گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - اشعار حاوی و قایع تاریخی از قران السعدین (حاوی مجمل کتاب ) مجموع عنوان‌های فصول مثنوی و قران السعدین که ضمنا فهرست مندرجات کتاب میباشد نیز بذات خود یک قصیدهٔ مستقل میشود و آنرا در اینجا میریم :

شکر گویم که به توفیق خداوند جهان
بر سر نامه ز توحید نوشتم عنوان
نام این نامهٔ والاست «قران السعدین»
کز بلندیش به سعدین سپهر ست قران
در تضرع به در حق که گنهکاران را
داد باران گنه شوی ز عین غفران
نعت سلطان رسل ، آنکه مسیحا به درش
پرده داری ست نشسته ز پس شادروان
و صف معراج پیمبر که به شب روشن شد
سراسری ش ز زلف سیه مشک فشان
مدحت شاه که نامش به فلک رفته چنانک
نقش آن داغ شده خنگ فلک را بر ران
در خطاب شه عالم چو به سلک خدمتش
آیم و این گهر چند فشانم ز زبان
صفت حضرت دهلی که سواد اعظم
هست منشور وی از حرسهالله نشان
صفت مسجد جامع که چنان ست درو
شجرهٔ طیبه هر سوی چو طوبی بجنان
صفت شکل مناره که ز رفعت سنگش
از پی خنجر خورشید شده سنگ فشان
صفت حوض که در قالب سنگین گوئی
ریخته دست ملک زآب خضر صورت جان
صفت فصل دی و سردی مهر شه شرق
وامدن تیغ کشیده ز پی ضبط جهان
صفت آتش و آن گرم رویهاش به دی
که شب و روز بود شمع دل و میوهٔ جان
جنبش شاه ز دهلی ز پی کین پدر
گشتن آغاز غبار و شدن مهر نهان
صفت قصر نو و «شهر نو» اندر لب آب
که بود عرصهٔ رفرف چو رف آن ایوان
صفت فصل خزان و بمغل عزم سپاه
هم بر آن‌سان که به تاراج چمن باد خزان
صفت فصل بهاران که چنان گردد باغ
که بدو نرگس نادیده بماند حیران
صفت موسم نوروز و طرب کردن شاه
بزم دریا و کف دست چو ابر نیسان
صفت چتر سیاه که از پی چشم خورشید
آن سیاهی که تو در خود طلبی هست همان
صفت چتر سپید از پس آن چتر سیاه
چون شب قدر و سپیده دم عید از پس آن
صفت چتر که سبزست ز سرسبزی شاه
برگ نیلوفری اندر سر دریای روان
صفت چتر که گل گز شده از گل گز او
بر سرشاه ز گل سایه کند تابستان
وصف در باش که نزدیک شد از هیبت شاه
گنگ ماندست زحیرت نکند کار زبان
صفت تیغ که با خصم نیامش گوید
که زبهر تو فرو چند برم آب دهان
صفت چرخ کمائی که به بازوی شه است
نیم چرخ ست که او نام نهاده ست کمان
صفت تیر که بارانش به غایت سخت ست
سخت بارانی در تیرمه و درنیسان
صفت رایت لعل و سیه‌اندر سر شاه
گشته خورشید میان شفق و شام نهان
عزم سلطان به سوی هند به پایان بهار
راندن از شهر چو انبوهی گل از بستان
ذکر باز آمدن قلب شه از قتل مغل
همچو گرگان ز رمه یا علمی از برخان
نامزد گشتن لشکر بیزک سوی «او د ه»
صد سرافراز و ملک «باربک» اندر سرشان
صفت موسم گرما و بره رفتن شاه
ابر بالای سرو باد به دنبال دوان
صفت خربزه کر پردلی آنجا که بود
تیغ و طشتیش مهیا بسرآید غلطان
ذکر پیغام پدر سوی جگر گوشه خویش
سوی یاقوت روان گشتن خونابهٔ کان
گفتن شاه جهان، پاسخ پیغام پدر
قصه یوسف گم گشته به پیر کنعنان
باز پیغام پدر بر پسر خود که برزم
پیل خویش از می خون مست کند در میدان
باز پاسخ ز پسر سوی پدر کاسپ مرا
پیل بندست دو الی که بپیچد به عنان
باز پیغام پدرجانب فرزند عزیز
ماجرای که زخون بود دلش را به میان
باز از شاه جهان پاسخ پیغام پدر
شربت آب حیات از پی‌سوز هجران
از پدر آمدن شاه جهان کیکاووس
بر برادر ، چو گل نو ببر سرو روان
رفتن شا کیومرث و به تو زک عارض
برشه شرق بی‌کجا عرض این جوهر آن
اتصال مو و خورشید و قران سعدین
چرخ گر دانست بگرد سرایشان گردان
صفت کشتی و در یابسیان کشتی
موج دریای که رفته زکران تا به کران
ذکر در اسپ فرستادن سلطان به پدر
هم بران گونه که در باغ وزد باد وزان
وصف اسپان که ز سرعت به خروج و به دخول
نتوان خارج شان گفت نه داخل چون جان
صفت آن شب با قدر که تا مطلع فجر
نزد آن روح ملک برد سلام یزدان
صفت شمع که چون بر سرش آید مقراض
در زمان چاک زند پردهٔ ظلمت زمیان
صفت نور چراغی که اگر پرتو او
نبود دردل شب کور بود پیر و جوان
صفت سیر بر وج و روشن منزلها
که همه کار گزار فلک‌اند، از دوران
صفت اختر و آن طالع وو قت مسعود
که گرفتند دو مسعود به یک برج قران
صفت باده که بینی چو خط بغدادش
بی سوادیش بخوان نسخهٔ آب حیوان
وصف قرا به که بهر حرم دختر رز
شیشه خانه است ببالای سرش روشندان
سخن از وصف صراحی که گر آن نازک را
درگلو دست زنی ، خونش براید ز دهان
سخن از وصف پیاله که ز بس جنبش خون
خون قرا به سوی اوست همه وقت گشان
صفت ساقی رعنا که کندمستان را
به یک آمد شد خود، بی هش ومست و غلطان
صفت چنگ کی بی موست تن یکسانش
موی ساق دگرش تا به زمین آویزان
صفت کاس رباب و بسرش کفچهٔ دست
که دران کاسهٔ خالی ست نعم چند الوان
صفت نای که هر لحظه زدم دادن او
کلهٔ مطرب بر باد شور چون انبان
صفت دف که در و دست کسان کوبد پای
صحن کژ داشته و کوبش پابین بچه سان
صفت پرده و آن پرده نشینان شگرف
که بهر دست نمایند هزاران دستان
صفت مائده خاص که از خوان بهشت
چاشنی داد بهر کام و زبان لذت آن
صفت بیرهٔ تنبول که نزد همه خلق
به ازان نیست نباتی به همه هندوستان
صفت نغمه گری‌های زنان مطرب
که بسی لحن کند زهره چو گیرند الحان
صفت تاج مکلل که پسر یافت زشاه
آن پسر کز سرکس تاج ستد از خاقان
صفت تخت که همچون فلک ثابته بود
واز شه شرق به خورشید شرف داد مکان
صفت پیل که شه داد به فرزند عزیز
که شد از جنبش او کوه چو دریا لرزان
صفت صبح و کلاه سیاه و چتر سپید
رفتن شه به پدر روز و شب نور افشان
صفت چشمهٔ خورشید به دریای سپهر
که کند پرتو او ماه سما را تابان
شب دیگر ز پی عیش ملاقات دو شاه
وز پدر دادن پند و ز پسر گوش بران
در وداع دو گرامی که پدر را در اشک
مردم دیده همی‌رفت زچشم گریان
صفت موسم باران و بره رفتن شاه
جانب شهر شدن از لب «گهگهر» بکران
سخن از وصف قلم، آنکه بلوح محفوظ
هست اول صفتش «ما خلق‌الله » بخوان
صفت محبره کاو گرچه سیاه دارد دل
آن سیاهی دلش مایهٔ علم است و بیان
صفت کاغذ سیمین که پی دود قلم
سیم سوزی شود و نقش برارد بریان
ذکر باز آمدن شاه به دولتگه شهر
همچو برجیس به قوس و قمر اندر سرطان
سخن از ختم کتاب و بخطا خواهش عذر
که بجویند خطارا بدرستی برهان
صفت خاتمه و قطع تعلق کردن
از پی اخترهٔ صحبت ارباب جهان
شد سخن ختم قبولی که خدایش داده ست
تا ابد باقی او باد مبادش پایان

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1396/08/04 00:11
بهمن ساکی

شکل نگارش کلمه شاد روان در بیت زیر غلط است و موجب غلط خوانی و غلط فهمی بیت می شود و می باید شادُروان نوشته شود.
نعت سلطان رسل ، آنکه مسیحا به درش
پرده داری ست نشسته ز پس شاد روان

شادروان در لغت‌نامه دهخدا
شادروان . [ دُ ] (اِ مرکب ) معرب آن شادروان [ دَ / دِ ] و شاذروان . (دزی ج 1 ص 715). پهلوی شاتوروان . (فرش ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). پرده ٔ بزرگی را گویند مانند شامیانه و سراپرده که پیش در خانه و ایوان ملوک و سلاطین بکشند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری ) : و آن پوست که از در بر مثال شادروان آویخته است ، ببینید. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 44).
میی که گربچکد قطره اش بروی بساط
بسوی بیشه رود مست شیر شادروان .
ابورجاء غزنوی (از انجمن آرا).
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته .
انوری .
این است همان صفه کز هیبت او بردی
برشیر فلک حمله شیرتن شادروان .
خاقانی .
|| خیمه و سراپرده . (انجمن آرای ناصری ) :
بفرمود تا در تخت سرای خلافت در صُفّه شادروانی نصب کنند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 35).
سرادق . سایبان . (برهان قاطع) :
ز ما خودخدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید.
نظامی .
بشادروان شیرین برد شادش
برسم خواجگان کرسی نهادش .
نظامی .
مهین بانو نشاید گفت چون بود
که از شادی ز شادروان برون بود.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 111).
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند.
مولوی .
|| قسمی از خانه های متحرک ترکمانی که بزینتهای گوناگون مزین باشد. (ناظم الاطباء). || بساط بزرگ . (صحاح الفرس ). فرشی بس بزرگ و منقش . (فرهنگ جهانگیری ). فرش منقش و بساط بزرگ گرانمایه . (برهان قاطع). بساط و فرش گرانمایه که در بارگاه ملوک بگسترند. (انجمن آرای ناصری ). زربیه . بساط عریض فاخر. بساط. (مهذب الاسماء). رفرف . (ترجمان القرآن ). نمط. (ناظم الاطباء). رفرفه . (السامی فی الاسامی )(مهذب الاسماء). دُرنوک . (السامی فی الاسامی ) : و ایدون گویند که سلیمان را بساطی بود پانصد فرسنگ درازی آن بود هر وقت که آن شادروان بگستردی ششصد کرسی زرین و سیمین بدان بساط نهادی . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان .
فرخی .
ستاره را حسد آید همی ز بهر شرف
ببارگاه تو از نفشهای شادروان .
فرخی .
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک شرق از نثارملوک
بجعفری و بعدنی نهفته شادروان .
عنصری .
ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حوربهشت
خواهد کز روی اوتو نقش شادروان کنی .
عنصری .
سمجی میکند بشب و خاک آن در زیر شادروان که هست پهن میکند تا بجای نیارند و وی سمج را پوشیده دارد بروز. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 546). آن هدیها را به میدان آوردند... سیصد شادروان و دویست خانه قالی و دویست خانه محفوری . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 538).
ایمنی در بزرگ همت او
گستریده فراخ شادروان .
ناصرخسرو.
حور خواهد که شود صورت او نقش بساط
چون نهی پای در این صدر و در این شادروان .
امیرمعزی .
و در وی [ کارگاه ] بساط و شادروانها بافتندی . (تاریخ بخارا چ مدرس رضوی ص 24).
بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دستها جام شراب افتاده صهبا ریخته .
خاقانی (از فرهنگ جهانگیری ).
اگر کسی گوید باد چگونه آورد گویم چنانکه یک ماهه راه به یک روز شادروان سلیمان علیه السلام می آورد و عرش بلقیس در هوا می آورد. (تذکرة الاولیاء).
حریفان مست ومدهوشند و شادروان خراب از می
من ازبادام ساقی مست ومستان مست خواب ازمی .
خواجوی کرمانی .
با لفظ کشیدن و گستردن مستعمل است . (آنندراج ) :
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و از بدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده است شادروان .
فرخی .
گسترده شد به دولت او ده جای
اندر سرای دولت ، شادروان .
فرخی .
برو ببین که چه زیبا کشیده است بهار
ز گونه گونه دراطراف باغ شادروان .
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج ).
- شادروان خاک ؛ زمین . (ناظم الاطباء).
|| سپهر طارم . (فرهنگ اوبهی ). || جامخانه . (دهار). || زیر کنگره ٔ عمارت بندگه عالی را گویند. (صحاح الفرس ). زیر کنگره ٔ عمارات عالی را نامند مانند کنگره ٔ قلعه و قصر ملوک . (فرهنگ جهانگیری ). زیر کنگره های عمارتهاو سر در خانه ها. را نیز گفته اند. (برهان قاطع) :
چو خسرو دید کایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد.
نظامی .
|| نام نوایی است از مصنفات باربد مطرب که آن را شادروان مروارید نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). نام لحنی باشد از سی لحن باربد که به شادروان مروارید مشهور است . (برهان قاطع) :
هنوز زود است از باغ رفتن اندر کاخ
به باده خواران عیدی است رشحه ٔ باران
بزیر نارونی آب نارون نوشیم
نهیم شادروان دل بلحن شادروان .
مؤلف انجمن آرای ناصری .
|| پایه و بنیاد و اساسی که کعبه را از سه طرف احاطه میکند: از جنوب غربی و جنوب شرقی و شمال شرقی . ارتفاع آن شانزده انگشت و پهنای آن یک ارش است . (دزی ج 1 ص 715). بنیاد و اصل و اساس . (ناظم الاطباء). جَذر؛ شادِروان کعبه . (منتهی الارب ) : شاپور... این ملک گرفته بود بفرمود تا بروم کس فرستد تا رومیان بیایند که ایشان دانند بنا کردن و شادروان این شهر بنا کنند... شاپور ایشان را بفرمود که گرداگرد این شهر شادروان خواهم که بیفکنید که زمین شهر بر آن بود روی زمین بسنگ و گچ و آجر راست کنیدپهنای شادروان هزار ارش و درازی آن همچنان ، ایشان همچنان که بفرمود بکردند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ). || سد. بند. ورغ : پس شادروانی عظیم کرد از سنگ و صهروج در پیش و پس بند و آنگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 151). این شهرها و... او [ شاپور ] بنا کرده است ، در خوزستان شوش ، شادروان شوشتر. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72). و مؤلف مرآت البلدان در شرح تستر کلمه ٔ شادروان را جدول و راهرو آب معنی کرده . (ج 1 ص 437).دُزی نیز استعمال کلمه ٔ شادروان را بمعنی راه و لوله ٔ آب به ابن جبیر نسبت داده و مینویسد که وی از ریختن آب به منبعی و سپس جریان یافتن آن از شادروانی که در دیوارجای دارد و به حوضی از مرمر متصل است سخن میگوید. (دزی ج 1 ص 715). پل رومی . رجوع به فهرست نخبة الدهر دمشقی چ لایپزیک ذیل شادوران تستر شود :
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
به زیر سایه ٔ رز بر کنار شادروان .
سعدی .
و رجوع به شاذروان شوشتر و شاذروان شود. || اساسی مستحکم کرده در حوالی پلها و امثال آن . (مفاتیح ). || دزی استعمال این کلمه را بمعنی «چشمه ای دارای حوض و فواره ، منبع کوچک آب ، دستگاهی از آهن سفید با چندین فواره ٔ آب که بر اثر اصطکاک ، قطعاتی از بلور را به چرخش درمی آورند و صدایی از چرخش آنها تولید میشود.» و«چشمه ای با صورتهایی از جانوران ، شیران ، زرافه ها و پرندگان که آب از دهانشان بیرون میجهد. » به عده ای از مؤلفان قدیم نسبت میدهد. (دزی ج 1 ص 715). || حجر الشاذنج . حجر الدم . (دزی ص 715). حجر الطور. حجر هندی . رجوع به شادنج و شادنه و شاذنه و شاذروان و شاذنج شود. || افریز . (دزی ج 1 ص 715). سایبان سر در خانه . || هاله . خرمن . داره . (السامی فی الاسامی ). هاله ٔ ماه . (ناظم الاطباء).