گنجور

باب بیست و هشتم: اندر دوست گزیدن و رسم آن

بدان ای پسر که مردم تا زنده باشند ناگریز باشد از دوستان، که مرد بی‌برادر به که دوستان، از آنکه حکیمی را گفتند: دوست بهتر یا برادر؟ گفت برادر نیز دوست به، {بیت

برادر برادر بود دوست به
چو دشمن بود بی‌رگ و پوست به}

پس اگر اندیشه کنی از کار دوستان نثار داشتن و هدیه فرستادن و مردمی کردن، ازیرا که هر که از دوستان بیندیشد دوستان نیز از وی بیندیشند، پس مردم همیشه بی‌دوست بوند و ایدون گویند که دوست دست بازدارندهٔ خویش بود عادت کند هر وقتی دوستی نو گرفتن، ازیرا که با دوستان بسیار عیب‌های مردمان پوشیده شود و هنر ها گسترده گردد ولیکن چون دوست نو گیری پشت بر دوست کهن مکن، دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفته‌اند: دوست نیک گنج بزرگ‌ست، دیگر اندیشه کن از مردمان که با تو به‌راه دوستی روند و هم دوست باشند با ایشان و با ایشان نیکویی و سازگاری کن و بهرنیک و بدی با وی متفق باش، تا چون از تو مردمی یابند دوست یک‌دل تو گردند، که اسکندر را پرسیدند که: بدین کم‌مایه روزگار این چندین ملک به چه خصلت به‌دست آوردی؟ گفت: به‌دست آوردن دشمنان به تلطف و جمع کردن دوستان به تعهد و آنگاه اندیشه کن از دوستان دوستان، هم از جملهٔ دوستان باشند و بترس از دوستی که دشمن ترا دوست دارد که باشد که دوستی او از دوستی تو بیشتر باشد، {بیت

بشوی ای برادر از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست

پس باک ندارد به بد کردن با تو از قبل دشمن تو، بپرهیز از دوستی که مر دوست ترا دشمن دارد و دوستی که بی‌بهانهٔ و بی‌حجتی به گِله شود، دیگر به دوستی او طمع مدار و اندر جهان بی‌عیب کس مشناس، اما تو هنرمند باش، که هنرمند بی‌عیب بود و دوست بی‌هنر مدار، که از دوست بی‌هنر فلاح نیامد و دوستان قدح را از جملهٔ دوستان مشمار، که ایشان دوست قدح باشند نه دوست و بنگر میان دوستان نیک و بد و با هر دو گروه دوستی کن، با نیکان بدل دوستی کن و با بدان به زبان دوستی کن، تا دوستی هر دو گروه ترا حاصل بود، که نه همه حاجتی به نیکان افتد، وقت باشد که به دوستی بدان نیز حاجت افتد و اگر چه ره بردن تو نزدیک بدان و نزدیک نیکان تو را کاستی فزاید، چنانک ره بردن نزدیک نیکان و نزدیک بدان آبروی افزاید و تو طریق نیکان نگاه دار، که خود دوستی هر دو قوم ترا حاصل آید، اما با بی‌خردان هرگز دوستی مکن، که دوست باخرد به دوستی آن بکند که صد دشمن عاقل نکنند به دشمنی و دوستی با مردم هنری و نیک‌عهد کن، تا تو نیز بدان هنرها معروف و ستوده باشی که آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند و تنها نشستن از هم‌نشین بد اولی‌تر، چنانکه مر{ا} گفته آمد درین دو بیت؛ شعر:

ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد
نه انده من خوردی و نه اندوه خود
هم‌جالس بد بودی و تو رفته بهی
تنهایی به مرا ز هم‌جالس بد

و حق دوستان و مردمان نزدیک خود ضایع مکن، تا سزاوار ملامت نگردی، که گفته‌اند: دو گروه مردم سزاوار ملامت‌اند: یکی ضایع کنندهٔ حق دوستان، دیگر ناشناسندهٔ کردار نیک. بدانکه مردمان را بدو چیز بتوان دانست که دوستی را شایند یا نه : یکی آنکه دوست او را تنگ‌دستی رسد چیز خویش از وی دریغ ندارد به حسب طاقت خویش و به وقت تنگی از وی برنگردد، تا آن وقت که به دوستی او ازین جهان بیرون شود، او فرزندان آن دوست خود را و خویشان را طلب کند و بجای ایشان نیکی کند و هر وقت که به زیارت آن دوست رود حسرتی بخورد، هر چند که آن نه او بود.

حکایت: چنین گویند که سقراط را می‌بردند تا بکشند، وی را الحاح کردند که بت پرست شو. گفت: معاذالله که جز صانع را پرستم. ببردندش تا بکشند، قومی شاگردان او با او برفتند و زاری می‌کردند، چنانکه رسم رفته است. پس او را پرسیدند که ای حکیم، اکنون چون دل بر کشتن نهادی بگو تا ترا کجا دفن کنیم؟ سقراط تبسم کرد و گفت: اگر چنانکه مرا بازیابید هر کجا خواهید دفن کنید، یعنی که آن نه من باشم که قالب من باشد.

و با مردمان دوستی میانه دار و بر دوستان با امید دل مبند که من دوست بسیار دارم، دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود ترا از تو دوست‌تر کسی نبود؛ دوست را به فراخی و تنگی آزمای، به فراخی به حرمت داشتی و به تنگی به سود و از آن دوستی که دشمن ترا دشمن ندارد وی را جز آشنا مخوان، چه آنکس آشنا بود نه دوست و با دوستان در وقت گِله چنان باش که در وقت خشنودی و برین جمله دوست آنرا دان که دانی که ترا دوست دارد و دوست را به دوستی چیزی میآموز، که اگر وقتی دشمن شود ترا زیان دارد و پشیمانی سود نکند و اگر درویش باشی دوست توانگر مطلب، که درویش را کس دوست ندارد، خاصه توانگر‌ان؛ دوست به درجهٔ خویش گزین و اگر توانگر باشی و دوست توانگر داری روا باشد؛ اما در دوستی دل مردمان را استوار دار، تا کارهای تو استوار بود و اگر دوستی نه به بخرد‌ی دل از تو بردارد به باز آوردن او مشغول مباش، که نه ارزد و از دوست طامع دور باش، که دوستی وی با تو به طمع باشد نه به حقیقت و با مردم حقود هرگز دوستی مکن، که مردم حقود دوستی را نشایند، از آنچه حقد هرگز از دل بیرون نرود و همیشه آزرده و کینه‌ور باشی دوستی کی اندر دل وی بود. چون حال دوستی گرفتن بدانستی آگاه باش از کار و از حال دنیا و نیک و بد.

باب بیست و هفتم: اندر فرزند پروردن و آیین آن: بدان ای عزیز من که اگر خدای ترا پسری دهد اول نام خوش بر وی نه، که از جمله حق‌های پدران یکی اینست، دوم آنکه به دایگان مهربان سپار و به وقت ختنه کردن سنت بجای آور و به حسب طاقت خویش شادی کن و آنگاه قرآن بیآموزان، چنانک حافظ قرآن شود، چون بزرگ شود به علم سلاحش دهی، تا سواری و سلاح‌شوری بیآموزد و بداند که بهر سلاح چون کار باید کرد {و چون از سلاح آموختن فارغ گردی باید که فرزند را شناه بیاموزی، چنانکه من ده ساله شدم ما را حاجبی بود با‌منظر حاجب گفتندی و فرو سیت نیکو دانستی و خادمی حبشی بود ریحان نام، وی نیک نیز دانستی، پدرم رحمه‌الله مرا بدآن هر دو سپرد تا مرا سواری و نیزه باختن و زوبین انداختن و چوگان زدن و طاب طاب انداختن و کمند افکندن و جمله هر چه در باب فرو سیت و رجولیت بود بیآموختم، پس بامنظر حاجب و ریحان خادم پیش پدرم شدند و گفتند: خداوند زاده هر چه ما دانستیم بیآموخت، خداوند فرمان دهد تا فردا به نخجیرگاه آنچه آموخته است بر خداوند عرضه کند، امیر گفت: نیک آید. روز دیگر برفتم، هر چه دانستم بر پدر عرضه کردم. امیر ایشان را خلعت فرمود و پس گفت: این فرزند مرا آنچه آموخته‌اید نیکو بدانسته است و لیکن بهترین هنری نیاموخته است. گفتند: آنچه هنر است؟ امیر گفت: هر چه وی داند از معنی هنر و فضل همه آنست که به وقت حاجت اگر وی نتواند کردن ممکن باشد که کسی از بهر وی بکند، آن هنر که وی را باید کردن از بهر خویش و هیچکس از بهر وی نتواند کرد وی را نیآموخته‌اید. ایشان پرسیدند که: آن کدام هنر است؟ امیر گفت: شناوری که از بهر وی جز وی کس نتواند کرد و ملاح جلد از آبسکون بیآورد و مرا بدیشان سپرد تا مرا شنا بیاموختند، به کراهیت نه به طبع، اما نیک بیآموختم. اتفاق افتاد که آن سال که به حج میرفتم، بر در موصل ما را قطع افتاد، قافله بزدند و عرب بسیار بود و ما با ایشان بسنده نبودیم، جملة‌الامر من برهنه باز موصل آمدم، هیچ چاره ندانستم، اندر کشتی نشستم به دجله و به بغداد رفتم و آنجا شغل نیکو شد و ایزد تعالی توفیق حج داد. غرضم آنست که اندر دجله پیش از آنک به عبکره برسند جای مخوف است، گردابی صعب که ملاحی دانا باید که آنجا بگذرد، که اگر صرف آن نداند که چون باید گذشت کشتی هلاک شود؛ ما چند کس در کشتی بودیم بدان جای رسیدیم، ملاح استاد نبود، ندانست که چون باید رفت، کشتی به غلط اندر میان آن جایگاه بد برد و غرقه گشت، قریب بیست و پنج مرد بودیم، من و مردی پیر بصری و غلامی از آن من زیرک‌، که کاوی نام بوده، به شناه بیرون آمدیم و دیگر جمله هلاک شدند. بعد از آن مهر پدر اندر دل من زیادت شد، در صدقه دادن از بهر پدر و ترحم فرستادن زیادت کردم، بدانستم که آن پیر چنین روزی را از پیش همی‌دید که مرا شناوری آموخت و من ندانستم. پس باید که هر چه آموختنی باشد از فضل و هنر فرزند را بیآموزی، تا حق پدری و شفقت بجای آورده باشی، که از حوادث عالم ایمن نتوان بود و نتوان دانست که بر سر مردمان چه گذرد؛ هر هنری و فضلی روزی بکار آید، پس در فضل و هنر آموختن تقصیر نباید کردن و به وقت تعلم اگر معلمان او را بزنند او را شفقت مبر و بگذار، که کودک علم و ادب و هنر به چوب آموزد و نه به طبع خویش، اما اگر بی‌ادبی کند و تو از وی در خشم شوی بدست خویش وی را مزن، به معلمانش بترسان و ایشان را ادب فرمای کردن، تا کینهٔ تو در دل نگیرد؛ اما با وی به هیبت باش، تا ترا خوار نگیرد و دایم از تو ترسان باشد و درم و زر و آرزویی که وی را باشد از وی دریغ مدار، بدان قدر که بتوانی، تا از بهر سیم مرگ تو نخواهد از جهة میراث و بدنام نشود و حق فرزند آموختن دان از فرهنگ و دانش و اگر فرزندی بد بود تو بدان منگر، حق پدری بجای آور، اندر آموختن ادب وی تقصیر مکن، هر چند که اگر هیچ مایه خرد ندارد اگر تو ادب آموزی و اگر نه روزگار‌ش بیآموزد، چنانکه گفته‌اند: من لم یودبه والداه ادبه اللیل و النهار، و همین معنی به عبارتی دیگر جد من شمس‌المعالی گوید: من لم یودبه الابوان یودبه الملوان، اما شرط پدری نگاه‌دار که وی چنان زندگانی {کند که} فرستاده باشد و مردم چون از عدم موجود شد خلق و سرشت او با او بود، اما ز بی‎‎‌خوبی و عجز و ضعیفی پیدا نتواند کردن، هر چند بزرگ‌تر می‌شود جسم و روح او قوی‌تر می‌گردد و فعل وی پیدا‌تر می‌شود از نیک و بد، تا چون وی به کمال رسد عادت وی نیز به کمال رسد، تمامی روزبهی و روزبدی پیدا شود ولیکن تو ادب و هنر و فرهنگ را میراث خویش گردان و به وی بگذار، تا حق وی گزارده باشی، که فرزندان را میراثی به از ادب نیست و فرزندان عامه را میراث به از پیشه نیست، هر چند که پیشه نه کار محتشمان است، هنر دیگرست و پیشه دگر، اما از روی حقیقت نزدیک من پیشه بزرگترین هنری است و اگر فرزندان محتشمان صد پیشه دانند چون به کسب بکنند عیبی نیست، بلکه هنر‌ست، هر یکی را روزی بکار آید.باب بیست و نهم: اندر اندیشه کردن از دشمن: اما جهد کن تا دشمن نیندوزی، پس اگر دشمنت باشد مترس و دلتنگ مشو، که هر که را دشمن نبوَد دشمن‌کام بوَد. ولیکن در نهان و آشکارا از کار دشمن غافل مباش، و از بد کردن با او میآسای‌. دایم در تدبیر و مکر او باش و هیچ‌وقت از حیلهٔ او ایمن مباش و از حال وی خود را روی پوشیده همی‌دار، تا درِ بلا و آفت و غفلت بر خود بسته باشی، تا زوی کار نباشد با دشمن دشمنی پیدا مکن و خویشتن به دشمن چنان نمای که اگر چه افتاده باشی با وی خویشتن را از افتادگان منمای به کردار نیک، اما به گفتارِ خوش، دل در دشمن مبند، اگر از دشمن شکّر‌ی یابی آن را شرنگی شناس، شعر:

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کیانا زرکوب

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بدان ای پسر که مردم تا زنده باشند ناگریز باشد از دوستان، که مرد بی‌برادر به که دوستان، از آنکه حکیمی را گفتند: دوست بهتر یا برادر؟ گفت برادر نیز دوست به، {بیت
هوش مصنوعی: ای پسر، بدان که انسان‌ها در زندگی خود به دوستان نیاز دارند و نمی‌توانند از آن‌ها بی‌نیاز باشند. مردی که برادر ندارد، بهتر است دوستانی داشته باشد. روزی از حکیمی پرسیدند که آیا دوست بهتر است یا برادر؟ او پاسخ داد که برادر نیز نوعی دوست است.
برادر برادر بود دوست به
چو دشمن بود بی‌رگ و پوست به}
هوش مصنوعی: برادر همیشه برادر است، اما دوستی که مانند دشمن رفتار کند، هیچ تفاوتی با او ندارد و هیچ احساسی ندارد.
پس اگر اندیشه کنی از کار دوستان نثار داشتن و هدیه فرستادن و مردمی کردن، ازیرا که هر که از دوستان بیندیشد دوستان نیز از وی بیندیشند، پس مردم همیشه بی‌دوست بوند و ایدون گویند که دوست دست بازدارندهٔ خویش بود عادت کند هر وقتی دوستی نو گرفتن، ازیرا که با دوستان بسیار عیب‌های مردمان پوشیده شود و هنر ها گسترده گردد ولیکن چون دوست نو گیری پشت بر دوست کهن مکن، دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفته‌اند: دوست نیک گنج بزرگ‌ست، دیگر اندیشه کن از مردمان که با تو به‌راه دوستی روند و هم دوست باشند با ایشان و با ایشان نیکویی و سازگاری کن و بهرنیک و بدی با وی متفق باش، تا چون از تو مردمی یابند دوست یک‌دل تو گردند، که اسکندر را پرسیدند که: بدین کم‌مایه روزگار این چندین ملک به چه خصلت به‌دست آوردی؟ گفت: به‌دست آوردن دشمنان به تلطف و جمع کردن دوستان به تعهد و آنگاه اندیشه کن از دوستان دوستان، هم از جملهٔ دوستان باشند و بترس از دوستی که دشمن ترا دوست دارد که باشد که دوستی او از دوستی تو بیشتر باشد، {بیت
هوش مصنوعی: اگر به دوستی و هدیه دادن به دوستان فکر کنی، متوجه می‌شوی که اگر تو به دوستانت فکر کنی، آنها نیز به تو فکر خواهند کرد. بنابراین، مردم همیشه بدون دوست باقی نمی‌مانند. باید بدانیم که دوست واقعی کسی است که به ما کمک می‌کند تا دوستان جدیدی پیدا کنیم. زیرا با داشتن دوستان زیاد، عیب‌های یکدیگر پوشیده می‌شود و توانایی‌ها بیشتر نمایان می‌گردد. اما هنگام انتخاب دوستان جدید، نباید از دوستان قدیمی خود غافل شوی؛ بهتر است که دوستان جدیدی پیدا کنی و دوستان قدیمی‌ات را نیز در کنار خود نگه‌داری. تا همیشه افرادی زیادی به عنوان دوست داشته باشی. خیلی‌ها می‌گویند که دوستی حقیقی گنجینه‌ای ارزشمند است. همچنین، درباره افرادی که با تو در مسیر دوستی هستند، فکر کن و با آنها رفتار خوب و سازگار داشته باش. تا وقتی که آنها تو را بشناسند، بتوانند به دوستی با تو امیدوار شوند. اسکندر نیز زمانی گفت که توانسته این همه سرزمین را به‌دست آورد، زیرا توانسته دشمنان خود را با محبت و دوستان را با مسئولیت‌پذیری به‌دست آورد. همچنین به یاد داشته باش که دوستان دوستان هم جزو دوستانت هستند و از دوستی‌هایی که دشمنان تو را دوست می‌دارند، بپرهیز، چرا که ممکن است آنها به تو بیشتر از آنچه تصور می‌کنی، آسیب برسانند.
بشوی ای برادر از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست
هوش مصنوعی: ای برادر، دست آن دوستی را بشوی که با دشمنانت در یک جا نشسته است.
پس باک ندارد به بد کردن با تو از قبل دشمن تو، بپرهیز از دوستی که مر دوست ترا دشمن دارد و دوستی که بی‌بهانهٔ و بی‌حجتی به گِله شود، دیگر به دوستی او طمع مدار و اندر جهان بی‌عیب کس مشناس، اما تو هنرمند باش، که هنرمند بی‌عیب بود و دوست بی‌هنر مدار، که از دوست بی‌هنر فلاح نیامد و دوستان قدح را از جملهٔ دوستان مشمار، که ایشان دوست قدح باشند نه دوست و بنگر میان دوستان نیک و بد و با هر دو گروه دوستی کن، با نیکان بدل دوستی کن و با بدان به زبان دوستی کن، تا دوستی هر دو گروه ترا حاصل بود، که نه همه حاجتی به نیکان افتد، وقت باشد که به دوستی بدان نیز حاجت افتد و اگر چه ره بردن تو نزدیک بدان و نزدیک نیکان تو را کاستی فزاید، چنانک ره بردن نزدیک نیکان و نزدیک بدان آبروی افزاید و تو طریق نیکان نگاه دار، که خود دوستی هر دو قوم ترا حاصل آید، اما با بی‌خردان هرگز دوستی مکن، که دوست باخرد به دوستی آن بکند که صد دشمن عاقل نکنند به دشمنی و دوستی با مردم هنری و نیک‌عهد کن، تا تو نیز بدان هنرها معروف و ستوده باشی که آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند و تنها نشستن از هم‌نشین بد اولی‌تر، چنانکه مر{ا} گفته آمد درین دو بیت؛ شعر:
هوش مصنوعی: نباید نگران باشی وقتی که دشمنی نامتعادل از پیش به تو ضرر می‌زند. از دوستی که در دلش تو را دشمن می‌دارد، دوری کن. همچنین، اگر دوستی بی‌دلیلی به تو خرده می‌گیرد، به او دیگر امیدی نداشته باش. در این دنیا هیچ‌کس عیب ندارد، اما تو باید هنرمند باشی. هنرمندان بدون عیب هستند و نباید با دوستان بی‌هنر دوست بود، چون از چنین دوستی، فایده‌ای نخواهی برد. همچنین، دوستان انتقادگر را جزء دوستان حساب نکن، زیرا آن‌ها دوست واقعی نیستند. باید بین خوب و بد تمایز قائل شوی و با هر دو نوع دوستی کنی. با نیکان، دوستی واقعی برقرار کن و با بدان، از طریق زبان و ادب ارتباط داشته باش. اینگونه هم با نیکان و هم با بدان دوست خواهی داشت، چرا که همیشه نیازی به نیکان نخواهی داشت و روزهایی پیش خواهد آمد که به دوستی بدان نیاز خواهی داشت. هرچند که نزدیکی به بدان ممکن است باعث کاهش ارادت به تو شود، اما نزدیکی به نیکان می‌تواند آبروی تو را بالا ببرد. لذا باید راه و رسم نیکان را حفظ کنی تا به طور همزمان دوستی با هر دو گروه داشته باشی. با بی‌خردان هرگز دوست نشو، چون دوستی با افراد خردمند به تو کمک می‌کند تا از دشمنی‌های دیگران در امان بمانی. با مردم با هنر و وفادار رفتار کن تا خود نیز به هنرمندی معروف و ستوده شوی. و اینکه تنها نشستن بهتر از نشستن با هم‌نشینان بد است، چنانکه در اشعار آمده است.
ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد
نه انده من خوردی و نه اندوه خود
هوش مصنوعی: ای دل، تو چنان رفتی که در بیابان حیوانات، نه غم من را خوردی و نه غم خودت را.
هم‌جالس بد بودی و تو رفته بهی
تنهایی به مرا ز هم‌جالس بد
هوش مصنوعی: تو دوستان بدی داشتی و الان در تنهایی به سر می‌بری، که من از دوست بد به تو می‌گویم.
و حق دوستان و مردمان نزدیک خود ضایع مکن، تا سزاوار ملامت نگردی، که گفته‌اند: دو گروه مردم سزاوار ملامت‌اند: یکی ضایع کنندهٔ حق دوستان، دیگر ناشناسندهٔ کردار نیک. بدانکه مردمان را بدو چیز بتوان دانست که دوستی را شایند یا نه : یکی آنکه دوست او را تنگ‌دستی رسد چیز خویش از وی دریغ ندارد به حسب طاقت خویش و به وقت تنگی از وی برنگردد، تا آن وقت که به دوستی او ازین جهان بیرون شود، او فرزندان آن دوست خود را و خویشان را طلب کند و بجای ایشان نیکی کند و هر وقت که به زیارت آن دوست رود حسرتی بخورد، هر چند که آن نه او بود.
هوش مصنوعی: حق دوستان و نزدیکان خود را ضایع نکن، زیرا این کار تو را مستحق سرزنش می‌کند. گفته‌اند که دو دسته از افراد سزاوار سرزنش‌اند: یکی کسانی که حق دوستانشان را زیر پا می‌گذارند و دیگری کسانی که خوبی‌های دیگران را نادیده می‌گیرند. بدان که برای شناختن دوستی واقعی، می‌توان به دو نشانه توجه کرد: اول اینکه اگر دوست به تنگدستی بیفتد، آیا تو از کمک به او دریغ می‌کنی یا نه، و دوم اینکه در زمان سختی، آیا وفادار می‌مانی یا نه. کسی که دوستی را صادقانه دوست دارد، حتی پس از مرگ او نیز به فرزندان و خویشانش کمک می‌کند و حسرت فقدان او را می‌خورد، هرچند که خود او در آن شرایط نباشد.
حکایت: چنین گویند که سقراط را می‌بردند تا بکشند، وی را الحاح کردند که بت پرست شو. گفت: معاذالله که جز صانع را پرستم. ببردندش تا بکشند، قومی شاگردان او با او برفتند و زاری می‌کردند، چنانکه رسم رفته است. پس او را پرسیدند که ای حکیم، اکنون چون دل بر کشتن نهادی بگو تا ترا کجا دفن کنیم؟ سقراط تبسم کرد و گفت: اگر چنانکه مرا بازیابید هر کجا خواهید دفن کنید، یعنی که آن نه من باشم که قالب من باشد.
هوش مصنوعی: داستانی نقل شده که می‌گویند وقتی سقراط را برای اعدام می‌بردند، از او خواستند که بت‌پرست شود. او پاسخ داد: هرگز! فقط خالق را پرستش می‌کنم. در حین رفتن به محل اعدام، گروهی از شاگردانش با او همراه شدند و بسیار گریه کردند. یکی از آن‌ها از سقراط پرسید: ای حکیم، اکنون که به مرگ نزدیک شده‌ای، بگو ما تو را کجا دفن کنیم؟ سقراط با لبخند پاسخ داد: اگر شما من را پیدا کنید، می‌توانید هر کجا که خواستید دفن کنید، زیرا آنچه که من هستم به این بدن ختم نمی‌شود.
و با مردمان دوستی میانه دار و بر دوستان با امید دل مبند که من دوست بسیار دارم، دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود ترا از تو دوست‌تر کسی نبود؛ دوست را به فراخی و تنگی آزمای، به فراخی به حرمت داشتی و به تنگی به سود و از آن دوستی که دشمن ترا دشمن ندارد وی را جز آشنا مخوان، چه آنکس آشنا بود نه دوست و با دوستان در وقت گِله چنان باش که در وقت خشنودی و برین جمله دوست آنرا دان که دانی که ترا دوست دارد و دوست را به دوستی چیزی میآموز، که اگر وقتی دشمن شود ترا زیان دارد و پشیمانی سود نکند و اگر درویش باشی دوست توانگر مطلب، که درویش را کس دوست ندارد، خاصه توانگر‌ان؛ دوست به درجهٔ خویش گزین و اگر توانگر باشی و دوست توانگر داری روا باشد؛ اما در دوستی دل مردمان را استوار دار، تا کارهای تو استوار بود و اگر دوستی نه به بخرد‌ی دل از تو بردارد به باز آوردن او مشغول مباش، که نه ارزد و از دوست طامع دور باش، که دوستی وی با تو به طمع باشد نه به حقیقت و با مردم حقود هرگز دوستی مکن، که مردم حقود دوستی را نشایند، از آنچه حقد هرگز از دل بیرون نرود و همیشه آزرده و کینه‌ور باشی دوستی کی اندر دل وی بود. چون حال دوستی گرفتن بدانستی آگاه باش از کار و از حال دنیا و نیک و بد.
هوش مصنوعی: با مردم دوستی کن و به دوستانت دل ببند، اما مراقب باش که من دوست‌های زیادی دارم. باید دوست خاص خود را در نظر داشته باشی و هر زمان به او توجه کنی. به اعتماد دوستان از خود غافل نباش، چرا که هیچ کسی به اندازۀ خودت نمی‌تواند برایت دوست باشد. دوستی را در زمان‌های سخت و آسان بسنج؛ در زمان خوشی، برایش احترام قائل شو و در زمان سختی، به نفع خودت تلاش کن. اگر کسی که به تو نزدیک است دشمنی از خود نداشته باشد، او را تنها به عنوان آشنا بشناس و نه دوست واقعی. در زمان گله کردن هم باید طوری برخورد کنی که در زمان خوشحال بودن، برخورد می‌کنی. بی‌توجه به شرایط، ارزش واقعی دوستی را بدان و به یاد داشته باش که دوستی ممکن است در مواقعی به دردسر بیفتد. اگر دارای ثروت نباشی، افراد ثروتمند تمایل چندانی به دوستی با تو ندارند. در انتخاب دوست باید به وضعیت اجتماعی او توجه کنی. اگر دوستانت از طبقات بالا هستند، این دوستی خوب خواهد بود؛ اما در دوستی، باید دل مردم را در نظر بگیری تا کارهایت به درستی پیش برود. اگر دوستی با عقل و درایت نباشد، دنبالش نرو، چرا که ارزشش را نخواهد داشت. همچنین از دوستانی که طمع دارند دوری کن، چون دوستی این افراد واقعی نیست. با افراد حقدور هیچ‌وقت دوستی نکن، زیرا آنها هرگز نمی‌توانند دوستی را در دل خود نگه دارند و همیشه ناسالم و کینه‌توز خواهند بود. زمانی که می‌خواهی دوستی برقرار کنی، از وضعیت اجتماعی و روحی هم آگاه باش.

حاشیه ها

1401/05/11 02:08
جهن یزداد

 با مردمان دوستی میانه دار و  بر دوستان با امید دل مبند که  من دوست بسیار دارم  و از پس و پیش خود نگر چه اگر هزار دوست  بود ترا از تو دوستر کسی نبود و دوست را بفراخی و تنگی آزمای