّتی
جز تو ممنون کسی دیگر نباشم در جهان
با تو در جمعیّتم کس را نباشد شرکتی
در به روی خلق بندم، پا به دامان در کشم
با دل آسوده بنشینم به کنج عزلتی
دم به دم در شرح اوصافت کنم اندیشه‌ای
هر زمان در وصف اخلاقت نمایم فکرتی
در تصوّر کی گذر می‌کرد این معنی مرا
کز تو آخر کار من این رنگ یابد صورتی
از تو احسانی که من می‌خواستم نسبت به خویش
با لقایی کرده‌ای نسبت به هر بی‌نسبتی
تیرگی از تیره‌بختیهای من کردی به من
همچو آن آیینه کز زنگی پذیرد ظلمتی
چشم آن می‌داشتم کز فتح باب دست تو
زین درم سوی در دیگر نیفتد حاجتی
چون ترا دیدم در همّت به رویم بستهای
همّتی ورزیدم و رفتم ازین در، همّتی!
گوهری بودم، مرا از دست دادی رایگان
گرچه گوهر این زمان پیش تو دارد عزّتی
با وجود آنکه جای کلفت و آزار هست
نی به خاطر دارم آزاری، نه در دل کلفتی
گر صد این مقدار هم بینم در احسانت فتور
کسی ازان در اعتقادم راه یابد فترتی؟
یارب اندر عمر خود هرگز نباشم با حضور
از تو هرگز بر زبانم بگذرد گر غیبتی
همچو شام این ماجرا دارد کدورت، وقت شد
کز دعا، چون صبح، میلی بر فرازی رایتی
تا غریبانی که دور افتاده‌اند از خان و مان
جمله را سوی وطن باشد خیال رجعتی
مرجع اقبال و دولت باد تا روز قیام
آستان بارگاه چون تو عالی حضرتی
دشمن جاه تو دشمنکام تا هنگام مرگ
از وطن آواره هریک در بلای غربتی

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

در گلو بینم گر از تیغ شهادت شربتی
یک دم از عمر به تلخی رفته یابم لذّتی
هوش مصنوعی: اگر از تیغ شهادت، جرعه‌ای بنوشم، لذتی می‌یابم که حتی اگر یک لحظه از عمرم به تلخی گذشته باشد.
همچو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون
نیم جانی دارم و از وی ندارم راحتی
هوش مصنوعی: من مانند پرنده‌ای نیمه‌جان در میان خاک و خون هستم، که نه تمام زندگی‌ام را دارم و نه می‌توانم آرامش و راحتی احساس کنم.
چون به این آسودگی در عمر خود کم بوده‌اند
کشتگان تیغ او دارند هر یک حسرتی
هوش مصنوعی: در زندگی، لحظاتی از آرامش و راحتی وجود دارد که در تمام عمر کم پیدا می‌شود و کسانی که به دست او کشته شده‌اند، هر کدام حسرتی بزرگ در دل دارند.
گاه قتلم از حسد بگرفت دشمن دست دوست
باز در صد محنتم افکند و دارد منّتی
هوش مصنوعی: گاهی دشمن به خاطر حسد من را به قتل می‌رساند، اما دوست دست مرا می‌گیرد و در مقابل بسیاری از مشکلاتی که برایم پیش آمده، از من سپاسگزاری می‌کند.
خویش را هر لحظه بینم در محبّت گرمتر
با وجود آنکه هر دم پیشم آید محنتی
هوش مصنوعی: در هر لحظه خود را در حالتی از عشق و محبت می‌بینم، هرچند که با وجود آن، هر لحظه با یک مشکل یا سختی مواجه می‌شوم.
کس ندارد جرئت پابوس او از بیم جان
دست می‌شویم ز جان و می‌نمایم جرئتی
هوش مصنوعی: هیچ‌کس جرئت ندارد که پای او را ببوسد چون از جان خود می‌ترسد. اما من از جان می‌گذرم و شجاعت نشان می‌دهم.
از شکایت در عتاب آوردمش، بینم کنون
من ازو شرمنده، او هم دارد از من خجلتی
هوش مصنوعی: من از او گله کردم و ناراحتش کردم، حالا خودم از او خجالت می‌کشم و او هم از من شرمنده است.
دارم از دست ستمهایش دل آزرده‌ای
کاش بهر شکوه در بزمش بیابم فرصتی
هوش مصنوعی: دل من به خاطر ظلم‌ها و ستم‌های او خیلی ناراحت و آزرده است. ای کاش فرصتی برای بیان درد ودلم در مجالس او پیدا کنم.
از وفا عمری که سر بر آستانش داشتم
هر زمانم با سگان کوی او بود الفتی
هوش مصنوعی: از زمانی که عمرم را در وفای او گذراندam و سر در آستان او داشتم، همیشه با سگ‌های کوی او انس و الفتی داشتم.
این زمان کز کوی او محروم گشتم، هر زمان
بر دلم از یاد هر الفت فزاید کلفتی
هوش مصنوعی: این روزها که از مسیر او دور شده‌ام، هر لحظه در دل من از یاد محبت و دوستی‌ام، بار فراق و غم بیشتری سنگینی می‌کند.
با کدامین دل روم سویش، همان گیرم که باز
با رقیبش دیدم و در دل گره شد حسرتی
هوش مصنوعی: دل مرا به کدام سو ببرم، وقتی که دیدن او را با رقیبش تجربه کردم و در دل من حسرتی پابرجا شده است.
چون ز بیداد تو می‌نالم، مرا معذور دار
گر سگ کوی ترا از ناله دادم زحمتی
هوش مصنوعی: وقتی از ظلم تو شکایت می‌کنم، مرا ببخش. اگر غم و شکایت من مثل صدای سگی در کوی تو به گوش می‌رسد، لطفا این زحمت را نادیده بگیر.
بهر یک دیدار دیگر بود، نه از بیم جان
وقت کشتن خواستم گر از تو یک دم مهلتی
هوش مصنوعی: برای دیدار دوباره‌ام، نه به خاطر ترس از جان، خواستم که وقتی برای کشتن بگذارم، اگر یک لحظه از تو فرصت بگیرم.
استماع نالهٔ نی حال می‌بخشد، ولی
دارد آواز نی تیر تو دیگر حالتی
هوش مصنوعی: صدای نالهٔ نی روح را تازه می‌کند، اما صدای نی تیر تو حال و هوای دیگری دارد.
آنکه در بزم تو بر وصلم حسد بردی کجاست
تا بگیرد از من و محرومی من عبرتی
هوش مصنوعی: کسی که در محفل تو به وصل من حسادت می‌ورزد، کجاست تا ببیند که من در حسرت آن دوستی و محرومیت‌ام دگرگون شده‌ام و از این حالتم عبرت بگیرد؟
خسته‌ام دیدیّ و بر ریشم نبستی مرهمی
زحمتم دادیّ و بر حالم نکردی رحمتی
هوش مصنوعی: خسته و ناامید هستم و تو هیچ درمانی برای دردهایم نداده‌ای. در حالی‌که زحمت و مشقتی به دوش من گذاشتی، حتی لحظه‌ای برای حالتم رحمی نکرده‌ای.
آن ستمها کز تو دیدم کی ز دل بیرون رود
گر نبینم روی خورشید همایون طلعتی
هوش مصنوعی: این ستم‌ها و آزارهایی که از تو تجربه کردم، چگونه می‌تواند از دلم خارج شود؟ حتی اگر نتوانم چهره‌ی آفتاب را ببینم، باز هم این احساس از من دور نخواهد شد.
مهر کیوان منزلت، نورنگ دریادل که چرخ
با علوّ آستان او ندارد رفعتی
هوش مصنوعی: محبت و جایگاه کیوانی، مانند نوری است که دل دریایی را پرکرده است و چرخ فلکی هم که دارای ارتفاع و بزرگی است، نمی‌تواند به مقام او برسد.
آن‌قدر قدرت که با سر پنجهٔ انصاف او
حلقهٔ بازوی گردون را نباشد قدرتی
هوش مصنوعی: قدرتی که او دارد به قدری است که هیچ‌کس به اندازهٔ انصاف او قادر نیست بر گردن زمان تسلط یابد.
وان ولی نعمت که بر خوان سخایش حرص را
هیچ در خاطر نماند آرزوی نعمتی
هوش مصنوعی: آنکه بر سر سفره‌اش نشسته و از نعمت‌هایش بهره‌مند می‌شود، هرگز به خاطر حرص و طمع چیزی در دلش نمی‌ماند و فقط آرزوی نعمت‌های او را می‌کند.
هر کجا انعام عامش گسترد خوان عطا
می‌برد در خورد استعداد، هر کس قسمتی
هوش مصنوعی: هر جا که نعمت و بخشش گسترده است، هر کسی طبق ظرفیت و استعدادش از آن بهره می‌برد و سهمی دریافت می‌کند.
بس که در ایّام او دست تطاول کوته است
زلف خوبان را به دل بردن نباشد رغبتی
هوش مصنوعی: در روزگار او، به دلیل مشکلات و محدودیت‌ها، علاقه‌ای به گرفتن دل از زیبایی‌های ظاهری وجود ندارد.
از ستم در دور عدلش وحش و طیر آسوده‌اند
همچو بخت عاشقان هریک به خواب غفلتی
هوش مصنوعی: در سایه‌ٔ عدالت او، موجودات وحشی و پرندگان در آرامش به سر می‌برند، مانند خوشبختی عاشقان که هرکدام در خواب غفلت هستند.
در زمان همّتش گشتند چون گوهر عزیز
پیش ازین می‌بود اگر اهل طمع را ذلّتی
هوش مصنوعی: در زمان تلاش و اراده او، مانند جواهر گرانبها در نظر دیگران ارزشمند بود. اما اگر افرادی که طمع دارند، ذلت و خوارشدن را نپذیرند، پیش از این هم او به این مقام نمی‌رسید.
عام شد انعام تا حدّی که حیرت می‌کنند
در وجود آید گر از طبع خسیسان خسّتی
هوش مصنوعی: هدایتی به مردم داده شده تا جایی که باعث شگفتی می‌شود اگر در طبع بخیلان، بی‌احترامی وجود داشته باشد.
در گلوی دشمنان، کار دم خنجر کند
گر در آب تیغ او مضمر شود خاصیّتی
هوش مصنوعی: اگر خنجر در آب پنهان شود، می‌تواند به دشمنان آسیب بزند و در آنجا خطرناک شود.
بس که در عهدش دد و دامند ایمن از گزند
در کمند، آهوی وحشی را نباشد وحشتی
هوش مصنوعی: به قدری در زمان او، خشونت و حیوانیت از بین رفته و امنیت برقرار شده که حتی آهوهای وحشی هم از خطر در امان هستند و دلیلی برای ترس ندارند.
ای که در دور تو بر دلهای محزون، از نشاط
گوشهٔ بیت‌الحزن گردید بیت‌العشرتی
هوش مصنوعی: ای کسی که با حضور خود در اطراف تو، دل‌های غمگین را شاد کرد و محلی برای خوشی و سرور ایجاد نمود.
هیچ‌کس را نگسلد تیغ اجل تار حیات
تا نه از تیغ جهانسوز تو گیرد رخصتی
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌تواند از دست تقدیر و زمانه نجات یابد تا زمانی که از خطرات و مشکلات زندگی اجازه‌ای برای گریز بگیرد.
حاصل دریا و کان باشد ترا یک‌روزه خرج
بلکه آن یک روز هم برنگذرد بی‌عسرتی
هوش مصنوعی: کسی که از دریا و معادن بهره‌مند شود، باید بداند که باید در یک روز آن را صرف کند، ولی حتی یک روز هم نباید بدون زحمت و سختی بگذرد.
شد چنان دلها به عهدت از گزند ایمن که مار
گر شود همخوابه، در خاطر نیفتد دهشتی
هوش مصنوعی: دل‌ها به قدری به عهد تو ایمن و آرام شده‌اند که حتی اگر ماری به خواب بیفتد، ترسی از آن نخواهند داشت.
داورا! بر حسب فرمان از خراسان سوی هند
آمدم، وین قصهٔ در هر شهر دارد شهرتی
هوش مصنوعی: ای داور! بنا بر فرمانی که داشتم، از خراسان به سوی هند آمده‌ام و این داستان در هر شهری معروف شده است.
از در ارباب دولت پا کشیدم، چون زدم
دست در دامان جاه چون تو صاحب‌دولتی
هوش مصنوعی: از در بالای قدرت خارج شدم، زیرا وقتی دستم را به سمت مقام و منصب تو دراز کردم، متوجه شدم که تو خود دارای قدرت و جایگاه بلندی هستی.
رو به هر سویی نهادی، در قدم بودم ترا
گر سزاوار تو از دستم نیامد خدمتی
هوش مصنوعی: هر جا که می‌رفتی، من همیشه در کنارت بودم. اما نتواستم به تو خدمت کنم چون هنوز به اندازه‌ی لیاقتت به تو نزدیک نشده‌ام.
در خلا و در ملا، غایب نبودم لحظه‌ای
وز دعا و از ثنا فارغ نبودم ساعتی
هوش مصنوعی: در فضای خلوت و در جمع، هیچ‌گاه غایب نبوده‌ام و حتی لحظه‌ای از دعا و ستایش خالی نبوده‌ام.
این زمان کز آستانت با دل امّیدوار
کرده‌ام عزم دیار خویش بعد از مدّتی
هوش مصنوعی: این زمان که از آستان تو امیدوار و دلشاد هستم، بعد از مدتی تصمیم دارم به سرزمین خودم بروم.
بی‌تکلّف، بود امّیدم که از درگاه تو
گر پریشان آمدم، با خود برم جمعیّتی
هوش مصنوعی: بدون هیچ زحمتی، امید داشتم که اگر با حال پریشان وارد شوم، تو با لطف خود گروهی از یاران را با من به همراه کنی.
جز تو ممنون کسی دیگر نباشم در جهان
با تو در جمعیّتم کس را نباشد شرکتی
هوش مصنوعی: من تنها به تو ممکن است سپاسگزار باشم و در جمع تو هیچ کس دیگری را شریک نمی‌دانم.
در به روی خلق بندم، پا به دامان در کشم
با دل آسوده بنشینم به کنج عزلتی
هوش مصنوعی: من در را به روی مردم می‌بندم و با آرامش خاطر در گوشه‌ای از تنهایی‌ام می‌نشینم.
دم به دم در شرح اوصافت کنم اندیشه‌ای
هر زمان در وصف اخلاقت نمایم فکرتی
هوش مصنوعی: هر لحظه در مورد ویژگی‌هایت صحبت می‌کنم و هر زمان به اخلاق و رفتار تو فکر می‌کنم.
در تصوّر کی گذر می‌کرد این معنی مرا
کز تو آخر کار من این رنگ یابد صورتی
هوش مصنوعی: در ذهنم نمی‌گنجید که این مفهوم به من بگوید که چه بسا در نهایت، نتیجه‌ای که از تو می‌گیرم شکلی به خود بگیرد.
از تو احسانی که من می‌خواستم نسبت به خویش
با لقایی کرده‌ای نسبت به هر بی‌نسبتی
هوش مصنوعی: تو لطفی کرده‌ای که من آرزو داشتم نسبت به خودم، و این لطف تو نسبت به هر بی‌نسبتی نیز جاری شده است.
تیرگی از تیره‌بختیهای من کردی به من
همچو آن آیینه کز زنگی پذیرد ظلمتی
هوش مصنوعی: شکست‌ها و ناملایمات زندگی‌ام باعث شده‌اند که من هم مانند آینه‌ای که بر اثر زنگ‌زدگی تیره و تار شده است، دچار تیرگی و ناامیدی شوم.
چشم آن می‌داشتم کز فتح باب دست تو
زین درم سوی در دیگر نیفتد حاجتی
هوش مصنوعی: چشمی داشتم که به خاطر قدرت و تسلط تو بر در اینجا، دیگر هیچ نیازی به در دیگر نداشته باشد.
چون ترا دیدم در همّت به رویم بستهای
همّتی ورزیدم و رفتم ازین در، همّتی!
هوش مصنوعی: وقتی که تو را دیدم، اراده‌ام قوی‌تر شد و تصمیم گرفتم از این در بیرون بروم.
گوهری بودم، مرا از دست دادی رایگان
گرچه گوهر این زمان پیش تو دارد عزّتی
هوش مصنوعی: من چون گوهر گرانبها بودم که به صورت رایگان از دست تو رفته‌ام، هرچند که اکنون در این زمان، آن گوهر برای تو جایگاهی و ارجی دارد.
با وجود آنکه جای کلفت و آزار هست
نی به خاطر دارم آزاری، نه در دل کلفتی
هوش مصنوعی: با اینکه در زندگی مشکلات و دشواری‌ها وجود دارد، اما من هیچ آزاری از آنها در یاد ندارم و در دل نیز نسبت به آنها احساس سنگینی نمی‌کنم.
گر صد این مقدار هم بینم در احسانت فتور
کسی ازان در اعتقادم راه یابد فترتی؟
هوش مصنوعی: اگر صد بار هم احسان و نیکی تو را ببینم و در آن کم‌وجونی احساس کنم، آیا کسی می‌تواند به واسطه این نواقص، در ایمان من شک و تردید ایجاد کند؟
یارب اندر عمر خود هرگز نباشم با حضور
از تو هرگز بر زبانم بگذرد گر غیبتی
هوش مصنوعی: خداوندا، در تمام عمرم هرگز نخواهم بود که به خاطر غیبت تو حتی نامت بر زبانم بیفتد.
همچو شام این ماجرا دارد کدورت، وقت شد
کز دعا، چون صبح، میلی بر فرازی رایتی
هوش مصنوعی: این ماجرا مانند شب تیره و کدر است، اما اکنون زمان آن فرا رسیده که با دعا و درخواست، همچنان که صبح فرا می‌رسد، امیدی به روشنایی و بهبود پیدا کنیم.
تا غریبانی که دور افتاده‌اند از خان و مان
جمله را سوی وطن باشد خیال رجعتی
هوش مصنوعی: این متن به این معناست که کسانی که از خانه و کاشانه‌شان دور افتاده‌اند، همه آرزوی بازگشت به وطن و خانواده خود را در سر دارند.
مرجع اقبال و دولت باد تا روز قیام
آستان بارگاه چون تو عالی حضرتی
هوش مصنوعی: ای کاش اقبال و خوشبختی تا روز قیامت به تو برگردد و آستان بارگاه تو همیشه با عظمت و بزرگوار باقی بماند.
دشمن جاه تو دشمنکام تا هنگام مرگ
از وطن آواره هریک در بلای غربتی
هوش مصنوعی: دشمن به دلیل حسادت و کینه‌جویی، در تمام عمر زندگی تو را تحت تأثیر قرار می‌دهد و تو را از سرزمینت دور می‌کند، به گونه‌ای که هر یک از شما در درد و رنج غربت به سر می‌برید.