رباعی شمارهٔ ۱۵
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
رباعی شمارهٔ ۱۵ به خوانش احسان اسماعیلی
رباعی شمارهٔ ۱۵ به خوانش زهرا بهمنی
رباعی شمارهٔ ۱۵ به خوانش داوود ملک زاده
رباعی شمارهٔ ۱۵ به خوانش زهرا شیبانی
رباعی شمارهٔ ۱۵ به خوانش محمد علی قدمیاری
رباعی شمارهٔ ۱۵ به خوانش نازنین بازیان
رباعی شمارهٔ ۱۵ به خوانش علی قلندری
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
سلام
یکی از ویزگیهای برجسته شعر خیام اعتقاد به فلسفه تسلسل است این شعر تداعی این پیام است کوزه خاک عاشق و معشوقی است که دست در گردن او انداخته است چه نگاه زیبایی است بی وفایی دنیا به عینه جلوی چشمان ماست
اینچنین با قاطعیت نمی توان در مورد تسلسل در شعر خیام خرف زد. اما می توان کوزه را از دید خیام, به نقاشی تشبیه کرد که عاشق زاری را دست بر گردن یارش , تصویر کرده است
خیام تسلسل را به طور قطع انکار میکند و اساسیترین راهکاری که به دست میدهد، غنیمت شمردن دم و دریافتن حال است زیرا برگشتی به این دنیا وجود نخواهد داشت که به امید آن خود را از مواهب دنیا محروم کنیم. در جای جای رباعیات این تفکر خیام را میتوان دید:
"می خور که هزار بار بیشت گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی"،
"پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمیآیی باز"،
"تو زر نئی ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند"
و بیتهای مشابه دیگری که مخالفت خیام را با تسلسل به روشنی نشان میدهند.
اشاره به کوزه شدن انسانها تنها اشاره به مردن و خاک شدن است و ارتباطی به تأیید تسلسل ندارد.
به نظرم در اون لحظه انقدر "خراب" و" در بند سر زلف نگار" بوده و پی همراه، که کوزه رو هم همسان حال خودش پنداشته. بسیار زیباست این تشبیه.
به نظر استاد بنده، رباعیات خیام نماد رهایی از قیدهای انسانی و خالص و ناب شدن در مقام انسانی است. بنده این رباعی را بارها خوانده ام اما هربار که آن را مجددا می خوانم زیبایی های بیشتری برایم آشکار میشود. واقعا این رباعی بی نظیر است...
تسلسلی که خیام و یا بسیاری از بزرگان ادبیات ما معتقد هستند ربطی به معاد و روز قیامت و زندگی بعد از مرگ در ادیان ابراهیمی ندارد.و ایرانیان به چنین روزی معتقد نبودهاند.اصلان نه خیام و نه دیگرانی مثل مولوی،حافظ ...به چنین تسلسلی معتقد نبودند.ولی زندگی و هستی و وجود را درست مثل همین شعر در یک روند تغییر و تحول میدا نسته اند.دور این تسلسل هم تغییر خدا=تخم=بنه هستی به انسان و طبیعت و اونچه که میبینیم و بر عکس است.بهمین دلیل هم زندگی و جان بطور کلی و جان انسان برایشان مقدس بده و نه خدایان جدای از انسان و طبیعت.برای مطالعات بیشتر به www.jamali.info مراجعه کنید
با سلام و درود.
فقط می تونم بگم "به به".الحق و الانصاف "خرد" جایگاهی ویژه در اشعار این نابغه دارد و البته جسارت ستودنی او.
حق نگهدارتان
با درود بیکران به احداث کنندگان این سایت که باعث طولانی تر شدن عمر استفاده کنندگان شده اندزیرا بر پیدا کردن یک شعر از اینهمه شعرا در کتابهایشان خیلی زمان میبرد و شما زمان را برای استفاده کننده صرفه جوئی کردیدو ارزش عمر قابل محاسبه نیست در مورد مرحوم خیام :باید عصر خیام از یک آزادی زیادی برخوردار بوده باشد که به این راحتی بیان عقیده و انکار را به صراحت در قالب شعر و رباعی بیان فرموده. بررسی تاریخی راجع به محیط اجتماعی عصر خیام بسیار ضروری است و میتواند الگوئی باشد. یا اینکه اینقدر از نظر مقام علیم بالا بوده است که علما نمیتوانستند حکم تکفیر او و نهاینا دارزدن وی را بمانند حلاج قتوا دهند تا نظر شما چه باشد؟
سلام دوستان
علت اینکه این صفحه فلتر شده چیه؟
مگه این شعر چه نکته ای داره؟
نمیدانم این نوشته از کیست :
...
وقتی بهت بهشت و رویا میخوان بفروشند بدان یک جای کار میلنگد که بهشت واقعی زمینی را از تو میخواهند بستانند و سهام شراکت چیزی که وجود خارجی ندارد را به تو بدهند.پس زیرک باش و نصیب خود را از دنیا و فرصتی که در اختیار داری ببر که دیگر این زندگی و این دقایق بر نمیگردد.
عالم اگر از بهر تو می آرایند،
مگرای بدان که عاقلان نگرایند؛
بسیار چو تو روند و بسیار آیند.
بربای نصیب خویش کت بربایند.
///
این یک راز است که مرده زنده نمیشود.همه این واقعیت را میبینند ولی باورش ندارند و دوست دارند فکر کنند او در جهانی دگر زنده شده و پیش خدایش است! فکرش را طوری تربیت کرده اند که میبیند ولی نمیبیند و نمیفهمد! او چون انسانیست که از کودکی چشم هایش را جامعه و دین و مدرسه و دانشگاه و خانواده و دوستان و نزدیکانش و....بسته اند و میل بر چشمانش کشیده اند. سالهاست بینایی اش از دست رفته و جز همان تاریکی چیزی را باور ندارد و اصلا نمیتواند ببیند تقصیر خودش هم نیست و او هم چشم های نسل های بعدش و دیگران را میبندد.او چون همان نابیناییست که در روز چراغی از توهمات و خیالبافی هایش برداشته و در شهر راه میرود!
می خور که بزیر گل بسی خواهی خفت،
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت؛
زنهار بکس مگو تو این راز نهفت:
هر لاله که پژمرد، نخواهد بشکفت.
انسان نادان مغرور که جز خود چیزی در جهان نمیبیند.این تحفه خود مرکز جهان بین و آلوده کننده اکسیژن که فکر میکند خدایی بیکار همه این جهان با عظمت و لایتناهی را برای او ساخته چرا که بسیار با ارزش و والامقام است.ولی توجه نمیکند که به قول خیام چون مگسی بی ارزش است که نه از آمدن او جهان را سودی بوده و نه از مردنش چیزی از جهان رخت برخواهد بست!
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود،
نی نام ز ما نه نشان خواهد بود؛
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل،
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود.
آنقدر مدعی پیامبری و هدایت بشر و آگاه به اسرار غیب و دانا به اسرار خلقت و جهان ،مرگ و تولد آمدند و خودشان هم مردند و به فراموشی سپرده شدند و این جهان دست آخر گورشان شد.و آن همه خدایانی که مدعی خلقت بشر بودند و اینک نامی از آنها نیست و کسی قبولشان ندارد.از ژوپیتر و نپتون و پولوتو و ونوس بگیر تا دیانای و وستای و آنوبیس و آتوم و.............................................
این کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگه ابلق صبح و شام است،
بزمی است که واماندة صد جمشید است،
گوریست که خوابگاه صد بهرام است!
ناباور گرامی
آن سخن تا آنجا که من میدانم اینست :
آنکس که بهشت زندگی را برایت جهنم کرده
مجبور است متقاعدت کند که:
«بهشت جای دیگری است»
کارل پوپر
شاید این ادعا از سوی برخی فریب کاری ای بیش نباشد جهت تامین برخی مطامع، ولی الزاما و منطقا عکس آن در مورد همه درست نیست،
یعنی چنین نیست که هر کس میگوید بهشت جای دیگریست حتما میخواهد بهشت زندگی ات را جهنم کند.
کسی که میگوید بهشت جای دیگریست ممکن است واقعا اینگونه بپندارد.
ممکن هم هست اهداف پلیدی داشته باشد.
ممکن است هزاران دلیل داشته باشد.
آفرین ، روفیای گرامی
تعمیم تزویر و حیله به همه درست نیست
ولی در جمع همه دینداران اندک اند آنانکه در خلوت و جلوت یکسانند،
روی سخن نویسنده هم با هم اینان است.
تصحیح
روی سخن نویسنده در باره ی مزوران است
قربان آدم منطقی هر چند ناباور
شاید نمی خواهند زندگیت را جهنم کنند ، اما میخواهند اندیشه بهشت زمینی را از سرت به در کنند
که در هر دو صورت نتیجه یکسان است.
مگر که در بند بهشتی نسبی باشیم، اندکی اسایش،
لختی شادی در هراسی دایم.
حکیم عمر خیام یک فیلسوف عالی رتبه بود. بسیاری ازکسانیی که فقط به مطالعه برخی ازشعرهآی حکیم عمر خیام اکتفا میکنند،عمر خیام را یکی از صوفیان ملامتی میدانند (مثل ابوسعید ابوالخی) یا فقط فردی ظاهرگر و حسی مسلک فرض میکنند. حکیم عمر خیام، در طرز تفکر و راه و رسم زندگی خود بیش از هر شخص دیگری به سقراط شباهت دارد، زیرا او نیز همانند سقراط فضیلت را در علم و معرفت عقلانی میداند و به معرفت نفس و خودشناسی بیش از هر چیز دیگری توجه مینماید. جمله معروفی که سقراط مطرح کرد این بود که گفت: "خودت را بشناس!" اگر کسی واقعاّ میخواهد حکیم را بشناسد و حرف دل این مرد بزرگ را بفهمد رساله "الکون و التکلیف" ایشان را مطالعه فرماید. خیام نشان میدهد که علاوه بر مسئله مهم "چه میتوانیم بدانیم" مسئلة بنیادی "چه باید انجام دهیم" نیز از اهمیت ویژه برخوردار است.
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
کیم عمر خیام یک فیلسوف عالی رتبه بود. بسیاری ازکسانیی که فقط به مطالعه برخی ازشعرهآی حکیم عمر خیام اکتفا میکنند،عمر خیام را یکی از صوفیان ملامتی میدانند (مثل ابوسعید ابوالخی) یا فقط فردی ظاهرگر و حسی مسلک فرض میکنند. حکیم عمر خیام، در طرز تفکر و راه و رسم زندگی خود بیش از هر شخص دیگری به سقراط شباهت دارد، زیرا او نیز همانند سقراط فضیلت را در علم و معرفت عقلانی میداند و به معرفت نفس و خودشناسی بیش از هر چیز دیگری توجه مینماید. جمله معروفی که سقراط مطرح کرد این بود که گفت: “خودت را بشناس!”
اگر کسی واقعاّ میخواهد حکیم را بشناسد و حرف دل این مرد بزرگ را بفهمد رسا له “الکون و التکلیف” ایشان را مطالعه فرماید. خیام نشان میدهد که علاوه بر مسئله مهم “چه میتوانیم بدانیم” مسئلة بنیادی “چه باید انجام دهیم” نیز از اهمیت ویژه برخوردار است.
اگر کسی واقعاّ میخواهد حکیم را بشناسد و حرف دل این مرد بزرگ را بفهمد Resaleh “الکون و التکلیف” ایشان را مطالعه فرماید. خیام نشان میدهد که علاوه بر “چه میتوانیم بدانیم” , “چه باید انجام دهیم” نیز از اهمیت ویژه برخوردار است.
اگر کسی واقعاّ میخواهد حکیم را بشناسد و حرف دل این مرد بزرگ را بفهمد ALKOUN va ALTAKLIF ایشان را مطالعه فرماید. خیام نشان میدهد که علاوه بر “چه میتوانیم بدانیم” , “چه باید انجام دهیم” نیز از اهمیت ویژه برخوردار است.
چون جود ازل بود مرا انشا کرد
بر من ز نخست درس عشق املا کرد
آنگاه قراضه ریزه قلب مرا
مفتاح در خزاین معنا کرد
سلام
من این رباعی بر روی بنای آرامگاه خیام چنین دیدم:
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
لب تشنه لعل آبداری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است
بوده است در مصرا اول غلط است
مخفف بوده است (بودست) است
بودهست هم در دیگر مصراعها هم غلط است
در ترکیب کلمات بوده و است حرف ه در بوده و الف در است حذف میشوند
خوانش بودهست شعر را ناموزون میکند و سکته (گرفتگی یا مکث) در خواندن ایجاد میشود
همینطور دستیست (مخفف دستی است) سر هم و متصل نوشته میشود
بوده است در مصراع اول غلط است
مخفف بوده است (بودست) است
بودهست هم در دیگر مصراعها هم غلط است
در ترکیب کلمات بوده و است حرف ه در بوده و الف در است حذف میشوند
خوانش بودهست شعر را ناموزون میکند و سکته (گرفتگی یا مکث) در خواندن ایجاد میشود
همینطور دستیست (مخفف دستی است) سر هم و متصل نوشته میشود
این وزن اصلی رباعی که نوشتید درسته اما همونطور که میدونید رباعی 24 وزن داره و این رباعی از خیام وزنش مفعول مفاعیل مفاعیلن فاع هستش .
رستگارانِ دانشی سلام .
در فرصتی که به سمتِ ما جاریست می خواهیم کنارِ یکی از رُباعیاتِ خیام بنشینیم و از زُلالِ آن پیشانی ای خُنَک کنیم .
➊ این (کوزه) چو من ، عاشقِ زاری بـــودهست
در بـنـدِ سـَرِ زُلـفِ نـگــاری بـــودهست
➋ این دســتـه کـــه بـــر گــردنِ او میبـیــنــی
دَســـتی ســـت که بر گردنِ یاری بودهست
✘ قبل از آن که بخواهم این رباعی خیام را با دست های خودم برای ذوق های تندرستان پوست بگیرم اجازه می خواهم که چکیده ی داستان "میز ، میز است" از پیتر بیکسل را که بی مناسبت با قصدِ اولیه نیست تعریف کنم .
در این داستان یک مردِ پیر و تنها ، برای ایجادِ (تغییر) در زندگیِ (تکراری اش) ، نامِ اشیایِ دُور و بَرش را عوض می کُند . مثلا نام رختخوابش را می گذارد عکس . این پیرمرد گاهی شعرهایِ دوران کودکی اش را به وسیله یِ (نام هایی که تازه ساخته) ، ترجمه می کند و به این صورت سرگرم می شود . این بازی یا تصمیم تا جایی پیش می رود که نه دیگر پیرمرد ، حرفِ مَردُم را می فهمد و نه مَردُم ، حرفِ او را . و پیرمرد (تنهاتر) از قبل می شود . شاید بتوان یکی از دلایلِ پیش آمدنِ این تنهایی گزنده را این دانست که پیرمرد (تغییر) را در سطح ، جستجو کرده نه در عمق .
✘ وقتی یک شاعر ، چیزی را به چیزی شبیه می کند یا یک نام جدید یا یک وظیفه ی تازه بر کِتفِ واژه ها می گذارد ، به نظر می رسد آن تشبیه یا آن نام یا آن وظیفه به نوعی سوء قصد علیهِ واقعیت آن واژه باشد . با این حساب باید بگوییم شاعر در این شعر علیهِ (کوزه) یک سوء قصدِ معنایی انجام داده است . خیام در یک لحظه اندیشه اش را بسته بندی می کُند و آن را به دوشِ کوزه می گذارد و آن را به سَمتِ مخاطب روانه می کند . اهل معنا می گویند که هیچ شعری کامل نیست مگر در نزد مخاطبی که آن را می فهمد .
✘خیام در لحظه یِ سرودنِ این شعر ، فکرش درگیر موضوعِ عشق بوده البته نه آن عشقی که قد و قامتی عارفانه و فرازمینی داشته باشد بلکه عشقی که تن جویانه ، عیش طلب و زمینی است . عشقی که یکی از نشانه هایش دست انداختن بر گردن معشوق است . در جهان بینی خیام این عشق هم می تواند (عاشق زار و بیچاره) داشته باشد . در واقع ، خیام احوالاتِ درونی اش را به سمتِ کوزه (فرافکنی) می کند . قاعدتا کوزه یِ بی جان ، در این جا رسول و پیغام آورِ وضعیت روحی و احوالات درونی شاعر قرار می گیرد . خیام از طریقِ کوزه ، خاطرات گذشته اش را مُرور می کند . خاطراتی که در آن عاشقِ زاری بوده ، انگشت در زلفِ یارش برده ، دست بر گردنِ معشوقش انداخته است . در حقیقت ، کوزه در این جا بهانه است که شاعر معاشقه هایش را اوّل برای خود و سپس برای ما روایت کند . در لایه های زیرین شعر می توان به سَراب بودن و کوتاه بودنِ این گونه لذت ها پی برد . لذت هایی که زود ، خاک خواهند شد و اگر هم روزی جان بگیرند فقط در عالم خیال و رویا مجال زندگی خواهند داشت . کوزه که در عالم واقعیت ، نگهدارنده یِ آب است به وسیله یِ نوعِ روایتِ شاعر تبدیل می شود به نگهدارنده ی خاطراتِ معاشقه ، به ویژه با آن دسته اش .
✘ روایت خیام از کوزه باعث می شود برخی هر جا کوزه دیدند ، کمی مکث کنند و از نُو به کوزه نگاه کنند و البته برای بعضی دیگر هم این روایت از کوزه ، نه تنها جذاب نخواهد بود بلکه با شاعر ، غریب تر هم خواهند شد . چون شاعران هم مثل پیرمردِ داستانِ "میز میز است" دایم در حال عوض کردن نام ها و کارکردهایِ تکراریِ این جهانند .
واژه فقط واژه است . واژه فقط می تواند خواب معنی اش را ببیند . واژه هر چه دست و پا بزند ، سرنوشتش فقط غرق شدن در معنیست . چه شگفت انگیز است این مصرع عطار :
"ما جمله غرق گشته وان دُر دَرآب مانده "
@farhangema110
سلام
متن شما بجز آن قسمت داستان میز میز است ، نکته دیگری نداشت ، آن هم ربطی به این شعر نداشت
معنا واضح است
خیام گذرا بودن عیش زندگی را با دسته کوزه ای که همیشه در جلو چشم افراد بوده پیوند می زند
هر گاه شخصی دسته کوزه ای را می بیند ، یا به دست می گیرد یادی از این شعر خیام می کند و ناپایداری عیش و زندگی دنیا در نظرش مجسم می شود
خیام بارها و بارها ، ناپایداری دنیا را در اشیاء و رخدادهای معمولی زندگی اطرافمان حک میکند
بر هر دسته کوزه ای یک مهر ناپایداری عیش دنیا می زند
جناب آذرکمان
نخست در فرصتی که به سمت شما جاریست
مانای" رستگاران دانشی " را برای این کم ترین و شاید برخی دیگر گنجوریان روشن فرمایید ، تا برسیم
بدانجا که در کنار رباعی بنشینیم ، پوست بگیریم ،
پیشانی خنک کنیم و دست در گردن کوزه یاد عشقهای رفته تازه کنیم.
سپاس من به سمت شما جاری باد
جناب خواجوی کرمانی سلام
منت پذیرم لطفتان هستم . هر که اهل دانش است و البته آن دانشی که معرفت افزاید و نه هر دانشی - به نظر اهل معنا رستگار و نجات یافته است . ما این اصطلاح را از استاد خوش کلام محمد صالح علا به یادگار داریم و زمزمه می کنیم باشد که از پوست آن بگذریم و به مغز ان برسیم . الهی که در پناه آن عظمت یکتا باشید .
جناب آدر کمان
سپاس میگزارم برای روشنگری، بخت شاگردی استادتان را نداشته ام، یقین دارم که صالح اند چون شاگردان صالح پرورش داده ا ند
اما گمان نمی برید ' دانشی رستگاران " بیشتر مفید
معنی باشد ؟؟
ارنه" رستگارانی نا دانشی ، نادان " امکان وجود
خواهند داشت ( مگر که رستگاریشان عارضی )
میخواستم از دوستان إدیبم کمک بگیرم امروز که کوزه یافت می نشود عشق و عاشقی را در کجا و چه چیز دنبال کتیم و الهام بگیریم؟
تا آنجا که میدانم ، در میمند در استان یزد هنوز کوزه گران زبر دست یافت می شوند، سفر به خیر
اصلا بحث این رباعی تسلسل نیست. خیام داره فانی بودن این جهان وصف میکنه. زمانی کوزه انسانی بود عاشق (از هر نوعش ) و حالا تبدیل به خاک کوزه شده اما عشق اونقدر ماناست که حتی بعد هزارسال خودشو تو خاک کوزه هم نشون میده. و چه زیبا وصف کرد مرحوم پناهی:
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه
چشمای من آهن انجیر شدن
حلقه ای از حلقه زنجیر شدن
کدام کوزه شکست آن روز که با گذشت نهصد سال هنوز حلقه دستانش به دور گردن خیام است.
خیام اینجا اشاره داره به نحوه قرار گیری دسته ی کوزه ک ب نوعی قرار گرفته ک کوزه دستش را بر سرش گذاشته و غمگین است و اشاره میکنه همان دست قبلا بر گردن بار بوده و الان یار نیست و هم کوزه ناراحت و هم خیام.
چه حکمتی است که در آغاز نگاه من به سرانجام است؟
منظور اینکه این کوزه حاصل خاک قبر یا بقایای انسان یوده و گردن کوزه رو به دست عاشقی تشبیه کرده که خاک کوزه از اون بوده معنی کلی( انسان که میمیرد به اشیا و چیزهای دیگر تبدیل میشه مانند دست عاشق که بعد از مرگش تبدیل به دسته کوزه شده)
ب نظر من این شعر در واقع اشاره به خاک شدن انسان و ساختن کوزه از خاک انسان است.
مگر نگفته اند که: عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد...
حالا هم بسیار زیبا اشاره میکند که این کوزه ی گلی که میبینید قبل ازین که گل بشود،از خاک انسان عاشقی تشکیل شده است. دسته ی کوزه هم شاهد ماجراست که همانند دست عاشق بر گردن معشوق نمایان شده.
مگر نیکوتر از این هم میتوان قلم راند.اندیشه ات تا به ابد پایدار خیام بزرگ اندیش.
ترجمه عربی این شعر هم بسیار زیباست:
کَانَ هَذَا الْکُوْزَ مِثْلِی عَاشِقاً ... وَالِهاً فِی صِدْغِ ظَبْیٍ أَغْیَدِ
وَأَرَی عُرْوَتَهُ کَانَتْ یَداً ... طَوَّقَتْ جِیدَ حَبِیبٍ أَجْیَدِ
توصیه می کنم هم خوانی علیرضا قربانی و درصاف حمدانی خواننده تونسی رو بشنوید با روح آدم بازی می کنه
خیام در اغلب آثارش به سیر تسلسلی افرینش و بازیابی از خاک اشاره کرده است...هر چند بنظر در این رباعی تنها تشبیه ظاهری مد نظر است
یعنی عاقبت جسم ما خاکه
"عاشقِ زار"
این کوزه چُو من عاشقِ زاری بوده است
در بَندِ خَمِ زُلفِ نِگاری بوده است
این دسته که بر گردنِ او می بینی
دستی است که برگردنِ یاری بوده است
- کوزه: نمادِ آدمی است که زمانی نه چندان دور همانندِ ما زندگی می کرده و اکنون اسیرِ خاک شده است. با گذرِ زمان، تَنِ او خاک شده و از خاکِ آن کوزه ای ساخته اند!
- عاشق: دلداده، دلباخته
- زار: شوریده و درهم، بیچاره و ناتوان
- در بند: گرفتار، اسیر
- خَمِ زُلف: پیچ و تابِ مو
- نِگار/ یار: بُت، دلبر/ همراه و همدم (معشوق)
برداشت آزاد:
آیا می توانی باور کنی که این کوزه، زمانی نه چندان دور، دلباخته ای آواره بوده که دلش در چین و شکنِ مویِ زیبارویی گرفتار بوده باشد و اکنون در نقشِ جدید خود، این چنین تماشاگرِ بزم و شادمانی زِندِگان باشد؟! حتی همین دسته ای که بر گردنِ این کوزه است ، دستِ عاشقی است که بارها و بارها، بر گردنِ معشوقی حلقه زده و او را نوازش کرده است. این سرنوشت حتمی ماست، پس خوبِ خوب قدردانِ تک تکِ لحظاتِ زندگیت باش که خیلی زود دیر می شود!
بشنو این نکته که خود را زِ غم آزاده کنی
خون خوری گر طلبِ روزیِ ننهاده کنی
آخِرُالامر گِلِ کوزه گران خواهی شد
حالیا فکرِ سبو کن که پُر از باده کنی
دیوان حافظ » غزل ۴۸۱
- زِ غم آزاده کنی : از دامِ غم و اندوه رهایی بخشی
- خون خوری : خود را به رنج و زحمت میاندازی
- روزی ننهاده : آن چیزی که سهم تو نیست و برای تو مقدّر نشده است
- بشنو این نکته که خود را زِ غم آزاده کنی/ خون خوری گر طلبِ روزیِ ننهاده کنی: به این سِرِّ ظریف خوب گوش کن و خود را هرچه زودتر از دامِ رنج و اندوهِ روزمرگی رهایی بده. اگر به دنبالِ آرزوهایِ دور و دراز و بعضا دست نیافتنی
باشی، تنها رنج و زحمت بیهوده بُرده و فرصتِ یکبارزندگی کردن را به آسانی از دست خواهی داد.
- آخِرُالامر: سرانجام
- سبو : دل و جان
- باده: شادی و سرور، عشق و معرفت، هر چیز یا کاری که باعث شادی درونی شود
- آخِرُالامر گِلِ کوزه گران خواهی شد / حالیا فکرِ سبو کن که پُر از باده کنی: سرانجام نیست و نابود می شوی و هرآنچه که برای آبادانیِ دنیا، جسم و جهانِ بیرونت صرف کرده ای با مرگ از میان خواهد رفت. پس زمانیکه این حقیقتِ آشکار را می دانی باید برای آبادانی دل و جان، جهانِ درونت، که همیشه جاودان است، تلاش کنی و آن را با شادی، نیکویی، عشق، یادگیری و هرآنچه که از جنسِ خوبی است لبریز کنی.
هر کوزه که افتاده کناری باشد
شاید که تن عاشق زاری باشد
یا کالبد کوزه بدوشی بوده
یا کوزه همراه خماری باشد
سلام آقای شاکر
رباعیات شما رو دنبال میکنم ومیخونم دست مریزاد قشنگند خدا قوت
شاد وخرم باشید
سلام فرهیخته گرامی اقای کرمانی عزیز.دنبال کردن سروده های بنده توسط بزرگوار و اندیشمندی چون شما باعث افتخار بنده است.پاینده و سربلند باشید.نقطه نظری داشته باشید استفاده میکنم.
سلام
بنده رو شرمنده وچوبکاری نفرمایید من به نوبه خودم خاک پای تمام دوستان هستم نفست گرم وپاینده باشی دوست عزیزم
البته اسم وفامیل من محمد رضا ذویاور میباشد وجهت تشابه اسمی رضا در این وبسایت از نام شهرم استفاده میکنم
شاد وخرم باشید
به نظر من خیام داره اشاره میکنه به دنیایی که ن ابتداش معلومه و نه انتهای اون به نوعی تکرار مکرراته مث چرخ و فلکی که یک کار انجام میده با این تفاوت که هر بار مسافرانش تغییر پیدا میکنند،ما از گل دیگران سرشته شدیم و فردا دیگران از خاک ما.
خیام:
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست
در بند سر زلف نگاری بودهست
«این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که بر گردن یاری بودهست»
حافظ:
ای دوست، دست حافظ تعویذ چشمزخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل
چه تصویر سازی زیبایی انجام داده است خیام بزرگ
بگو ستاره ی دردانه، در انزوای رصدخانه، کدام کوزه شکست آنروز؟