گنجور

بخش ۵۲ - حکایت خصومت غلام و خاتون مرزبان مرو با یکدیگر و بهتان آموختن غلام مر طوطیان را و ظاهر شدن آن بهتان

یکی مرزبان بود در مرز مرو
زنی داشت عارض چو گل قد چو سرو
ز خیل غلامان سیاهیش بود
که پنهان به آن زن نگاهیش بود
بسی در میان شور و غوغا گذشت
که با وی یکی گردد اما نگشت
به کین شد بدل مهر مدبر غلام
کمر بست در معرض انتقام
دو طوطی ز بازار مرغان خرید
کزان گونه مرغان سلیمان ندید
به تعلیم هر یک زبان برگشاد
به رازی زبان نکته ای یاد داد
یکی را نرفتی جز این بر زبان
که شد یار حاجب زن مرزبان
دگر گفتی این حال بس روشن است
ولی گفتن آن نه کار من است
چو مرغان بدین نغمه دانا شدند
بر این نکته گفتن توانا شدند
به خلوتگه مرزبان بردشان
به محجوبه خاص بسپردشان
جز این نکته شان هیچ دستان نبود
ولی مرد مسکین زیان دان نبود
به عشرت همی خورد می صبح و شام
بدان نغمه خوش خاطر و شاد کام
ز ناگه ظریفی ز اعیان ری
در اثنای آن گشت مهمان وی
به مهمان نوازی طرب ساز کرد
می آورد و می خوردن آغاز کرد
چو شد گرمش از آتش می دماغ
برافروخت طبعش چو روشن چراغ
بگفت آن دو مرغ سخن ساز را
دو خنیاگر نغمه پرداز را
ز خلوتسرا سوی جمع آورند
که از صوتشان جمع جان پرورند
چو رازی مقالات ایشان شنید
سر خجلت اندر گریبان کشید
بدو مرزبان گفت حال تو چیست
وز این خوش نوایان ملال تو چیست
تعلل بسی کرد و زان تاب و پیچ
ندادش خلاصی به جز راست هیچ
چو شد مرزبان آگه از سر کار
برآورد غیرت ز جانش دمار
غلام سیه را سوی خویش خواند
وز آن قصه با وی سخن باز راند
بر آن جمله وی هم گواهی بداد
به کف تیغ رو جانب زن نهاد
که ای خیره سر این چه دل تیرگیست
که بر تیره گیت این همه چیرگیست
من اینجا تمنای هر کس که چه
به بستان گل آویزش خس که چه
به دامن زدش دست کای کامیاب
عنان ترحم ز حالم متاب
منه پا برون از ره عقل و هش
بپرس آنگه آزاد کن یا بکش
غلام تو را آرزوی محال
فتاد از من بی گنه در خیال
میسر ندید از لبم کام خویش
بگسترد در راه من دام خویش
کنون بسته پر مرغ دام ویم
گرفتار خشمت به کام ویم
مرا این دو طوطی که جان سوختند
ز وی حرف جانسوزی آموختند
درین حرفشان جز وی استاد نیست
جز این حرف خود هیچشان یاد نیست
بداند ازین خاطر هوشمند
که در کار من از وی افتاد بند
دل مرزبان ازین سخن نرم شد
دگرباره در مهر او گرم شد
به لب غیر شکرش نوایی نرفت
که بر وی ز تیغش خطایی نرفت
پی نکته دانان فرخ سرشت
به آب زر این طرفه پاسخ نوشت
که مجرم چو گردد سزای عقاب
خردمند را به درنگ از شتاب
بیا ساقیا رطل سنگین بیار
که سازد سبکسار را بردبار
به رخسار امید رنگ آورد
به عمر شتابان درنگ آورد
بیا مطربا بر نی انگشت نه
ز کارش به انگشت بگشا گره
ز تو هر گشادش که خواهد افتاد
نباشد جز آن کار ما را گشاد

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی مرزبان بود در مرز مرو
زنی داشت عارض چو گل قد چو سرو
هوش مصنوعی: در مرز مرو، مردی نگهبان بود که زنی داشت با زیبایی همچون گل و قدی بلند و خوش‌نما مانند سرو.
ز خیل غلامان سیاهیش بود
که پنهان به آن زن نگاهیش بود
هوش مصنوعی: در میان جمعی از غلامان، او به طور مخفیانه به آن زن خیره شده بود.
بسی در میان شور و غوغا گذشت
که با وی یکی گردد اما نگشت
هوش مصنوعی: بسیاری از زمان‌ها در میان هیاهو و سر و صدا گذشت تا به حالتی برسد که با او یکی شود، اما چنین اتفاقی نیفتاد.
به کین شد بدل مهر مدبر غلام
کمر بست در معرض انتقام
هوش مصنوعی: به علت دشمنی، عشق را به کینه تبدیل کرد و بنده نیز برای انتقام آماده شد.
دو طوطی ز بازار مرغان خرید
کزان گونه مرغان سلیمان ندید
هوش مصنوعی: دو طوطی از بازار پرندگان خریداری کردند، که از آن نوع پرندگان سلیمان ندیدند.
به تعلیم هر یک زبان برگشاد
به رازی زبان نکته ای یاد داد
هوش مصنوعی: با آموزش هر زبان، دروازه‌ای به روی معانی و رازهایی تازه باز می‌شود و هر نکته‌ای که یاد گرفته می‌شود، به نوعی درس و دانشی است که منتقل می‌شود.
یکی را نرفتی جز این بر زبان
که شد یار حاجب زن مرزبان
هوش مصنوعی: یکی جز این چیزی بر زبان نراند که دوستش شد مانند نگهبان مرزبان.
دگر گفتی این حال بس روشن است
ولی گفتن آن نه کار من است
هوش مصنوعی: تو این وضعیت را روشن می‌دانی، اما بیان کردن آن از عهده من خارج است.
چو مرغان بدین نغمه دانا شدند
بر این نکته گفتن توانا شدند
هوش مصنوعی: وقتی پرندگان به این لحن آشنا شدند، در سخن گفتن درباره این موضوع مهارت پیدا کردند.
به خلوتگه مرزبان بردشان
به محجوبه خاص بسپردشان
هوش مصنوعی: به مکان پنهانی که مرزبان است، آنها را برد و به شخص خاصی سپرد.
جز این نکته شان هیچ دستان نبود
ولی مرد مسکین زیان دان نبود
هوش مصنوعی: جز این نکته، هیچ نشانه‌ای از شخصیت او وجود نداشت، اما آن مرد بیچاره از ضرر و زیان آگاه نبود.
به عشرت همی خورد می صبح و شام
بدان نغمه خوش خاطر و شاد کام
هوش مصنوعی: او در اوج خوشی و لذت، هر صبح و شام به نوشیدن می‌پردازد و با خود نغمه‌ای دل‌انگیز و شاداب را همراه دارد.
ز ناگه ظریفی ز اعیان ری
در اثنای آن گشت مهمان وی
هوش مصنوعی: ناگهان فردی باوقار و محترم از شهر ری در میانه آنجا به عنوان مهمان وارد شد.
به مهمان نوازی طرب ساز کرد
می آورد و می خوردن آغاز کرد
هوش مصنوعی: او به مهمانی آمد و با خوشحالی و شادابی از مهمان‌نوازی دیگران لذت برد و خوردن و نوشیدن را شروع کرد.
چو شد گرمش از آتش می دماغ
برافروخت طبعش چو روشن چراغ
هوش مصنوعی: وقتی او از حرارت شراب به وجد آمد، احساسش مانند این بود که یک چراغ روشن شده و نورافشانی می‌کند.
بگفت آن دو مرغ سخن ساز را
دو خنیاگر نغمه پرداز را
هوش مصنوعی: دو مرغ سخن‌گوی هنرمند، به یکدیگر گفتند و با صدای دل‌نواز و آهنگین خود، نغمه‌هایی را سر دادند.
ز خلوتسرا سوی جمع آورند
که از صوتشان جمع جان پرورند
هوش مصنوعی: از تنها نشینی به سمت جمعیت می‌آورند، زیرا صدای آن‌ها جان را زنده می‌کند و روح را شاداب می‌سازد.
چو رازی مقالات ایشان شنید
سر خجلت اندر گریبان کشید
هوش مصنوعی: زمانی که او سخنان آن‌ها را شنید، از شرم سرش را به درون گریبانش برد.
بدو مرزبان گفت حال تو چیست
وز این خوش نوایان ملال تو چیست
هوش مصنوعی: مرزبان از او پرسید حالت چطور است و از این خوش‌صداها چه ناراحتی‌ای داری؟
تعلل بسی کرد و زان تاب و پیچ
ندادش خلاصی به جز راست هیچ
هوش مصنوعی: او مدت زیادی در تردید و تأمل بود و هیچ راه حلی جز راستگویی برایش وجود نداشت.
چو شد مرزبان آگه از سر کار
برآورد غیرت ز جانش دمار
هوش مصنوعی: وقتی فرمانده از اوضاع آگاه شد، غیرت و شجاعتش به حدی رسید که توانست تمام وجودش را در این راه صرف کند.
غلام سیه را سوی خویش خواند
وز آن قصه با وی سخن باز راند
هوش مصنوعی: آرزو کرد که جوان سیاه پوست را به نزد خود بخواند و پس از آن با او درباره‌ی آن داستان گفت‌وگو کرد.
بر آن جمله وی هم گواهی بداد
به کف تیغ رو جانب زن نهاد
هوش مصنوعی: او بر همه چیز شهادت داد و با تیغش، به سمت زن حمله کرد.
که ای خیره سر این چه دل تیرگیست
که بر تیره گیت این همه چیرگیست
هوش مصنوعی: ای سرسخت، این چه دلی است که این همه تاریکی را به وجود آورده و بر تاریکی‌ها تسلط دارد؟
من اینجا تمنای هر کس که چه
به بستان گل آویزش خس که چه
هوش مصنوعی: من در اینجا آرزوهای هر کسی را می‌خواهم، چه کسی که در باغ گل زیبایی را به دوش دارد و چه کسی که در زندگی‌اش مشکلاتی دارد.
به دامن زدش دست کای کامیاب
عنان ترحم ز حالم متاب
هوش مصنوعی: دستت را به دامن من بزن، که امیدوارم با رحمت خود از حال ناامیدم دور نشوی.
منه پا برون از ره عقل و هش
بپرس آنگه آزاد کن یا بکش
هوش مصنوعی: از مسیر عقل خارج نشو و ابتدا سؤال کن، سپس می‌توانی آزاد کنی یا از بین ببری.
غلام تو را آرزوی محال
فتاد از من بی گنه در خیال
هوش مصنوعی: غلام تو از روی آرزو به چیزهایی دست یافته که برای من بی‌گناه در عالم خیال است.
میسر ندید از لبم کام خویش
بگسترد در راه من دام خویش
هوش مصنوعی: من نتوانستم از لبان خود به خواسته‌ام برسم، اما او در مسیر من تله‌ای را گسترده است.
کنون بسته پر مرغ دام ویم
گرفتار خشمت به کام ویم
هوش مصنوعی: حال پرنده در دام بسته شده و من در چنگال خشم تو گرفتار هستم.
مرا این دو طوطی که جان سوختند
ز وی حرف جانسوزی آموختند
هوش مصنوعی: دو طوطی که جان خود را از دست دادند، به من درس‌هایی از سخنان دلخراش آموختند.
درین حرفشان جز وی استاد نیست
جز این حرف خود هیچشان یاد نیست
هوش مصنوعی: فقط خود او در این گفته‌ها استاد است و جز این سخن هیچ چیز دیگری را به یاد ندارند.
بداند ازین خاطر هوشمند
که در کار من از وی افتاد بند
هوش مصنوعی: او با هوش و درایت خود می‌داند که در کار من، به دلیل او، دچار مشکل شده‌ام.
دل مرزبان ازین سخن نرم شد
دگرباره در مهر او گرم شد
هوش مصنوعی: دل نگهبان از این حرف نرم شده و دوباره نسبت به محبت او گرم و صمیمی گشته است.
به لب غیر شکرش نوایی نرفت
که بر وی ز تیغش خطایی نرفت
هوش مصنوعی: صدا یا آوایی از شخصی غیر از او نشنیدم، که خطایی از تیغ او به آن نداخته شود.
پی نکته دانان فرخ سرشت
به آب زر این طرفه پاسخ نوشت
هوش مصنوعی: نیک‌اندیشان با مهارت و خوش‌سلیقگی، پاسخی جدید و ارزشمند را به زیبایی و با استفاده از طلا به تصویر کشیده‌اند.
که مجرم چو گردد سزای عقاب
خردمند را به درنگ از شتاب
هوش مصنوعی: وقتی که مجرم می‌شود، باید مجازات او به‌طور عاقلانه و با تأمل تعیین شود، نه به‌سرعت و بی‌دقت.
بیا ساقیا رطل سنگین بیار
که سازد سبکسار را بردبار
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، یک بار سنگین بیاور که این سنگینی می‌تواند به فرد بی‌خیالی آرامش بدهد.
به رخسار امید رنگ آورد
به عمر شتابان درنگ آورد
هوش مصنوعی: چهره امید به زندگی جلا و زیبایی بخشید و در جریان زمان که سریع می‌گذشت، لحظه‌ای توقف و تأمل ایجاد کرد.
بیا مطربا بر نی انگشت نه
ز کارش به انگشت بگشا گره
هوش مصنوعی: بیایید، ای مطرب! بر نی بزن و این کار را با انگشت انجام بده و گرهی که در کار است را باز کن.
ز تو هر گشادش که خواهد افتاد
نباشد جز آن کار ما را گشاد
هوش مصنوعی: هر چه از تو به ما برسد، جز به فرمان ما نخواهد بود و ما را گشایش و آزادی نخواهد داد.