قوله تعالی: سَنُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُوا الرُّعْبَ... جلیل است و جبّار خدای کردگار نامدار، رهیدار، که از کار رهی آگاه است، و رهی را پشت و پناه است. خود دارنده، و خود سازنده، که خود کردگار و خود پادشاه است، و همه عالم او را سپاه است. سپاهش نه چون سپاه خلقان، که ملکش نه چون ملک ایشان.
چون ملک او ملک نه، چون سپاه او کس را سپاه نه. سپاه مخلوق را اسپ و سلاح باید، آلت و زینت باید، فرهیب و حیلت باید. سپاه حق بینیاز از فرهیب و حیلت، کمر بسته بر درگاه عزّت، تا خود چه آید از فرمان و حکمت. سپاه او یکی پشه عاجز گماشته بر نمرود گربز، اینت گردنکش کزو قویتر نه! و آنت پشّه کزو ضعیفتر نه! بنگر که با وی چه کرد و چون گشت؟! سپاه دیگر لشکر ابابیل فرستاده باصحاب فیل، لشکری چنان ضعیف بقومی چنان عظیم! بنگر تا چون دمار از ایشان برآورد، و روز ایشان بسر آورد؟! سپاه دیگر باد عقیم فرو گشاده بر عادیان عمالقه و جبابره آن زمان، ایشان را چنان کرد که کَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِیَةٍ، فَهَلْ تَری لَهُمْ مِنْ باقِیَةٍ؟ سپاه دیگر رعب است بر دل کافران از هیبت محمد (ص) خاتم پیغامبران، هنوز بدو نارسیده، یک ماهه راه میان شان مانده، و از ترس و بیم جانشان بر لب رسیده! ازین جا گفت مصطفی (ص): «نصرت بالرّعب مسیرة شهر».
و رب العالمین این منشور درگاه رسالت را از قرآن مجید توقیع بر زده که: سَنُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُوا الرُّعْبَ.
و از آثار هیبت محمد (ص) بر دل کافران و امارات فزع در دل بیگانگان، یکی قصه بو جهل است با آن مرد ثقفی که شتران داشت و بوی فروخت، و قصهآنست که: علی (ع) و ابن عباس (رض) گفتند: شبی جبرئیل امین (ع) ندا در عالم داد که: «معاشر الناس ما قعودکم و قد بعث اللَّه عزّ و جلّ الیکم نبیّا من ولد لوی بن غالب، یقال له محمد بن عبد اللَّه بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف.
گویند: جوانی از قبیله ثقیف آواز جبرئیل بشنید، برخاست و ده تا شتر در پیش گرفت. و روی به مکه نهاد. چون در مکه شد، جماعتی را دید از صنادید و سادات قریش. جوان گفت: «ا فیکم محمد؟»
ابو جهل فرا وی جست و گفت که: ای جوان این چه سخن است که میگویی؟ و محمد که باشد؟ گفت: آن پیغامبر که بشما فرستادند. گفت: هیچ پیغامبر بما نفرستادند. جوان گفت: من شبی نشسته بودم و از هوا ندایی شنیدم بدین صفت. ابو جهل گفت: آن آواز شیطان بود که بشما افسوس میداشت. ثقفی گفت: خواهم که تو روی وی بمن نمایی، تا ببینم. گفت: ترا روی وی دیدن بکار نیست، که وی مردی جادوست، ترا فریب دهد. ثقفی گفت: تو در حق وی سخن بس درشت میگویی، مگر میان شما خشونتی است؟ کسی دیگر بود که همین گوید که تو میگویی؟ گفت: آری عمّ من ولید بن مغیرة. گفت: عمّ تو بر موافقت تو و هوای تو سخن گوید، دیگری باید. گفت: عمّ محمد، بو لهب عبد العزی بن عبد المطلب.
پس بر بو لهب شدند. بو لهب همان گفت که بو جهل گفت. پس ثقفی گفت: «اوّه! ضلّ سعیی! و ذهبت ایّامی!»
اکنون کیست که شتران من بخرد؟ بو جهل گفت: من بخرم. بچند فروشی؟ گفت: بدویست دینار. گفت: خریدم و بده دیگر. گفت: این ده چرا افزودی؟ گفت: بشرط آنکه بر محمد (ص) نروی، و سخن وی نشنوی. ثقفی را تهمتی در دل افتاد، شتران را بگذاشت و رفت سوی کعبه، مصطفی (ص) را دید در نماز برکوع، و نور روی وی بر شراک نعلین افتاده. با خود گفت: ما هذا بوجه ساحر و لا کذّاب! و اللَّه ما انت الّا صادق.
و مصطفی (ص) هم چنان در نماز میبود، و ثقفی بازگشت بطلب شتران خود آمد، تا بغرفه ابو جهل. ابو جهل بر غرفه بود، گفت: یا ابا الحکم یا شتران رد کن یا بها بده. ابو جهل گفت: «هیهات ما لک عندی مال و لا نوق، لانّک نقضت الشّرط»
ثقفی گفت: «کذبت و اللَّه فی امر محمد، ما هو بساحر و لا کذّاب بل هو نبیّ صادق.»
ابو جهل گفت: «و اللّات و العزّی لا اعطینّک شیئا ابدا»
، ثقفی گریان و دلتنگ بازگشت. عبد اللَّه زبعری بر طریق استهزاء فراز آمد، و نرم نرم گفت: یا ثقفی! خواهی که با حقّ خود رسی، رو محمد (ص) را با خود بیاور، که او را هیبتی است بر دلها تا حق تو بستاند. ثقفی آمد بحضرت مصطفی (ص) و از هیبت که بر او تافته بود سخن نمییارست گفت، و لرزه بر اندام وی افتاده.
مصطفی (ص) گفت: ای جوانمرد مترس که من پیغامبر رحمتم، آن گه گفت: یا غلام آن آواز شنیدی از آسمان که گفتند: «ما قعودکم و قد بعث فیکم نبیٌّ من لوی بن غالب»؟
گفت: شنیدم، حبیبی!
صوت من کان ذاک؟
گفت: صوت جبرئیل. مصطفی (ص) گفت: دیدی که عبد اللَّه زبعری با تو نرم نرم گفت که: بیار محمد را تا با حق خود رسی؟ ثقفی گفت: اشهد بشعری و جلدی و بشری و دمی مخلصا ان لا اله الا اللَّه، وحده، لا شریک له، و انّک محمدا عبده و رسوله.
گفت: اکنون که ایمان آوردی من با توام تا ترا بحق خود رسانم. آن گه گفت ثقفی را که: تو از پیش برو بدر سرای بو جهل که تو در من نرسی. ثقفی از پیش برفت و مصطفی (ص) بر دیدار ابو جهل که از غرفه مینگرست یک گام از مسجد برداشت و دیگر بدر سرای بو جهل بر زمین نهاد. ثقفی خواست تا گوید: یا ابا الحکم، مصطفی (ص) گفت: چنین مخوان او را، بآن کنیت خوان که اللَّه او را داد که «یا ابا جهل». آن گه مصطفی (ص) او را سه بار خواند یا ابا جهل! و جواب مینداد. پس از سه بار جواب داد: لبیک لبیک یا محمد (ص) و سعدیک و کرامة لک.
و فرود آمد از غرفه، گونه روی وی بگشته و عقل زائل شده و زبان سست گشته، و بهمه اندام لرزه در افتاده، گفت: چه حاجت داری یا محمد؟ گفت: حق این مرد بگزار بتمامی. گفت: نعم یا محمد! علی الراس و العین.
آن گه کنیزک را بخواند و کیسه زر و ترازو بخواست، و دویست دینار برکشید و بوی داد. مصطفی (ص) گفت: ده دینار دیگر چنان که گفتهای. بو جهل ده دینار دیگر بر کشید و بوی داد و گفت: «هی لممشاک یا محمد! فانه لم یکن فی حسابی».
آن گه ابو جهل گفت: یا محمد! هیچ حاجت دیگر داری؟ گفت: «نعم، الرّوضة الخضرة و العیش المقیم، ان تقول لا اله الا اللَّه و تقرّ بأنّی رسول اللَّه حقا».
ابو جهل گفت: یا محمد هر چه فرمایی از اهل و مال و فرزند فرمان بردارم. اما این کلمه را طاقت ندارم که بگویم. رسول (ص) بازگشت و گفت: یا غلام رو و آن قوم را گوی که قدر ما نزد صاحب ایشان چندانست، و قدر او نزدیک ما چونست؟ ثقفی رفت، و قصه بگفت. ابن الزبعری با جماعتی برخاستند و گفتند: چونست که صاحب ما بو الحکم ما را بتکذیب محمد میفرماید، و بآشکارا وی را ناسزا میگوید، و پنهان او را تواضع میکند، و کار وی راست میدارد؟ خیزید تا همه در دین محمد (ص) شویم. برین عزم بیرون آمدند، ولید بن مغیره را دیدند، قصه با وی بگفتند. ولید گفت: چندان توقف کنید تا از وی بپرسیم که آنچه کرد از بهر چه کرد؟ اگر معذور است او را معذور داریم. آمدند بدر سرای بو جهل، او را خواندند هم بر آن صفت ترسنده و لرزنده بیرون آمد. ولید گفت: این چه حال است، و چه هیبت که در دل تو افتاده از محمد؟ گفت: یا عمّ! شتاب مکن و سخن من بشنو، اگر عذرم هست مرا معذور دارید، محمد را دیدم که از مسجد بیرون آمد، و اوّل گام که بر گرفت بدر سرای من بر زمین نهاد، آن گه مرا به بو جهل بر خواند، من خشم گرفتم، سنگی عظیم نهاده بود برداشتم تا بر سر وی فرو گذارم، و خلق را از وی باز رهانم. چون این همت کردم دست من با سنگ در گردن بماند و خشک شد گفتم: اگر آنچه محمد میگوید راست میگوید دستم گشاده شود. دستم گشاده گشت، و سنگ از دستم بیفتاد، همچون خمیر پارهای. دیگر باره مرا به بو جهل برخواند همان همت کردم همان حال دیدم. سوم بار که مرا برخواند.
سنگ برگرفتم خشخشهای شنیدم از پس خویش. باز نگرستم، شیری را دیدم سهمناک عظیم، که آتش از هر دو چشم وی میافروخت، و نیشها داشت چنان که نیش فیل، و بر یکدیگر میزد، و مرا گفت: «الویل لک! اجب محمدا و اقض حاجته و الّا و اله محمد قرصتک بانیابی هذه». فاخرجت رأسی الی محمد، و أجبته عند ذلک. یا عمّ! ان کنت معذورا فاعذرنی، و ان کنت معذولا فاعذلنی. فلما سمعوا ذلک، قالوا بأجمعهم انت معذور اذ کان الأمر کذلک.
قوله: مِنْکُمْ مَنْ یُرِیدُ الدُّنْیا وَ مِنْکُمْ مَنْ یُرِیدُ الْآخِرَةَ قیمت هر کسی ارادت اوست، و خواست هر کسی رهبر اوست. یکی دنیا خواست، یکی عقبی، و یکی مولی. خواست دنیا همه فرهیب و غرور، خواست عقبی همه شغل است و کار مزدور، و خواست مولی همه سور است و سرور! ار طالب دنیا خسته پندار و غرور است، ور طالب عقبی در بند حور و قصور است، طالب مولی در بحر فردانیت غرقه نور است.
ذو النون مصری گفت: الهی اگر از دنیا مرا نصیبی است به بیگانگان دادم و اگر از عقبی مرا ذخیرهای است بمؤمنان دادم. در دنیا مرا یاد تو بس، و در عقبی مرا دیدار تو بس! دنیا و عقبی دو متاعاند بهایی! و دیدار نقدی است عطائی! دلّال دنیا ابلیس است، سلعت خود در بازار خذلان بر من یزید داشته و آن را بر خلق میآراید. یقول اللَّه تبارک و تعالی اخبارا عنه: لَأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ. بایع ابلیس و مشتری کافر، و بها ترک دین و محض شرک. باز مصطفی (ص) دلّال بهشت در بازار عقبی بر من یزید عنایت داشته. اللَّه بایع و مؤمن مشتری، و بها کلمه لا اله الا اللَّه.
قال النبی (ص): «ثمن الجنة لا اله الا اللَّه».
پیر طریقت گفت: قومی بینم باین جهان ازو مشغول، قومی بآن جهان ازو مشغول، قومی از هر دو جهان بوی مشغول. گوش فرا داشته که تا نسیم سعادت از جانب قربت کی دمد؟ و آفتاب وصلت از برج عنایت که تابد؟ بزبان بیخودی و بحکم آرزومندی میزارند و میگویند: «کریما! مشتاق تو بی تو زندگانی چون گذارد؟
آرزومند بتو از دست دوستی تو یک کنار خون دارد!»
بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم
چون نباشی در کنارم شادمانی چون کنم
برگردان به زبان ساده
قوله تعالی: سَنُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُوا الرُّعْبَ... جلیل است و جبّار خدای کردگار نامدار، رهیدار، که از کار رهی آگاه است، و رهی را پشت و پناه است. خود دارنده، و خود سازنده، که خود کردگار و خود پادشاه است، و همه عالم او را سپاه است. سپاهش نه چون سپاه خلقان، که ملکش نه چون ملک ایشان.
هوش مصنوعی: خداوند متعال میفرماید در دل کسانی که کافر هستند ترس و رعب را میاندازیم... او بزرگ و قدرتمند است، خالق شناختهشدهای که از کارها و راهها آگاه است و بر همه مسألهها تسلط دارد. او همچنین خالق و پادشاه است و تمام جهان برای اوست. سپاهش نه مانند سپاه انسانهاست و پادشاهی او نیز مانند پادشاهی دیگران نیست.
چون ملک او ملک نه، چون سپاه او کس را سپاه نه. سپاه مخلوق را اسپ و سلاح باید، آلت و زینت باید، فرهیب و حیلت باید. سپاه حق بینیاز از فرهیب و حیلت، کمر بسته بر درگاه عزّت، تا خود چه آید از فرمان و حکمت. سپاه او یکی پشه عاجز گماشته بر نمرود گربز، اینت گردنکش کزو قویتر نه! و آنت پشّه کزو ضعیفتر نه! بنگر که با وی چه کرد و چون گشت؟! سپاه دیگر لشکر ابابیل فرستاده باصحاب فیل، لشکری چنان ضعیف بقومی چنان عظیم! بنگر تا چون دمار از ایشان برآورد، و روز ایشان بسر آورد؟! سپاه دیگر باد عقیم فرو گشاده بر عادیان عمالقه و جبابره آن زمان، ایشان را چنان کرد که کَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِیَةٍ، فَهَلْ تَری لَهُمْ مِنْ باقِیَةٍ؟ سپاه دیگر رعب است بر دل کافران از هیبت محمد (ص) خاتم پیغامبران، هنوز بدو نارسیده، یک ماهه راه میان شان مانده، و از ترس و بیم جانشان بر لب رسیده! ازین جا گفت مصطفی (ص): «نصرت بالرّعب مسیرة شهر».
هوش مصنوعی: ملک و سپاه خداوند هیچکدام به مخلوق وابسته نیستند. سپاه مخلوق به سلاح و ابزار نیاز دارد، در حالی که سپاه خداوند بینیاز از هرگونه تجهیزات و فریب است. سپاه او میتواند حتی یک پشه ضعیف باشد که بر نمرود قدرتمند گماشته شده است و هیچ قدرتی در برابر او ندارد. به همین ترتیب، خداوند لشکر ابابیل را برای نابودی صاحب فیل فرستاد؛ لشکری ضعیف که دشمنی بزرگ را شکست داد. همچنین، باد عقیم بر قوم عاد و ثمود فرستاده شد و آنها را به گونهای نابود کرد که گویی درختان نخل بیبرگ بودند. حتی رعب و وحشتی که از وجود پیامبر اسلام (ص) در دل کافران افتاد، پیش از آنکه به آنها برسد، جانشان را به لب آورد. در این راستا، پیامبر (ص) گفته است: «یاری من با ترس و رعب در میان مسافت یک ماه انجام میشود».
و رب العالمین این منشور درگاه رسالت را از قرآن مجید توقیع بر زده که: سَنُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُوا الرُّعْبَ.
هوش مصنوعی: و پروردگار جهانیان این سند رسالت را در قرآن مجید تأیید کرده است که میگوید: "ما ترس را در دلهای کافران میافکنیم."
و از آثار هیبت محمد (ص) بر دل کافران و امارات فزع در دل بیگانگان، یکی قصه بو جهل است با آن مرد ثقفی که شتران داشت و بوی فروخت، و قصهآنست که: علی (ع) و ابن عباس (رض) گفتند: شبی جبرئیل امین (ع) ندا در عالم داد که: «معاشر الناس ما قعودکم و قد بعث اللَّه عزّ و جلّ الیکم نبیّا من ولد لوی بن غالب، یقال له محمد بن عبد اللَّه بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف.
هوش مصنوعی: یکی از نشانههای تأثیر و عظمت پیامبر محمد (ص) در دل کافران و احساس ترس در بیگانگان، داستان بو جهل و مرد ثقفی است که شترانی داشت و بوی (عطر) میفروخت. داستان اینگونه است که علی (ع) و ابن عباس (رض) نقل کردند که شبی جبرئیل (ع) در آسمان ندا داد و گفت: «ای مردم، چرا نشستهاید در حالی که خداوند عزّ وجلّ نبیای از نسل لوی بن غالب به سوی شما فرستاده است که نامش محمد بن عبد اللَّه بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف است.»
گویند: جوانی از قبیله ثقیف آواز جبرئیل بشنید، برخاست و ده تا شتر در پیش گرفت. و روی به مکه نهاد. چون در مکه شد، جماعتی را دید از صنادید و سادات قریش. جوان گفت: «ا فیکم محمد؟»
هوش مصنوعی: روزی جوانی از قبیله ثقیف صدای جبرئیل را شنید. او به سرعت برخواست و ده شتر برداشت و به سمت مکه حرکت کرد. وقتی به مکه رسید، گروهی از بزرگان و افراد محترم قریش را مشاهده کرد. آن جوان با صدای بلند پرسید: «آیا در میان شما محمد هست؟»
ابو جهل فرا وی جست و گفت که: ای جوان این چه سخن است که میگویی؟ و محمد که باشد؟ گفت: آن پیغامبر که بشما فرستادند. گفت: هیچ پیغامبر بما نفرستادند. جوان گفت: من شبی نشسته بودم و از هوا ندایی شنیدم بدین صفت. ابو جهل گفت: آن آواز شیطان بود که بشما افسوس میداشت. ثقفی گفت: خواهم که تو روی وی بمن نمایی، تا ببینم. گفت: ترا روی وی دیدن بکار نیست، که وی مردی جادوست، ترا فریب دهد. ثقفی گفت: تو در حق وی سخن بس درشت میگویی، مگر میان شما خشونتی است؟ کسی دیگر بود که همین گوید که تو میگویی؟ گفت: آری عمّ من ولید بن مغیرة. گفت: عمّ تو بر موافقت تو و هوای تو سخن گوید، دیگری باید. گفت: عمّ محمد، بو لهب عبد العزی بن عبد المطلب.
هوش مصنوعی: ابو جهل به جوان نزدیک شد و پرسید: "این چه حرفی است که میزنی؟ محمد کیست؟" جوان پاسخ داد: "او پیامبری است که به شما فرستاده شده." ابو جهل گفت: "هیچ پیامبری به ما فرستاده نشده." جوان ادامه داد: "من شبی در حال نشستن بودم و ندایی را شنیدم." ابو جهل گفت: "این صدا صدای شیطان است که برای شما افسوس میخورد." جوان پاسخ داد: "میخواهم او را ببینم تا خودم قضاوت کنم." ابو جهل با حالتی احتیاطی گفت: "نیاز به دیدن او نداری، او مردی جادوگر است و تو را فریب میدهد." جوان گفت: "تو درباره او خیلی سختگیر هستی، آیا بین شما و او نزاعی وجود دارد؟ آیا کسی دیگر هم این حرفها را زده است؟" ابو جهل پاسخ داد: "بله، عموی من ولید بن مغیرة." جوان گفت: "عموی تو فقط به خاطر توافق با تو و تمایلات تو این حرفها را میزند، باید به دنبال کسی دیگری باشی." ابو جهل گفت: "عموی محمد، ابو لهب عبد العزی بن عبد المطلب است."
پس بر بو لهب شدند. بو لهب همان گفت که بو جهل گفت. پس ثقفی گفت: «اوّه! ضلّ سعیی! و ذهبت ایّامی!»
هوش مصنوعی: پس ابو لهب به زشتگویی پرداخت و همان حرفهایی را گفت که ابو جهل گفته بود. سپس ثقفی نالید: «آه! تلاش من بینتیجه بود و روزهایم گذشته است!»
اکنون کیست که شتران من بخرد؟ بو جهل گفت: من بخرم. بچند فروشی؟ گفت: بدویست دینار. گفت: خریدم و بده دیگر. گفت: این ده چرا افزودی؟ گفت: بشرط آنکه بر محمد (ص) نروی، و سخن وی نشنوی. ثقفی را تهمتی در دل افتاد، شتران را بگذاشت و رفت سوی کعبه، مصطفی (ص) را دید در نماز برکوع، و نور روی وی بر شراک نعلین افتاده. با خود گفت: ما هذا بوجه ساحر و لا کذّاب! و اللَّه ما انت الّا صادق.
هوش مصنوعی: شخصی به دنبال خرید شتران بود. کسی به او گفت که من شتران را میخرم. او پرسید با چه قیمتی؟ آن شخص پاسخ داد: به قیمت ده دینار. او گفت: قبول کردم و پول را بده. ولی او اضافه کرد که این مبلغ چرا بیشتر شده است؟ جواب داد: به شرط اینکه به محمد (ص) نروی و سخنان او را نشنوی. شخصی به نام ثقفی به این حرف مشکوک شد، بنابراین شتران را رها کرد و به سوی کعبه رفت. او محمد (ص) را دید که در حال نماز است و نور چهرهاش بر روی نعلینش میافتد. در دلش گفت: این چهره نه چهره ساحر است و نه دروغگو! به خدا قسم تو جز یک راستگو نیستی.
و مصطفی (ص) هم چنان در نماز میبود، و ثقفی بازگشت بطلب شتران خود آمد، تا بغرفه ابو جهل. ابو جهل بر غرفه بود، گفت: یا ابا الحکم یا شتران رد کن یا بها بده. ابو جهل گفت: «هیهات ما لک عندی مال و لا نوق، لانّک نقضت الشّرط»
هوش مصنوعی: مصطفی (ص) همچنان در حال نماز بود و ثقفی به دنبال شترانش به سوی غرفه ابوجهل برگشت. ابوجهل که بر روی غرفه نشسته بود، گفت: ای اباالحکم یا شتران را پس بده یا برای آنها پول پرداخت کن. ابوجهل پاسخ داد: «هرگز! تو نه پولی داری و نه شتران، زیرا که قرارداد را نقض کردهای.»
ثقفی گفت: «کذبت و اللَّه فی امر محمد، ما هو بساحر و لا کذّاب بل هو نبیّ صادق.»
هوش مصنوعی: ثقفی گفت: «به خدا قسم در مورد محمد دروغ میگویی. او نه جادوگر است و نه دروغگو، بلکه پیامبر راستینی است.»
ابو جهل گفت: «و اللّات و العزّی لا اعطینّک شیئا ابدا»
هوش مصنوعی: ابو جهل گفت: «به خدا، لات و عزّى، هیچ چیزی به تو نخواهم داد.»
، ثقفی گریان و دلتنگ بازگشت. عبد اللَّه زبعری بر طریق استهزاء فراز آمد، و نرم نرم گفت: یا ثقفی! خواهی که با حقّ خود رسی، رو محمد (ص) را با خود بیاور، که او را هیبتی است بر دلها تا حق تو بستاند. ثقفی آمد بحضرت مصطفی (ص) و از هیبت که بر او تافته بود سخن نمییارست گفت، و لرزه بر اندام وی افتاده.
هوش مصنوعی: ثقفی با دلbroken و اندوهگین بازگشت. عبدالله زبعری به شکل تمسخرآمیزی به او گفت: «ای ثقفی! اگر میخواهی به حق خود برسی، بهتر است محمد (ص) را با خود بیاوری، زیرا او دارای جاذبهای است که میتواند حق تو را به تو برساند.» ثقفی به نزد پیامبر (ص) رفت و به خاطر هیبت خاصی که او داشت، نتوانست چیزی بگوید و به شدت لرزید.
مصطفی (ص) گفت: ای جوانمرد مترس که من پیغامبر رحمتم، آن گه گفت: یا غلام آن آواز شنیدی از آسمان که گفتند: «ما قعودکم و قد بعث فیکم نبیٌّ من لوی بن غالب»؟
هوش مصنوعی: مصطفی (ص) فرمود: ای جوان، نترس چون من پیامبر رحمت هستم. سپس پرسید: آیا تو آن صدای آسمانی را شنیدی که گفتند: «ما در جایگاه شما نشستهایم و در میان شما پیامبری از قبیله لوئی بن غالب به دنیا آمده است»؟
گفت: شنیدم، حبیبی!
هوش مصنوعی: او گفت: شنیدم، حبیب من!
صوت من کان ذاک؟
هوش مصنوعی: صوت من چه صدایی بود؟
گفت: صوت جبرئیل. مصطفی (ص) گفت: دیدی که عبد اللَّه زبعری با تو نرم نرم گفت که: بیار محمد را تا با حق خود رسی؟ ثقفی گفت: اشهد بشعری و جلدی و بشری و دمی مخلصا ان لا اله الا اللَّه، وحده، لا شریک له، و انّک محمدا عبده و رسوله.
هوش مصنوعی: گفت: صدای جبرئیل را شنیدم. پیامبر (ص) گفت: آیا شنیدی که عبدالله زبعهری با تو به نرمش صحبت کرد و گفت: محمد را بیاور تا با حق خود برسد؟ ثقفی گفت: گواهی میدهم که به شعر و صفات و خون پاکم اعتقاد دارم که هیچ معبودی جز خدا نیست، او یگانه است و شریک ندارد، و اینکه تو محمد، بنده و فرستاده او هستی.
گفت: اکنون که ایمان آوردی من با توام تا ترا بحق خود رسانم. آن گه گفت ثقفی را که: تو از پیش برو بدر سرای بو جهل که تو در من نرسی. ثقفی از پیش برفت و مصطفی (ص) بر دیدار ابو جهل که از غرفه مینگرست یک گام از مسجد برداشت و دیگر بدر سرای بو جهل بر زمین نهاد. ثقفی خواست تا گوید: یا ابا الحکم، مصطفی (ص) گفت: چنین مخوان او را، بآن کنیت خوان که اللَّه او را داد که «یا ابا جهل». آن گه مصطفی (ص) او را سه بار خواند یا ابا جهل! و جواب مینداد. پس از سه بار جواب داد: لبیک لبیک یا محمد (ص) و سعدیک و کرامة لک.
هوش مصنوعی: گفت: حالا که ایمان آوردی، من با تو هستم تا تو را به حق برسانم. سپس به ثقفی گفت: تو برو جلوتر به خانه ابوجهل، زیرا تو به من نمیرسی. ثقفی رفت و مصطفی (ص) به دیدار ابوجهل که از بالای خانهاش نگاه میکرد، یک قدم از مسجد برداشت و سپس به خانه ابوجهل رفت. ثقفی قصد داشت بگوید: ای اباحکم، اما مصطفی (ص) گفت: او را چنین نخوان، بلکه با نامی که خدا به او داده بخوان، یعنی «ای ابوجهل». سپس مصطفی (ص) سه بار او را صدا زد: ای ابوجهل! اما او پاسخی نداد. پس از سه بار او جواب داد: لبیک، لبیک ای محمد (ص) و یار تو هستم و به تو احترام میگذارم.
و فرود آمد از غرفه، گونه روی وی بگشته و عقل زائل شده و زبان سست گشته، و بهمه اندام لرزه در افتاده، گفت: چه حاجت داری یا محمد؟ گفت: حق این مرد بگزار بتمامی. گفت: نعم یا محمد! علی الراس و العین.
هوش مصنوعی: و از بالای بلندی پایین آمد، چهرهاش تغییر کرده و عقلش از دست رفته و زبانش به لکنت افتاده بود و تمام بدنش به لرزش درآمده بود. گفت: چه چیزی میخواهی ای محمد؟ محمد پاسخ داد: حق این مرد را به طور کامل بپرداز. او گفت: بله ای محمد! به احترام و ارزش.
آن گه کنیزک را بخواند و کیسه زر و ترازو بخواست، و دویست دینار برکشید و بوی داد. مصطفی (ص) گفت: ده دینار دیگر چنان که گفتهای. بو جهل ده دینار دیگر بر کشید و بوی داد و گفت: «هی لممشاک یا محمد! فانه لم یکن فی حسابی».
هوش مصنوعی: سپس او دختر را احضار کرد و از او خواست که کیسه طلا و ترازویش را بیاورد. سپس دویست دینار را برداشت و به او داد. مصطفی (ص) گفت: "ده دینار دیگر هم طبق آنچه گفتهای، بده." بو جهل ده دینار دیگر را برداشت و به او داد و گفت: "ای محمد، مرا رها کن! چون این در حساب من نبود."
آن گه ابو جهل گفت: یا محمد! هیچ حاجت دیگر داری؟ گفت: «نعم، الرّوضة الخضرة و العیش المقیم، ان تقول لا اله الا اللَّه و تقرّ بأنّی رسول اللَّه حقا».
هوش مصنوعی: ابو جهل گفت: ای محمد! آیا به چیز دیگری نیاز داری؟ محمد پاسخ داد: «بله، به باغهای سرسبز و زندگی دائمی نیاز دارم، و این که بگویی هیچ معبودی جز خدا نیست و به راستی اعتراف کنی که من فرستاده خدا هستم».
ابو جهل گفت: یا محمد هر چه فرمایی از اهل و مال و فرزند فرمان بردارم. اما این کلمه را طاقت ندارم که بگویم. رسول (ص) بازگشت و گفت: یا غلام رو و آن قوم را گوی که قدر ما نزد صاحب ایشان چندانست، و قدر او نزدیک ما چونست؟ ثقفی رفت، و قصه بگفت. ابن الزبعری با جماعتی برخاستند و گفتند: چونست که صاحب ما بو الحکم ما را بتکذیب محمد میفرماید، و بآشکارا وی را ناسزا میگوید، و پنهان او را تواضع میکند، و کار وی راست میدارد؟ خیزید تا همه در دین محمد (ص) شویم. برین عزم بیرون آمدند، ولید بن مغیره را دیدند، قصه با وی بگفتند. ولید گفت: چندان توقف کنید تا از وی بپرسیم که آنچه کرد از بهر چه کرد؟ اگر معذور است او را معذور داریم. آمدند بدر سرای بو جهل، او را خواندند هم بر آن صفت ترسنده و لرزنده بیرون آمد. ولید گفت: این چه حال است، و چه هیبت که در دل تو افتاده از محمد؟ گفت: یا عمّ! شتاب مکن و سخن من بشنو، اگر عذرم هست مرا معذور دارید، محمد را دیدم که از مسجد بیرون آمد، و اوّل گام که بر گرفت بدر سرای من بر زمین نهاد، آن گه مرا به بو جهل بر خواند، من خشم گرفتم، سنگی عظیم نهاده بود برداشتم تا بر سر وی فرو گذارم، و خلق را از وی باز رهانم. چون این همت کردم دست من با سنگ در گردن بماند و خشک شد گفتم: اگر آنچه محمد میگوید راست میگوید دستم گشاده شود. دستم گشاده گشت، و سنگ از دستم بیفتاد، همچون خمیر پارهای. دیگر باره مرا به بو جهل برخواند همان همت کردم همان حال دیدم. سوم بار که مرا برخواند.
هوش مصنوعی: ابو جهل به محمد گفت: من هر چیزی که بگویی، در مورد خانواده و مال و فرزندانم از تو پیروی میکنم، اما نمیتوانم این حرف را بزنم. رسول خدا به غلامش گفت که برود و به قومش بگوید که چه اندازه نزد آنها ارزش داریم و او نزد ما چه جایگاهی دارد. وقتی غلام این خبر را به قوم رسانید، ابن الزبعری و دیگران به این فکر افتادند که چرا رهبرشان ابو الحكم به محمد اهانت میکند و او را به شدت تکذیب مینماید، اما در خفا او را بزرگ و محترم میشمارد. آنها تصمیم گرفتند که همه به دین محمد بگروند. اما ولید بن مغیره به آنها گفت که ابتدا باید از محمد بپرسند چه دلیلی برای کارهایش دارد. سپس به خانه ابو جهل رفتند و او از ترس و لرز بیرون آمد. ولید به او گفت: چرا اینقدر ترسیدهای؟ ابو جهل جواب داد که وقتی محمد را دیدم که از مسجد خارج شد و پایش را بر زمین من گذاشت، خشمگین شدم و سنگی بزرگ برای آسیب رساندن به او برداشتم. اما وقتی خواستم آن را پرتاب کنم، دستم به سنگ چسبید و خشک شد. فکر کردم اگر حرف محمد راست باشد، دستم آزاد شود. در نهایت، دستم آزاد شد و سنگ از دستم افتاد. این اتفاق دوباره تکرار شد، و وقتی برای سومین بار او را خواند، دوباره همان حالت را تجربه کردم.
سنگ برگرفتم خشخشهای شنیدم از پس خویش. باز نگرستم، شیری را دیدم سهمناک عظیم، که آتش از هر دو چشم وی میافروخت، و نیشها داشت چنان که نیش فیل، و بر یکدیگر میزد، و مرا گفت: «الویل لک! اجب محمدا و اقض حاجته و الّا و اله محمد قرصتک بانیابی هذه». فاخرجت رأسی الی محمد، و أجبته عند ذلک. یا عمّ! ان کنت معذورا فاعذرنی، و ان کنت معذولا فاعذلنی. فلما سمعوا ذلک، قالوا بأجمعهم انت معذور اذ کان الأمر کذلک.
هوش مصنوعی: من سنگی برداشتم و صدای خشخش شنی را از پشت سرم شنیدم. وقتی دوباره نگاه کردم، شیری بزرگ و ترسناک را دیدم که از دو چشمش آتش بیرون میزد و دندانهایش مثل دندانهای فیل بود. او به من گفت: «وحشت بر تو باد! به محمد کمک کن و نیازش را برآورده کن، وگرنه محمد تو را خواهد گزید.» من سرم را به سمت محمد حرکت دادم و به او پاسخ دادم. ای عم، اگر معذور هستی، مرا معذور بدان، و اگر بیگناه هستی، مرا سرزنش کن. وقتی آنها این را شنیدند، همه با هم گفتند: «تو معذوری، اگر قضیه اینگونه باشد.»
قوله: مِنْکُمْ مَنْ یُرِیدُ الدُّنْیا وَ مِنْکُمْ مَنْ یُرِیدُ الْآخِرَةَ قیمت هر کسی ارادت اوست، و خواست هر کسی رهبر اوست. یکی دنیا خواست، یکی عقبی، و یکی مولی. خواست دنیا همه فرهیب و غرور، خواست عقبی همه شغل است و کار مزدور، و خواست مولی همه سور است و سرور! ار طالب دنیا خسته پندار و غرور است، ور طالب عقبی در بند حور و قصور است، طالب مولی در بحر فردانیت غرقه نور است.
هوش مصنوعی: در این متن اشاره شده که افراد در خواستههای خود متفاوتند. برخی تنها به دنبال لذتهای دنیوی هستند، برخی دیگر به فکر آخرتاند و عدهای نیز به محبت و رضایت الهی توجه دارند. کسی که فقط به دنیای مادی مینگرد، در دام فریب و غرور گرفتار میشود. اما آن کسی که به آخرت میاندیشد، خود را مشغول کار و تلاش برای عبور از این دنیا میبیند. در مقابل، طلبکننده محبت الهی در نور و معنویت غوطهور است و از خوشیهای واقعی بهرهمند میشود.
ذو النون مصری گفت: الهی اگر از دنیا مرا نصیبی است به بیگانگان دادم و اگر از عقبی مرا ذخیرهای است بمؤمنان دادم. در دنیا مرا یاد تو بس، و در عقبی مرا دیدار تو بس! دنیا و عقبی دو متاعاند بهایی! و دیدار نقدی است عطائی! دلّال دنیا ابلیس است، سلعت خود در بازار خذلان بر من یزید داشته و آن را بر خلق میآراید. یقول اللَّه تبارک و تعالی اخبارا عنه: لَأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ. بایع ابلیس و مشتری کافر، و بها ترک دین و محض شرک. باز مصطفی (ص) دلّال بهشت در بازار عقبی بر من یزید عنایت داشته. اللَّه بایع و مؤمن مشتری، و بها کلمه لا اله الا اللَّه.
هوش مصنوعی: ذو النون مصری میگوید: خدایا، اگر در دنیا چیزی نصیب من شده باشد، آن را به بیگانگان بخشیدم و اگر در آخرت ذخیرهای دارم، آن را به مؤمنان عطا کردهام. در دنیا تنها یاد تو را کافی میدانم و در آخرت تنها دیدار تو را به خود میپسندم! دنیا و آخرت هر دو کالاهایی هستند که بهایی دارند، اما دیدار تو به عنوان عطایی ارزشمند است. دلال دنیا ابلیس است که کالای خود را در بازار ناامیدی به من عرضه میکند و آن را برای مردم زینت میکند. خداوند میفرماید که برای آنها در زمین زینت و زیبایی ایجاد میکنم. خریدار دنیا، کافر است و در پی آن دین را ترک کرده و به شرک میافتد. در مقابل، پیامبر (ص) دلال بهشت است که لطفش را در بازار آخرت بر من نازل میدارد. در اینجا خداوند فروشنده و مؤمن خریدار است و کلمه "لا اله الا اللَّه" را به عنوان بهایی در این معامله قرار داده است.
قال النبی (ص): «ثمن الجنة لا اله الا اللَّه».
هوش مصنوعی: پیامبر اکرم (ص) فرمودند: «بهای بهشت، لا اله الا اللَّه است».
پیر طریقت گفت: قومی بینم باین جهان ازو مشغول، قومی بآن جهان ازو مشغول، قومی از هر دو جهان بوی مشغول. گوش فرا داشته که تا نسیم سعادت از جانب قربت کی دمد؟ و آفتاب وصلت از برج عنایت که تابد؟ بزبان بیخودی و بحکم آرزومندی میزارند و میگویند: «کریما! مشتاق تو بی تو زندگانی چون گذارد؟
هوش مصنوعی: یک روشنفکر میگوید: افرادی را میبینم که در این دنیا مشغولند، افرادی دیگر در آن دنیا درگیرند، و گروهی هم هستند که به هر دو جهان توجه دارند. باید گوش تیز کنیم تا ببینیم که چه زمانی نسیم خوشبختی از دوردست میوزد و چه وقتی نور وصل از آسمان به زمین میتابد. به زبان ناب و با آرزوی شدید میگویند: «ای بخشنده! چگونه کسی که مشتاق توست بدون تو زندگی کند؟»
آرزومند بتو از دست دوستی تو یک کنار خون دارد!»
بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم
هوش مصنوعی: آرزو میکنم که دوستیات را داشته باشم، اما این روزها به خاطر دوریات در حال خون گریه کردنم! بیتو، ای مایه آرامش جانم، چگونه میتوانم زندگی کنم؟
چون نباشی در کنارم شادمانی چون کنم
هوش مصنوعی: وقتی تو در کنارم نیستی، چگونه میتوانم شاد باشم؟