شمارهٔ ۷۲۵
دل ز چشم او به نازی مست شد بی خویش هم
ناز خود گو بیش کن تا میرمش زین بیش هم
چون به آن قانع نشد کز غمزه دلها ریش ساخت
میفشان گر از لب خندان نمک ریش هم
سرزنش در عشق او دل را بدان ماند که ریش
پر بود از درد و بر سر میزنندش نیش هم
خاک پای او ندیده گفته بودم نونباست
نیکبودست آن نظر دیدم به چشم خویش هم
کرده ام اندیشه نیکی که دیگر نشنوم
در غم او قول ناصح پند نیک اندیش هم
وقت قتل ای تیغ اگر بی جرمیم بینی ز شرم
سرخ گردی در دم و سر افکنی در پیش هم
گفته بودی ده پلاست ز اطلس ما به کمال
با همه عالم پلاسی و با من درویش هم
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: سید جابر موسوی
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
دل ز چشم او به نازی مست شد بی خویش هم
ناز خود گو بیش کن تا میرمش زین بیش هم
هوش مصنوعی: دل به نگاه آن چشمان زیبا، سرشار از شادی و سرمستی شد. حالا که ناز کردنش را آغاز کرده است، از او میخواهم که باز هم ناز کند تا من هم بیشتر به این حالت برخیزم و از این احساس خوشبختی بهرهمند شوم.
چون به آن قانع نشد کز غمزه دلها ریش ساخت
میفشان گر از لب خندان نمک ریش هم
هوش مصنوعی: وقتی که او از دلبرانههایش برای عذاب دادن دلها قانع نشد، پس از این، اگر لبخند بر لب دارد، باید از او بپذیریم که از همان لبخند هم درد و رنجی خواهیم کشید.
سرزنش در عشق او دل را بدان ماند که ریش
پر بود از درد و بر سر میزنندش نیش هم
هوش مصنوعی: سرزنش در عشق او مانند این است که دلِ پر از درد را نیش میزنند و همچنان درد را بیشتر میکنند.
خاک پای او ندیده گفته بودم نونباست
نیکبودست آن نظر دیدم به چشم خویش هم
هوش مصنوعی: من همیشه از کسی که خاک پای او را ندیدهام، به نیکی یاد کردهام، اما اکنون با چشمان خودم او را دیدهام.
کرده ام اندیشه نیکی که دیگر نشنوم
در غم او قول ناصح پند نیک اندیش هم
هوش مصنوعی: من به این فکر کردهام که دیگر در غم او ناندیشم و از نصیحتهای خوبان هم چیزی نشنوم.
وقت قتل ای تیغ اگر بی جرمیم بینی ز شرم
سرخ گردی در دم و سر افکنی در پیش هم
هوش مصنوعی: زمانی که تو، ای تیغ، در حال قتل هستی و ما را بدون جرم میبینی، از شرم تو سرخ میشوی و در لحظهای سر را به زیر میاندازی.
گفته بودی ده پلاست ز اطلس ما به کمال
با همه عالم پلاسی و با من درویش هم
هوش مصنوعی: تو گفته بودی که در بین همه، بهترین و زیباترین پارچه را داری و با اینکه من درویش و فقیر هستم، باز هم در کمال زیبایی با همهی جهان مقایسهات میکنم.