گنجور

شمارهٔ ۱۲ - و قال ایضاً یمدحه

ای انکه در ضمایر ارباب نظم و نثر
اندیشه یی زمدح تو خوشتر نیامدست
صاحب شهاب دین که بجز رای روشنت
بر خیل روزگار مظفّر نیامدست
هرگر خلاف آنچه ترا بود در ضمیر
در طبع چرخ و خاطر اختر نیامدست
زان عطرها که خلق تو آمیخت خلق را
یک شمّه بهرۀ گل و عنبر نیامدست
در آهنین حصار زدستت گریختست
گوهر بهرزه در دل خنجر نیامدست
تا روزگار بر خط حکمت نهاد سر
از فتنه همچو زلف بهم بر نیامدست
یک قطره خون ناحق دردور عدل تو
جز کزقنینه در دل ساغر نیامدست ؟
بر سر چرا زند کف و افغان چرا کند
دریا ار زدست تو مضطر نیامدست
باد هوا زلطف تو در خاک ره فتاد
بر خیره آتشش بر سر اندر نیامدست
با کلک یک بدست و رمح درازقد
کرد اضطرابها و برابر نیامدست
عدل تو تا طبیب مزاج ممالکست
اطرافش از فتور مشمّر نیامدست
بیمار خامه را که بشد مغز از استخوان
در عهدت آرزوی مزوّر نیامدست
سرهم بدست خویش برین آستان نهد
هر کو بپای خویش بدین در نیامدست
ناطق بود بمدح تو تادرتنش رگیست
هرکو تهی دماغ چو مزهر نیامدست
دارد چو آب خامۀ تو بر سر زبان
هر دانشی که در دل دفتر نیامدست
زان معضلات کز درکش عقل قاصرست
کلک ترا کدام مسخر نیامدست
باشد شکم تهی و شب و روز می دود
آری بهرزه کلک تو لاغر نیامدست
آزاد و خوش زبانی چون سوسن و ترا
در چشم زر و سیم چو عبهر نیامدست
این اشک چشم دشمن و آن رنگ وروی اوست
خواری بخیره بر گهر و زر نیامدست
لطف تراست منّت جان بر جهانیان
این نکته از گزاف مرا در نیامدست
گو باز پرس از در و دیوار اصفهان
آنرا که این حدیث مقرّر نیامدست
کردند اتفاق که مثل تو خواجه یی
در حیّز وجود ز مادر نیادمدست
ای همچو گوهر آمده بر سر زکائنات
از دست تو چه بر سر گوهر نیامدست ؟
عمریست تا درآرزوی خدمت توام
وین دولتم ز بخت میسّر نیامدست
حرمان من ز خدمت و اختیار نیست
مشکل بودهرآنچه مقدّر نیامدست
طوماروار بنده بخود در گریختست
زیرا بهیچ مجمع و محضر نیامدست
درچیده دامنست چو غنچه ز خلق از آنک
بیرون ز غنچه چون گل صد پر نیامدست
لطف تو حاجب و کرمت میربار بود
بی پایمرد چاکرت ایدر نیامدست
از قسم حادثات کدامست صبعتر
کان بر سرم ز چرخ ستمگر نیامدست؟
قومی که حاسدند مرا بر زبانشان
آن می رود که در دل چاکر نیامدست
آنها که کرده اند حوالت بعرض من
حقّا که در خسال مصور نیامدست
گر در حضور بنده بگوبند بشنوند
تنها کسی بحضرت داور نیامدست
پیدا شود هر آینه مصداق قول من
کاخر بدین فسانه بسی بر نیامدست
گفتند خواجه نام تو آورد بر زبان
انصاف این حدیثم باور نیامدست
زیرا که سالهاست که در حضرت صدور
نام کسی ز اهل هنر بر نیامدست
زنهار تا ز بنده بتقصیر نشمری
تا این زمان بخدمت تو گر نیامدست
یا دست حادثات زمن بر نبسته اند
یا مدّت بلای مرا سر نیامدست
نقش سه شش چه سود که آید ز کعبیتن
آنرا که مهره زین ششدر نیامدست
خود چون رسد بحضرت تو آنکه خود هنوز
گامی ز اوج چرخ فراتر نیامدست
دره من بچشم لطف نگر گرچه خودترا
در چشم چیزهای محقّر نیامدست
آیند اهل فضل بدرگاه تو بسی
لیکن مگر چو من سخن آور نیامدست
خشکست شعرم آری دیرست مرا
از بحر شعر نوک قلم تر است
در دل نهان مدحت صاحب نشانده ام
اما هنوزنیک فرا برنیامدست
بر ،زین سپس دهد که خورد آب لطف تو
کز شاخ خشک میوه فرا در نیامدست
بپذیر این بضاعت مزجاة از رهی
منگر بدان که لایق و درخور نیامدست

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای انکه در ضمایر ارباب نظم و نثر
اندیشه یی زمدح تو خوشتر نیامدست
هوش مصنوعی: ای کسی که در دل اندیشمندان شعر و نثر، یاد تو بهترین موضوع برای مدح و ستایش بوده است.
صاحب شهاب دین که بجز رای روشنت
بر خیل روزگار مظفّر نیامدست
هوش مصنوعی: این بیت به شخصیتی اشاره دارد که در دوران خود، نظر و اندیشه‌اش به اندازه‌ای روشن و برجسته است که هیچ کس دیگر نتوانسته به‌پای او برسد. او در میان دیگران درخشش خاصی دارد و اندیشه‌اش در تاریخ بی‌نظیر است.
هرگر خلاف آنچه ترا بود در ضمیر
در طبع چرخ و خاطر اختر نیامدست
هوش مصنوعی: هرگز چیزی که در دل تو بوده، در سرنوشت و تقدیر چرخ و ستاره‌ها نیامده است.
زان عطرها که خلق تو آمیخت خلق را
یک شمّه بهرۀ گل و عنبر نیامدست
هوش مصنوعی: آن بوی خوشی که از وجود تو به دنیا می‌رسد، برای دیگران تنها یک ذره از زیبایی گل و عطری چون عنبر را به ارمغان آورده است.
در آهنین حصار زدستت گریختست
گوهر بهرزه در دل خنجر نیامدست
هوش مصنوعی: در دنیای سخت و غیرقابل نفوذ، ارزش‌های بی‌مقدار و کم‌ارزش نمی‌توانند به دست بیایند و در دل سختی‌ها و چالش‌ها نتوانسته‌اند خود را نشان دهند.
تا روزگار بر خط حکمت نهاد سر
از فتنه همچو زلف بهم بر نیامدست
هوش مصنوعی: زمانی که روزگار با حکمت در مسیر خود پیش می‌رود، مانند موهای درهم‌ریخته در فتنه‌ها به هم نمی‌غلطد و همچنان ثابت و آرام است.
یک قطره خون ناحق دردور عدل تو
جز کزقنینه در دل ساغر نیامدست ؟
هوش مصنوعی: یک قطره خون بی‌دلیل در دایره عدالت تو به جز این نیست که در دل جام نریخته شده است؟
بر سر چرا زند کف و افغان چرا کند
دریا ار زدست تو مضطر نیامدست
هوش مصنوعی: چرا دریا را به هم می‌زند و ناله می‌کند، اگر تو در خطر نباشی؟
باد هوا زلطف تو در خاک ره فتاد
بر خیره آتشش بر سر اندر نیامدست
هوش مصنوعی: نسیم ملایم محبت تو، چنان بر زمین افتاده که حتی آتش آن نیز بر سر کسی نمی‌آید و او را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد.
با کلک یک بدست و رمح درازقد
کرد اضطرابها و برابر نیامدست
هوش مصنوعی: با ترفند و زیبایی خاصی، او اضطراب و نگرانی را به چالشی سخت بدل کرده و نتوانسته با آنها مقابله کند.
عدل تو تا طبیب مزاج ممالکست
اطرافش از فتور مشمّر نیامدست
هوش مصنوعی: عدالت تو همچون پزشکی است که حال و هوای سرزمین‌ها را بهبود می‌بخشد و به همین دلیل هیچ آسیبی به آن سرزمین‌ها نرسیده است.
بیمار خامه را که بشد مغز از استخوان
در عهدت آرزوی مزوّر نیامدست
هوش مصنوعی: بیمار به قلمی اشاره می‌کند که از درد و رنجی که در ذهنش وجود دارد، رنج می‌برد. او می‌گوید که اگر از مغز و استخوان چیزی باقی نمانده باشد، به تو اعتماد نخواهد کرد و آرزوهای فریبنده‌ات به دست نخواهد آمد.
سرهم بدست خویش برین آستان نهد
هر کو بپای خویش بدین در نیامدست
هوش مصنوعی: هر کسی که با سختی و تلاش خودش به این در عالم درآید، نخواهد توانست با پای خود از این در به راحتی بیرون برود.
ناطق بود بمدح تو تادرتنش رگیست
هرکو تهی دماغ چو مزهر نیامدست
هوش مصنوعی: هر کسی که عقل و فهم کافی ندارد، نمی‌تواند به خوبی تو را مدح و ستایش کند، زیرا تو آن‌قدر بزرگ و برجسته‌ای که حتی سخن‌وران هم در توصیف شخصیت و فضیلت‌هایت ناتوانند.
دارد چو آب خامۀ تو بر سر زبان
هر دانشی که در دل دفتر نیامدست
هوش مصنوعی: قلم تو مانند آب است و بر زبان هر کسی جاری می‌شود، حتی اگر آن دانش در دل کتاب ثبت نشده باشد.
زان معضلات کز درکش عقل قاصرست
کلک ترا کدام مسخر نیامدست
هوش مصنوعی: از مشکلاتی که درک آن‌ها برای عقل امکان‌پذیر نیست، کدام یک از نوشته‌های تو به دستم نرسیده است؟
باشد شکم تهی و شب و روز می دود
آری بهرزه کلک تو لاغر نیامدست
هوش مصنوعی: اگرچه بدن گرسنه است و شب و روز در تلاش است، اما تو که همیشه به دنبال چیزهای بی‌اهمیت هستی، هیچ گاه نتوانسته‌ای به خواسته‌های واقعی خود برسی.
آزاد و خوش زبانی چون سوسن و ترا
در چشم زر و سیم چو عبهر نیامدست
هوش مصنوعی: شما به اندازه‌ی سوسن آزاد و شیرین‌زبان هستید و در چشمانتان مانند جواهرات طلا و نقره درخششی وجود ندارد.
این اشک چشم دشمن و آن رنگ وروی اوست
خواری بخیره بر گهر و زر نیامدست
هوش مصنوعی: این اشک، نشان نارضایتی و غم دشمن است و حالت و چهره او به وضوح این احساس را نشان می‌دهد. او به خوبی می‌داند که ارزش و ثروت واقعی به هیچ وجه نمی‌تواند بر او غلبه کند.
لطف تراست منّت جان بر جهانیان
این نکته از گزاف مرا در نیامدست
هوش مصنوعی: مهر و محبت تو به من است و این لطف توست که باعث شده من به دیگران خدمت کنم و این نکته برای من بی‌مقدمه و بی‌دلیل نیست.
گو باز پرس از در و دیوار اصفهان
آنرا که این حدیث مقرّر نیامدست
هوش مصنوعی: از مردم اصفهان بپرس درباره‌ی دیوارها و درهای این شهر، زیرا این داستان هنوز به ثبت نرسیده است.
کردند اتفاق که مثل تو خواجه یی
در حیّز وجود ز مادر نیادمدست
هوش مصنوعی: اتفاق افتاده که کسی مانند تو در وجود به دنیا نیامده است.
ای همچو گوهر آمده بر سر زکائنات
از دست تو چه بر سر گوهر نیامدست ؟
هوش مصنوعی: ای گوهر نایاب که بر فراز خلقت آمده‌ای، چه بر سر آن گوهر بی‌همتا آمده است که تو را به وجود آورده؟
عمریست تا درآرزوی خدمت توام
وین دولتم ز بخت میسّر نیامدست
هوش مصنوعی: مدت طولانی است که در آرزوی خدمت به تو هستم، اما شانس و اقبال برای محقق کردن این خواسته به من یاری نکرده است.
حرمان من ز خدمت و اختیار نیست
مشکل بودهرآنچه مقدّر نیامدست
هوش مصنوعی: از دست دادن من به خاطر عدم دسترسی و انتخاب نیست، بلکه مسأله این است که هر چه مقدر شده، به وقوع نخواهد پیوست.
طوماروار بنده بخود در گریختست
زیرا بهیچ مجمع و محضر نیامدست
هوش مصنوعی: بنده مانند یک طومار در خود پیچیده شده و از مردم دوری می‌کند، زیرا به هیچ جمع و محفل اجتماعی نمی‌آید.
درچیده دامنست چو غنچه ز خلق از آنک
بیرون ز غنچه چون گل صد پر نیامدست
هوش مصنوعی: دامن همانند غنچه‌ای است که از دست مردم جمع شده، زیرا غنچه وقتی به گل تبدیل می‌شود، دیگر نمی‌تواند به آن حالت اولیه برگردد.
لطف تو حاجب و کرمت میربار بود
بی پایمرد چاکرت ایدر نیامدست
هوش مصنوعی: لطف و محبت تو مانند پرده‌ای است که عظمت و بزرگواری‌ات را پوشانده است. اگر کسی به اندازه من صادق و وفادار نبود، هرگز به این جا نمی‌رسید.
از قسم حادثات کدامست صبعتر
کان بر سرم ز چرخ ستمگر نیامدست؟
هوش مصنوعی: کدام یک از حوادث است که به اندازه‌ی صبر و تحمل من بر سرم نیامده است، حتی از چرخ ظلم و ستم زمانه؟
قومی که حاسدند مرا بر زبانشان
آن می رود که در دل چاکر نیامدست
هوش مصنوعی: افرادی که به من حسادت می‌ورزند، در زبانشان حرف‌هایی می‌زنند، اما در دلشان حیا و تواضع وجود ندارد.
آنها که کرده اند حوالت بعرض من
حقّا که در خسال مصور نیامدست
هوش مصنوعی: کسانی که درباره من صحبت کرده‌اند، واقعاً در تصویر من نیامده‌اند.
گر در حضور بنده بگوبند بشنوند
تنها کسی بحضرت داور نیامدست
هوش مصنوعی: اگر در حضور من سخن بگویند، فقط باید بدانند که هیچ‌کس جز داور در این جمع حضور ندارد.
پیدا شود هر آینه مصداق قول من
کاخر بدین فسانه بسی بر نیامدست
هوش مصنوعی: هر زمانی که این سخن من حقیقت یابد، خواهد شد که در این ماجرا، خیلی‌ها در گذشته نیامده‌اند.
گفتند خواجه نام تو آورد بر زبان
انصاف این حدیثم باور نیامدست
هوش مصنوعی: گفتند که شخص با نام تو بر زبان انصاف چیزی گفته است، اما نمی‌توانم به این گفته اعتماد کنم.
زیرا که سالهاست که در حضرت صدور
نام کسی ز اهل هنر بر نیامدست
هوش مصنوعی: با توجه به اینکه سال‌هاست کسی از اهل هنر در حوزه ظهور و شناخته شدن نام و مقام خاصی نداشته است.
زنهار تا ز بنده بتقصیر نشمری
تا این زمان بخدمت تو گر نیامدست
هوش مصنوعی: دقت کن که تا کنون به خاطر اشتباهات من را مورد قضاوت قرار نده، زیرا هنوز به خوبی به خدمت تو نرسیده‌ام.
یا دست حادثات زمن بر نبسته اند
یا مدّت بلای مرا سر نیامدست
هوش مصنوعی: یا حوادث زمانه اجازه نداده‌اند که به من دست بزنند، یا هنوز زمان پایان بلا و درد من فرا نرسیده است.
نقش سه شش چه سود که آید ز کعبیتن
آنرا که مهره زین ششدر نیامدست
هوش مصنوعی: نقش و نگاره‌های زیبا و پیچیده‌ای که از کعبه می‌آید، برای کسی که به دلایل و موانع در راه ندارد، هیچ ارزشی ندارد. در واقع، زیبایی‌ها و ظواهر بدون درک و شناخت صحیح بی‌فایده هستند.
خود چون رسد بحضرت تو آنکه خود هنوز
گامی ز اوج چرخ فراتر نیامدست
هوش مصنوعی: هر کس که به نزد تو می‌آید، باید بداند که خود او هنوز هیچ‌گاه از بالای چرخ زمان و سرنوشت فراتر نرفته است.
دره من بچشم لطف نگر گرچه خودترا
در چشم چیزهای محقّر نیامدست
هوش مصنوعی: به خاطر لطف و محبتی که داری به من، مرا به عنوان شخصی با ارزش ببین، حتی اگر خودت را در مقابل چیزهای کوچکی که در نظر دیگران بی‌ارزشند، کم اهمیت احساس کنی.
آیند اهل فضل بدرگاه تو بسی
لیکن مگر چو من سخن آور نیامدست
هوش مصنوعی: اکثراً افراد با دانش و فضل به درگاه تو آمده‌اند، اما هیچ‌کس نتوانسته است مانند من سخن بگوید.
خشکست شعرم آری دیرست مرا
از بحر شعر نوک قلم تر است
هوش مصنوعی: شعر من خشک و بی‌روح است، و به همین دلیل دیر به دنیای شعر وارد شدم، در حالی که نوک قلم من از عمق دریا پر از احساس و زندگی است.
در دل نهان مدحت صاحب نشانده ام
اما هنوزنیک فرا برنیامدست
هوش مصنوعی: در دل خود ستایش کسی را پنهان کرده‌ام، اما هنوز نتواسته‌ام به خوبی آن را بیان کنم.
بر ،زین سپس دهد که خورد آب لطف تو
کز شاخ خشک میوه فرا در نیامدست
هوش مصنوعی: پس از آشامیدن آب مهربانی تو، درختی که شاخ خشک دارد دیگر میوه‌ای نمی‌دهد.
بپذیر این بضاعت مزجاة از رهی
منگر بدان که لایق و درخور نیامدست
هوش مصنوعی: بپذیر این هدیه ناچیز را، از من، نیازی نیست به آنچه که شایسته و مناسب است نگاه کنی.