شمارهٔ ۵۱ - در مدح علیبن محمد
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
شمارهٔ ۵۱ - در مدح علیبن محمد به خوانش سهیل قاسمی
حاشیه ها
با سلام وعرض خسته نباشید خدمت همه یدوستانی که این گنجینه ی گنجور را تهیه و عرضه داشته اند . آنچه این حقیر به عنوان معلم ادبیات تاکنون به دانش آموزانم گفته ام وخود نیز فراگرفته ام این است که این شعر وصف شب اشت نه وصف شخص به دلایلی که کافی است یک بار دیگر شعر را از این دیدگاه بخوانید . با سپاس مقصودلو
این شعر همانطور که از متن پیداست در وصف یک سحرگاه در یک دشت است و فصل پاییز
این شعر بصورت کامل آورده نشده ، منوچهری با وصف طبیعت (در نسخه کامل) همه را در وصف علی بن محمد گفته و در حقیقت به این وسیله به تمجید و تحسین او می پردازد
به نظر، با توجه به مندرجات این صفحه و بیاینات اساتید گرانسنگ جه در مدرسه و چه در دانشگاه، قطعۀ حاضر از جناب منوچهری در توصیف شب است، مکر افزونه ها و متعلقاتی داشته باشد که متن حاضر مبری از آنهاست
با سلام. این قصیده وصفی است و مانند سایر قصاید سبک خراسانی و به ویژه منوچهری در آن وصف طبیعت جزو ملزومات قصیده است. و در کمتر قصیده ای از این شاعر، تنها وصف طبیعت دیده می شود.بنابراین در این شعر نیز او به وصف شخص خاصی می پردازد.
سبکی است منحصر به فرد واستثنائی
به نظر نمیرسه استفاده از این الفاظ سحر انگیز که تامل در ان تنها ما را به عمق شبی تیره و رازالود می بره و بهتره بدونیم این شعر فقط و فقط در وصف یک شب زیباست.
همانگونه که اشعار مذکور دلالت می نماید ، منوچهری به زیبایی اوضاع ملک را ابتدا به شبی تاریک تشبیه می نماید وسپس با تشبیه تغییر اوضاع به تغییر آب و هوا از بارش باران رعدو برق و سپس آرامش وطلوع صبح وروشنایی از دل چنین شب سهمگینی اشاره نموده وسپس در وصف علی ابن محمد به زیبایی اشعاری را می سراید بدین مفهوم که درآن اوضاع نابسامان حضور و وجود او موجد امید است
سلام به همه ادب دوستان گنجور
این شعر یک قصیده است و موضوع بیشتر قصاید هم مدح است
قصاید معمولا ابیات زیادی دارند . ساختمان قالب قصیده هم بدین شکل است که ابتدا شاعر مقدمه چینی میکند که به آن تغزل یا تشبیب گویند که این مقدمه توصیف یک چیزی است مثلا بهار که به آن بهاریه گویند خزان که خزانیه گویند شراب که به خمریه و... و بعد شاعر با اوردن بیت گریز یا تخلص شروع به مدح پادشاه مذکور می کند و در آخر قصیده هم دعا به جان ممدوح میکند که تا ابد زنده باشد که به دعای تابید گویند که اگر با شرط بیاید شریطه می نامند
شبی گیسو فرو هسته: شبی که از تیرگی مانند حجاب پارچه ایو تاجی سیاه است گیسوی بلندش تا به دامنه زمین رسیده است.
بردار زن زنگی: مانند زنی سیاه که منتظر زایش کودک بلغاری کنایه از صبح است
کنون سویش بمرد : کنایه از غروب گذشته و شب دیر پای فرارسیده وسترون یعنی نازا ، خیلی مانده تا صبح برسد.
شبی چون چاه بیژن: شبی به سیاهی جاهی مهر افراسیاب بیژن را در آن انداخته است ومن گویا من مانند وی در آن چاه هستم
ثریا چون منیژه: همانگونه من منیژه بر سر چاه بیژن مینشست ، ستاره ثریا ، بالای سر من است و چشمهای من ، به او است ، همچون ، چشم بیژن من به منیژه بود.
همی برگشت گرد: ستاره ثریا دور ستاره جدی گشت ، چنان مرغ چاقی که دور سیخ
میگردد.
بنات النعش گرد او : بنات النعش ، صورت فلکی هفت اورنگ است که بنات ، یعنی دختران و نعش همه که جنازه معنی دارد ، این صورت فلکی شامل سه جلودار است
من گویا تابوتی را حمل میکنند ، مانند مرد چپ دستی کهن قلاب سنگ میچرخاند
دم عقرب بتابید : کنایه از ابتدای طلوع خورشید استکه اشعه هایش خورشید از پس کوه میتابد، مثل دم عقرب ومانندچشم شاهین که از لانه اش میدرخشد
یکی پیلستگین منبر: کهکشان راه شیری(مجره) مانندمنبری ساخته شده از عاج استوگیا گرداگردش با رنگ سرخ نقطه گذاری شده. روین( روناس مه آب قرمز دارد)
نعایم پیش او : نعایم , بیستمین منزل ماه ، معنای شتر مرغ هم دارد ،و خاطی به معنای مرد زنخواه ، خواستگار، و من به صورت فلکی و منازل ماه اگاهی ندارم ،توضیح کامل نمیتوانم داد
مرا در زیر ران : من سوار بر اسبی سرخ رنگ و دم سیاه هستم (کمیت) ، ضرب المثل کمیت اش میلنگد ، از اینگونه است ، کُشنده،نی کشنده و سرکش و تا آرام
نیست
عنوان بر گردن : همانی که برای گردن سرخش است همچون دو مار سیاه بر شاخه ی صندل ( درختی است)
دُمش چون بافته: دمش مانند ابریشم بافت است و سم اش چون پولاد آهنین
همی راندم : من اسب را چهارنعل(تقریب) تاختم همانند انگشتان مردی مه ا فنون میزندارغنون:چنگ......انشاءالله بقیه د. وقتی دیگر
باسلام وعرض ادب خدمت ادب دوستان و خادمان فر هنگ وادب فارسی به ویژه مسوولان بزرگوار و زحمتکش گنجور
این شعر دارای دو بخش بخش است بخش اول ان تابلو شعری بسیار زیبا که منوچهری بیست و چهار ساعت از شب وروز را با واژ ه ها نقاشی می کند از اغاز شب شروع می کند (شبی گیسو فرو هشته به دامن )بامدان . سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خونآلوده دزدی سر ز مکمن
نیمه ی روزتا اغاز شبی دیگر(پدید امد هلال از جانب کوه
بسان زعفران الوده محجن)در واقع شاعر به جای تشبیب
از تابلو شعر استفاده کرده که خود بدعت است
ودربخش دوم به مدح ممدوح پرداخته است
به نظر می رسد این قصیده منوچهری در وصف شبی تیره و تاریک است .اما با توجه قصیده های سبک خراسانی که در وصف اشخاص خصوصا پادشاهان و ملوک بوده ،دور از ذهن نیست که این قصیده هم از این قانون طبعیت نماید.
اما این قصیده چه در وصف شب و چه در مدح شخص یکی از بهترین شعرهای منوچهری می باشد.
با عرض سلام و احترام. این شعر زیبا در کتب دبیرستانی سالهای قبل چاپ شده و عنوان آن نیز 'شب' می باشد.
ای مردمان من چکنم دیوانه ام میکند این توصیفها - چگونه استادان میگویند تقلید او بی مزه و تصنعیست - شعر عرب را خوب میدانم زیباست اما کار منوچهری هم غوغاست چو اندر دست مرد چپ فلاخن
وای وای وای وای وای - مرا دیوانه میکند -
شبانا ان هیون پیش اورم هان
که در سردارم آهنگ خراسان
مرا زرد اشتری باشد تنک سال
به رهواری و تیزی همچو طوفان
شبان ان اشتر زردم بیاور
الا ای خیمگی خیمه فرومان
من انم چون بخوابانم شتر را
بگردد ساربانم افرین خوان
چو زانوبند برگیرم ز پایش
جهد چون اذرخش از تیغ بران
درای اشتران را بانگ برخاست
چو مهر آسمان گردید پویان
به تکران این جهان را در نوردم
چو زیر هر دو ران اورده یکران
هیونی زیر دارم اتشین رو
چو اهویی که از یوزان گریزان
نیا تا اشتر زرتشت پیدا
پدر تا اشتر صالح نمایان
ذلولی بچه شملالی شراری
رحولی ظبیة من بنت ظبیان
نه نزد تازیان باشد نژادش
نه در بلخش فرایابی نه عمان
دو رانهایش چو رانهای زرافه
میان هر دو ران خشکیده پستان
کفل جز با کف دستان نرانده
زنخ نرم و لبان پوشیده دندان
شکافی نرم زیر دم هویدا
چو نو دوشیزه ای نادیده دشتان
چو بر بالای کوهانش نشینم
نوردم در دمی دشتان و کوهان
هیون بختیی چون بخت روشن
روان گردیده چون رود خروشان
خرامیدن جوانی نرم رفتار
چمیدن دختران روی پوشان
شناگر زیر پا دارم نهنگی
کف افکن چون نهنگ عنبر افشان
نه پایش بر زمین اید نه دستش
کشیده گردن و برگشته مژگان
به رهیابی بود گویی فرشته
به رهواری مگر از تخم دیوان
نه اهنگش به نیش تازیانه
نه رفتارش به رنج ساروانان
نه پایش را درشتی سوده از ره
نه زخمش بوده از خار مغیلا ن
کف پایش بسان روی دلدار
ندیده هیچ ازاری ز سنگان
به نرمی و سپیدی همچو خامه
که از سرشیر شب برداشت چوپان
سوارش همچو دامادیست خوشبخت
که دارد بر سر دوشیزه فرمان
کف افکن تیزرو نرمینه رفتار
نه در بختی نه در تازیش همسان
بود پشکش به خوشبویی مگر مشک
بود کرکش به نرمینی مگر جان
نه راهش کج شود از تیز پایی
نه گامش کند می گردد به پیچان
ز بس نرم است رفتار سبک رو
مگر بادست و قالین سلیمان
سوارش همچو کشتیبان به دریا
به باد و بادبان گشته خرامان
بسان سینه کشتی رود پیش
چو مروارید خوی گردیده غلتان
دمش پرمو و تابیده چو گیسو
دمش خوشبو چو باد نوبهاران
ایا یارا درنگی تا بگریم
به یاد آن همه گردان و نیوان
کجاشد رستم و گیو و سیاوش
کجاشد پهلوان گرد تلیمان
نه از بهرام زوبینش نشانی
نه از شهراسب و نه سام نریمان
نه خسرو ماند و گنج باداورد
نه باذان و نه بهرج کامگاران
نه در ارگست دیگر کسندانه
نه در پرده دگر گرد افریدان
نه دیگر تهمداران گشته سالار
نه دیگر ارگبد نه پرته داران
نه دیگر تاج و اورنگست در شهر
نه در پهل ِ اراوادن شهستان
نه ماندستان مانیراست بنیاد
نه پیدا یادگاران زریران
نه گورک دیو اخشیجی هویدا
نه از کاخ فریدونست بنیان
نه گرد اچمتانه امدانه
نه هیچ ابادی از کاخ هگمتان
نه اپادان شوش و تخت جمشید
نه نام مهرگان گدگ و نه ماهان
کجا شد دادگر نوشین روان شاه
کجاشد هرمزان و کو قبادان
کجاشد از خورنگ تا به خرخیز
کجا شد کاشغر تا رود عمان
نه مرداویج ونی ماکان کاکی
نه کاکوی و نه وهسودان نه جستان
نه کاووس و نه کشواد و نه کارن
نه کورنگ و نه کرکوی و نه کوشان
نه مانوش و نه مازار و نه مهراب
نه ماکان و نه ماهان و نه مهران
نه فرهاد و نه فولاد و نه فیروز
نه فرخ نی فریبرز و نه فریان
نه ویدرنه نه اردومنش و هوتن
نه برزیکان و برزنگان نه برزان
نه شروین ست و نی ونداد هرمز
نه باوندست و نی زرمهرشاهان
کجا شد باربد با نغمه هایش
کجا شد بامشاد و کوش کوسان
کجا شد ان گرانمایه فروهل
کجا شد زاده دارا و ارشان
دریغ ارزان گهرسنگان ندانند
چه ارزشمند میباشد چه ارزان
نه از فرهنج گنجی بهتر اید
نه رنجی بهتر اید در ره ان
مکن ای آسمان افراسیابی
چه دستان میزنی با پور دستان
نه برمک زاده ای در بلخ بامی
نه بهدینی بود در کوی سنجان
سپهر باژگون بازی نگون کرد
شده بوزینه را بر باز فرمان
نبهره میبرد از باغ بهره
گجستگ میچرد در دشت خندان
نه ارتخشثر را در شهر یادی
نه انگد روشنان مینوی جان
نه در پهلویه اسپاران دیلم
نه درفلوجگان فهلوج پهلان
شده گیلویه در کهکیلویه هیچ
وخان زندان شده در کوه واخان
چغانی گشته در اشکاشمی تگ
زده تگ بر سرش دزدان توران
نه دیگر قندهاری زابلی زاد
نه آذرپادگانی پارسی خوان
نمانده کاشغر را ایرجی زاد
نمانده پهلوانی در دهستان
شده گشتاسپی در گنجه پر رنج
شده دربندیان در بند زندان
نه دیگر آتش خود سوز گنجه
نه شروان شه بود کاخش گلستان
نه خارستانیان را شهریاری
نه در پخلویه دیگر شاهشاهان
نه دیگر پهلوان پارسایی
نه دیگر مرد شهریج و نه دهگان
نه پهشان را دگر در وخش جایی
نه دیگر پادشاهیشان به لمغان
نه در پهلو دگر دهقان خردمند
نه در دیلم دگر ان کوتوالان
نه در لاهور دیگر نه لهوگر
نه دیگر در سکاوند و نه کیکان
نه دیگر پادشاهان سواتی
نه چولی در دهستان و نه جولان
نه دیگر پارسی پرورد تازی
نه دیگر بختیی آید ز ختلان
نه دیگر از ختل اسبی همالیج
نه دیگر چرمه و خنگی ز گرگان
سواری نیست تا تنگد بر رخش
دلیری نیست تا تازد به میدان
نه از شبدیز و از رخش است یادی
نه دیگر مانده نامی از سواران
نه دیگر تیزرو اسپان رهوار
نه دیگر بادپایی آتشین جان
کجا شد پارسی زادان دهوار
کجا شد ان همه کوچ بلوچان
کجا شد ان همه خوبان بارز
کجا شد ان همه نیکان تفتان
بلوچان را بروز امد سیاهی
نه برزو بازویی مانده نه برزان
نه ممانده شولیان را کوتوالی
نه در مندیش مانده کوتوالان
براورده دریغا از دریگوی
ز کردان گرد و از افغان افغان
تهمتن مانده از ته مانده خرسند
پشوتن گشته از گندیده شادان
نه از ساسانیان نامی به دفتر
نه از کوشانیان یادی به دیوان
نه نیشابور دیگر ان ابر شهر
نه پشاور ببالد در سجستان
نه داد پیشدادی مانده برجای
نه از اشکانیان مانده مهستان
نه غورک را به سغدش مانده جایی
نه از مانی و دینش نه نیوشان
نه نوذر کشوری اید ز فرخار
نه اشکش لشکری اید ز تفتان
نه فاراب ست و نی فرغونیانش
نه دیگر خسروی در خاک شغنان
نه کالینجار و نی دیواشتیجی
نه دیگر پارسی در پارسیخان
نه در اشروسنه افشین خداوند
نه افشین و نه اخشید و نه طرخان
نه ذاذویه دگر شاهست در سرخس
نه ماهویه دگر در مروشهجان
نه نیشابور را دیگر کنارک
نه غرشستان برازنده بر ایشان
نه کوشان شاه باشد در فرارود
نه شاخ اشکاشمی دارد نه شغنان
نه در نخشب دگر نخشب خداتی
نه کابل شاه شاه کابلستان
نه دیگر مانده ترمذشاه ترمذ
نه دیگر ریوشار ریوشاران
نه وردانشاه در وردانه سرور
نه فیروزی به سغد و زابلستان
نه دیگر بهمنه در شهر باورد
نه ابزار نسا نه چول جرجان
نه کش نیدون و نه رخچ است زنبل
نه شیر بامیان نه شیر ختلان
نه در فرغانه دیگر مانده اخشید
نه دیگر مانده در مرغاب گیلان
نه دیگر جوزجانان را خداوند
نه دیگر در سمرقنداست طرخان
هرات و بادغیس و خاک پوشنگ
نمانده سرور انان برازان
بهل تا خون بگریم با غم و درد
به یاد خسرو اران وشروان
خداوند بخارا رفته از یاد
دریغا خسرو خوارزم خسران
نه دیگر دوستی اسوریان را
نه دیگر چشمه ای در اشتیخان
نه در خوارزم مرد پارسیگوی
نه ارتاویل و اربل پهلوی دان
شده بیگانه خوشگفتار دهوار
شده بیجا بلوچ پیل رزمان
شده غولان خداوندان بارز
شده کرمان سپهداران کرمان
کمند انکه کمند انداز بودند
کمندانداز کو و کو کمندان
کجا شد شاه خوشگفتاری از خاش
کجاشد نیک کرداران سنگان
کجا شد ان سپهسالار پوشنگ
کجا شد ان دلیران همالان
کجا شد ان سبکتازان سرباز
کجا شد نیزه داران سراوان
کجا شد نیکاهنگان غزدار
کجا شد نیکبختان سجستان
شده بدبخت فرزندان ایرج
شده بی تخت شاهنشاه ایران
نه تخت ایرجی در بلخ بختی
نه تاج خسروی در بابلستان
نه بلخ بخت روشن را نشانی
نه کس اندیشه اش از خاک انشان
نه دیگر چرمه کرکوک نامی
نه دیگر خنگ گرگانیست نامان
نه چابکرو تگینی در سمرقند
نه اسبان نسایی و نه گرگان
نه خوارزمی به نام پارس نازد
نه بختی و نه کرمانج و نه برزان
دریغا پارسیگویی نماندست
که دیگر پارسی داند در ایران
نه ارزنگان واذربایجان را
نشان از پارسی باشد نه اران
دریغا جز دریگو پارسی نیست
به نزد این دورویان دروغان
گروهی بیخرد ناخوانده یکخط
نمیدانند پهلو از خراسان
نه پختو میشناسند و نه کرمانج
نه از گفتار برزان نی ز اران
ز گفت پارسی پهلوانی
نمیدانند جز مرغ و فسنجان
اگر زاهد به صد ترفند و افسون
کند روح خبیث خویش پنهان
درخشد چشم جلاد از پس ریش
بود پیدا چو خر از زیر پالان
بیندازم سرش با گرز یک زخم
به شفشاهنگ اهنجم سر آن
سلام
شعر بسیار خوبی در مکتوب گذاشتید ...ابتدا اندیشیدم از خود جناب منوچهری است ...چون شبیه آن است اما با اشارات فرا تاریخ دانستم که از نیست...از کیست؟ از خودتان؟ اگر چنین است معنی بعضی کلمات را از شما بپرسم
بفرمایید خواهش میکنم اری از منست و هر پرسشی باشد رهیم
کِشنده نی و سرکش نی و توست
این شعر بیگمان کشنده با کسره است و یاداور شعر بسیار معروفیست که ترجمه اش اینست
نه راهش کج شود از تیز پایی
نه رفتش کند می گردد به پیچان
آنچه را میگیید با زبر است کشنده نیو سرکش نی و توسن سرکش نیز با زبر است
حقیر زیاد مطالب را نخواندم...نظر خود را می گویم ...یکی از بهترین قصاید پارسی ...چه قصیده ای ...چه میزان تشبیهات بدیع ...چه میزان کلمات دارای ایهام...دانستن معنی کلمات همین یک قصیده بسیار بر دامنه لغات انسان می افزاید ...مثلا کلمه باب زن به معنی کباب شده ...که هنوز هم از هند تا ترکیه مصطلح است ...یا بزاید کودکی بلغاری آن زن ...تصور مردمان آن روزگار از مردم بلغار ...بالکان...که سپیدروی و سیه موی بودند ...عجب شعری ...در مدح هرکه هست باشد ...دم شاعر گرم و سرش خوش باد...
باشد که زان میانه یکی کارگر شود....اگر منوچهری همین یک شعر را گفته بود چه باک ...همین یکی که کارگر شده ... حداقل بر دل حقیر...از نوجوانی عاشق تشبیهات این قصیده ام...
جناب آزادبخت ممنون از شما قصیده ای از منوچهری گذاشتید که گویا تاریخ مصور و مدون فلات ایران و ایرانیان و تورانیان است آفرین بر شما و آفرین بر منوچهری
این اول کار است و چه خوب که این شاعر گرانسنگ حمله مغول و تاتار و تیمور را ندید
باز هم آفرین بر شما
ابیات رو مطالعه کردم و دربیت شماره 40 ازشخص علی بن محمد نام برده شده است . پس اختلاف درمورد چیه ؟
علیبن محمد میر فاضل
رفیعالبینات صادقالظن