۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالی: «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ» چون اللَّه را با بنده عنایت بود، پیروزی بنده را چه نهایت بود، چون اللَّه رهی را در حفظ و حمایت خود دارد، دشمن برو کی ظفر یابد، پیروز بندهای که اللَّه تعالی نظر بدل وی پیوسته دارد که او را بهیچ وقت فرا مخالفت نگذارد.
قال النّبی (ص) فیما یرویه عن ربّه عزّ و جلّ: «اذا علمت ان الغالب علی قلب عبدی الاشتغال بی جعلت شهوته فی مسئلتی و مناجاتی فاذا اراد ان یسهو عنی حلت بینه و بین السهو عنی».
بنگر بحال یوسف صدّیق که شیطان دام خود چون نهاد فرا راه وی که: النّساء حبائل الشیطان. و ربّ العالمین برهان خود چون نمود فرا وی.
جعفر صادق (ع) گفت: برهان حق جمال نبوّت بود و نور علم و حکمت که در دل وی نهاد، چنانک گفت: «آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً» تا بنور و ضیاء آن راه صواب بدید، از ناپسند برگشت و بپسند حق رسید، نه خود رسید که رسانیدند! نه خود دید که نمودند! یقول اللَّه تعالی: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ». و روایت کردهاند از علی بن حسین بن علی صلاة اللَّه علیهم که در آن خلوت خانه بتی نهاده بود، آن ساعت زلیخا برخاست و چادری بسر آن بت در کشید تا بپوشید، یوسف گفت چیست این که تو کردی؟ گفت از آن بت شرم میدارم که بما مینگرد، گفت یوسف: ا تستحین ممّن لا یسمع و لا یبصر و لا استحیی ممّن خلق الاشیاء و علّمها یسمع و یبصر و ینفع و یضرّ؟
از بتی که نشنود و نبیند و نه در ضرّ و نفع بکار آید تو شرم میداری، من چرا شرم ندارم از آفریدگار جهان و جهانیان و دانا باحوال همگان چه آشکارا و چه نهان، شنونده آوازها، نیوشنده رازها، بیننده دورها أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری؟ یوسف این بگفت آن گه برخاست و آهنگ در کرد. و روایت کردهاند از ابن عباس و جماعتی مفسّران که از آن مناظرات و محاورات که آن ساعت میان ایشان رفت آن بود که زلیخا گفت: یا یوسف ما احسن شعرک ای یوسف نیکو مویی داری، گفت اوّل چیزی که در خاک بریزد این موی باشد. گفت: ای یوسف نیکو رویی داری، گفت نگاریده حقّ است در رحم مادر. گفت: ای یوسف صورت زیبای تو تنم را بگداخت، گفت شیطانت مدد میدهد و میفریبد. گفت: ای یوسف آتشی بجانم برافروختی شرر آن بنشان، گفت اگر بنشانم خود در آن سوخته گردم. گفت: ای یوسف کشته را آب ده که از تشنگی خشک گشته، گفت کلید بدست باغبان و باغبان سزاوار تر بدان. گفت: ای یوسف خانه آراستهام و خلوت ساختهام خیز تماشایی کن، گفت پس، از تماشای جاودانی و سرای پیروزی باز مانم. گفت: ای یوسف دستی برین دل غمناک نه و این خسته عشق را مرهمی بر نه، گفت با سیّد خود خیانت نکنم و حرمت بر ندارم.
ابن عباس گفت میان ایشان سخن دراز شد و شیطان سوم ایشان در کار ایستاده، دستی بیوسف برد و دیگر دست بزلیخا، هر دو را فراهم کشید، پنداشت که ایشان را بهم جمع کرد و بمقصود رسید! برهان حق پدید آمد ناگاه و تلبیس ابلیس همه نیست گشت و تباه:
چون یوسف آهنگ در کرد گریزان و زلیخا از پس وی دوان، شوی زن را دیدند بر گذرگاه ایشان ایستاده! زلیخا چون او را دید آتش خجلت و تشویر در جان وی افتاد. تنبیهی است این کلمه عاصیان امّت را فردا که بر گذرگاه قیامت حق را بینند جلّ جلاله و ذلک فی قوله عزّ و جل: «إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ». زلیخا چون وی را دید گفت: «ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» گناه سوی یوسف نهاد از آنک در عشق وی صدق نبود، لا جرم بر زبان وی نیز صدق نرفت و یوسف را بخود برنگزید و حظّ نفس خود فرو نگذاشت، باز چون عشق یوسفی ولایت سینه وی بتمامی فرو گرفت و بشغاف دل وی رسید حظّ خود بگذاشت و زبان صدق بگشاد گفت: الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ.
قوله: «وَ قالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا» شغاف پرده درونی است از پردههای دل و دل را پنج پرده است: اوّل صدر است مستقرّ عهد اسلام. دوم قلب است محل نور ایمان. سوم فؤاد است موضع نظر حق. چهارم سرّ است مستودع گنج اخلاص. پنجم شغاف است محطّ رحل عشق.
زلیخا را عشق یوسف بشغاف رسیده بود، سمنون محبّ گفت: شغاف آن گه گویند که پردههای دل از عشق پر شود و نیز چیزی را در آن جای نماند تا هر چه گوید از عشق گوید و آنچه شنود در عشق شنود، چنانک مجنون را پرسیدند که ابو بکر فاضلتر یا عمر؟ گفت: لیلی نیکوتر! و منه قول جعفر: الشغاف مثل العین اظلم قلبه عن التفکّر فی غیره و الاشتغال بسواه.
چون آن بیچاره در کار یوسف برفت و عشق ولایت خویش بتمامی فرو گرفت، زبان طاعنان بر وی دراز شد و زنان مصر تیرهای ملامت در وی میانداختند که: تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ، و او خود را تسلّی میداد باین که معشوق خوب روی ملامت ارزد:
سرمایه عاشقان خود ملامت است، عاشق کی بود او که بار ملامت نکشد! گفت آری من دوست خود را بایشان نمایم تا بدانند که:
پس چون جمال یوسف بدیدند و شعاع آن جمال بر هیکلهای ایشان اشراق زد، همه در وهده دهشت افتادند و دستها بجای ترنج بریدند، از خود بی خبر گشته، لختی بی هوش افتاده، لختی جان داده، لختی سراسیمه و متحیّر مانده و همی گویند: ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ این نه آدمی است که این فریشته روحانی است.!
«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ» این نه دفع ملامت است و نه کشف مضرّت که این تفاخر است و نازیدن بمعشوق خویش. میگوید این آنست که شما مرا ملامت کردید در عشق او، «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» و راستست آن سخن که شما گفتید که منم عاشق و دل داده بدو.
چون یوسف جمال خود بنمود همه زنان دست بریدند و زلیخا نبرید، همه متحیّر و متغیّر گشتند و زلیخا متغیّر نگشت، و ذلک لانّها قوی حالها بطول اللّقاء فصارت رؤیة یوسف لها غذاء و عادة فلم یؤثر فیها و التغیّر صفة اهل الابتداء فی الامر فاذا دام المعنی زال التغیّر.
قال ابو بکر الصدّیق رضی اللَّه عنه لمن رآه یبکی و هو قریب العهد بالا سلام: هکذا کنّا حتّی قست القلوب ای قویت و صلبت، و کذا الخزف اوّل ما یطرح فیه الماء یسمع له نشیش فاذا تعوّد تشرّب الماء سکن فلا یسمع له صوت.
و گفتهاند که در میان زنان مصر دختری ناهده بود بر ملّت کفر و آن ساعت که جمال یوسف دید حیض وی بگشاد و آن جامه تجمل که داشت آلوده گشت و از خجلی و شرمساری اندر سرّ خویش ایمان آورد، گفت: ای خدای یوسف مرا دریاب و شرمسار مکن، ایمان آوردم بیکتایی و بیهمتایی تو، ربّ العزّه همان ساعت دهشت و حیرت بر همه زنان افکند تا دستها بریدند و جامها بخون بیالودند تا در میانه آن دختر خجل نشود.
و مثله ما حکی عن عمر بن الخطاب رضی اللَّه عنه انّه کان جالسا فی بعض اصحابه فسمع صوتا، فقال الا من احدث فلیعد الوضوء، فلم یقم احد، فعلم عمر انّه لا یقوم حیاء و خجلا، فقام بنفسه و قال قوموا لنتوضّأ حتی صار المحدث مستورا فیهم، کذلک فی القیامة یدعی کلّ واحد باسم والدته سترا لاولاد الزنّا و شرفا لعیسی علیه السّلام.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.