شمارهٔ ۱ - قصیده
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مُهر خرسندی بهدل بر
تو گویی داغ سوزان برنهادم
بهدل کز دل به دیده درزد آذر
شرر دیدم که بر رویم همیجَست
ز مژگان همچو سوزان سونشِ زر
مرا دید آن نگارین چشمگریان
جگر بریان، پر از خون عارض و بر
به چشم اندر شرار آتش عشق
به چنگ اندر عنان خنگ رهبر
مرا گفت آن دلارام (ای) بیآرام
همیشه تازیان بیخواب و بیخور
ز جابلسا به جابلقا رسیدی
همان از باختر رفتی به خاور
سکندر نیستی لیکن دوباره
بگشتی در جهان همچون سکندر
ندانم تا ترا چند آزمایم
چه مایه بینم از کار تو کیفر
مرا در آتش سوزان چه سوزی؟
چه داری عیش من بر من مکدر؟
فرود آ زود زین زین و بیارام
فرو نه یکسر و برگیر ساغر
فغان زین بادپای کوهدیدار
فغان زین رهنورد هجر گستر
همانا از فراق است آفریده
که دارد دور ما را یک ز دیگر
خرد زینسو کشید و عشق زانسو
فرو ماندم من اندر کار مضطر
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایِستهتر وز عمر خوشتر
سفر بسیار کردم راست گفتی
سفرهایی همه بی سود و بی ضر
بدانم سرزنش کردی روا بود
گذشتهست، از گذشته یاد ماور
مخور غم میروم درویش زینجا
ولیکن زود باز آیم توانگر
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابانبَر رهانجامی مُشَمّر
رهی دور و شبی تاریک و تیره
هوا چون قیر وزو هامون مُقیّر
هوا اندوده رخساره بهدوده
سپهر آراسته چهره به گوهر
گمان بردی که باد اندر پراکند
به روی سبز دریا برگ عبهر
خم شَوله چو خم زلف جانان
مُغرّق گشته اندر لؤلؤ تر
مُکلّل گوهر اندر تاج اکلیل
به تارک بر نهاده غفر مغفر
مجره چون به دریا راه موسی
که اندر قعر او بگذشت لشکر
بناتالنعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر
همیگفتی که طبطاب فلک را
چه گویی کوی شاید بودن ایدر
زمانی بود مه برزد سر از کوه
به رنگ روی مهجوران مزعفر
چو زر اندود کرده گوی سیمین
شد از انوار او گیتی منور
مرا چشم اندر ایشان خیره مانده
روان مدهوش و مغز و دل مفکر
به ریگ اندر همیشد باره زانسان
که در غرقاب مرد آشناور
برون رفتم ز ریگ و شکر کردم
به سجده پیش یزدانِ گَروگَر
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بیآرام و زمیندر
شکممالان به هامون بر همیرفت
شده هامون به زیر او مقعر
گرفته دامن خاور بهدنبال
نهاده بر کران باختر سر
به باران بهاری بوده فربه
ز گرمای حزیران گشته لاغر
ازو زادهست هرچ اندر جهان است
ز هرچ اندر جهان است او جوانتر
شکوه آمد مرا و جای آن بود
که حالی او دخانی بود منکر
مدیح شاه برخواندم به جیحون
برآمد بانگ از او الله اکبر
تواضع کرد بسیار و مرا گفت
ز من مشکوه و بیآزار بگذر
که من شاگرد کفراد آنم
که تو مدحش همیبرخوانی ازبر
به فرّ شاه ازو بیرون گذشتم
یکی موی از تن من ناشده تر
وز آنجا تا بدین درگاه گفتی
گشادستند مر فردوس را در
همه بالا پر از دیبای رومی
همه پستی پر از کالای شُشتر
کجا سبزه است بر فرقش مقعد
کجا شاخ است بر شاخش مشجر
یکی چون صورت مانی منقّش
یکی چون نامهٔ آزر مصور
تو گفتی هیکل زردشت گشته است
ز بس لاله همه صحرا سراسر
گمان بردی که هر ساعت برآید
فروزان آتش از دریای اخضر
بدین حضرت بدانگونه رسیدم
که زی فرزند یعقوب پیمبر
همان کاین منظر عالی بدیدم
رها کردم سوی جانان کبوتر
کبوتر سوی جانان کرد پرواز
بشارتنامه زیر پرش اندر
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر
به درگاهی رسیدم کز بر او
نیارد در گذشتن خط محور
سرایی بُد سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور
به صدر اندر نشسته پادشاهی
ظفر یاری به کنیت بوالمظفر
به تاجش بر نبشته عهد آدم
به تیغش در . . . سرشته هول محشر
زن ار از هیبت او بار گیرد
چه خواهد زاد؟ تمساح و غضنفر
جهانرا خور کند روشن ولیکن
زرای اوست دایم روشنی خور
ز بار منت او گشت گویی
بدین کردار پشت چرخ چنبر
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شرر دیدم که بر رویم همیجَست
ز مژگان همچو سوزان سونشِ زر
سونِش: ریزهٔ آهن و سیم و زر که به سوهان زدن میریزد.
به چشم اندر شرار آتش عشق
به چنگ اندر عنان خنگ رهبر
خنگ: اسبی که سپیدی بر او غلبه دارد و اگر سپید خالص باشد آنرا نُقرهخنگ مینامند.
مرا گفت آن دلارام (ای) بیآرام
همیشه تازیان بیخواب و بیخور
تازیان: شتابان، تازنده، دونده.
ز جابلسا به جابلقا رسیدی
همان از باختر رفتی به خاور
از جابلسا به جابلقا: کنایه است از نهایت آن سوی جهان تا نهایت سوی دیگر.
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایِستهتر وز عمر خوشتر
به دلبر گفتم ای کسی که از جان شیرینم برای من بایستهتر و ضروریتر هستی و از عمر و زندگی خوشتر. (بایسته: ضروری)
بدانم سرزنش کردی روا بود
گذشتهست، از گذشته یاد ماور
ماور: میاور
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابانبَر رهانجامی مُشَمّر
مشمر: اسب تیزرفتار مستعد دویدن.
رهی دور و شبی تاریک و تیره
هوا چون قیر وزو هامون مُقیّر
مُقیّر: قیراندود
گمان بردی که باد اندر پراکند
به روی سبز دریا برگ عبهر
عبهر: یاسمین || نرگس.
خم شَوله چو خم زلف جانان
مُغرّق گشته اندر لؤلؤ تر
شَوله: در اینجا نام یکی از منازل ماه است.
بناتالنعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر
طَبطاب: چوگانی است که سر آن مانند کفچه سازند و گوی در آن نهند و بر هوا افکنند.
برون رفتم ز ریگ و شکر کردم
به سجده پیش یزدانِ گَروگَر
گَروگَر: یکی از نامهای خدای تعالی است.(برهان) (آنندراج) قاهر و قادر و غالب و در صفت صانع و خالق استعمال میشود. (آنندراج). مرادبخش. (برهان)
که من شاگرد کفراد آنم
که تو مدحش همیبرخوانی ازبر
کفراد: بخشنده، کسی که کف و دستش، راد و سخاوتمند است.