گنجور

بخش ۳۶ - حکایت

شنیدم که بوعبدالله خطیب مودب امیر ابوالعباس بود برادر فخرالدوله، بر منظره نشسته بود، و امیر ابوالعباس کودک بود از پیش وی فرود آمده بود، خادمی باشه بر دست داشت، آن باشه بخواست و بر دست نشاند، دران میان از دهن خیو بینداخت، چون سوی عبدالله خطیب آمد او را ملامت نمود، و روی ترش کرد و گفت « اگر نه آنستی که تو هنوز خُردی و این ادب نیاموخته من ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی » آنگاه گفت « ای سبحان الله تو ملک و ملک‌زاده‌ای، عزیز ملکان بر دست، تو چنین بی‌ادبی کنی کز دهان خیو بیندازی ؟ » این بگفت، پس نعلین برداشت، و آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد، و گفت « شما ملک‌زادگان را چنین می‌پرورید ؟ کزیشان بی‌ادبی می آید که اشکره بر دست دارند و خیو اندازند. ؟»

بخش ۳۵ - حکایت: چنین گویند که ماهان پادشاهی بزرگ بوده است عاقل و کافی، یک روز بازدار خویش را (دید) باز بر دست آب می‌خورد، بفرمود تا صد چوبش بزدند. گفت: ای عجب باز بتن خویش پادشاه پرندگانست، و غمگسار و عزیز دست پادشاهانست، روا بوَد که تو اینچنین بی‌ادبی کنی؟ عزیز ملوک بر دست و تو آب خوری، یا جز آب چیزی دیگر. بازدار گفت: زندگانی خداوند دراز باد چون به شکارگاه تشنه گردم چون کنم که باز با من بوَد؟ گفت: به کسی دیگر ده که اهل آن بود که باز تواند داشت، که تو آب خوری یا چیزی دیگر که تو را بدان حاجت باشد.بخش ۳۷ - گفتار اندر منفعت شراب: دانا آن طب چنین گفته‌اند، چون جالینوس و سقراط و بقراط و بوعلی سینا و محمد زکریا که هیچ چیز در تن مردم نافع‌تر از شراب نیست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی، و خاصیتش آنست که غم را ببرد، و دل را خرم کند، و تن را فربه کند، و طعام‌های غلیظ را بگذارد، و گونه روسرخ کند، و پوست تن را تازه و روشن گرداند، و فهم و خاطر را تیز کند، و بخیل را سخی و بد دل را دلیر کند، و خورنده شراب را بیماری کم کند و اغلب تندرست باشد، از جهت آنک تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند و سبب آنک میخواره را گاه گاه می افتد، و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. و گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده‌اند، و گروهی ناقد عقل، و گروهی صراف دانش، و گروهی معیار هنر . و بزرگان شراب را صابون الهم خوانده‌اند و گروهی مفرح الغم، و هر که پنج قدح شراب ناب بخورد آنچه اندروست از نیک و بد ازو سرآید و گوهر خویش پدید کند. و بیگانه را دوست گرداند و اندر دوستی بیفزاید، و اگر خود او را همین خاصیت است که دوستان را بهم بنشاند بسیارست. و از لطیفی که شرابست از همه خوردنی‌ها که در جهانست از چرب و شیرین و خوش و ترش بیش از یک سیری نتوان خورد و اگر بیش خوری طبع نفور گیرد و باز مر شراب را هر چند بیش خوری بیش باید و مردم ازو سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همه شرابهاست. و در بهشت نعمت بسیارست و شراب بهترین نعمتهاء بهشتست، و اگر نبودی (ایزد آن را) بخود مخصوص نکردی (هر چند نعمت‌های دو جهانی بتقدیر و ارادت اوست) چنانک در محکم کتاب خود یاد فرموده است که و سقیهم ربهم شرابا طهورا، و دیگر جای می‌فرماید و منافع للناس واثمهما اکبر من نفعهما، مردمان را منفعت بسیارست در وی و لیکن بزه او از نفع بیشترست. خردمند باید که چنان خورَد که مزه او بیشتر از بزه بود تا برو وبال نگردد، و این چنان باشد که بریاضت کردن نفس خود را بجایی رساند که از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری ازو در وجود نیاید بگفتار و بکردار الا نیکویی و خوشی. چون بدین درجه رسد شراب خوردن او را زیبد. و فضیلت شراب بسیارست، اکنون فصلی در منفعت شراب و مضرت و دفع مضرت شرابها یاد کنیم از گفتار جالینوس حکیم و محمد بن زکریاء رازی و خواجه ابوعلی سینا و اطباء بزرگ، منفعت شراب مست کننده، طعام را هضم کند، و حرارت اصلی یعنی حرارت غریزی را بیفزاید، و تن را قوی کند و پاک گرداند ببول و عرق و بخار.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شنیدم که بوعبدالله خطیب مودب امیر ابوالعباس بود برادر فخرالدوله، بر منظره نشسته بود، و امیر ابوالعباس کودک بود از پیش وی فرود آمده بود، خادمی باشه بر دست داشت، آن باشه بخواست و بر دست نشاند، دران میان از دهن خیو بینداخت، چون سوی عبدالله خطیب آمد او را ملامت نمود، و روی ترش کرد و گفت « اگر نه آنستی که تو هنوز خُردی و این ادب نیاموخته من ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی » آنگاه گفت « ای سبحان الله تو ملک و ملک‌زاده‌ای، عزیز ملکان بر دست، تو چنین بی‌ادبی کنی کز دهان خیو بیندازی ؟ » این بگفت، پس نعلین برداشت، و آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد، و گفت « شما ملک‌زادگان را چنین می‌پرورید ؟ کزیشان بی‌ادبی می آید که اشکره بر دست دارند و خیو اندازند. ؟»
هوش مصنوعی: شنیدم که بوعبدالله، خطیب مودب و برادر فخرالدوله، در حال تماشای منظرهای زیبایی نشسته بود. امیر ابوالعباس، که هنوز کودک بود، از پیش او پایین آمده و خادمی را همراه داشت. آن خادم خواست و بر دست امیر نشاند و در همین حین، دهانش خالی شد و چیزی را به زمین انداخت. وقتی این حرکت را دید، عبدالله خطیب او را شماتت کرد و با چهره‌ای عبوس گفت: «اگر تو هنوز کودک هستی و ادب را نیاموخته‌ای، من امروز تو را به گونه‌ای تنبیه می‌کردم که دیگر تکرار نمی‌کردی.» سپس با تعجب گفت: «چطور ممکن است که تو، فرزند یک پادشاه، چنین بی‌ادبی کنی که از دهان خود چیزی به زمین بیندازی؟» پس از این حرف، او نعلینی بر داشت و خادم را چندین بار مورد سرزنش قرار داد و گفت: «آیا اینطور پرورش می‌دهید که فرزندان پادشاهان اینقدر بی‌ادب شوند که اینگونه رفتار کنند و چیزهایی را به زمین بیندازند؟»