گنجور

باب بیستم:اندر کارزار کردن

ای پسر، چون در کارزار باشی آنجا درنگ و سستی شرط نیست، چنانک بیش از آنک خصم بر تو شام خورد تو بر وی چاشت خورده باشی و چون در میان کارزار افتاده باشی هیچ تقصیر مکن و بر جان خود مبخشای، که کسی را که به گور باید خفتن به خانه نخسپد به هیچ حال، چنانک من گفتم به زفان طبری {رباعی:

سی دشمن بشر تو داری رمونه
نهراسم و رمیر کهون وردونه
چنین گنه دونا که: بوین هرزونه
بگور خته نخسه آنکس بخونه}

و هم این معنی را به پارسی گویم، تا همه کس را معلوم شود:

گر شیر شود عدو چه پیدا چه نهفت
با شیر به شمشیر سخن باید گفت
آن‌را که به گور خفت باید بی‌جفت
با جفت بخان خویش نتواند خفت

در معرکه تا یک گام پیش توانی نهاد یک گام بازپس منه و چون در میان خصمان گرفتار آمدی از جنگ میآسای، که از جنگ خصمان را به چنگ توان آورد، تا با تو حرکات روزبهی می‌بینند ایشان نیز از تو همی شکوهند و اندر آن جای مرگ را بر دل خویش خوش گردان و البته مترس و دلیر باش، که شمشیر کوتاه بر دست دلاوران دراز گردد، به کوشیدن تقصیر مکن، اگر هیچ‌گونه در تو ترسی و سستی پدید آید اگر هزار جان داری یکی نَبَری و کمترین کس بر تو چیره گردد و تو آنگاه کشته گردی و به بدنامی نامت برآید و چون به مبارزی در میان مردان معروف شوی چون تو تهاون کنی از زیان برآیی و در میان همسران خویش شرم زده باشی و چون نام و نان نه باشد کم آزاری در میان همالان خویش حاصل شود و مرگ از چنان زندگانی بهتر باشد، به‌نام نیکو مردن به که به‌نام بد زیستن:

به‌نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست

اما به خون ناحق دلیر مباش و خون هیچ مسلمان حلال مدار، الا خون صعلوکان و دزدان و نباشان و خون کسی که در شریعت خون وی ریختن واجب شود، که بلای دو جهان به خون ناحق باز بسته باشد؛ اول در قیامت مکافات آن بیابی و اندرین جهان زشت نام گردی و هیچ کهتر بر تو ایمن نباشد و اومید خدمت‌گاران از تو منقطع گردد و خلق از تو نفور شوند و به دل دشمن تو باشند و همه مکافاتی در آن جهان به خون ناحق باشد، که من در کتاب‌ها خوانده‌ام و به تجربه معلوم کرده که مکافات بدی هم درین جهان به مردم رسد. پس اگر این کس را طالع نیک افتاده باشد ناچار به اولاد او برسد؛ پس الله الله بر خود و فرزندان خود ببخشای و خون ناحق مریز، اما به خون حق که صلاحی در آن بسته باشد تقصیر مکن، که آن تقصیر فساد کار تو گردد، چنانک از جد من شمس‌المعالی حکایت کنند که وی مردی بود سخت قتال، گناه هیچ‌کس عفو نتوانستی کردن که مردی بد بود و از بدی او لشکر برو کینه‌ور گشتند و با عم من فلک‌المعالی یکی شدند؛ وی بیامد و پدر خویش شمس‌المعالی را بگرفت به ضرورت، که لشکر گفتند که: اگر تو درین کار با ما یکی نباشی ما این ملک به بیگانه دهیم. چون دانست که ملک از خاندان ایشان بخواهد شد به ضرورت از جهت ملک این کار بکرد و او را بگرفتند و بند کردند و در مهدی نهادند و موکلان بر وی گماشتند و او را به قلعهٔ جناشک فرستادند و از جملهٔ موکلان مردی بود نام او عبدالله جماره و در آن راه که با وی همی‌رفتند شمس المعالی این مرد را گفت: یا عبدالله، هیچ دانی این کار که کرد و این تدبیر چون بود که بدین بزرگی شغلی برفت و من نتوانستم دانست؟ عبدالله گفت: این کار فلان و فلان کرده است، بر پنج سفهسالار نام برد که این شغل بکردند و لشکر را بفریفتند و در میان این شغل من بودم که عبدالله‌ام و همه را من سوگند دادم و بدین جایگاه رسانیدم و لکن تو این کار را از من مبین، از خود بین، که ترا این شغل از کشتن بسیار افتاد نه از گشتن لشکر. شمس‌المعالی گفت: تو غلطی، مرا این شغل از مردم ناکشتن افتاد، اگر این شغل بر عقل رفتی ترا و این پنج کس را می‌ببایست و اگر چنین کردمی کار من به صلاح بودی و من به سلامت بودمی و این بدان گفتم تا در آن می‌باید کرد تقصیر نکنی و آنچ نگزیرد سخت نگیری و نیز هرگز خادم کردن عادت نکنی، که این برابر خون کردنست، از بهر شهوت خویش نسل مسلمانی از جهان منقطع کنی بزرگ‌تر بیدادی نباشد، اگر خادم باید خود خادم کرده بیابی و بزه او بر گردن یکی دیگر باشد و تن خود را ازین گناه بازداشته باشی. اما در حدیث کارزار کردن چنانک فرمودم چنان باش و بر خویشتن مبخشای، که تا تن خویش خوردنی سگان نکنی نام خویش را نام شیران نتوانی کرد، {بدان که هر روزی بزاید روزی بمیرد، چه جانور سه نوع است: ناطق حی، ناطق میت، حی میت، یعنی فرشتگان و آدمیان و وحوش و طیور و در کتابی خوانده‌ام از آنِ پارسیان به‌خط پهلوی که زردشت را گفتند جانور چند نوع است؟ هم برین گونه جواب داد، گفت زیانی گویا و زیانی گویا میرا و زیانی میرا. پس معلوم شد که همه زنده بمیرد و کس پیش از اجل نمیرد، پس کارزار از اعتقاد باید کردن و کوشا بودن تا نام و نان حاصل آید، در حدیث مرگ و مردن امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام گوید: مت {بوم} الذی ولدت، من آن روز مردم که بزادم و هر گه که از حدیثی به حدیث دیگر روم بسیار بگویم ولکن گفته‌اند: بسیاردان بسیارگو باشد؛ آمدم با سر سخن: بدان که نام و نان به دست آید و چون به دست آوردی جهد آن کن که مال جمع کنی و نگاه می‌داری و خرج به موجب می‌کنی.

باب نوزدهم: اندر چوگان زدن: بدان ای پسر که اگر نشاط چوگان زدن کنی مادام عادت مکن، که بسیار کس را از چوگان زدن بلا برسیده است.باب بیست و یکم: اندر آیین جمع کردن مال: ای پسر از فراز آوردن چیز غافل مباش، لیکن از جهت چیز خویشتن مخاطره مکن و جهد کن تا هر چه فراز آوری از نیکوترین وجهی باشد، تا بر تو گوارنده باشد و چون فراز آوری آن را نگاه دار، تا بهر باطلی از دست ندهی که نگاه داشتن سخت‌تر از فراز آوردن باشد و چون هنگام دربایست خرج کنی جهد کن تا عوض او زود بجای بازنهی، که اگر برداری و عوض بجای باز ننهی اگر گنج قارون بود سپری شود و نیز دل در آن چندان مبند که آن را ابدی شناسی تا اگر وقتی سپری شود اندوه‌مند نباشی، که گفته‌اند که: چیزی به دشمنان یله کردن بهتر که از دوستان حاجت خواستن و سخت داشتن واجب دان، که هر که اندک مایه نگه ندارد بسیار هم نداند داشتن و کار خویش به دان از کار کسان و از کاهلی ننگ دار کی کاهلی شاگرد بدبختی است و رنج‌بردار باش که چیزی از رنج گرد شود، نه از کاهلی، چنانک از رنج مال فراز آید و از کاهلی بشود، که حکیمان گفته‌اند: کوشا باشید تا آبادان باشید و خرسند باشید تا توانگر باشید و فروتن باشید تا بسیار دوست باشید؛ پس آنچ از رنج و جهد به‌دست آید از کاهلی و از غفلت از دست بدادن نه از خرد باشد، که هنگام نیاز پشیمانی سود ندارد، چون رنج خود بری کوش تا بر هم تو خوری، اگر چه چیز عزیز‌ست از سزاوار دریغ مدار، که به همه حال کس چیزی به گور نبرد؛ اما خرج باید کی به‌اندازهٔ دخل باشد، تا نیازمند نباشی، که نیاز نه در خانهٔ درویشان بود، بل که نیاز در همه خانه‌ها بود، فی‌المثل درمی دخل باشد درمی و حبه‌ای خرج کند همیشه با نیاز بود، باید چون درمی دخل بود درمی کم حبه‌ای خرج کند، تا هرگز در آن خانه نیاز نباشد و بدآنچ داری قانع باش که قناعت دوم بی‌نیازی است و هر آن روزی که قسمت تست به تو رسد و هر آن کاری که از سخن نکو و به شفاعت مردمان راست شود مال بر آن کار بذل مکن که مردم بی‌چیز را هیچ قدر نباشد و بدانک مردمان عامه همه توانگر‌ان را دوست دارند بی‌نفعی و همه درویشان را دشمن دارند بی‌ضرری و بدترین حال مردم نیازمند‌ی است و هر خصلت کی آن مدح توانگران است همان خصلت‌، نکوهش درویشان‌ست و آرایش مردم در چیزی دادن بین و قدر هر کسی بر مقدار آرایش ایشان شناس. اما اسراف را دشمن دان و شوم دان و هر چه خدای تعالی آنرا دشمن دارد بر بندگان خدای تعالی شوم بود، چنانک گفته: و لا تسرفوا انه لایحب المسرفین، چیزی که حق سبحانه و تعالی آن را دوست ندارد تو نیز آنرا دوست مدار و هر آفتی را سببی است، سبب فقر اسراف دان و نه همه اسراف خرج نفقات بود، در خوردن و کردن و گفتن و در هر شغلی که باشی اسراف نباید کردن، از بهر آنک اسراف تن را بکاهد و نفس را برنجاند و عقل را پژمراند و زنده را بمیراند؛ نه بینی که زندگانی چراغ از روغن است، پس اگر بی‌حد و اندازه در چراغ روغن کنی در حال چراغ بمیرد و هم آن روغن که سبب مردن بود چون به اعتدال بود سبب حیات باشد و آن اسراف سبب ممات او بود، پس معلوم شد که چراغ از روغن زنده بود، چون از اعتدال بگذرد اسراف پدید آید و هم بدان روغن که زنده بود هم بدان روغن بمیرد؛ خدای تعالی را اسراف بدین سبب دشمن دارد و حکما نپسندیده‌اند اسراف کردن در هیچ کار، که عاقبت اسراف همه زیان‌ست؛ اما زندگانی خویش تلخ مدار و در روزی بر خود مبند و خویشتن را به تقدیر نیکو دار و از آنچ دربایست بود تقصیر مکن؛ که هر که در کار خویش تقصیر کند از سعادت توفیر نیابد و از غرض‌ها بی‌بهره ماند و بر خویشتن آنچ داری و ترا دربایست باشد هزینه کن، که آخر اگر چند چیز عزیز است از جان عزیزتر نیست؛ در جمله جهد آن کن که آنچ به دست آری به مصالح بکار بری و چیز خویشتن جز بر دست بخیلان مسپار و بر مقامر و سِیِکی‌خواره هیچ استوار مدار و همه کس را دزد دان تا چیز تو از دزد ایمن باشد و در جمع کردن چیزی تقصیر مکن که تن آسانی در رنج است و رنج در تن آسانی، چنانک آسایش امروز رنج فردا باشد و رنج امروز آسایش فردا بود و هرچ آن به‌رنج و بی‌رنج بدست آید جهد کن تا از درمی دو دانگ خرج خانهٔ خویش کنی و از آن عیال خویش، اگر چه دربایست بود و محتاج باشی بیش از این بکار مبر و چون ازین روی دو دانگ بکار برود دو دانگ دیگر ذخیره نه و یاد مکن و از بهر وارثان بگذار و ایام پیری و ضعیفی را، تا فریاد رس تو بود و آن دو دانگ دیگر که باقی بماند به تجمل خویش صرف کن و تجمل آن کن که نمیرد و کهن نشود، چون جواهر و زرینه و سیمینه و برنجینه و روینه و مانند این؛ پس اگر بیشتر از این چیزی باشد به خاک ده، که هر چه به خاک دهی بازیابی از خاک و مایه دایم بر جای باشد و سود روان و حلال و چون تجمل ساختی بهر بایستی و ضرورتی که ترا باشد تجمل خانه را مفروش و مگوی که ‌«ای مرد اکنون ضرورت است بفروشم وقتی دیگر باز خرم‌» که از بهر خللی اگر تجمل خانه بفروشی به اومید بازخریدن مگر خریده شود و آن از دست بشود و خانه تهی بماند، پس دیر نباشد که مفلس‌تر همه مفلسان تو باشی و نیز بهر ضرورتی که ترا پیش آید فام (وام) مکن و چیز خویش به گرو منه و البته زر به سود منه و مستان و ایام خواستن ذلیلی و کم‌آزرمی بزرگ دان و تا بتوانی تو هم هیچ کس را یک درم فام مده، خاصه دوستان را، که ایام خواستن از دوست بزرگ‌ترین آزار‌ی باشد؛ پس چون فام دادی آن درم را از خواستهٔ خویش مشمر و در دل چنین دان کی این درم بدین دوست بخشیدم و تا وی باز ندهد از وی مطلب، تا به سبب تقاضا دوستی منقطع نشود که دوست را زود دشمن توان کرد، اما دشمن را دوست گردانیدن نیک دشوار‌ست، که آن کار کودکان‌ست و این کار پیران عاقل داهی و از چیزی که ترا باشد مردمان مستحق را بهره کن و به چیز مردمان طمع مدار، تا بهترین مردمان تو باشی و چیز خویش را از آن خویش دان و از آن دیگران را از آن ایشان، تا به امانت معروف باشی.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: رباعی
منبع اولیه: کیانا زرکوب

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1401/03/11 02:06
جهن یزداد

ژیایی گویا  - ژیا زنده است

1403/02/09 23:05
جهن یزداد

 

می دشمن شیرنو داری دمونه

نهراسمی ور مره گهون وردرونه

چنین گته دوناک مس هرزونه

بگور خته این کس  نخسبه بخونه
----
 چنین گفته داناگ  بزرگ  فرزانه

انکس که بگور خفته نخسبد بخونه