بخش ۳۱ - ملاقات کردن مجنون با شبان لیلی و خبر یافتن که مردان قبیله لیلی به غارت بیرون رفته اند و پیش لیلی رفتن وی
خورشید به وقت بامدادان
چون داد مراد نامرادان
یعنی که به آفتابه زر ریخت
وز حقه پر گهر گهر ریخت
مجنون به هزار نامرادی
می گشت به گرد کوه و وادی
لیلی می گفت و راه می رفت
همراه سرشک و آه می رفت
هر جا که ز پای رهنوردی
دیدی به هوا ز دور گردی
چون باد صبا هواش کردی
سرمه ز غبار پاش کردی
پر شعله دلی ز داغ لیلی
از وی کردی سراغ لیلی
ناگه رمه ای برآمد از راه
سردار رمه شبانی آگاه
در وادی جست و جو کلیمی
از پشم سیه به بر گلیمی
موسی وارش به کف عصایی
در دیده گرگ اژدهایی
از فرق به سوی او قدم ساخت
چون سایه به پای او سر انداخت
گفت ای دل و جان من فدایت
روشن بصرم به خاک پایت
یابم ز تو بوی آشنایی
آخر تو کیی و از کجایی
این طرفه رمه که از بز و میش
گرد تو گرفته از پس و پیش
گردی که ز راهشان برآید
زان نکهت مشک و عنبر آید
این بوی ز منزل که دارند
شب پیش در که می گذارند
گفتا که شبان لیلی ام من
پرورده خوان لیلی ام من
هست این رمه مایه بخش خوانش
آبادان ساز خان ومانش
اینک سر و گوششان نشانمند
از داغ و دروش آن خداوند
شب خفتنشان به مسکن اوست
این عطر ز بوی دامن اوست
هر جا که کشد به ناز دامان
گیسوافشان شود خرامان
گردد همه مشکبو زمینش
جانبخش نسیم عنبرینش
مجنون چو نشان دوست بشنید
چون اشک به خون و خاک غلطید
افتاد ز پای رفته از کار
چشم از نظر و زبان ز گفتار
بی خود به زمین فتاد تا دیر
در بی خودی ایستاد تا دیر
وآخر که به هوشیاری آمد
در پیش شبان به زاری آمد
کای محرم خیل خانه دوست
شبها سگ آستانه دوست
امروز ز وی خبر چه داری
گو روشن و راست هر چه داری
سینه ز غمش پر است تا لب
از بهر خدا که بر گشا لب
گفتا که کنون خوش است در حی
کس نیست به گرد خیمه وی
در خیمه خود نشسته تنهاست
چون ماه میان هاله یکتاست
مردان قبیله رخت بستند
وز عرصه حی برون نشستند
دارند هوای آنکه غافل
بر قصد گروهی از قبایل
سازند کمین به صبحگاهان
بر غارت مال بی پناهان
از وی چو سماع این بشارت
صبری که نداشت کرد غارت
گفتا به شبان که ای نکو خوی
لطفی بکن و رضای من جوی
این کهنه گلیم خود به من ده
صد منت ازان به جان من نه
چون بخت گلیم من سیه بافت
بخت تو به آن ره از کجا یافت
محروم ز دلبر قدیمی
من بعد من و سیه گلیمی
باشد که زنم چنانکه دانی
طبل طربی در او نهانی
هر چند برون بود ز امکان
در زیر گلیم طبل پنهان
این گفت و گلیم را بپوشید
می رفت و ز شوق می خروشید
رو کرد به سوی آن قبیله
از بهر وصال آن جمیله
لیلی جویان به حی درآمد
فریاد ز جان وی برآمد
در هر قدمی که پیش می رفت
اندک اندک ز خویش می رفت
چشمش چو به خانه وی افتاد
شد خانه هستیش ز بنیاد
بانگی بزد از درون غمناک
وافتاد به سان سایه بر خاک
لیلی چو شنید بانگ بشناخت
از خانه برون مقام خود ساخت
بیرون از در چه دید مجنون
افتاده ز عقل و هوش بیرون
بالای سرش نشست خونریز
از نرگس شوخ فتنه انگیز
از گریه به روش آب می زد
نی آب که خون ناب می زد
زان خواب گران به هوشش آورد
در غلغله و خروشش آورد
برخاست به روی دوست دیدن
بنشست به گفتن و شنیدن
هر دو به سخن زبان گشادند
غم های گذشته شرح دادند
مجنون ز شکایت سفر گفت
لیلی ز غم وطن گهر سفت
آن خواند حدیث کوه و وادی
وین قصه کنج نامرادی
آن بود ز ناله درددل گوی
وین بود ز گریه خون دل شوی
آن گفت که بی رخت بجانم
این گفت که من فزون از آنم
آن گفت دلم هزار پاره ست
این گفت که این زمان چه چاره ست
آن گفت شدم ز جان خود سیر
این گفت که مرگ من رسد دیر
آن گفت که هجر جانگداز است
این گفت که وصل چاره ساز است
آن گفت که بی تو دردناکم
این گفت که از غمت هلاکم
آن گفت مراست دل ز غم ریش
این گفت مراست ریش ازان بیش
آن گفت نمی روم ازین کوی
این گفت به ترک جان خود گوی
آن گفت در آتشم ز دوری
این گفت که پیشه کن صبوری
آن گفت که صبر نیست کارم
این گفت جز این دوا ندارم
آن گفت که خوش بود رهایی
این گفت ز محنت جدایی
آن گفت فغان ز کینه کیشان
این گفت که باد مرگ ایشان
آن گفت دلم ز غم دو نیم است
این گفت چه غم خدا کریم است
چون گفته شد آنچه گفتنی بود
وان راز که هم نهفتنی بود
زد شعله درون لیلی از بیم
کان قوم ز عقل و دین به یک نیم
ناگاه ز راه در نیایند
وان دلشده را به سر نیایند
بر وی نکشند تیغ بیداد
و او را نرسد کسی به فریاد
گفت ای ز میان عاشقان فرد
در راه وفا به جان جوانمرد
برخیز که تیغ چرخ تیز است
با ما و تو بر سر ستیز است
با هم به وداع ایستادند
وز هر مژه سیل خوش گشادند
آن روی به دشت کرد یا کوه
وین ماند به جا چو کوه اندوه
اینست بلی زمانه را خوی
آسودگی از زمانه کم جوی
صد سال بلا و رنج بینی
ک آسوده یکی نفس نشینی
ناکرده تو جای خویشتن گرم
هیچش ناید ز روی تو شرم
دستت گیرد که زود برخیز
پایت کوبد به سر که بگریز
بخش ۳۰ - باز خریدن مجنون غزالی را از صیاد و آزاد کردن وی بر یاد لیلی کردن وی بر یاد لیلی: چون صبحدم از غزاله خوربخش ۳۲ - حکایت کردن کثیر شاعر عاشق عزه از مجنون پیش خلیفه: روشن سخن عرب کثیر
اطلاعات
وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خورشید به وقت بامدادان
چون داد مراد نامرادان
هوش مصنوعی: در صبحگاه، خورشید به مانند امیدی برای ناامیدان میتابد و آرزوهای آنها را برآورده میسازد.
یعنی که به آفتابه زر ریخت
وز حقه پر گهر گهر ریخت
هوش مصنوعی: به این معناست که شخصی با دقت و ارزشمندی چیزی را که دارد، به منظور استفاده بهتر یا بهتر شدن وضعیتش، به کار میبرد. در واقع، او از منابع خود به شیوهای هوشمندانه و با ارزش استفاده میکند.
مجنون به هزار نامرادی
می گشت به گرد کوه و وادی
هوش مصنوعی: مجنون در حالی که با مشکلات و دشواریهای زیادی روبرو بود، در اطراف کوه و دشتها پرسه میزد.
لیلی می گفت و راه می رفت
همراه سرشک و آه می رفت
هوش مصنوعی: لیلی در حال صحبت بود و در حالی که اشک و آهی از دلش برمیآمد، به راهش ادامه میداد.
هر جا که ز پای رهنوردی
دیدی به هوا ز دور گردی
هوش مصنوعی: هر جا که از دور، راهپیمایی را دیدی که به بالا پرواز میکند.
چون باد صبا هواش کردی
سرمه ز غبار پاش کردی
هوش مصنوعی: وقتی که او را مانند نسیم بهاری دلنشین کردی، غبارها را از چشمانش پاک کردی.
پر شعله دلی ز داغ لیلی
از وی کردی سراغ لیلی
هوش مصنوعی: دلی پر از عشق و شور به خاطر لیلی دارم و از او برای دیدن لیلی پرس و جو کردم.
ناگه رمه ای برآمد از راه
سردار رمه شبانی آگاه
هوش مصنوعی: ناگهان گلهای از دامها از راهی ظاهر شد و سردار گله که چوپان بود، از این موضوع مطلع شد.
در وادی جست و جو کلیمی
از پشم سیه به بر گلیمی
هوش مصنوعی: در مسیر جست و جو، فردی یهودی با لباسی از پشم سیاه، بر روی گلیم نشسته است.
موسی وارش به کف عصایی
در دیده گرگ اژدهایی
هوش مصنوعی: مانند موسی که عصایش را در دست دارد، در چشمانش وحشتی به اندازه گرگ و قدرتی مانند اژدها وجود دارد.
از فرق به سوی او قدم ساخت
چون سایه به پای او سر انداخت
هوش مصنوعی: او از بالای سر خود به سمت او قدم برداشت، مثل سایهای که به پای او میافتد.
گفت ای دل و جان من فدایت
روشن بصرم به خاک پایت
هوش مصنوعی: ای دل و جان من، جانم فدای تو باد. روشنایی چشمانم به خاک پای توست.
یابم ز تو بوی آشنایی
آخر تو کیی و از کجایی
هوش مصنوعی: بویی از آشنایی تو را حس میکنم، اما تو کیستی و از کجا آمدهای؟
این طرفه رمه که از بز و میش
گرد تو گرفته از پس و پیش
هوش مصنوعی: این زاد و بوم تو همانند گلهای از بز و میش است که به دور تو جمع شدهاند، از جلو و عقب به تو نزدیکاند.
گردی که ز راهشان برآید
زان نکهت مشک و عنبر آید
هوش مصنوعی: اگر بادی از سمت آنها بوزد، بوی خوش مشک و عنبر منتشر خواهد شد.
این بوی ز منزل که دارند
شب پیش در که می گذارند
هوش مصنوعی: بوی خوش از خانهای به مشام میرسد که شب گذشته در آنجا گذراندهاند.
گفتا که شبان لیلی ام من
پرورده خوان لیلی ام من
هوش مصنوعی: من شبانی هستم که لیلی را پرورش دادهام و زندگیام تحت تاثیر زیباییهای اوست.
هست این رمه مایه بخش خوانش
آبادان ساز خان ومانش
هوش مصنوعی: این گروه از انسانها باعث رونق و خوشبختی خانه و زندگی دیگران هستند و با وجودشان، محیط زندگی آنها شکوفا و آباد میشود.
اینک سر و گوششان نشانمند
از داغ و دروش آن خداوند
هوش مصنوعی: اینک سر و گوش آنها از اثرات داغ و رنج آن خداوند، نمایان است.
شب خفتنشان به مسکن اوست
این عطر ز بوی دامن اوست
هوش مصنوعی: آنها شب را در مکانی آرام و خوشبو میگذرانند و این عطر دلپذیر به خاطر بوی دامن اوست.
هر جا که کشد به ناز دامان
گیسوافشان شود خرامان
هوش مصنوعی: هر جا که زیبایی و ناز از طرز رفتار و موهای بلند آنها دیده شود، آن مکان با نشاط و دلپذیر خواهد شد.
گردد همه مشکبو زمینش
جانبخش نسیم عنبرینش
هوش مصنوعی: تمام زمین را عطر دلپذیری فرا میگیرد و نسیم خوشبو به آن میوزد.
مجنون چو نشان دوست بشنید
چون اشک به خون و خاک غلطید
هوش مصنوعی: مجنون وقتی نام محبوبش را شنید، مانند اشکی که به زمین میریزد، از شدت عشق و اندوه به خون و خاک آغشته شد.
افتاد ز پای رفته از کار
چشم از نظر و زبان ز گفتار
هوش مصنوعی: چشم از نگاه کردن خسته و زبان از صحبت کردن عاجز شده است، گویی که از تلاش و فعالیت خود دست کشیده و به حالتی ساکت و بیتحرک افتاده است.
بی خود به زمین فتاد تا دیر
در بی خودی ایستاد تا دیر
هوش مصنوعی: جوانی بیدلی به زمین افتاد و در حال بیخبری مدت زیادی سرپا ایستاد.
وآخر که به هوشیاری آمد
در پیش شبان به زاری آمد
هوش مصنوعی: سرانجام وقتی که به هوش آمد، به نزد چوپان رفت و با حالتی زار و نزار درخواست کمک کرد.
کای محرم خیل خانه دوست
شبها سگ آستانه دوست
هوش مصنوعی: ای کسی که به رازهای خانه دوست آگاه هستی، شبها مانند سگی در درگاه دوست و وفادار به او هستی.
امروز ز وی خبر چه داری
گو روشن و راست هر چه داری
هوش مصنوعی: امروز از او چه خبر داری؟ بگو که روشن و صادقانه هر چه در دلت هست را بگو.
سینه ز غمش پر است تا لب
از بهر خدا که بر گشا لب
هوش مصنوعی: دل از غم او پر است، بنابراین تا زمانی که برای خداست، لب بند نمیشود و به سخن نمیآید.
گفتا که کنون خوش است در حی
کس نیست به گرد خیمه وی
هوش مصنوعی: او گفت که اکنون خوب است، زیرا کسی در دور و بر خیمهاش نیست.
در خیمه خود نشسته تنهاست
چون ماه میان هاله یکتاست
هوش مصنوعی: او در خیمهاش به تنهایی نشسته است، مانند ماهی که در میان هالهای از نور میدرخشد.
مردان قبیله رخت بستند
وز عرصه حی برون نشستند
هوش مصنوعی: مردان قبیله آماده سفر شدند و از دامان زندگی خارج شدند.
دارند هوای آنکه غافل
بر قصد گروهی از قبایل
هوش مصنوعی: آنها به فکر کسی هستند که ناآگاهانه در میان گروهی از قبایل قرار گرفته است.
سازند کمین به صبحگاهان
بر غارت مال بی پناهان
هوش مصنوعی: در صبحگاهان، افرادی در پنهانی به کمین نشستهاند تا اموال بیپناهان را غارت کنند.
از وی چو سماع این بشارت
صبری که نداشت کرد غارت
هوش مصنوعی: وقتی خبری خوش به او رسید که هیچ صبری برای شنیدن آن نداشت، تمام دل و جانش را به هم ریخت و بیتابی کرد.
گفتا به شبان که ای نکو خوی
لطفی بکن و رضای من جوی
هوش مصنوعی: او به شبان گفت: ای فرد نیکنهاد، لطفی کن و تلاش کن تا رضایت من را به دست آوری.
این کهنه گلیم خود به من ده
صد منت ازان به جان من نه
هوش مصنوعی: میگوید این گلیم قدیمی خود را به من بده، و برای این کار از من هیچ توقعی نداشته باش، چرا که اهمیت این گلیم برای من بسیار زیاد است.
چون بخت گلیم من سیه بافت
بخت تو به آن ره از کجا یافت
هوش مصنوعی: وقتی که سرنوشت من را با بخت بد مواجه کرده، بخت تو از کجا توانسته است به آن مسیر خوشی دست پیدا کند؟
محروم ز دلبر قدیمی
من بعد من و سیه گلیمی
هوش مصنوعی: من از دلبر قدیمیام محروم شدهام و بعد از من، گلیمی تیره و تار در دل دارم.
باشد که زنم چنانکه دانی
طبل طربی در او نهانی
هوش مصنوعی: امیدوارم به گونهای عمل کنم که همانطور که میدانی، در دلش شادی و سرمستی نهفته باشد.
هر چند برون بود ز امکان
در زیر گلیم طبل پنهان
هوش مصنوعی: هرچند که در ظاهر ممکن نیست، اما در باطن، چیزی عمیق و پنهان وجود دارد.
این گفت و گلیم را بپوشید
می رفت و ز شوق می خروشید
هوش مصنوعی: او در حال رفتن بود و از شوق و خوشحالی، با شور و هیجان صحبت میکرد و گلیم خود را دور خودش پیچیده بود.
رو کرد به سوی آن قبیله
از بهر وصال آن جمیله
هوش مصنوعی: به طرف آن قبیله رفت تا به معشوقهاش برسد.
لیلی جویان به حی درآمد
فریاد ز جان وی برآمد
هوش مصنوعی: لیلی به دمی شاد و با انرژی به میآید و از دل او صدای شوق و زندگی به گوش میرسد.
در هر قدمی که پیش می رفت
اندک اندک ز خویش می رفت
هوش مصنوعی: در هر گامی که برمیداشت، کمکم از خود فاصله میگرفت.
چشمش چو به خانه وی افتاد
شد خانه هستیش ز بنیاد
هوش مصنوعی: زمانی که نگاه او به خانهاش افتاد، اساس و بنیان آن خانه منقرض و نابود شد.
بانگی بزد از درون غمناک
وافتاد به سان سایه بر خاک
هوش مصنوعی: صدایی از درون غمگین برخاست و مانند سایهای بر زمین افتاد.
لیلی چو شنید بانگ بشناخت
از خانه برون مقام خود ساخت
هوش مصنوعی: لیلی وقتی صدای او را شنید، از خانه بیرون آمد و موقعیت خود را مشخص کرد.
بیرون از در چه دید مجنون
افتاده ز عقل و هوش بیرون
هوش مصنوعی: مجنون در فضایی خارج از خانه به چشم دیده میشود که به خاطر عشقش از عقل و هوش خود بیخبر است.
بالای سرش نشست خونریز
از نرگس شوخ فتنه انگیز
هوش مصنوعی: بالای سر او، موجودی خبیث و خونریز نشسته است که با چشمان نرگسوار و فریبندهاش، باعث ایجاد فتنه و آشوب میشود.
از گریه به روش آب می زد
نی آب که خون ناب می زد
هوش مصنوعی: از گریه نی مانند آبی به زمین میریزد که به جای آب، خون خالص جاری میشود.
زان خواب گران به هوشش آورد
در غلغله و خروشش آورد
هوش مصنوعی: او از خواب عمیق بیدار شد و در میان همهمه و سر و صدا به هوش آمد.
برخاست به روی دوست دیدن
بنشست به گفتن و شنیدن
هوش مصنوعی: به طرف دوست بلند شد، و بعد نشسته به گفتگو و شنیدن مشغول شد.
هر دو به سخن زبان گشادند
غم های گذشته شرح دادند
هوش مصنوعی: هر دو به گفتگو پرداختند و از دردها و مشکلاتی که در گذشته سپری کرده بودند، صحبت کردند.
مجنون ز شکایت سفر گفت
لیلی ز غم وطن گهر سفت
هوش مصنوعی: مجنون از درد دوری لیلی شکایت میکند و لیلی هم از غم زادگاهش سخن میگوید. هر دو در حسرت و غم هستند و عواطف درونیشان را بیان میکنند.
آن خواند حدیث کوه و وادی
وین قصه کنج نامرادی
هوش مصنوعی: او داستان کوه و دره را میخواند و این قصهای است از گوشهای که در آن ناامیدی و نامرادی وجود دارد.
آن بود ز ناله درددل گوی
وین بود ز گریه خون دل شوی
هوش مصنوعی: این دو خط به بیان احساسات عمیق و درد و رنجی میپردازد که گوینده از آن رنج میبرد. در اینجا، ناله و زاری گوینده نمایانگر درد و دلش است و گریهاش نشانهای از عواطف شدید و غم عمیق او. به نوعی، این ابیات نشاندهنده انتقال احساسات درونی و عاطفی است که از دل و جان ناشی میشود.
آن گفت که بی رخت بجانم
این گفت که من فزون از آنم
هوش مصنوعی: او گفت که بدون دیدن تو جانم در خطر است، و من پاسخ دادم که ارزش من از این هم بیشتر است.
آن گفت دلم هزار پاره ست
این گفت که این زمان چه چاره ست
هوش مصنوعی: او گفت که دلم به هزار قطعه تقسیم شده است و دیگری پرسید در این لحظه چه راه حلی وجود دارد.
آن گفت شدم ز جان خود سیر
این گفت که مرگ من رسد دیر
هوش مصنوعی: او گفت که از زندگی خود خسته شدهام، و دیگری پاسخ داد که مرگ من هنوز به زودی نخواهد رسید.
آن گفت که هجر جانگداز است
این گفت که وصل چاره ساز است
هوش مصنوعی: یکی میگوید که جدایی بسیار دردآور و غمانگیز است و دیگری میگوید که رسیدن و ملاقات راهی برای درمان و رفع مشکلات است.
آن گفت که بی تو دردناکم
این گفت که از غمت هلاکم
هوش مصنوعی: او گفت که بدون تو خیلی دردمند و ناراحتم و من هم گفتم که به خاطر غم تو به شدت تحت فشار و آسیب قرار گرفتهام.
آن گفت مراست دل ز غم ریش
این گفت مراست ریش ازان بیش
هوش مصنوعی: بازیابی دل من از غم، به خاطر درد و رنجی است که میکشم و این بیان میکند که این درد فراتر از آنچه است که به چشم میآید و عمق بیشتری دارد.
آن گفت نمی روم ازین کوی
این گفت به ترک جان خود گوی
هوش مصنوعی: او گفت: «من از این مکان نمیروم»، و آن دیگری پاسخ داد: «برای حفظ جان خود هم که شده، باید بروی».
آن گفت در آتشم ز دوری
این گفت که پیشه کن صبوری
هوش مصنوعی: او گفت که از دوریام در آتش میسوزد و آن دیگری گفت که باید صبر کنی.
آن گفت که صبر نیست کارم
این گفت جز این دوا ندارم
هوش مصنوعی: او گفت که دیگر نمیتوانم صبر کنم و تنها راه حل من همین است.
آن گفت که خوش بود رهایی
این گفت ز محنت جدایی
هوش مصنوعی: او گفت که آزادی و رهایی خوب است و دیگری گفت که جدایی و دوری از یکدیگر درد آور است.
آن گفت فغان ز کینه کیشان
این گفت که باد مرگ ایشان
هوش مصنوعی: یک نفر از مشکلات و کینهتوزیهایی که وجود دارد، شکایت میکند و دیگری میگوید که به زودی، مرگ و نابودی آنهایی که کینه دارند، فرا میرسد.
آن گفت دلم ز غم دو نیم است
این گفت چه غم خدا کریم است
هوش مصنوعی: آن شخص گفت که دل من از غم دو نیم شده است. دیگری پاسخ داد که نگران نباش، خداوند مهربان است و نگرانی تو را درک میکند.
چون گفته شد آنچه گفتنی بود
وان راز که هم نهفتنی بود
هوش مصنوعی: وقتی هر آنچه باید گفته میشد بیان شد و رازی که باید پنهان میماند، برملا شد.
زد شعله درون لیلی از بیم
کان قوم ز عقل و دین به یک نیم
هوش مصنوعی: لیلی از ترس این که آن قوم به عقل و دین توجه نداشته باشند، شعله عشق را در دل خود افروخته است.
ناگاه ز راه در نیایند
وان دلشده را به سر نیایند
هوش مصنوعی: به ناگاه از راهی نمیآیند و آن دلنگران نیز به سر نمیرسد.
بر وی نکشند تیغ بیداد
و او را نرسد کسی به فریاد
هوش مصنوعی: هیچ ظالمی نمیتواند به او آسیب بزند و هیچکسی هم نمیتواند به کمکش بیاید.
گفت ای ز میان عاشقان فرد
در راه وفا به جان جوانمرد
هوش مصنوعی: گفت ای کسی که از میان عاشقان، تو در مسیر وفا برجستهای و جانفدای جوانمردی.
برخیز که تیغ چرخ تیز است
با ما و تو بر سر ستیز است
هوش مصنوعی: بلند شو، چرا که زمان برای ما تنگ و سخت است و بین ما و تو درگیری وجود دارد.
با هم به وداع ایستادند
وز هر مژه سیل خوش گشادند
هوش مصنوعی: آنها به وداع ایستادند و از چشمانشان اشکهای فراوانی جاری شد.
آن روی به دشت کرد یا کوه
وین ماند به جا چو کوه اندوه
هوش مصنوعی: آن چهره به دشت یا کوه نگاه کرد و این غم و اندوه مانند کوهی در جا مانده است.
اینست بلی زمانه را خوی
آسودگی از زمانه کم جوی
هوش مصنوعی: زمانه را با آسایش خاطر بگذران و از طبع تند و واکنشهای سریع آن دوری کن.
صد سال بلا و رنج بینی
ک آسوده یکی نفس نشینی
هوش مصنوعی: اگر صد سال درد و مشکل را تجربه کنی، اما در یک لحظه آسایش و آرامش را حس کنی، همه آن رنجها قابل تحمل میشود.
ناکرده تو جای خویشتن گرم
هیچش ناید ز روی تو شرم
هوش مصنوعی: تو در جای خودت راحت و آرامی و هیچ نیازی به شرمندگی از من نداری.
دستت گیرد که زود برخیز
پایت کوبد به سر که بگریز
هوش مصنوعی: دستت را بگیرند و تو را سریع بلند کنند، پاهایت را به زمین بکوب تا فرار کنی.