گنجور

شمارهٔ ۲۵

ای کرده بنا چشم تو عاشق فکنی را
و ای بسته میان ترک تو نخجیر زنی را
چشمت به صف مژگان گویی شه ترک است
کاماده شده معرکه تهمتنی را
حسن تو امیری است که بر بام نه افلاک
بر سنگ زند شیشه مایی و منی را
خوبان همه را شیوه سر زلف شکستن
تو عادت خود ساخته پیمان شکنی را
گیرد ز سلیمان رخت خاتم خوبی
خط تو چو آغاز کند اهرمنی را
ای کاش دعایی بکند هرکه ببیند
آن طرز قباپوشی و نازک بدنی را
نازم لب لعل تو که در تنگ دو مرجان
پرورده یکی حقه در عدنی را
یاقوت لبت یا به من زار گدابخش،
یا نفی کرم کن صفت بوالحسنی را
مندیش و بگو تلخ، که این تلخی پاسخ
ناسخ نشود مایه شیرین سخنی را
سیمین تن و سنگین دلی ای ترک و ندانی
کاین سنگدلی عیب بود سیم تنی را
با دعوی همرنگی گیسوی تو نبود
جز روسیهی نافه مشک ختنی را
با نسبت همسنگی لعل تو نباشد
جز خونجگری کان عقیق یمنی را
گردیدم و یک بت به جمال تو ندیدم
بتخانه چینی و بتان ختنی را
زین پس من و کوه غم و آن تیشه فکرت،
فرهاد شوم داد دهم کوهکنی را
قاتل که تو باشی عجب است ار به قیامت
عاشق نکند دعوی خونین کفنی را
تا جامه جان را ز غمت چاک نسازم
ز اندازه مبر خوی تنک پیرهنی را
جان سوخته آتش عشقیم و نخواهیم
چون خام دلان راحت و آسوده تنی را
ترکا، ره دل می زندم دانه خالت
هندوی تو آموخت مگر راهزنی را
از زلف و لبت پرس چه می جویی از افسر
مشکین نفسی وی و شیرین سخنی را

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای کرده بنا چشم تو عاشق فکنی را
و ای بسته میان ترک تو نخجیر زنی را
هوش مصنوعی: ای چشمی که دل عاشقان را از هم می‌کنی و ای که با زیبایی‌ات شکارچیان را در دام می‌اندازی.
چشمت به صف مژگان گویی شه ترک است
کاماده شده معرکه تهمتنی را
هوش مصنوعی: چشمانت مانند صفی از مژه‌هاست که انگار در میدان جنگ آماده نبردند.
حسن تو امیری است که بر بام نه افلاک
بر سنگ زند شیشه مایی و منی را
هوش مصنوعی: زیبایی تو مانند یک پادشاه است که بر بالای آسمان‌ها قرار دارد و بر روی سنگ، شیشه‌ای که نمایانگر من و توست را می‌شکند.
خوبان همه را شیوه سر زلف شکستن
تو عادت خود ساخته پیمان شکنی را
هوش مصنوعی: زیبایی‌ها همه به روش تو در بهم زدن موها عادت کرده‌اند و این خود را در پیمان‌شکنی نشان می‌دهد.
گیرد ز سلیمان رخت خاتم خوبی
خط تو چو آغاز کند اهرمنی را
هوش مصنوعی: اگر زیبایی خط تو همچون آغاز کار اهرمنی باشد، سلیمان هم با داشتن خاتم خود، آن را می‌گیرد و می‌فهمد.
ای کاش دعایی بکند هرکه ببیند
آن طرز قباپوشی و نازک بدنی را
هوش مصنوعی: ای کاش هر کسی که آن سبک لباس پوشیدن و ظرافت بدنی را می‌بیند، دعا کند.
نازم لب لعل تو که در تنگ دو مرجان
پرورده یکی حقه در عدنی را
هوش مصنوعی: من به زیبایی لب‌های سرخ تو که در دل دریا دو مروارید را در کنار هم پرورش داده، افتخار می‌کنم.
یاقوت لبت یا به من زار گدابخش،
یا نفی کرم کن صفت بوالحسنی را
هوش مصنوعی: لب‌های تو همچون یاقوت است، یا به من زکات بده و به منرحمت کن، یا اینکه صفت نیکو و بزرگوارانه‌ات را از بین ببر.
مندیش و بگو تلخ، که این تلخی پاسخ
ناسخ نشود مایه شیرین سخنی را
هوش مصنوعی: نگران نباش و فقط بگو حرف‌های تلخ، زیرا این تلخی باعث نمی‌شود که با این گفته‌ها، شیرینی دیگر سخنانت از بین برود.
سیمین تن و سنگین دلی ای ترک و ندانی
کاین سنگدلی عیب بود سیم تنی را
هوش مصنوعی: ای دختر ترک با آن بدن نازک و دل سنگین تو، نمی‌دانی که این دل سنگین عیب بزرگی برای کسی با ظاهر زیبا و نرم است.
با دعوی همرنگی گیسوی تو نبود
جز روسیهی نافه مشک ختنی را
هوش مصنوعی: با ادعای هم‌رنگی و هماهنگی با گیسوان تو، چیزی جز زیبایی بی‌نظیری مانند موهای سیاه و نرم نیست.
با نسبت همسنگی لعل تو نباشد
جز خونجگری کان عقیق یمنی را
هوش مصنوعی: هیچ چیز نمی‌تواند با زیبایی و ارزش لعل (گوهر) تو مقایسه شود، مگر این که خونریزی و درد دل باشد، مانند سنگ عقیق یمنی.
گردیدم و یک بت به جمال تو ندیدم
بتخانه چینی و بتان ختنی را
هوش مصنوعی: از دور و بر خود گذر کردم و هیچ زیبایی به اندازه تو ندیدم، حتی مجسمه‌های زیبا و ساخته‌ی دست انسان.
زین پس من و کوه غم و آن تیشه فکرت،
فرهاد شوم داد دهم کوهکنی را
هوش مصنوعی: از این به بعد من و کوه غم و ابزار فکر خود، مانند فرهاد می‌شوم و به کار از بین بردن این کوه ادامه می‌دهم.
قاتل که تو باشی عجب است ار به قیامت
عاشق نکند دعوی خونین کفنی را
هوش مصنوعی: اگر تو یک قاتل هستی، عجیب است اگر در قیامت ادعای عشق کنی و به خونریزی‌ات افتخار نمایی.
تا جامه جان را ز غمت چاک نسازم
ز اندازه مبر خوی تنک پیرهنی را
هوش مصنوعی: تا زمانی که دل‌تنگی تو مرا به زحمت نینداخته، این لباس تنگ را از خودم دور نمی‌کنم.
جان سوخته آتش عشقیم و نخواهیم
چون خام دلان راحت و آسوده تنی را
هوش مصنوعی: ما به خاطر عشق، آتش‌گرفته‌ایم و نمی‌خواهیم مانند دل‌های خام و بی‌تجربه، زندگی راحت و آسوده‌ای داشته باشیم.
ترکا، ره دل می زندم دانه خالت
هندوی تو آموخت مگر راهزنی را
هوش مصنوعی: من به دل خود راه می‌روم، در حالی که دانه‌های لبخند تو یادآور دزدی است که به من آموخته‌های خاصی را منتقل کرده است.
از زلف و لبت پرس چه می جویی از افسر
مشکین نفسی وی و شیرین سخنی را
هوش مصنوعی: از موها و لبان تو چه چیزی می‌خواهی بپرسی؟ از کسی که با بوی خوش و شیرینی کلامش، دل را می‌برد.