شمارهٔ ۸۶ - راز نامه عتاب آمیز ظل الله سوی شمس الحق خضر خان
سر فرمان سپاس باد شاهی
که برتر نیست زو فرمانروائی
گهی نعمت دهد گه بینوائی
گه آرد پادشاهی گه گدائی
ازو بر هر سری مهری نهانی است
وگر خشم آورد هم مهربانی است
از آن پس داد با اندک غباری
به نور دیدهٔ خود خار خاری
که ای خون من و خونابهٔ من
ز مهرت خون دل هم خوابهٔ من
الپخانی که خالت بود فرخ
به و بایسته همچون خال بر رخ
به زخم خنجر آتش زبانه
که هست آن فتح و نصرت را نشانه
خطائی کرد دوران جفا بهر
که چون نقش خطا حک کردش از دهر
گر از خالی جمالت گشت خالی
مشو خالی ز حمد لایزالی
دلت دانم که تنگست از پی خال
شکار و گشت به باشد درین حال
ز آب گنگ تا دامان کهسار
نه بینی خاسته یک سو زن خار
برآن گونه است صحراهای نخچیر
که ده آهو توان کشتن به یک تیر
باقطاع تو کردیم آن زمین خاص
که باشد ره بره، خنگ تور قاص
به «امروهه نشین با لشکر خویش
که بر کوه آزمائی خنجر خویش
به فیروزی دو ماهی باش ز آن سوی
که تا فیروزه چرخ آرد بتو روی
چو تسکین غبارت باز دانیم
درین گلشن چو بادت باز خوانیم
ولیکن تا رسد هنگام آن کار
که دولت بر در ما بخشدت بار
روان کن سوی حضرت بی کم و کاست
علامتهای سلطانی که آنجاست
چو مضمونات فرمان شد به پایان
به مهر آمد رموز پادشاهان
طلب کردند بد خو خادمی زشت
درونش آتش و بیرونش انگشت
ترش روئی بسان سرکهٔ تند
که هم از دیدنش دندان شود کند
به فرمان شه آن فرمان پر دود
ستد آن دود رنگ آتش اندود
بر آئین الاقان یک شب از شهر
رسید آنجا که بد شه زادهٔ دهر
خضر خانی فریب بخت خورده
جهانش امیدوار تخت کرده
شه و شه زادهٔ خود کامه و مست
ز مقصود آنچه باید، بر کف دست
به عزت نازنین ملک بوده
بدو نیک جهان نا آزموده
نه ز آبی سر و پایش رنج دیده
نه باد گرم بر رویش وزیده
چه داند خوی چرخ بیوفا چیست
وزین گردنده ثابت در جهان کیست
همیرفت از طرب با نغمه و نوش
ز آفتهای دورانش فراموش
رسید آن خادمی عفریب وش نیز
تن ناشاد و رخسار غم انگیز
به درگاه خضر خان شد نهانی
چو ظلمت پیش آب زندگانی
سپردش ما جرای پیچ در پیچ
در و جز پیچ غم دیگر همه هیچ
چو خان خواند آن تغیر نامهٔ شاه
تغیر یافت اندر خاطرش راه
یکی آن کو به حضرت نازنین بود
چراغ چشم شاه دوربین بود
دگر آنکه از عتاب تاجداران
نبود آگه به رسم هوشیاران
عتاب پادشاهان سیل خونست
شناسد این دم کاهل درو نیست
مبادا خسروان در خون ستیزند
که خون صد جگر گوشه بریزند
بسا گوهر که برد از تاجور ملک
که فرزندی و خویشی نیست در ملک
هر آن در کان ز سلک پادشاه است
گهی تاج سرو گه خاک راه است
خضر خان حربهٔ شه خورده در دل
ز دیده خون دل میریخت در گل
علامتهای شاهی دادهٔ شاه
حسام الدین ملک را کرد همراه
و زان سوی خود به فرمان با دل تنگ
سوی «امروهه» کرد از «میر ته» آهنگ
روان شد چهره از خون رنگ کرده
دو چشم از گریه «جون» و «گنگ» کرده
گذشت از گنگ با خاصان تنی چند
کله را سایه بر «امروهه» افگند
به امروهه درون غمناک بنشست
چو گل یا سینهٔ صد چاک بنشست
در اندیشید زان پس با دل خویش
که نتوان داشت پی مرهم دل ریش
گرفتم شد چو دریا سهمناک است،
به آخر گوهر اویم؟ چه باک است!
گناه خود نمیبینم درین هیچ
که خشم شاه گوشم را دهد پیچ
بدین اندیشه یک دم شاد بنشست
پس آن گاهی چو گل بر باد بنشست
به سرعت سوی حضرت شد شتابان
چو مه در چرخ و باد اندر بیابان
شبا روزی به تیزی کرد ره قطع
رسید و پیش شه زد بوسه بر نطع
چو در سیاره خود دید خورشید
به شام غم دمیدش صبح امید
بسوز دل گرفت اندر کنارش
فشاند از دیده گرد سر نثارش
غرض چون دیده بود آن ناوک انداز
که رجعت نیست تیر رفته را باز
دلش میخواست تا در گوش فرزند
در آویزد دانش گوهری چند
رقمهای که کار آید به شاهی
دهد یادش ز منشور الهی
چو حاضر بود پیش آن خصم کین خواه
که وردش به خون خویشتن شاه
الپخان را قلم در سر کشیده
به خون خضر خان خنجر کشیده
درونش کرد زانسان رهنمونی
که بیرون ندهد از راز درونی
نصیحت دوست را در پیش دشمن
بود رفتن به یک جا باغ و گلخن
سلاح مخلصان دادن به بدخواه
به بد خواهی جان خود برد راه
خلیفه بی توان از ناتوانی
مخالف در خلاف کار دانی
چو دانست آن مخالف در سر خویش
که میل کانست سوی گوهر خویش
به زور و زرق مجلس کرد خالی
پس این دیباچه پیش افگند خالی
ز چشم ار خسته شد ذات سلیمت
کنون از قرةالعین است بیمت
صواب آن شد که آن در خطرناک
به درجی ماند از دست کسان پاک
نهد چون تاج صحت شاه در برج
توان بیرون کشیدن گوهر از درج
پس از روی خرد شد مصلحت جوی
برون داد آنچه داد از مصلحت روی
نخستش گفت کان شوریده فرزند
چو پیوند است نتوان قطع پیوند
ولیک آن به که دور از قصر جمشید
به برجی دارمش ماهی چو خورشید
بدین تدبیر خان را جست در پیش
برون افگند خوناب دل خویش
چنان روشن شد از حکم خدائی
که چندیت از پدر باشد جدائی؟
مهی بینش به برجی کاتفاق است
مهی دیگر همین برجت وثاق است
اگر چه زین غمم تا بیست در جان
ولیک از مصلحت روتافت نتوان
چو بشنید این سخن فرزند دل ریش
نماند از درد مندی طاقتش بیش
ز ناله نفخ صور اندر دهن دید
قیامت را به چشم خویشتن دید
چو باز آمد به خود میکرد زاری
که شه را بر خود است این زخم کاری
چه بر دشمن، از مردم، سر و پای؟
تو کار دشمنان خود میکنی، وای!
بلی، چون در رسد حکم خداوند
کند خود مردم از خود قطع پیوند
یکی بر خود گزارد خنجر تیز
یکی گردد ز خون خویش خون ریز
یکی دشنه زند فرزند خود را
یکی دل بر درد دلبند خود را
ولیک این جمله را مفگن به تقدیر
که مردم نیز دارد عقل و تدبیر
چو شه سایه بیندازد بران سوی
نهادم سر بهر چه آید برین روی
خضر خان چون برون داد این دم درد
بلرزیدند خاصان زان دم سرد
بسی بگریست شه چون ابر نوروز
پس از دل برزد این برق جگر سوز
که این شعه کت از من یادگاریست
ترا از دو زخم گوئی شراریست
چه پنداری مرا جانیست در تن
به جان تو که مرده بهتر از من
چگونه ماند اندر چشم من نور
که چون تو مردم از چشمم شود دور
ولی چون ز آفرینش دارم این رنگ
که باشد حکم من چون نقش بر سنگ
اگر در جنبش آید کوه را پای
نه جنبد حکم سنگین من از جای
چو آگاهی، ز خوی بد ستیزم
ببر بار سلامت ز آب خیزم
هم اکنون بازت آرد بخت والا
بر افسر سادت لو لوی لالا
اشارت کرد شاه محکم آئین
بدان دشمن که محکم داشت تمکین
چراغ ملک را بردن شبانگاه
به حصن گوالیر از منظر شاه
تعال الله ندانم کان چه دل بود
که نزدش گوهری زانگونه گل بود؟
خضر میرفت و عقلش کرده ره گم
ز خضرای فلک در تالش انجم
به همراهی وزیر سخت کینه
نباتش در لب و زهرش به سینه
دو روزی راه زان خورشید تف یافت
که برج گوالیرا ز وی شرف یافت
چو گوهر خازنان را گشت تسلیم
بسی در هر تعهد رفت تعلیم
به سنگین قلعه در پیغولهٔ تنگ
نهان بنشست چون یاقوت در سنگ
در آن تنگی ز غم دل تنگ میبود
در آن کوه گران بی سنگ میبود
ز بی سنگی شدی چشمش چو دریاش
دولرانی دلش دادی که خودش باش
چگان هر مردم ز چشمش لعل رخشان
غمی بر سینه چون کوه بدخشان
ز غم جانش ار چه در بیداد میبود
ولی بر روی جانان شاد میبود
هم او یار و هم او مونس هم او دوست
هم او جان و هم از مغز و هم او پوست
ز دوزخ شعله غم گر چه کم نیست
چو غم را غمگساری هست غم نیست
اگر کوهیست اندوه دل ریش
سبک باشد بروی دلبر خویش
شمارهٔ ۸۵ - خراب گشتن مجلس خانی از گردش دور مدام، و خفتن بخت بیدار خضر خان، به پریشانی این دولت در واقعه دیدن و تعبیر آن خواب پریشان از دل خسرو خستن: بسی دیدم درین گردنده دولابشمارهٔ ۸۷ - عزم سلطان عالم سوی عالم دیگر، و سلب کردن کافور مجبوب رجولیت فحول ملک و به روشنائی در چشم ملوک نشستن، و دیده قرة العین علائی را، کافور وام گردانیدن، و در آن قصاص، دیده و سر به هم باد دادن!: گرت در سینه چشمی هست روشن
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
سر فرمان سپاس باد شاهی
که برتر نیست زو فرمانروائی
هوش مصنوعی: خوشحالم از اینکه سپاسگزار کسی باشم که برازندهترین و بهترین فرمانرواست.
گهی نعمت دهد گه بینوائی
گه آرد پادشاهی گه گدائی
هوش مصنوعی: زندگی در نوسان است؛ گاهی نعمت و ثروت به انسان میدهد و گاهی او را به فقر و بینوایی میکشاند. ممکن است روزی در موقعیت پادشاهی باشد و روز دیگر در حالت گدایی و نیاز.
ازو بر هر سری مهری نهانی است
وگر خشم آورد هم مهربانی است
هوش مصنوعی: هر کسي به نوعی تحت تأثیر محبت و مهری پنهانی است و حتی اگر بر اثر خشم عمل کند، هنوز درونش محبت و دوستداشتنی وجود دارد.
از آن پس داد با اندک غباری
به نور دیدهٔ خود خار خاری
هوش مصنوعی: پس از آن، با کمی غبار، به چشمانم نگاه میکنم و از آن حساسیت و درد ناشی از خارها و زخمهایم آگاه میشوم.
که ای خون من و خونابهٔ من
ز مهرت خون دل هم خوابهٔ من
هوش مصنوعی: ای تو که مانند خون من هستی و عشق تو برای من مثل خونابهای است که از دل و جانم به وجود آمده است.
الپخانی که خالت بود فرخ
به و بایسته همچون خال بر رخ
هوش مصنوعی: ای فرخنده، تو همچون خالی خوش نقش بر چهرهای زیبا هستی که زیبایی تو را نمایانتر میکند.
به زخم خنجر آتش زبانه
که هست آن فتح و نصرت را نشانه
هوش مصنوعی: به زخم خنجر که مثل آتش شعله میکشد، نشانهای از پیروزی و موفقیت وجود دارد.
خطائی کرد دوران جفا بهر
که چون نقش خطا حک کردش از دهر
هوش مصنوعی: دوران سختی به خاطر خطایی که کسی کرده، به او این پیام را میدهد که مانند نقشی که بر جا میماند، اشتباهات و تلخیها نیز اثر خود را در زندگی او بر جای خواهند گذاشت.
گر از خالی جمالت گشت خالی
مشو خالی ز حمد لایزالی
هوش مصنوعی: اگر از زیبایی تو چیز بیشتری نمانده، دلت را از ستایش بیپایان پر کن و خالی مگذار.
دلت دانم که تنگست از پی خال
شکار و گشت به باشد درین حال
هوش مصنوعی: میدانم که دلت به خاطر عشق و زیبایی که دنبال آن هستی تنگ است و در این وضعیت، دلت هنوز درگیر آن احساسات است.
ز آب گنگ تا دامان کهسار
نه بینی خاسته یک سو زن خار
هوش مصنوعی: از آب کثیف تا دامن کوه، هیچ چیزی را نمیبینی که جز خاری در آن باشد.
برآن گونه است صحراهای نخچیر
که ده آهو توان کشتن به یک تیر
هوش مصنوعی: در میان صحراهای شکار، جایی وجود دارد که میتوان با یک تیر، ده آهو شکار کرد.
باقطاع تو کردیم آن زمین خاص
که باشد ره بره، خنگ تور قاص
هوش مصنوعی: ما آن زمین ویژه را به دور قطع کردهایم تا جایی باشد برای عبور و مرور و گذر گوسفندان.
به «امروهه نشین با لشکر خویش
که بر کوه آزمائی خنجر خویش
هوش مصنوعی: به کسی که در امروهه زندگی میکند و با لشکر خود همراه است، بگو که بر روی کوه، قدرت و توانایی خود را امتحان کند و نشان دهد که چقدر در استفاده از سلاح خود مهارت دارد.
به فیروزی دو ماهی باش ز آن سوی
که تا فیروزه چرخ آرد بتو روی
هوش مصنوعی: به دو ماهی شاداب و سرزنده تبدیل شو، زیرا از آن طرف، فیروزه آسمان به تو نور میافشاند.
چو تسکین غبارت باز دانیم
درین گلشن چو بادت باز خوانیم
هوش مصنوعی: وقتی که غبار تو را برطرف کردیم، در این گلزار دوباره تو را همانند باد، با نوایی دلنشین میخوانیم.
ولیکن تا رسد هنگام آن کار
که دولت بر در ما بخشدت بار
هوش مصنوعی: اما تا زمانی که وقت آن کار برسد که بخت و شانس در را به روی ما بگشاید.
روان کن سوی حضرت بی کم و کاست
علامتهای سلطانی که آنجاست
هوش مصنوعی: به سوی آن بزرگوار برو، بدون هیچ نقص و عیبی، نشانههای قدرت و سلطنتی که در آنجا وجود دارد را نیز به همراه داشته باش.
چو مضمونات فرمان شد به پایان
به مهر آمد رموز پادشاهان
هوش مصنوعی: وقتی که مضمونها و دستورات به پایان رسید، رازها و اسرار پادشاهان با مهر و محبت آشکار شد.
طلب کردند بد خو خادمی زشت
درونش آتش و بیرونش انگشت
هوش مصنوعی: خواستند شخصی بدذاتی را که درونش آتش دارد و بیرونش نشانگر زشتی است.
ترش روئی بسان سرکهٔ تند
که هم از دیدنش دندان شود کند
هوش مصنوعی: ترشرویی به مانند سرکهٔ تند است که فقط با دیدنش دندانها را به درد میآورد.
به فرمان شه آن فرمان پر دود
ستد آن دود رنگ آتش اندود
هوش مصنوعی: به دستور پادشاه، آن فرمانی که پر از دود است را گرفتند و آن دود، رنگ آتش را به خود گرفته است.
بر آئین الاقان یک شب از شهر
رسید آنجا که بد شه زادهٔ دهر
هوش مصنوعی: یک شب، به شهری رسید که در آن، فرزند بدذات زمانه به دنیا آمده بود.
خضر خانی فریب بخت خورده
جهانش امیدوار تخت کرده
هوش مصنوعی: خضر، که نماد امید و زندگی جاودانه است، در حالی که در دام فریب سرنوشت افتاده، بر این باور است که دنیا به او لبخند زده و به زودی به مقام و جایگاه بالایی خواهد رسید.
شه و شه زادهٔ خود کامه و مست
ز مقصود آنچه باید، بر کف دست
هوش مصنوعی: سالار و فرزند سالار خودراضی و شاداب، به خوشی و هدفی که باید، در دست خود دارند.
به عزت نازنین ملک بوده
بدو نیک جهان نا آزموده
هوش مصنوعی: به خاطر وجود گرامی و باارزش او، جهانی که هنوز تجربهاش نکردهایم، زیبا و دلنشین است.
نه ز آبی سر و پایش رنج دیده
نه باد گرم بر رویش وزیده
هوش مصنوعی: او نه از آب خستگی دارد و نه از باد گرم بر چهرهاش تأثیر گذاشته است.
چه داند خوی چرخ بیوفا چیست
وزین گردنده ثابت در جهان کیست
هوش مصنوعی: چه کسی میداند طبیعت این سرنوشت ناپایدار چیست و در این دنیای چرخان، چه چیزی ثابت و پایدار وجود دارد؟
همیرفت از طرب با نغمه و نوش
ز آفتهای دورانش فراموش
هوش مصنوعی: او با شادی و سرور به همراه آهنگ و نوشیدنی میگذرد و مصیبتها و مشکلات زمانه را فراموش کرده است.
رسید آن خادمی عفریب وش نیز
تن ناشاد و رخسار غم انگیز
هوش مصنوعی: خادمی با ظاهری زیبا و دلربا آمد، اما چهرهاش نشاندهنده غم و ناراحتی بود.
به درگاه خضر خان شد نهانی
چو ظلمت پیش آب زندگانی
هوش مصنوعی: کسی به طور پنهانی به حضور خضر رفت، مانند تاریکی که قبل از رسیدن به آب زندگی ظاهر میشود.
سپردش ما جرای پیچ در پیچ
در و جز پیچ غم دیگر همه هیچ
هوش مصنوعی: او را به دست زمان سپردم و در میان مشکلات زندگی، جز اندوهی دیگر چیزی باقی نمانده است.
چو خان خواند آن تغیر نامهٔ شاه
تغیر یافت اندر خاطرش راه
هوش مصنوعی: زمانی که خان، نامه تغییر شاه را خواند، تغییراتی در ذهنش ایجاد شد.
یکی آن کو به حضرت نازنین بود
چراغ چشم شاه دوربین بود
هوش مصنوعی: شخصی که به وجود عزیز و نازنین توجه دارد، مانند نوری است که چشم پادشاه را روشن میکند.
دگر آنکه از عتاب تاجداران
نبود آگه به رسم هوشیاران
هوش مصنوعی: کسی که از تنبیه و خشم صاحبان قدرت بیخبر است، به آداب و رسوم کسانی که با هوش و دانش هستند آگاهی ندارد.
عتاب پادشاهان سیل خونست
شناسد این دم کاهل درو نیست
هوش مصنوعی: عصبانیت و خشم پادشاهان همچون سیلابی از خون است. کسی که در این زمان تنبلی کند، در آنجا جایی نخواهد داشت.
مبادا خسروان در خون ستیزند
که خون صد جگر گوشه بریزند
هوش مصنوعی: مبادا پادشاهان به جنگ و خونریزی روی آورند، چرا که این کار باعث میشود خون بسیاری از انسانهای معصوم به زمین ریخته شود.
بسا گوهر که برد از تاجور ملک
که فرزندی و خویشی نیست در ملک
هوش مصنوعی: بسیاری از گوهریها و ارزشها که از تاج و تخت پادشاهی به دست میآید، به خاطر این است که فرزند و نزدیکانی در آن سرزمین وجود ندارند.
هر آن در کان ز سلک پادشاه است
گهی تاج سرو گه خاک راه است
هوش مصنوعی: در هر زمانی، وجود انسان ممکن است در مقام بلند و شکوهمند یا در حالت فروتن و خاکی باشد. انسان میتواند در اوج قدرت و عظمت قرار گیرد و گاهی نیز در شرایط عادی و حتی نادیده گرفته شود.
خضر خان حربهٔ شه خورده در دل
ز دیده خون دل میریخت در گل
هوش مصنوعی: خضر، کسی است که در دلش زخمهای زیادی دارد و از دیدهاش اشکهای خونین بر زمین میریزد.
علامتهای شاهی دادهٔ شاه
حسام الدین ملک را کرد همراه
هوش مصنوعی: نشانههای پادشاهی به همراه ملک حسامالدین به نمایش درآمد.
و زان سوی خود به فرمان با دل تنگ
سوی «امروهه» کرد از «میر ته» آهنگ
هوش مصنوعی: از آن طرف، با دلی پر از نگرانی، به دستور فرمان رو به «امروهه» حرکت کرد و از «میر ته» بیرون آمد.
روان شد چهره از خون رنگ کرده
دو چشم از گریه «جون» و «گنگ» کرده
هوش مصنوعی: چهره از خون رنگین شده و دو چشم به خاطر اشک پر از درد و غم هستند.
گذشت از گنگ با خاصان تنی چند
کله را سایه بر «امروهه» افگند
هوش مصنوعی: گروهی از افراد خاص و برجسته از کنار هم گذشتند و بر سر امروهه سایهای انداختند.
به امروهه درون غمناک بنشست
چو گل یا سینهٔ صد چاک بنشست
هوش مصنوعی: امروز در دل غمگینی نشستم، مثل گلی که پژمرده و غمگین است، یا مانند سینهای که پر از زخم و چاک شده است.
در اندیشید زان پس با دل خویش
که نتوان داشت پی مرهم دل ریش
هوش مصنوعی: از آن پس با دل خود فکر کرد که نمیتوان به دنبال درمانی برای دل زخمی بود.
گرفتم شد چو دریا سهمناک است،
به آخر گوهر اویم؟ چه باک است!
هوش مصنوعی: وقتی که احساس میکنم وضعیت مثل دریا پر تلاطم و خطرناک شده، دیگر چه اهمیتی دارد که در پایان، من چقدر ارزشمند هستم؟
گناه خود نمیبینم درین هیچ
که خشم شاه گوشم را دهد پیچ
هوش مصنوعی: من خودم را گناهکار نمیدانم، چون که خشم شاه باعث میشود که گوشم در درد و زحمت بیفتد.
بدین اندیشه یک دم شاد بنشست
پس آن گاهی چو گل بر باد بنشست
هوش مصنوعی: با این فکر، لحظهای خوشحال نشست و بعد از آن همچون گلی که بر باد رفته، ناپدید شد.
به سرعت سوی حضرت شد شتابان
چو مه در چرخ و باد اندر بیابان
هوش مصنوعی: او با سرعت و شتاب زیادی به سوی معشوق میرود، مانند ماه که در آسمان در حال حرکت است و مانند بادی که در دشت میوزد.
شبا روزی به تیزی کرد ره قطع
رسید و پیش شه زد بوسه بر نطع
هوش مصنوعی: شبی، وقتی که روز به تیزی و سرعت خود رسید، به راهی رفت و نزد پادشاه رفت و بر نطع (فرش یا تشک ویژه) او بوسه زد.
چو در سیاره خود دید خورشید
به شام غم دمیدش صبح امید
هوش مصنوعی: وقتی که در دنیای خود، خورشید را در حال غروب دید، امید به صبح و روشنایی در دلش جوانه زد.
بسوز دل گرفت اندر کنارش
فشاند از دیده گرد سر نثارش
هوش مصنوعی: دل به شدت آشفته و غمگین شده و از چشمانم اشک بر بالای سر او میریزد.
غرض چون دیده بود آن ناوک انداز
که رجعت نیست تیر رفته را باز
هوش مصنوعی: هدف از این کار این است که وقتی تیر از کمان رها میشود، دیگر نمیتواند به عقب برگردد. به همین ترتیب، وقتی چیزی به وقوع میپیوندد، نمیتوان آن را دچار تغییر و برگشت کرد.
دلش میخواست تا در گوش فرزند
در آویزد دانش گوهری چند
هوش مصنوعی: او آرزو میکرد که مطالب باارزشی را در گوش فرزندش بگوید و به او آموزش دهد.
رقمهای که کار آید به شاهی
دهد یادش ز منشور الهی
هوش مصنوعی: عددهایی که در زندگی به کمک انسان میآیند، به او یادآوری میکنند که این کارها بر اساس اراده و قوانین الهی شکل گرفتهاند.
چو حاضر بود پیش آن خصم کین خواه
که وردش به خون خویشتن شاه
هوش مصنوعی: زمانی که آن دشمن کینهتوز حاضر بود و در حال نبرد، که با خون خود بر شاه غلبه کند.
الپخان را قلم در سر کشیده
به خون خضر خان خنجر کشیده
هوش مصنوعی: الپخان به تلافی خون خضر خان، دشنهای در دست دارد و بیرحمانه به او حمله کرده است.
درونش کرد زانسان رهنمونی
که بیرون ندهد از راز درونی
هوش مصنوعی: کسی در درون او آگاهی و دانشی قرار داده که نمیتواند رازهای درونش را فاش کند.
نصیحت دوست را در پیش دشمن
بود رفتن به یک جا باغ و گلخن
هوش مصنوعی: دوست اگر پیشنهادی کند، باید در نظر داشت که دشمن نیز ممکن است در آن جا وجود داشته باشد. بنابراین، باید با احتیاط و دقت حرکت کنیم و بدانیم که ممکن است در دل یک مکان زیبا و دلنشین، خطراتی نهفته باشد.
سلاح مخلصان دادن به بدخواه
به بد خواهی جان خود برد راه
هوش مصنوعی: این بیت بیان میکند که اگر به دشمنان خود ابزاری برای آسیب رساندن بدهیم، در واقع خود را به خطر انداختهایم. به عبارت دیگر، اعتماد به افرادی که در دل نیت بدی دارند میتواند عواقب ناگواری برای ما به همراه داشته باشد.
خلیفه بی توان از ناتوانی
مخالف در خلاف کار دانی
هوش مصنوعی: خلیفه ناتوان از کارهای مخالفینش در کارهایش میگذرد.
چو دانست آن مخالف در سر خویش
که میل کانست سوی گوهر خویش
هوش مصنوعی: زمانی که آن مخالف در دل خود فهمید که تمایل او به کجا است و به چه چیزی جذب میشود، به سمت منبع حقیقی خود، که همان جوهر وجودش باشد، روی آورد.
به زور و زرق مجلس کرد خالی
پس این دیباچه پیش افگند خالی
هوش مصنوعی: با ترفند و زرق و برق، مجلس را خالی کرد و پس از آن این مقدمه را بیمحتوا جلوه داد.
ز چشم ار خسته شد ذات سلیمت
کنون از قرةالعین است بیمت
هوش مصنوعی: اگر چشمت از چیزی خسته شده، پس حالا به خاطر روشنایی چشمانت نگران نباش.
صواب آن شد که آن در خطرناک
به درجی ماند از دست کسان پاک
هوش مصنوعی: حقیقت این است که آن در پرخطر و دشوار از دست افراد ناپاک در امان ماند.
نهد چون تاج صحت شاه در برج
توان بیرون کشیدن گوهر از درج
هوش مصنوعی: وقتی که توانایی و قدرت به مانند تاجی بر سر انسان قرار گیرد، در این صورت میتواند از عمقهای زندگی، زیبایی و ارزشهای نهفته را بیرون بکشد.
پس از روی خرد شد مصلحت جوی
برون داد آنچه داد از مصلحت روی
هوش مصنوعی: بعد از اینکه با درایت و عقلانیت به مصلحت نگاه کرد، تصمیمهای لازم را گرفت و نتیجههایی را که لازم بود، ارائه داد.
نخستش گفت کان شوریده فرزند
چو پیوند است نتوان قطع پیوند
هوش مصنوعی: او ابتدا گفت که این شوریده (شخص دیوانه) فرزند پیوند است و نمیشود این پیوند را قطع کرد.
ولیک آن به که دور از قصر جمشید
به برجی دارمش ماهی چو خورشید
هوش مصنوعی: اما بهتر است که من دور از قصر جمشید، بر روی برجی ماهی را داشته باشم که مانند خورشید درخشان است.
بدین تدبیر خان را جست در پیش
برون افگند خوناب دل خویش
هوش مصنوعی: با تدبیر و فکر، او خان را در جلو جستجو کرده و درد دل خود را به بیرون افکنده است.
چنان روشن شد از حکم خدائی
که چندیت از پدر باشد جدائی؟
هوش مصنوعی: به قدری حکم خداوند آشکار و روشن است که آیا واقعاً جدایی از پدر میتواند چندان جدی باشد؟
مهی بینش به برجی کاتفاق است
مهی دیگر همین برجت وثاق است
هوش مصنوعی: در جایی که یک ماه وجود دارد، اتفاقات دیگری نیز در حال روی دادن است. ماهی دیگر نیز همانجا به وجود آمده و مستحکم است.
اگر چه زین غمم تا بیست در جان
ولیک از مصلحت روتافت نتوان
هوش مصنوعی: اگرچه که این غم تا بیست سال در جان من است، اما به خاطر مصلحت تو نمیتوانم از آن صحبت کنم.
چو بشنید این سخن فرزند دل ریش
نماند از درد مندی طاقتش بیش
هوش مصنوعی: زمانی که فرزند این حرفها را شنید، از شدت اندوه و درد، دیگر طاقت و تحملش از بین رفت.
ز ناله نفخ صور اندر دهن دید
قیامت را به چشم خویشتن دید
هوش مصنوعی: از صدای شیپور قیامت، او درد و فریاد را احساس کرد و آن را با چشمان خود مشاهده نمود.
چو باز آمد به خود میکرد زاری
که شه را بر خود است این زخم کاری
هوش مصنوعی: وقتی به خود آمد، به شدت نالید و گفت که این آسیب جدی از سوی پادشاه بر خودم است.
چه بر دشمن، از مردم، سر و پای؟
تو کار دشمنان خود میکنی، وای!
هوش مصنوعی: چرا نگران دشمنان هستی، وقتی که خودت از مردم بدی میکنی؟ وای بر تو!
بلی، چون در رسد حکم خداوند
کند خود مردم از خود قطع پیوند
هوش مصنوعی: بله، وقتی که فرمان خداوند به وقوع بپیوندد، مردم خودشان ارتباطات و پیوندهایشان را با هم قطع میکنند.
یکی بر خود گزارد خنجر تیز
یکی گردد ز خون خویش خون ریز
هوش مصنوعی: یکی بر خود شمشیر تیز میکشد و دیگری از خون خود میریزد و به خود آسیب میزند.
یکی دشنه زند فرزند خود را
یکی دل بر درد دلبند خود را
هوش مصنوعی: یک نفر به فرزند خود آسیب میزند و دیگری دلش برای محبوبش میسوزد.
ولیک این جمله را مفگن به تقدیر
که مردم نیز دارد عقل و تدبیر
هوش مصنوعی: اما این نکته را به یاد داشته باشید که مردم نیز از عقل و تدبیر برخوردارند.
چو شه سایه بیندازد بران سوی
نهادم سر بهر چه آید برین روی
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاه سایه خود را بر من میافکند، برای چه دلیلی سرم را به این سو میکشم؟
خضر خان چون برون داد این دم درد
بلرزیدند خاصان زان دم سرد
هوش مصنوعی: خضر خان وقتی که این نفس عذابآور را بیرون داد، نزدیکانش از آن لحظه سرد به لرزه درآمدند.
بسی بگریست شه چون ابر نوروز
پس از دل برزد این برق جگر سوز
هوش مصنوعی: شاه به شدت گریه کرد، مانند ابری که در روز نوروز میبارد؛ سپس از دلش آتشی سرد و سوزان برخاست.
که این شعه کت از من یادگاریست
ترا از دو زخم گوئی شراریست
هوش مصنوعی: این نشانهای که بر روی من باقی مانده، یادگاری از توست، مثل دو زخم که نشاندهنده بغضی درون است.
چه پنداری مرا جانیست در تن
به جان تو که مرده بهتر از من
هوش مصنوعی: آیا تصور میکنی که من روحی در این تن دارم، در حالی که تو از من بهتر مردهای؟
چگونه ماند اندر چشم من نور
که چون تو مردم از چشمم شود دور
هوش مصنوعی: چگونه ممکن است نوری در چشم من بماند، وقتی که تو از نزدیکی من دور میشوی؟
ولی چون ز آفرینش دارم این رنگ
که باشد حکم من چون نقش بر سنگ
هوش مصنوعی: اما چون از آفرینش این رنگ را دارم، پس حکم من همانند نقش بر سنگ است.
اگر در جنبش آید کوه را پای
نه جنبد حکم سنگین من از جای
هوش مصنوعی: اگر کوه به جنب و جوش بیفتد، پایش تکان نمیخورد و حکم سنگینی من هم از مکانش جابهجا نمیشود.
چو آگاهی، ز خوی بد ستیزم
ببر بار سلامت ز آب خیزم
هوش مصنوعی: وقتی آگاه شوم، از خودخواهی و بدیها دوری میکنم و بار خوشی و سلامتی را از چشمهها به دوش میکشم.
هم اکنون بازت آرد بخت والا
بر افسر سادت لو لوی لالا
هوش مصنوعی: اکنون بخت بلند تو را به مقام و مرتبهای والا میرساند و تو را با احترام و شایستگی میآراید.
اشارت کرد شاه محکم آئین
بدان دشمن که محکم داشت تمکین
هوش مصنوعی: شاه به دشمن اشارهای قاطع کرد و نشان داد که او به اصول و قوانین سرزمین خود پایبند است.
چراغ ملک را بردن شبانگاه
به حصن گوالیر از منظر شاه
هوش مصنوعی: در شب، چراغی که متعلق به سرزمین است، به دژی به نام گوالیر آورده میشود تا از دید شاه پنهان بماند.
تعال الله ندانم کان چه دل بود
که نزدش گوهری زانگونه گل بود؟
هوش مصنوعی: خداوند را میطلبم، نمیدانم دل چه احساسی داشت که نزد او، گوهری به زیبایی گل وجود داشت.
خضر میرفت و عقلش کرده ره گم
ز خضرای فلک در تالش انجم
هوش مصنوعی: خضر در حال حرکت بود و عقلش از مسیر درست منحرف شده بود، او در میان زیباییهای آسمانی و تلاشهایی که ستارهها داشتند، گم شده بود.
به همراهی وزیر سخت کینه
نباتش در لب و زهرش به سینه
هوش مصنوعی: نبات در دهن شیرینی دارد اما در دل، زهر و کینه نهفته است. این به معنای این است که ظاهر چیزها ممکن است خوشایند و جذاب باشد، ولی در باطن میتواند خطرناک و مضر باشد.
دو روزی راه زان خورشید تف یافت
که برج گوالیرا ز وی شرف یافت
هوش مصنوعی: دو روزی پس از آنکه خورشید روشنایی خود را به دنیا بخشید، برج گوالیرا از آن نور بهرهمند شد و به شکوه و مقام رسید.
چو گوهر خازنان را گشت تسلیم
بسی در هر تعهد رفت تعلیم
هوش مصنوعی: زمانی که گوهرهای ارزشمند در دست نگهدارندگان خود تسلیم میشوند، در واقع در هر تعهدی که قبول میکنند، به نوعی آموزش میبینند.
به سنگین قلعه در پیغولهٔ تنگ
نهان بنشست چون یاقوت در سنگ
هوش مصنوعی: در دژی محکم و درون کوهستانی تنگ، سنگی مانند یاقوت قرار دارد، که بسیار ارزشمند و زیباست.
در آن تنگی ز غم دل تنگ میبود
در آن کوه گران بی سنگ میبود
هوش مصنوعی: در آن زمان که دل از اندوه پر است، مانند کوهی بزرگ که هیچ سنگی در آن نیست، احساس سنگینی و فشار میکند.
ز بی سنگی شدی چشمش چو دریاش
دولرانی دلش دادی که خودش باش
هوش مصنوعی: چشم او مثل دریا به خاطر بیسنگیاش شفاف و زیبا شده است، و تو با دلش، او را به خودت نزدیک کردهای تا خودش باشد.
چگان هر مردم ز چشمش لعل رخشان
غمی بر سینه چون کوه بدخشان
هوش مصنوعی: چهره زیبا و درخشان او مانند سنگهای قیمتی است و غم سنگینی بر دلش نشسته است، همچنان که کوهی از بدخشان سنگین و استوار است.
ز غم جانش ار چه در بیداد میبود
ولی بر روی جانان شاد میبود
هوش مصنوعی: هرچند که دلی پر از غم دارد و ممکن است در رنج و عذاب باشد، اما وقتی به محبوبش نگاه میکند، خوشحال و شاداب میشود.
هم او یار و هم او مونس هم او دوست
هم او جان و هم از مغز و هم او پوست
هوش مصنوعی: او همواره همراه و همدم، همچنین دوست و جان من است؛ او تمام وجود من است، از باطن تا ظاهر.
ز دوزخ شعله غم گر چه کم نیست
چو غم را غمگساری هست غم نیست
هوش مصنوعی: اگرچه درد و رنج در دل وجود دارد، اما وقتی کسی در کنار ما باشد و ما را تسکین دهد، آن درد کم رنگ میشود و دیگر آن درد و غم حس نمیشود.
اگر کوهیست اندوه دل ریش
سبک باشد بروی دلبر خویش
هوش مصنوعی: اگر دل آدمی پر از غم و اندوه باشد، این درد به راحتی بر روی دل محبوبش تاثیر میگذارد.
حاشیه ها
1389/05/27 00:07
لطفا یک نفر برای پیدا کردن معنای این بیت به من کمک کند
خضر میرفت و عقلش کرده ره گم
ز خضرای فلک در تالش انجم
تالش در ایران نام یک قوم و نام یک منطقه قدیمی ست در شمال کشور که بخشی از آن در کشور جمهوری آذربایجان واقع است.
1390/10/17 09:01
یاسمی
صورت صحیح بیت:
چگان هر مردم ز چشمش لعل رخشان
غمی بر سینه چون کوه بدخشان
این است:
چکان هر دم ز چشمش لعل رخشان
غمی بر سینه چون کوه بدخشان