گنجور

بخش ۲۹ - مردن فرهاد در عشق شیرین

ملک را بود زنگی پاسبانی
ترش رخساره‌ای کژ مژ زبانی
چو دیو دوزخ از عفریت روئی
چو زاغ گلخن از بیهوده گوئی
شهش خواند و عطای بی کران کرد
به وعده نیز دامانش گران کرد
پس آنگه در غرض بگشاد لب را
که خسف ماه روشن کن ذنب را
شد آن دیوانهٔ بد خوش تابان
چو دیوی سوی آن غول بیابان
روان شد سوی فرهاد بد اختر
زبانی پر دروغ و چشمها تر
نشسته با شبانی قصه می گفت
کزینسان کوه چون ضایع توان سفت
گذشت از مرگ شیرین هفته‌ای بیش
رفیقش هم بران جان کندن خویش
چو بشنید این سخن فرهاد دل تنگ
فتاد از بی خودی چون شیشه در سنگ
به زاری گفت بازم گو چه گفتی
که هوش از جان و جان از تن برفتی
جوابش داد مرد آهنین دل
که ای در سنگ مانده پای در گل
چه کاوی کان که آن گوهر ز کان رفت
ز بهر کالبد غمخور که جان رفت
تو در کاری چنین زحمت مکش بیش
که برد آن کار فرما زحمت خویش
به خاک انداختند اندام پاکش
به آب دیده تر کردند خاکش
هزار افسوس از ان شاخ جوانی
که بشکست از دم باد خزانی
دگر ره کاین سخن بشنید فرهاد
نشان هوشمندی رفتش از یاد
بزد زانگونه سر بر سنگ خارا
که جوی خود شد از سنگ آشکار
به جوی شیر در شد جوی خونش
دل که خون گرفت از بوی خونش
ز چهره خون ز مژگان خاک می رفت
میان خاک و خون افتاده می گفت
که آه ای بخت بی فرمان چه کردی
به دردم می کشی در مان چه کردی
کنون کان دوست اندر خاک خواریست
من ار مانم نه شرط دوستداریست
من و راه عدم کاینجای کس نیست
ره من تا عدم جز یک نفس نیست
چو جان با جان در آمیزد به هم شاد
در آمیزی به خاکش خاکم ای باد
همی گفت اینکه روزش را شب آمد
به تلخی جان شیرین بر لب آمد
دهانش تلخ و شیرین در زبان بود
به مرگش واپسین شربت همان بود
به شیرین گفتمش از دیده خون رفت
که تا شیرین کنان جانش برون رفت

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ملک را بود زنگی پاسبانی
ترش رخساره‌ای کژ مژ زبانی
هوش مصنوعی: یک نگهبان زنگی دربار، با چهره‌ای عبوس و زبانی منحنی وظیفه‌اش را انجام می‌دهد.
چو دیو دوزخ از عفریت روئی
چو زاغ گلخن از بیهوده گوئی
هوش مصنوعی: وقتی چهره‌ای خبیث و شرور مانند دیو جهنم می‌بینیم، احساس بدی به ما دست می‌دهد؛ همان‌طور که زاغی که در گوشه‌ای نشسته، از حرف‌های بی‌محتوا و بی‌فایده متنفر است.
شهش خواند و عطای بی کران کرد
به وعده نیز دامانش گران کرد
هوش مصنوعی: او به راحتی از عشق سخن گفت و به وعده‌هایش شدت بخشید، در حالی که بار این وعده‌ها برایش سنگین بود.
پس آنگه در غرض بگشاد لب را
که خسف ماه روشن کن ذنب را
هوش مصنوعی: سپس او در مورد هدفش صحبت کرد و گفت که باید مانند کسوفی که ماه را پنهان می‌کند، به مسأله‌ای بپردازیم.
شد آن دیوانهٔ بد خوش تابان
چو دیوی سوی آن غول بیابان
هوش مصنوعی: آن دیوانهٔ بد حال که همچون موجودی درخشان و تابناک معلق است، به سمت آن غول بیابان حرکت کرد.
روان شد سوی فرهاد بد اختر
زبانی پر دروغ و چشمها تر
هوش مصنوعی: روح او به سمت فرهاد رفت، در حالی که زبانی پر از دروغ و چشمانی پر از اشک داشت.
نشسته با شبانی قصه می گفت
کزینسان کوه چون ضایع توان سفت
هوش مصنوعی: در جمع شبان، داستانی نقل می‌کرد که چگونه می‌توان از کوه مانند انسان قوی و استوار برخورد کرد.
گذشت از مرگ شیرین هفته‌ای بیش
رفیقش هم بران جان کندن خویش
هوش مصنوعی: دوستانه زودتر از آنکه کاملاً از مرگ یکدیگر بگذرند، هر یک به یکدیگر نشان دادند که چقدر برای هم عزیز هستند و درد جدایی را تحمل می‌کنند.
چو بشنید این سخن فرهاد دل تنگ
فتاد از بی خودی چون شیشه در سنگ
هوش مصنوعی: وقتی فرهاد این حرف‌ها را شنید، دلش به شدت غمگین شد و از شدت بی‌تابی، مانند شیشه‌ای که به سنگ برخورد کرده، ناامید و شکننده شد.
به زاری گفت بازم گو چه گفتی
که هوش از جان و جان از تن برفتی
هوش مصنوعی: او به شدت نالان و غمگین پرسید چه چیزی گفتی که هوش از سرم رفت و جانم از بدنم جدا شد.
جوابش داد مرد آهنین دل
که ای در سنگ مانده پای در گل
هوش مصنوعی: مردی که قلبی محکم و استوار دارد، به او گفت: ای کسی که در سنگ گیر کرده‌ای، چرا در گل مانده‌ای؟
چه کاوی کان که آن گوهر ز کان رفت
ز بهر کالبد غمخور که جان رفت
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که چرا به جستجوی چیزی می‌پردازی که آن گوهر (حقیقت یا ارزش) از جایی که باید باشد، رفته و به دنبال جسم و قالبی هستی که جان (روح یا اساسی) آن رفته است. به عبارت دیگر، درگیر چیزهایی هستی که اصالت و حقیقت آنها از بین رفته است.
تو در کاری چنین زحمت مکش بیش
که برد آن کار فرما زحمت خویش
هوش مصنوعی: نمی‌ارزد که تو در این کار سختی زیادی بکشی، چون کسی که این کار را به عهده گرفته، خودش زحمت و تلاش زیادی می‌کند.
به خاک انداختند اندام پاکش
به آب دیده تر کردند خاکش
هوش مصنوعی: او را به خاک سپردند و با اشک‌های خود، خاکش را مرطوب کردند.
هزار افسوس از ان شاخ جوانی
که بشکست از دم باد خزانی
هوش مصنوعی: هزاران افسوس به خاطر آن جوانی که مثل شاخه‌ای، به خاطر وزش بادهای سرد پاییزی از بین رفت.
دگر ره کاین سخن بشنید فرهاد
نشان هوشمندی رفتش از یاد
هوش مصنوعی: فرهاد که قبلاً نشان دهنده‌ی هوشمندی و ذکاوتش بود، حالا دیگر به این ویژگی خود توجهی ندارد و راه دیگری را در پیش گرفته است.
بزد زانگونه سر بر سنگ خارا
که جوی خود شد از سنگ آشکار
هوش مصنوعی: سرش را به شکلی محکم به سنگ سخت کوبید، به طوری که جریان آب از میان سنگ‌ها واضح و نمایان شد.
به جوی شیر در شد جوی خونش
دل که خون گرفت از بوی خونش
هوش مصنوعی: شیرین‌زبان و خوش‌قلب او به عشق و شوقی که در دل داشت، به جوش و خروش آمد و دلش به خاطر بوی خون و مسائلی که ایجاد شده بود، از درد پر شد.
ز چهره خون ز مژگان خاک می رفت
میان خاک و خون افتاده می گفت
هوش مصنوعی: چهره اش به خاطر گریه و افسردگی رنگ باخته بود. از چشمانش اشک مانند خاکی که روی زمین می ریزد، سرازیر شده بود و در میان خاک و خون افتاده بود و با صدای ناله چیزی می گفت.
که آه ای بخت بی فرمان چه کردی
به دردم می کشی در مان چه کردی
هوش مصنوعی: ای بخت بی‌رحم، چه بلایی بر سر من آوردی؟ چرا این‌قدر در زحمت و درد گرفتارم کردی؟
کنون کان دوست اندر خاک خواریست
من ار مانم نه شرط دوستداریست
هوش مصنوعی: اکنون که دوست در خاک ذلت به سر می‌برد، اگر من هم در این وضعیت باقی بمانم، دیگر نشانی از دوستی نخواهد بود.
من و راه عدم کاینجای کس نیست
ره من تا عدم جز یک نفس نیست
هوش مصنوعی: من و مسیر عدم، در جایی که هیچ‌کس نیست، تنها راه من به عدم تنها یک نفس فاصله دارد.
چو جان با جان در آمیزد به هم شاد
در آمیزی به خاکش خاکم ای باد
هوش مصنوعی: وقتی که جان‌ها با هم آمیخته شوند و شادابی ایجاد کنند، من به خاک او پیوسته و به باد می‌دهم.
همی گفت اینکه روزش را شب آمد
به تلخی جان شیرین بر لب آمد
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که شخصی با اندوه می‌گوید که روز او به پایان رسیده و شب فرا رسیده است. این شبانی تلخ برای او به حدی است که روی لب‌هایش تلخی و درد احساس می‌شود، در حالی که جان او در واقع شیرین و باارزش است.
دهانش تلخ و شیرین در زبان بود
به مرگش واپسین شربت همان بود
هوش مصنوعی: او در زندگی اش طعم های تلخ و شیرین را احساس کرده بود و در آخرین لحظه های حیاتش، همان طعمی که تجربه کرده بود، به سراغش آمد.
به شیرین گفتمش از دیده خون رفت
که تا شیرین کنان جانش برون رفت
هوش مصنوعی: به شیرین گفتم که غم و اندوه از چشمانم ریخته و باعث شده که جانش در حال رفتن است.

حاشیه ها

1387/10/04 12:01
khalil moetamed

بخش 29 :
بیت 1 = زنکی >>> زنگی
بیت 4 = آنکه >>> آنگه
بیت 26= برونرفت >> برون رفت
---
پاسخ: با تشکر، اصلاح شد.

1391/02/17 14:05
علی جلالپور

بیت آخر: به شیرین گفتنش.. یعنی در حال شیرین گفتن و خون رفتن از دیده درست تر است.

1396/03/29 17:05
خشایار

در بیت پنجم دیوانه بدخو شتابان درست است

1396/03/29 17:05
خشایار

در بیت هفدهم "که جوی خون " درست است وآشکار باید آشکارا شود