باب بیست و پنجم: اندر خریدن اسب
بدان ای پسر اگر اسب خری زنهار گوش دار تا بر تو غلط نرود، که جوهر اسب و آدمی یکسانست: اسب نیک و مرد نیک را هر قیمتی که نهی برگیرد، چنانک اسب بد و آدمی بد را هر چند نکوهی توان نکوهیدن و حکما گفتهاند که: جهان به مردمان بپای است و مردم به حیوان و نیکوترین حیوان از حیوانات اسب است که داشتن او هم از کدخدایی است و هم از مروت و در مثل است که: اسب و جامه را نیکو دار، تا اسب و جامه ترا نیکو دارد و معرفت نیک و بد اسب از مردم دشوارترست، که مردم را با دعوی معنی باشد و اسب را نباشد، بل که دعوی اسب دیدارست، تا از معنی اسب خبر یافی اول به دیدار نگر، که اگر به هنر غلط کنی بدیدار غلط نکنی، که اغلب اسب را صورت نیکو بود و بد را بد باشد؛ پس نکوتر صورتی چنانک استادان بیطار گفتهاند آنست که: باید دندان او باریک بود و پیوسته و سپید و لب زیرین درازتر و بینی بلند و فراخ و برکشیده و پهن پیشانی و درازگوش و میان گوشها برکشیده و گشاده و آهخته گردن، باریک بنگاه، گردن ستبر و ستبر خرده گاه و زبرین قصبه کوتاهتر از زیرین، خرد موی، سمهاء وی سیاه و دراز و گرد پاشنه، بلند پشت، کوتاه تهیگاه، فراخ سینه، میان دست و پایهاء او گشاده، دم کشن و دراز، بویهٔ دم او باریک و سیاه خایه و سیاه چشم و سیاه مژه و در راه رفتن هوشیار و مالیده خردگاه، کوتاه پشت، معلق سرین، عریض کفل و درون سون ران او پرگوشت، بهم در رسته، چون سوار بر خویشتن حرکت کند باید که از حرکت مرد آگاه باشد. این هنرها که گفتم علیالاطلاق در هر اسبی باید که بود و در هر اسبی که اینها بود نیک بود و آنچ در اسبی بود و در دیگری نبود که بهترین رنگهاء اسب کمیت و خرماگون است، که هم نیکو بود و هم در گرما و سرما صبور باشد و رنجکش، اما اسب چرمه خنگ ضعیف بود، اگر خایه و میان رانهاء وی و دم و دست و پای و فش و ناصیه {و} دم سیاه بود نیک باشد و اسب زرده آن جنس که بغایت زرد بوَد نیک بوَد و بر وی درم درم سیاه و بش و ناصیه و دم و خایه و کون و میان ران و چشم و لب او سیاه بود و اسب سمند باید که همچنین باشد و ادهم باید که سیاهترین بود و نباید که سرخ چشم بود، که بیشتر اسب سرخچشم دیوانه باشد و معیوب و اسب بوز کم باشد که نیک باشد و ابرش بیشتر بد باشد، خاصه چشم و کون و خایه و دم او سپید بود و اسب دیزه که سیاه قوایم باشد و بر آن صفت بود که زرده را گفتیم، نیک بود و اسب ابلق ناستوده بود و کم نیک باشد و هنرها و عیب اسبان بسیار است چون هنرهاء اسبان بدانستی عیبهاء ایشان نیز بدان، که اندر ایشان نیز چند گونه عیب است و عیبی که بکار زیان دارد و بدیدار زشت باشد، اگر نه چنین باشد لیکن میشوم بود و صاحب گشن باشد و باشد که تا علتهاء بد و خویهاء بد دارد، که بعضی بتوان برد و بعضی نتوان برد و هر عیب و علتی را نامی است، که بدان نام بتوان دانستن، چنانک یاد کنم: بدانک علت اسب یکی آنست که گنگ باشد و اسب گنگ بسیار {راه} گم کنند و علامتش آنست که چون مادیان را بویند اگر چه بر فرو هلد بانگ نکنند و اسب اعشی یعنی کور بتر بود و علامت وی آنست که بسبب چیزی که اسبان از آن نترسند بترسد و برمد و هر جای بد که ندانی برود و پرهیز نکند و اگر اسب بد کر بود، علامت وی آنست که چون بانگ اسبان شنود جواب ندهد و مادام گوش باز پس افکنده دارد، اسب چپ بد بود و خطا بسیار کند و علامت وی آنست کی چون او را بدهلیزی در کشی نخست دست چپ اندر نهند و اسب اعمش آن بود که روز بد بیند و علامتش آن است که حدقه چشم وی سیاه بود که به سبزی زند و مادام چشم گشاده دارد، چنانک مژه بر هم نزند و این عیب باشد و باشد که در هر دو چشم باشد، هر چند به ظاهر اسب احول معیوب بود، اما عرب و عجم متفقاند که مبارک باشد و چنین شنودهام که دلدل احول بود و اسب ارجل یک پای یا یک دست سپید باشد، اگر پای چپ و دست چپ سفید بود شوم بود و اسب ازرق اگر به هر دو چشم بود روا بود و اگر به یک چشم ازرق باشد معیوب بود خاصه که چپ بود و اسب مغرب بد بود، یعنی سپید چشم بد بود و اسب بوره نیز بد بود و اسب اقود نیز بد بود، یعنی راست گردن و چنین اسب اندر وحل نیک ننگرد و اسب خود رنگ هم بد بود، از بهر آنک هر دو پایش کج بود و بپارسی کمانپای خوانند و بسیار افتد و اسب قالع شوم بود، آنگاه بالاء کاهل و گردپای موی دارد و مهقوع هم و آنک کردنا زیر بغلش بود، اگر به هر دو جانب بود شومتر بود و اسب فرشون هم شوم بود، که کردنای بالاء سم دارد، از درون سون و از برون سون روا باشد و اشدف بد بود، یعنی سم در نوشته و آن را احنف نیز خوانند و آنک دستش یا پایش دراز بود هم بد بود، به نشیب و فراز و آنرا افرق خوانند و اسب اعزل هم بد بود، یعنی کج دم و او را کشف گویند، یعنی همیشه عورتش پیدا باشد و اسب سگ دم نیز بد بود و اسب افحج نیز بد بود، آنک پای بر جای دست خود نتوان نهاد و اسب اسوق نیز بد باشد، دایم لنگ بود، از آن بود که در مفاصل غدد همیدارد و اسب اعرون هم بد بود و از آن بود که در مفاصل دست استخوان دارد و اگر در مفاصل پای دارد افرق خوانند، هم بد بود و سرکش و گریزنده و بسیار بانگ و ضراط و لگدزن و آنک در سرگین افکندن درنگ نکند و آنک نر بسیار فرو هلد بد بود و اسب زاغ چشم کور بود.
حکایت: در حکایتی شنودم که چوپانِ احمد فریقون روز نوروز پیش وی برفت، هدیهٔ نوروزی و گفت: زندگانی خداوند دراز باد! هدیه نوروزی نیآوردم، از آنک بشارتی دارم به از هدیه. احمد فریقون گفت: بگوی، چوپان گفت: ترا دوش هزار کرهٔ زاغ چشم زادهست. احمد وی را صد چوب فرمود زدن و گفت: این چه بشارت بود که مرا آوردی که هزار کرهٔ شبکور بزاد؟
اکنون چون این بگفتم و علتهاء اسبان بدانستی نیز بدانک هر یکی را نامی است چون: اسار و کعاب و مشمش و عرن و شقاق و قمع و ناموره {و} جذام و برص و جرد و نمله و ملح و نفخه و فندوارارتعاش و سرطان و فتق و مکتاف و قفاص و رئوم و معل و عضاض و سمل و سفتنی و رهصه و بره، این همه علتها مجمل بگفتم، اگر همه تفسیر کنم دراز گردد، این همه که گفتم عیب است و پیری از همه عیبها بتر بود، این همه عیبها که گفتم بتوان بردن و عیب پیری را نتوان بردن؛ اما اسب بزرگ خر یا پنج دانگی، اگر چه مرد منظرانی باشد بر اسب کوچک نماید و بدانک پهلوی اسبان بیشتر از جانب راست استخوان زیادت باشد، بشمار اگر دو با یک دیگر راست بود بخر بزیادت از آنچ ارزد، که هیچ اسب از وی سبق نتواند برد و هر چه بخری از چهارپای و ضیاع و عقار و غیر آن چنان خر که تا زنده باشی منافع آن به تو میرسد و بعد از آن از تو به همالان و وارثان تو میرسد، بیشک آخر ترا زن باشد و فرزند، آن چنانک {لبیبی گوید}: هر که مردست جفت او زن بود.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.