بخش ۵ - عشق
چون تن آدم ز گل آراستند
خانهٔ جان بهر دل آراستند
آدمی آن است که در وی دل است
ور نه علف خانهٔ آب و گل است
دل نه همان قطرهٔ خون است و بس
کز خود و اشام برادر نفس
دل اگر این مهره آب و گل است
خر هم از اقبال تو صاحبدل است
لیک دل آن شد که هوایی دروست
و ز طرفی بوی وفایی در اوست
زنده به جان خود همه حیوان بود
زنده به دل باش که عمران بود
غمزده به جان که غم اندوز نیست
سوخته به دل که در او سوز نیست
سردی دل مردگی دل بود
خون چو به تن سرد شود گل بود
ز اهل تکلف نتوان یافت سود
تا نبود شعلهٔ هستی فروز
عشق زبانی ز هر افسرده پرس
سوزش آن از دل آزرده پرس
ذوق نمک گر چه زبان را خوش است
چون به جراحت فگنی آتش است
خون دل سوختگان باشد آب
گریه کند بر سر آتش کباب
گر چه کس از خسته نه کاوش کند
ریش نمک خورده تراوش کند
نافه که بو از همه سو گرددش
پوست کجا برهٔ بو گرددش
آه گواه دل غمکش بود
دود به غمازی آتش بود
موم بود دل که ز عشق است زار
کو بگداز اوفتد از یک سرار
هست چو دیوار تن رود سیر
کاه گلی کرده و سنگی به زیر
خرقهٔ آلوده ز صدق است دور
هیزم تر دود برارد نه نور
سوخته را جنبش والا بود
کوشش آتش سوی بالا بود
مشعلهٔ عشق چو شد خانگی
سوخته شد عقل به پروانگی
کشته این تیغ سیاست بس است
آنکه امان یافت ازو کم کسی است
راند چو بر تختهٔ هستی قلم
عالیها سافلها زد رقم
ز له به مهمانی انسان نهاد
داغ به پیشانی شیطان نهاد
راند چو بر خصم کهن کینه را
کشت به خاک آتش دیرینه را
قاعده خاک بر اختر کشید
رایت آتش به زمین در کشید
جام چه آگه که چه صهباست این
غوک چه داند که چه دریاست این
هشت حدیقه چمن این گلند
چار فرشته مگس این ملند
چرخ که زیر است و زبر هر نفس
زیر و زبر کردهٔ عشق است و بس
روح درین زاویه بیگانهای است
عقل درین سلسله دیوانهای است
آنکه چشید این قدح تلخ فام
تلخ شدش چشمهٔ حیوان به کام
شربت شیری به خماری خورند
بادهٔ تلخ از پی کاری خورند
چاشنی بادهٔ تلخ آنکه یافت
روی ز شیرینی عالم بتافت
شیفته از بوی میافتد خراب
عارف هشیار ز بوی گلاب
جان به یکی جرعه که این نکته ریخت
کرد خرد حمله و بیرون گریخت
زنده نه آن است که جانی دروست
اوست که از عشق نشانی در اوست
جان که نه عشقش بود آن بازی است
عشق نه بازی است که جان بازی است
چند بری عشق به بازی به سر
عشق دگر باشد و بازی دگر
مرد که در عشق بجان فرد نیست
گر صف کافر شکند مرد نیست
زنده دلان خوش ز غم دل شوند
جانوران پاک به بسمل شوند
پاک روانی که به آگاهی اند
کشتهٔ حق چون ملخ و ماهی اند
به که درین ره به رضا ایستی
رنجه شوی چون به قضا ایستی
گر همه بر دیده زند دوست تیر
منت بر دیده نه و در پذیر
چون تو فغان از سر خاری کنی
به که جز از عشق شماری کنی
دل که اسیر رخ رنگین بود
موم شود گر چه که سنگین بود
خار اگر چند بود تیزتر
آتش سوزنده ازو تیزتر
هر بت زیبا که جمالش بود
فتنه نیازادهٔ خالش بود
مردن عاشق نه ز غمخواری است
کز پی جان غمزده به دلداری است
نز هوس است این همه آشوب دل
هست بتان را مژه جاروب دل
دل که بود شیفتهای از خود است
حاجبی ابروی خوبان بد است
سیمبرانی که تو بینی چو ماه
عقرب جاناند ز زلف سیاه
طرهٔشان دزد ولایت زن است
نرگس شان آهوی شیر افگن است
گر چه همه چشم و چراغ دلند
سوخته داند که چه داغ دلند
مایهٔ مهراند ولی کینهجوی
دشمن جانند ولی دوست روی
آفت تقوی لب می نوششان
زلف بلای به بناگوششان
چون خطشان سرمه دهد در شراب
کیست کز آن باده نگردد خراب
دل شدگان را رخ زیبا مل است
مستی بلبل نه ز مل کز گل است
گر نبود دیدهٔ شهوت گرای
چیست به از دیدن صنع خدای
دیدهٔ خوبان است به شهوت وبال
قند چو میگشت نباشد حلال
گر نگری پاک رخ لاله فام
نیست گل و لاله به دیدن حرام
آنکه ز حق پاکی چشمش عطاست
منع ز رخسار بتانش خطاست
دیده که در وی نظر پاک نیست
سرمهٔ آن دیده به جز خاک نیست
دیده نباشد که نظر نیستش
کور چه بیند که بصر نیستش
دل چو رخ خوب تمنا کند
دیده به ناچار تماشا کند
زانچه که دل را غم آوارگی است
دیده چه آگاه که نظارگی است
زان دل آزرده خرابی کند
کو چو نمک یافت کبابی کند
هر صنمی را که نمک بیشتر
خسته دلان را دل ازو ریشتر
حسن نه نیکویی رنگ است و پوست
هر چه کند جای به دلها نکوست
نیست غم از رنگ و صفایی که هست
ناز و کرشمه است بلایی که هست
آنکه در و شوخی خوبان کم است
میل بد و هست ولی یکدم هست
نافه که بوییش نباشد به پوست
خون فشرده نتوان داشت دوست
خوب که او حسن نداند فروخت
سینه ز آتش نتواند بسوخت
باغ چه داند که چه چیزش خوش است
گل چه شناسد که چرا دلکش است
لاجرم آنکس که به گل روی کرد
داد ز دستش چو دمی بوی کرد
آدمی است آنکه بلای دل است
افت پوشیده برای دل است
هستی این طایفه سر تا قدم
عاشق و معشوق شد و عشق هم
آنکه دماغ بشر این بوی یافت
قابل آن بود از ان روی یافت
سوخته را دل بود از صبر دور
آتش سوزنده نباشد صبور
دل که به سوی رخ دلکش بود
هست چو مومی که بر آتش بود
ای که ز جانان کنی افسانهای
کم نتوان بود ز پروانهای
بخش ۴ - حکایت زاهد و مزد طاعت: زاهدی از خوان رضا توشه گیربخش ۶ - گلخنی و آتش عشق: گلخنی کرد به شاهی نگاه
اطلاعات
وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چون تن آدم ز گل آراستند
خانهٔ جان بهر دل آراستند
هوش مصنوعی: وقتی که بدن انسان از گل ساخته شد، این خانهای که روح در آن زندگی میکند نیز برای دل مزین و زیبا گردید.
آدمی آن است که در وی دل است
ور نه علف خانهٔ آب و گل است
هوش مصنوعی: انسان واقعی کسی است که دارای احساسات و دلسوزی است؛ در غیر این صورت، او تنها موجودی مشابه گیاهان و مواد طبیعی است و تنها در سطح جسمی وجود دارد.
دل نه همان قطرهٔ خون است و بس
کز خود و اشام برادر نفس
هوش مصنوعی: دل تنها یک قطره خون نیست که از خود فرد و برادر نفس او باشد. دل در واقع عمق احساسی و وجودی بیشتری دارد و فراتر از یک مادهٔ فیزیکی است.
دل اگر این مهره آب و گل است
خر هم از اقبال تو صاحبدل است
هوش مصنوعی: اگر دل از خاک و گل ساخته شده، پس حتی حیوانی مانند خر نیز به خاطر خوششانسی تو، دلسوز و مهربان است.
لیک دل آن شد که هوایی دروست
و ز طرفی بوی وفایی در اوست
هوش مصنوعی: اما دل من دچار حالتی شده که وادار به احساس خاصی است و از جهتی دیگر هم عطری از وفا در آن وجود دارد.
زنده به جان خود همه حیوان بود
زنده به دل باش که عمران بود
هوش مصنوعی: تمام موجودات زنده به جسم و جان خود حیات دارند، اما آنچه که واقعاً زندگی را به وجود میآورد، زندگی با دل و احساسات است.
غمزده به جان که غم اندوز نیست
سوخته به دل که در او سوز نیست
هوش مصنوعی: دل پر از غم و اندوه است، اما گویی غم را در خود ندارد. آن که سوخته و رنج دیده است، در واقع درونش آتش سوزان وجود ندارد.
سردی دل مردگی دل بود
خون چو به تن سرد شود گل بود
هوش مصنوعی: اگر دل آدمی سرد و بیاحساس شود، مانند این است که زندگی در آن مرده است. همینطور اگر خون در بدن سرد شود، زندگی و شادابی آن نیز از بین میرود.
ز اهل تکلف نتوان یافت سود
تا نبود شعلهٔ هستی فروز
هوش مصنوعی: از افرادی که فقط تظاهر به عشق و احساس دارند، نمیتوان بهرهای برد، زیرا تا زمانی که روشنایی حقیقی و زندگی واقعی وجود نداشته باشد، هیچ سودی نخواهید دید.
عشق زبانی ز هر افسرده پرس
سوزش آن از دل آزرده پرس
هوش مصنوعی: عشق را از هر کسی که غمگین است بپرس، زیرا درد و سوزش آن را تنها از دل شکسته میتوان فهمید.
ذوق نمک گر چه زبان را خوش است
چون به جراحت فگنی آتش است
هوش مصنوعی: لذت و زیبایی طعمهی عشق و محبت هرچند برای دل و زبان خوشایند است، اما وقتی که با درد و زخم همراه شود، به مانند آتش سوزان میشود.
خون دل سوختگان باشد آب
گریه کند بر سر آتش کباب
هوش مصنوعی: دلهای سوخته از غم و اندوه، مانند آبی هستند که بر روی آتش کباب بریزد و فروکش کند. این اشکها به نوعی درد و رنج عشق و سوختگی را نشان میدهند، که گویی در حال تلاش هستند تا آتش غم را خاموش کنند.
گر چه کس از خسته نه کاوش کند
ریش نمک خورده تراوش کند
هوش مصنوعی: اگرچه کسی از دل شکستهام خبر نمیگیرد، اما اشکهایم به خودی خود جاری میشوند.
نافه که بو از همه سو گرددش
پوست کجا برهٔ بو گرددش
هوش مصنوعی: اگر در جایی عطر و بویی وجود داشته باشد، دیگر نمیتوان به پوست و بدن یک روزی به آن بو پیبرد. یعنی وقتی فرد در محیط پراز عطر و بو باشد، نمیتواند به طور مشخص به همان بو اشاره کند یا آن را تشخیص دهد.
آه گواه دل غمکش بود
دود به غمازی آتش بود
هوش مصنوعی: دل پر از غم من فریاد میزند و ذرات دود، نشانهای از سوزش آتش درونم هستند.
موم بود دل که ز عشق است زار
کو بگداز اوفتد از یک سرار
هوش مصنوعی: دل مانند موم است که به خاطر عشق به شدت نازک و آسیبپذیر شده. هر لحظه ممکن است با یک اشاره کوچک شعلهور شود و به آسانی ذوب شود.
هست چو دیوار تن رود سیر
کاه گلی کرده و سنگی به زیر
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که بدن انسان مانند دیواری است که در آن، مواد مختلفی مانند گل و سنگ وجود دارد. به بیان دیگر، انسان به عوامل و عناصر مختلفی نیاز دارد که باید در کنار هم قرار گیرند تا یک ساختار کامل و پایدار ایجاد کنند.
خرقهٔ آلوده ز صدق است دور
هیزم تر دود برارد نه نور
هوش مصنوعی: درد و رنج از نیت و صداقت ناشی میشود. اگر نیّت درست و خالص باشد، مانند هیزمی تازه است که دودی از آن برمیخیزد، اما نور و روشنی نمیدهد.
سوخته را جنبش والا بود
کوشش آتش سوی بالا بود
هوش مصنوعی: جدا شده و سوخته، با وجود حالش، تلاش میکند تا به سمت بالا برود و از آتش فرار کند.
مشعلهٔ عشق چو شد خانگی
سوخته شد عقل به پروانگی
هوش مصنوعی: وقتی عشق به منزلت آشنا شد و در درون انسان قرار گرفت، عقل و تدبیر هم به خاطر شوق و هیجان آن از دست میرود.
کشته این تیغ سیاست بس است
آنکه امان یافت ازو کم کسی است
هوش مصنوعی: این عبارت به این معناست که بسیاری از افراد به خاطر سیاستهای سخت و بیرحمانه آسیب دیدهاند، و تنها تعداد کمی توانستهاند از خطرات آن جان سالم به در ببرند.
راند چو بر تختهٔ هستی قلم
عالیها سافلها زد رقم
هوش مصنوعی: وقتی قلم بر روی صفحه وجود نقش میزند، سرنوشت افراد بزرگ و کوچکی نوشته میشود.
ز له به مهمانی انسان نهاد
داغ به پیشانی شیطان نهاد
هوش مصنوعی: انسان به دنیا آمده و به مهمانی زندگی دعوت شده است، اما به خاطر شرارتها و وسوسههای شیطان، بر پیشانی او نشانهای از زشتی و گناه باقی مانده است.
راند چو بر خصم کهن کینه را
کشت به خاک آتش دیرینه را
هوش مصنوعی: زمانی که بر دشمن قدیمیات غلبه کنی، کینه و ناراحتیهای قدیمی را از بین میبری و آتش گذشته را خاموش میکنی.
قاعده خاک بر اختر کشید
رایت آتش به زمین در کشید
هوش مصنوعی: قانون طبیعت موجب شد که ستارهها به زمین بیایند و آتش را به دامان خاک بکشند.
جام چه آگه که چه صهباست این
غوک چه داند که چه دریاست این
هوش مصنوعی: این جمله میگوید که جام نمیداند که در آن چه نوع نوشیدنی وجود دارد و همچنین این قورباغه نمیداند که این آب چه عمیق و وسیع است. به طور کلی اشاره به ناآگاهی و غفلت موجودات نسبت به چیزهایی دارد که در اطرافشان وجود دارد.
هشت حدیقه چمن این گلند
چار فرشته مگس این ملند
هوش مصنوعی: هشت باغ و گلزار این گل است و چهار فرشته هم مثل مگس به آن جا پرواز میکنند.
چرخ که زیر است و زبر هر نفس
زیر و زبر کردهٔ عشق است و بس
هوش مصنوعی: زندگی دائماً در حال تغییر و نوسان است و این تغییرات ناشی از عشق و احساسات ماست. هر لحظهای که میگذرد، تحت تأثیر این عشق و هیجانات قرار دارد.
روح درین زاویه بیگانهای است
عقل درین سلسله دیوانهای است
هوش مصنوعی: در این گوشه، روحی عجیب و ناآشنا حضور دارد و عقل در این رابطه، به نوعی دیوانه و گیج و سرگردان است.
آنکه چشید این قدح تلخ فام
تلخ شدش چشمهٔ حیوان به کام
هوش مصنوعی: هر کس که طعم این جام تلخ را چشید، دیگر نمیتواند از لذت زندگی بهرهمند شود.
شربت شیری به خماری خورند
بادهٔ تلخ از پی کاری خورند
هوش مصنوعی: در شرایط ناگواری، افراد به نوشیدنی شیرین و دلپذیر روی میآورند، اما برای دستیابی به اهداف و کارها، گاهی مجبورند تلخی و سختی را نیز تحمل کنند.
چاشنی بادهٔ تلخ آنکه یافت
روی ز شیرینی عالم بتافت
هوش مصنوعی: کسی که مواجه با زیباییهای دنیا شده و از شیرینی آن لذت برده است، با نوشیدن شراب تلخ، میتواند تأثیر و طعم آن را درک کند.
شیفته از بوی میافتد خراب
عارف هشیار ز بوی گلاب
هوش مصنوعی: عاشق و شیفته از بوی خوش مشروبات مست میشود، در حالی که عارف آگاه از بوی گلاب تحت تأثیر نمیافتد.
جان به یکی جرعه که این نکته ریخت
کرد خرد حمله و بیرون گریخت
هوش مصنوعی: جان با یک جرعه از این حکایت، آگاه شد و عقل به سرعت از این موضوع کنار رفت و فرار کرد.
زنده نه آن است که جانی دروست
اوست که از عشق نشانی در اوست
هوش مصنوعی: زندگی فقط به داشتن جسم و جان نیست، بلکه به کسی زندگی واقعی میبخشد که در وجودش آثار عشق و احساس وجود داشته باشد.
جان که نه عشقش بود آن بازی است
عشق نه بازی است که جان بازی است
هوش مصنوعی: اگر کسی جانش را در عشق نذارد، آن عشق واقعی نیست. عشق نمیتواند یک بازی ساده باشد، چرا که در حقیقت بازی جان خود را در میان میگذارد.
چند بری عشق به بازی به سر
عشق دگر باشد و بازی دگر
هوش مصنوعی: عشق گاهی به صورت بازی ظاهر میشود و با تغییر شرایط، نوع آن عشق نیز تغییر میکند و بازی متفاوتی آغاز میشود.
مرد که در عشق بجان فرد نیست
گر صف کافر شکند مرد نیست
هوش مصنوعی: مردی که در عشق واقعی و عمیق نیست، حتی اگر صفوف دشمن را بشکند و به پیروزی برسد، همچنان مرد واقعی به حساب نمیآید.
زنده دلان خوش ز غم دل شوند
جانوران پاک به بسمل شوند
هوش مصنوعی: زندهدلان از غم دل شاد میشوند و جانوران پاک به خاطر کشتن (بَسْمَل) دچار درد و رنج میگردند.
پاک روانی که به آگاهی اند
کشتهٔ حق چون ملخ و ماهی اند
هوش مصنوعی: روح پاک و آگاه، بهدلیل حق و حقیقت، مانند حشرات و ماهیها در چنگال سرنوشت گرفتار میشود.
به که درین ره به رضا ایستی
رنجه شوی چون به قضا ایستی
هوش مصنوعی: در این مسیر اگر با رضایت بایستی، تحمل سختیها سادهتر خواهد بود، ولی اگر تسلیم تقدیر شوی، دچار رنج و زحمت میگردی.
گر همه بر دیده زند دوست تیر
منت بر دیده نه و در پذیر
هوش مصنوعی: اگر دوست بر دل همه تیر محبت بزند، تو نیز باید تیر منت او را بر دیده خود بپذیری.
چون تو فغان از سر خاری کنی
به که جز از عشق شماری کنی
هوش مصنوعی: وقتی تو از درد و رنجی که به جانت رسیده شکایت میکنی، هیچ چیزی جز عشق را نمیسنجی.
دل که اسیر رخ رنگین بود
موم شود گر چه که سنگین بود
هوش مصنوعی: دل وقتی که به زیبایی و جاذبهای خیرهکننده دلبسته باشد، مثل موم نرم و نرمشپذیر میشود، حتی اگر در ابتدا ظاهراً سخت و سنگین به نظر برسد.
خار اگر چند بود تیزتر
آتش سوزنده ازو تیزتر
هوش مصنوعی: هرچقدر هم که خارها تیز باشند، آتش همچنان میتواند شدیدتر و سوزانندهتر باشد.
هر بت زیبا که جمالش بود
فتنه نیازادهٔ خالش بود
هوش مصنوعی: هر شخص زیبا که زیباییاش جاذبهای خاص دارد، در واقع، اثر و نشانهای از زیباییهای عمیقتری است که در درونش نهفته است.
مردن عاشق نه ز غمخواری است
کز پی جان غمزده به دلداری است
هوش مصنوعی: عاشق از غم و ناراحتی نمیمیرد، بلکه او به خاطر علاقه و محبتش به دیگری، با دلسوزی و تلاش برای آرامش او، دچار این درد و رنج میشود.
نز هوس است این همه آشوب دل
هست بتان را مژه جاروب دل
هوش مصنوعی: این همه آشفتگی دل ناشی از هوس نیست بلکه زیباییهای دل را مانند مژهای پاک میکند.
دل که بود شیفتهای از خود است
حاجبی ابروی خوبان بد است
هوش مصنوعی: دل زمانی که عاشق میشود، به خودی خود دچار نوعی وابستگی میشود و در این میان، زیبایی ابروهای معشوقان میتواند به عنوان مانعی برای آن عشق عمل کند.
سیمبرانی که تو بینی چو ماه
عقرب جاناند ز زلف سیاه
هوش مصنوعی: آنهایی که زیباییشان مانند سیم و چهرهشان مانند ماه است، در واقع به خاطر زلف سیاهشان جانهایشان به خطر افتاده است.
طرهٔشان دزد ولایت زن است
نرگس شان آهوی شیر افگن است
هوش مصنوعی: موهای آنها به نوعی دزد جلوهای از زیبایی و جذابیت است، و چشمانشان مانند آهوی ناز و فریبنده، دلربایی میکند.
گر چه همه چشم و چراغ دلند
سوخته داند که چه داغ دلند
هوش مصنوعی: اگرچه همه آنانی که در دل ما نور و روشنی دارند، تنها خود دل سوخته است که میداند چه دردها و داغهایی بر آن رفته است.
مایهٔ مهراند ولی کینهجوی
دشمن جانند ولی دوست روی
هوش مصنوعی: محبت و دوستی منابع زندگی هستند، اما دشمنان همواره منبعی از کینه و آسیب به جان انسان به شمار میروند. در حالی که محبت میتواند جان را سیراب کند، حسادت و دشمنی میتواند موجب رنج و درد شود.
آفت تقوی لب می نوششان
زلف بلای به بناگوششان
هوش مصنوعی: زلفهای زیبا و فریبنده آنها، باعث میشود که تقوا و پرهیزگاریشان تحت تأثیر قرار گیرد و از حالت خود خارج شوند.
چون خطشان سرمه دهد در شراب
کیست کز آن باده نگردد خراب
هوش مصنوعی: وقتی که نوشتههایشان زیبایی خاصی پیدا کند و در لذت و شادی غوطهور شویم، چه کسی ممکن است از آن شراب شیرین و دلچسب خراب و آشفته شود؟
دل شدگان را رخ زیبا مل است
مستی بلبل نه ز مل کز گل است
هوش مصنوعی: دل باختگان به زیبایی چهره میبالند و حال بلبل از شوق گل است، نه از خود گل.
گر نبود دیدهٔ شهوت گرای
چیست به از دیدن صنع خدای
هوش مصنوعی: اگر چشمی به تمایلات شهوانی وجود نداشت، چه چیزی میتواند بهتر از مشاهدهٔ آفرینش خداوند باشد؟
دیدهٔ خوبان است به شهوت وبال
قند چو میگشت نباشد حلال
هوش مصنوعی: دیدهٔ زیباپسند به شوق و اشتیاق، به مانند شیرینی خوشمزهای است که وقتی برمیگردد و لذت آن را تجربه نمیکند، دیگر حلال نیست.
گر نگری پاک رخ لاله فام
نیست گل و لاله به دیدن حرام
هوش مصنوعی: اگر به زیبایی و پاکی چهرهٔ لاله بنگری، هیچکدام از گلها و لالهها در برابرش معصوم به نظر نمیرسند و دیدن آنها بیفایده است.
آنکه ز حق پاکی چشمش عطاست
منع ز رخسار بتانش خطاست
هوش مصنوعی: کسی که از حق و حقیقت به دور نیست و دیدگاهی پاک دارد، هرگز نباید از زیباییهای دنیا که به او عطا شده، چشم بپوشد. از این رو، منع از تماشای زیباییهای دنیا اشتباهی بزرگ است.
دیده که در وی نظر پاک نیست
سرمهٔ آن دیده به جز خاک نیست
هوش مصنوعی: چشم که در آن، نگاه خالص و پاکی نیست، پس سرمهای که در آن وجود دارد، جز خاک و تاریکی چیزی نیست.
دیده نباشد که نظر نیستش
کور چه بیند که بصر نیستش
هوش مصنوعی: اگر چشم نباشد، دیدی هم وجود ندارد. کسی که کور است، چه چیزی را میتواند ببیند وقتی که بصیرتی ندارد؟
دل چو رخ خوب تمنا کند
دیده به ناچار تماشا کند
هوش مصنوعی: وقتی دل به زیبایی کسی علاقهمند شود، چشم به ناچار باید او را ببیند و تماشا کند.
زانچه که دل را غم آوارگی است
دیده چه آگاه که نظارگی است
هوش مصنوعی: چون دل غم آوارگی و دوری را احساس میکند، چشم از حقیقت زیباییها بیخبر است.
زان دل آزرده خرابی کند
کو چو نمک یافت کبابی کند
هوش مصنوعی: کسی که دلش شکسته است، وقتی با درد و رنجی مواجه میشود، میتواند آن را به فرصتی برای بهبود و ترمیم خود تبدیل کند، همانطور که نمک میتواند طعمی خوشمزه به غذا بدهد.
هر صنمی را که نمک بیشتر
خسته دلان را دل ازو ریشتر
هوش مصنوعی: هر شکلی که نمک بیشتری داشته باشد، دلهای خسته و دلتنگ را بیشتر آزار میدهد و رنجشان را زیادتر میکند.
حسن نه نیکویی رنگ است و پوست
هر چه کند جای به دلها نکوست
هوش مصنوعی: زیبایی تنها به رنگ و پوست نیست، بلکه هر چیزی که دلها را به خود جذب کند، واقعاً زیباست.
نیست غم از رنگ و صفایی که هست
ناز و کرشمه است بلایی که هست
هوش مصنوعی: نگران زیباییها و دلفریبیهایی که وجود دارد نباش، زیرا این ناز و کرشمهها خود باعث بروز مشکلات هستند.
آنکه در و شوخی خوبان کم است
میل بد و هست ولی یکدم هست
هوش مصنوعی: کسی که در دوستی و شوخی با دیگران کمبود دارد، اگرچه تمایلات بدی دارد، اما در لحظهای میتواند به خوبی رفتار کند.
نافه که بوییش نباشد به پوست
خون فشرده نتوان داشت دوست
هوش مصنوعی: اگر عطر و بوی یک چیز در پوست آن وجود نداشته باشد، نمیتوان انتظار داشت که دوستی از آن ناشی شود.
خوب که او حسن نداند فروخت
سینه ز آتش نتواند بسوخت
هوش مصنوعی: اگر او زیباییهای عشق را درک نکرد، هیچ کس نمیتواند آتش درون را خاموش کند و درد دل را فراموش کند.
باغ چه داند که چه چیزش خوش است
گل چه شناسد که چرا دلکش است
هوش مصنوعی: باغ از خوشبختیها و زیباییهای خود چه میداند؟ گل هم که با زیباییاش آشناست نمیداند چرا دل را شاد میکند.
لاجرم آنکس که به گل روی کرد
داد ز دستش چو دمی بوی کرد
هوش مصنوعی: بنابراین، کسی که به زیبایی و خلوص دل جذب میشود، ناچار از دست میدهد، زیرا در لحظهای که بوی خوشی استشمام میکند، همه چیز را تحت تاثیر قرار میدهد.
آدمی است آنکه بلای دل است
افت پوشیده برای دل است
هوش مصنوعی: آدمی همیشه در درون خود مشکلات و دردهایی دارد که به طور پنهان و در سکوت آنها را تحمل میکند. این رنجها برای او به نوعی خود را میپوشانند و در دل پنهان میمانند.
هستی این طایفه سر تا قدم
عاشق و معشوق شد و عشق هم
هوش مصنوعی: وجود این افراد به طور کامل در عشق و معشوق غرق شده است و خود عشق نیز در وجود آنها جاری است.
آنکه دماغ بشر این بوی یافت
قابل آن بود از ان روی یافت
هوش مصنوعی: کسی که انسانها از بوی خاصی آگاهی یافتند، شایسته بود که آن بوی خوب را از آن سو دریافت کند.
سوخته را دل بود از صبر دور
آتش سوزنده نباشد صبور
هوش مصنوعی: دل سوخته از آتش سختیها نمیتواند صبر کند، زیرا آتش سوزاننده صبر را از بین میبرد.
دل که به سوی رخ دلکش بود
هست چو مومی که بر آتش بود
هوش مصنوعی: وقتی دل به سمت چهرهٔ زیبا و دلنشین جذب میشود، مانند موم است که بر اثر گرما نرم و شکلپذیر میشود.
ای که ز جانان کنی افسانهای
کم نتوان بود ز پروانهای
هوش مصنوعی: ای کسی که از محبوب داستانی میسازی، نمیتوان کمتر از پروانهای به عشق دل سوزاند.
حاشیه ها
1397/03/05 06:06
amir gbn
ز اهل تکلف نتوان یافت سود
تا نبود شعلهٔ هستی فروز
به نظر میرسه مصراع اول باید (ز اهل تکلف نتوان یافت "سوز") باشه