«وَ لَقَدْ آتَیْنا إِبْراهِیمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ»، خداوند ان معرفت بزبان اشارت گفتهاند، در معنی این آیت، رشده ما کاشف به روحه قبل ابداعها قالبه، من تجلی الحقیقة.
ابراهیم خلیل هنوز در کتم عدم بود که خیاط لطف صدره توحید وی دوخته بود، هنوز قدم در دائره وجود ننهاده بود که پیلور فضل شربت نوشاگین وی آمیخته بود، لا جرم چون در وجود آمد هم در بدایت نشو او آفتاب خلّت تابیدن گرفت ینابیع علوم و حکم در صحن سینه او گشادند، نور هدایت در حال صبی تحفه نقطه وی گردانیدند، کمر کرامت بر میان او بستند او را بمحلی رسانیدند که مقدّسان ملأ اعلی انامل تعجب در دهن حیرت گرفتند گفتند: الهنا جانهای ما در غرقابست از آن الطاف کرم و انواع تخصیص که از جناب جبروت روی بخلیل نهاده، تا از درگاه عزّت ذی الجلال ندا آمد که: ای ملأ اعلی اگر ما آن آتش که در کانون جان خلیل نهان کردهایم بصحرا آریم از شرر آن کونین و عالمین بسوزیم، آن مهجور درگاه عزّت نمرود خاکسار خواست که ملک خلّت خلیل بر هم شکند و سپاه عصمت وی را منهزم کند، آتشی افروخت که تا خلیل را بسوزد و جز جان و دل خود را در آن آتش کباب نکرد، و جز قاعده دولت خویش خراب نکرد، آن ساعت که خلیل را بآتش انداختند و آتش برو بستان گشت او در میان آن ریاض و انوار و ازهار تکیه زده و نظاره صنع الهی میکرد که دختری از آن نمرود بر بام کوشک آمد اطلاع بگیرد خلیل را دید بر آن هیأت در آن تنعم آسوده نشسته، روی سوی آسمان کرده گفت یا اله الخیل ما الطفک بخلیلک کن بی لطیفا. ای خدای خلیل در خلیل خود نظر لطف کردهای بلطف خود نواخت بر وی نهادهای یک نظر لطف نیز در کار من بیچاره کن و نعمت خود بر من تمام کن، آن مخدّره را بر دیدار خلیل وقت خوش گشت درد عشق دین ناگاه سر از نقطه جان وی بر زد، در خاک حسرت میغلتید و با وقت خویش ترنّمی میکرد، هرگز کسی از حواشی آن سرای آواز آن مخدّره نشنیده بود خدم و حواشی دویدند و نمرود را خبر کردند گفتند: ایها الملک جنّت الحرّة. ای ملک تعجیل کن که دخترت دیوانه گشته در خاک میغلتد و فریاد میکند و جامه بر خود پاره میکند نمرود پای تهی از تخت خویش بیامد تا ببالین دختر، چون بر بالین او نشست دختر بگوشه مقنعه روی خویش از پدر بپوشید گفت: ای پدر سر و طلعت تو جنابت کفر دارد و این دیده من طهارت یافته از مشاهده خلیل اللَّه، نباید که دیگر بآن ملوّث شود. گفت ای ماهروی پدر خلیل اللَّه کیست؟ گفت: ابراهیم. نمرود چون این سخن بشنید دو دست بر فرق خویش زد گفت ما آتشی برافروختیم که ابراهیم را در آن بسوزیم، ندانستیم که دل و جان خویش را در آن کباب میکنیم. گفت ای دختر اگر دیوانه گشتهای تا بغل و زنجیرت ببندند؟ گفت چون از اغلال و انکال دوزخ نجات یافتم بغل آهنین تو اندوه نخورم، گفت ای دختر اگر جز ز من خدایی دیگر گیری ترا هلاک کنم. گفت: الّذی خلقنی فهو الهی. خدای من اوست که مرا آفرید، نسب تو و مشتی خاکست اگر خواهی بکش و اگر خواهی بگذار این جان پاک از این مشکاة آلوده بنسب نمرودی بل تا بر آید، او مرغیست تا بر کدام درخت آشیانه مییابد. ای جوانمرد کسی که در حرم عنایت ازلی شد هرگز غوغای محنت ابدی گرد دولت سرمدی او نگردد. دختر همان نظاره میکرد که پدر کرد، دختر را سبب هدایت بود و پدر را شقاوت بیفزود. وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ.
«قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْداً» اصحاب معارف و ارباب حقایق را درین آیت رمزی دیگر است، گفتند این ندا آتشی است که در کانون جان خلیل تعبیه بود چون نمرود او را در منجنیق نهاد خلیل نیز سرّ خویش در منجنیق مشاهدت نهاد، راست که بنزدیک آتش نمرود رسید از سوز شهود حق خواست که آه کند و آتش نمرود را تباه کند، ندا آمد که: «یا نارُ» ای آتش شهودی! «کُونِی بَرْداً» بر آتش نمرودی سرد باش سلطنت خود بر وی مران که ما قضا کردهایم که از میان آتش بستانی پر از هار و انوار بر آریم کرامت خلیل خود را و اظهار معجزه وی را و اگر تو آن را تباه کنی بستان نباشد و معجزه پیدا نگردد، سرد باش بر آتش نمرودی تا بستان پدید آید، سلامت باش بر ابراهیم تا معجزه پدید آید. لطیفه دیگر شنو ازین عجبتر، نفس تو بر مثال نمرود است و هواء نفس آتش است و آن دل سوخته تو خلیلست.
نفس آتش هوی بر افروخته و دل را با سلاسل مکر و اغلال شهوت در منجنیق معاصی نهاده و بآتش هوی انداخته هنوز یک گام نارفته که عقل چون شیفتگان میآید بچاکری دل که: هل لک من حاجة؟ دل جواب میدهد: امّا الیک فلا. ای عقل یاد داری که ترا گفتند بیا بیامدی گفتند برو برفتی گفتند تو کیستی فرو ماندی؟ آن روز راه بخود ندانستی امروز بمن چون دانی راست؟ چون دل بآتش هوی فرو آید فرمان در آید که: «یا نارُ کُونِی بَرْداً» ای آتش هوی سرد باش بر دل که او خود سوخته محنت ماست، ففی فؤاد المحبّ نار هوی.
سوخته را دیگر باره نسوزند. چون آتش هوی را این فرمان آید در ساعت فرو میرد و از میان جان عارف بوستانی عجب پدید آید با صد هزار بدایع و لطائف انواع ازهار و اشجار پر ثمار، بر هوای بوستان سحاب افضال میریزد باران اقبال، بر نفس باران کفایت تا ازو طاعت و وفا روید، بر دل باران هدایت تا ازو شوق و صفا روید، بر زبان باران لطافت تا ازو حمد و ثنا روید، بر چشم باران کرامت تا ازو رؤیت و لقا روید.
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
«وَ لَقَدْ آتَیْنا إِبْراهِیمَ رُشْدَهُ مِنْ قَبْلُ»، خداوند ان معرفت بزبان اشارت گفتهاند، در معنی این آیت، رشده ما کاشف به روحه قبل ابداعها قالبه، من تجلی الحقیقة.
هوش مصنوعی: خداوند به ابراهیم هدایت و معرفتی عطا کرده بود که قبل از اینکه او به وجود بیاید، در دلش نهادینه شده بود. این معرفت مانند نوری است که حقیقت را روشن میکند و به او کمک میکند تا به درک عمیقتری از وجود و آفرینش برسد.
ابراهیم خلیل هنوز در کتم عدم بود که خیاط لطف صدره توحید وی دوخته بود، هنوز قدم در دائره وجود ننهاده بود که پیلور فضل شربت نوشاگین وی آمیخته بود، لا جرم چون در وجود آمد هم در بدایت نشو او آفتاب خلّت تابیدن گرفت ینابیع علوم و حکم در صحن سینه او گشادند، نور هدایت در حال صبی تحفه نقطه وی گردانیدند، کمر کرامت بر میان او بستند او را بمحلی رسانیدند که مقدّسان ملأ اعلی انامل تعجب در دهن حیرت گرفتند گفتند: الهنا جانهای ما در غرقابست از آن الطاف کرم و انواع تخصیص که از جناب جبروت روی بخلیل نهاده، تا از درگاه عزّت ذی الجلال ندا آمد که: ای ملأ اعلی اگر ما آن آتش که در کانون جان خلیل نهان کردهایم بصحرا آریم از شرر آن کونین و عالمین بسوزیم، آن مهجور درگاه عزّت نمرود خاکسار خواست که ملک خلّت خلیل بر هم شکند و سپاه عصمت وی را منهزم کند، آتشی افروخت که تا خلیل را بسوزد و جز جان و دل خود را در آن آتش کباب نکرد، و جز قاعده دولت خویش خراب نکرد، آن ساعت که خلیل را بآتش انداختند و آتش برو بستان گشت او در میان آن ریاض و انوار و ازهار تکیه زده و نظاره صنع الهی میکرد که دختری از آن نمرود بر بام کوشک آمد اطلاع بگیرد خلیل را دید بر آن هیأت در آن تنعم آسوده نشسته، روی سوی آسمان کرده گفت یا اله الخیل ما الطفک بخلیلک کن بی لطیفا. ای خدای خلیل در خلیل خود نظر لطف کردهای بلطف خود نواخت بر وی نهادهای یک نظر لطف نیز در کار من بیچاره کن و نعمت خود بر من تمام کن، آن مخدّره را بر دیدار خلیل وقت خوش گشت درد عشق دین ناگاه سر از نقطه جان وی بر زد، در خاک حسرت میغلتید و با وقت خویش ترنّمی میکرد، هرگز کسی از حواشی آن سرای آواز آن مخدّره نشنیده بود خدم و حواشی دویدند و نمرود را خبر کردند گفتند: ایها الملک جنّت الحرّة. ای ملک تعجیل کن که دخترت دیوانه گشته در خاک میغلتد و فریاد میکند و جامه بر خود پاره میکند نمرود پای تهی از تخت خویش بیامد تا ببالین دختر، چون بر بالین او نشست دختر بگوشه مقنعه روی خویش از پدر بپوشید گفت: ای پدر سر و طلعت تو جنابت کفر دارد و این دیده من طهارت یافته از مشاهده خلیل اللَّه، نباید که دیگر بآن ملوّث شود. گفت ای ماهروی پدر خلیل اللَّه کیست؟ گفت: ابراهیم. نمرود چون این سخن بشنید دو دست بر فرق خویش زد گفت ما آتشی برافروختیم که ابراهیم را در آن بسوزیم، ندانستیم که دل و جان خویش را در آن کباب میکنیم. گفت ای دختر اگر دیوانه گشتهای تا بغل و زنجیرت ببندند؟ گفت چون از اغلال و انکال دوزخ نجات یافتم بغل آهنین تو اندوه نخورم، گفت ای دختر اگر جز ز من خدایی دیگر گیری ترا هلاک کنم. گفت: الّذی خلقنی فهو الهی. خدای من اوست که مرا آفرید، نسب تو و مشتی خاکست اگر خواهی بکش و اگر خواهی بگذار این جان پاک از این مشکاة آلوده بنسب نمرودی بل تا بر آید، او مرغیست تا بر کدام درخت آشیانه مییابد. ای جوانمرد کسی که در حرم عنایت ازلی شد هرگز غوغای محنت ابدی گرد دولت سرمدی او نگردد. دختر همان نظاره میکرد که پدر کرد، دختر را سبب هدایت بود و پدر را شقاوت بیفزود. وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ.
هوش مصنوعی: ابراهیم خلیل هنوز به دنیا نیامده بود که خیاط توحید لباس وجودش را دوخته بود. وقتی که وارد عالم وجود شد، از نخستین آغاز نشو و نمو، نور علم و حکمت در دل او جاری گشت و نور هدایت در دوران کودکی به او عطا شد. او به مقامی رسید که حتی مقدسین آسمانی از حیرت در شگفت شدند و گفتند: ای خداوند، جانهای ما در غرقاب الطاف و کرمهای تو در برابر ابراهیم غرق شده است. سپس خداوند به ملای اعلی فرمود که اگر آتش نهانی را که در دل ابراهیم قرار دادهام به صحرا بیاورید، میتواند تمام کائنات را بسوزاند. نمرود، که قصد داشت ابراهیم را نابود کند، آتش بزرگی افروخت، اما تنها خود و حکومتش را در آن آتش سوزاند. در حالی که ابراهیم در کنار آن آتش نشسته بود و به تماشا و تفکر در آفرینش الهی مشغول بود، دختر نمرود برای دیدن او بر بام کاخ آمد و از زیبایی ابراهیم شگفتزده شد و از خداوند خواست که او نیز مورد لطف قرار گیرد. این دختر در عشق به ابراهیم شوریده شد و به حالتی از غم و شادی درآمد. نمرود از این وضعیت اطلاع پیدا کرد و به سرعت به بالین دخترش آمد. وقتی که او را دید، دختر به او گفت که دیگر نباید به کفر و ناپاکی برگردد، زیرا دیدهاش پاک شده است. نمرود در شگفتی گفت: ابراهیم کیست؟ دختر پاسخ داد که او ابراهیم است. نمرود، هنگامی که این را شنید، دست بر سر خود زد و نتوانست بفهمد که با آتش چه بلایی بر سر خود آورده است. دختر بر این باور بود که تنها خالق او خداوند است و هیچ ترسی از دشمنش نداشت. او با اعتقاد به قدرت خداوند، به پدرش گفت که هر چه بخواهد، میتواند با او کند، اما جان او از دستان نمرود آزاد خواهد بود. در آن هنگام، دختر با ایمان و هدایتش در کنار ابراهیم قرار داشت و او نیز در حالتی از شقاوت و بیخبری مانده بود.
«قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْداً» اصحاب معارف و ارباب حقایق را درین آیت رمزی دیگر است، گفتند این ندا آتشی است که در کانون جان خلیل تعبیه بود چون نمرود او را در منجنیق نهاد خلیل نیز سرّ خویش در منجنیق مشاهدت نهاد، راست که بنزدیک آتش نمرود رسید از سوز شهود حق خواست که آه کند و آتش نمرود را تباه کند، ندا آمد که: «یا نارُ» ای آتش شهودی! «کُونِی بَرْداً» بر آتش نمرودی سرد باش سلطنت خود بر وی مران که ما قضا کردهایم که از میان آتش بستانی پر از هار و انوار بر آریم کرامت خلیل خود را و اظهار معجزه وی را و اگر تو آن را تباه کنی بستان نباشد و معجزه پیدا نگردد، سرد باش بر آتش نمرودی تا بستان پدید آید، سلامت باش بر ابراهیم تا معجزه پدید آید. لطیفه دیگر شنو ازین عجبتر، نفس تو بر مثال نمرود است و هواء نفس آتش است و آن دل سوخته تو خلیلست.
هوش مصنوعی: این آیه به نوعی رمزی برای اهل معرفت و حقیقت به شمار میآید. در این متن به داستان ابراهیم (خلیل) اشاره میشود که وقتی نمرود او را در آتش انداخت، او در آن لحظه راز خود را در آتش مشاهده کرد. در زمانی که به آتش نزدیک شد، به واسطهی شهود خود از خدا خواست که به آتش ندا دهد و آن را سرد کند. و در پاسخ به او گفته شد که ای آتش! بر آتش نمرود سرد باش و سلطنت خود را بر او نران، چرا که ما مقدر کردهایم که از میان این آتش، باغی پر از نعمت و نور به وجود آوریم تا معجزه ابراهیم نمایان شود. اگر تو آتش را سرد کنی، این بستان و معجزه از بین خواهد رفت. بنابراین، بر آتش نمرود سرد باش تا این معجزه و بستان به وجود آید و ابراهیم در سلامت بماند. همچنین، اشارهای به این نکته دارد که نفس انسان میتواند به نمرود تشبیه شود و هوای نفس، آتش است که دل سوخته فرد، مانند ابراهیم است.
نفس آتش هوی بر افروخته و دل را با سلاسل مکر و اغلال شهوت در منجنیق معاصی نهاده و بآتش هوی انداخته هنوز یک گام نارفته که عقل چون شیفتگان میآید بچاکری دل که: هل لک من حاجة؟ دل جواب میدهد: امّا الیک فلا. ای عقل یاد داری که ترا گفتند بیا بیامدی گفتند برو برفتی گفتند تو کیستی فرو ماندی؟ آن روز راه بخود ندانستی امروز بمن چون دانی راست؟ چون دل بآتش هوی فرو آید فرمان در آید که: «یا نارُ کُونِی بَرْداً» ای آتش هوی سرد باش بر دل که او خود سوخته محنت ماست، ففی فؤاد المحبّ نار هوی.
هوش مصنوعی: آتش هوس در دل شعلهور شده و آن را با زنجیرهای فریب و بندهای شهوت در منجنیق گناهان میاندازد و به آتش هوس میکشاند. هنوز به راهی نرفته که عقل، مانند شیفتگان، به سراغ دل میآید و میپرسد: آیا به چیزی نیاز داری؟ دل پاسخ میدهد: اما به تو نه. ای عقل، آیا به یاد داری که به تو گفته بودند بیامدی و آمدی، سپس گفتند بروی و رفتی، و بعد گفتند تو کیستی و تو ماندی؟ آن روز نتوانستی راه را بشناسی، امروز چطور میتوانی بسنجی؟ وقتی دل به آتش هوس بیفتد، دستوری میآید که: «ای آتش، سرد باش». ای آتش هوس، بر دل سرد باش، چرا که او خودش سوخته و رنج ماست، زیرا در دل عاشق، آتش هوس وجود دارد.
سوخته را دیگر باره نسوزند. چون آتش هوی را این فرمان آید در ساعت فرو میرد و از میان جان عارف بوستانی عجب پدید آید با صد هزار بدایع و لطائف انواع ازهار و اشجار پر ثمار، بر هوای بوستان سحاب افضال میریزد باران اقبال، بر نفس باران کفایت تا ازو طاعت و وفا روید، بر دل باران هدایت تا ازو شوق و صفا روید، بر زبان باران لطافت تا ازو حمد و ثنا روید، بر چشم باران کرامت تا ازو رؤیت و لقا روید.
هوش مصنوعی: دیگر کسی را که سوخته است، نسوزانند. چون آتش هوای نفس، در یک لحظه خاموش میشود و از وجود عارف، باغی شگفتانگیز بوجود میآید با صدها نوع زیبایی و لطافت، گلها و درختان پربار. بر هوای باغ، باران نعمت و خوشبختی میبارد، و بر نفس انسان باران کافی نازل میشود تا از آن طاعت و وفا پدید آید. بر دل باران هدایت نازل میشود تا شوق و صفا در آن شکل بگیرد. بر زبان باران لطافت میبارد تا حمد و ثنای خداوند از آن جاری شود. بر چشم باران کرامت نازل میشود تا دیدار و وصال خدا را میسر سازد.