گنجور

بخش ۷۲ - شکایت از فلک پر نکایت که اژدهاوار گرد عالمیان حلقه کرده و همه را به دایره تصرف خود درآورده بر یکی زخم زند و بر دیگری زهر افکند نه هیچ از دست رفته را با وی دست ستیز و نه هیچ از پای افتاده را از وی پای گریز

فلک بر خویش پیچان اژدهاییست
پی آزار ما زور آزماییست
گرفتاریم در پیچ و خم او
رهیدن چون توانیم از دم او
نبینی کس کزو زخمی نخورده
ز صد کس بر یکی رحمی نکرده
ز ظلمش هیچ کس سالم نجسته ست
کدامین سینه کان ظالم نخسته ست
به هر اختر کزو روشن چراغیست
نهاده بر دل آزاده داغیست
هزاران داغ هست و مرهمی نی
وز این بی مرهمی هیچش غمی نی
بود پیدا در او شب های دیجور
هزاران روزن اندر عالم نور
چه حاصل زان چو نوری درنیفتد
به خاطرها سروری درنیفتد
چو شیران روز دور است از دو رنگی
ولی شب ها کند با ما پلنگی
به جز آزار ما را زو چه رنگ است
که با ما روز شیر و شب پلنگ است
سزد کز عیش تنگ خود بنالیم
که با شیر و پلنگ اندر جوالیم
تو را با هر که رو در آشناییست
قرار کارت آخر بر جداییست
بسی گردش نمود این سبز طارم
بسی تابش مه و خورشید و انجم
که تا با هم طبایع رام گشتند
شکار مرغ جان را دام گشتند
هنوز این مرغ تا فرخ سرانجام
نچیده دانه کامی زاین دام
طبایع بگسلند از یکدگر بند
کند هر یک به اصل خویش پیوند
بماند مرغ دور از آشیانه
دلی پر خون ز فقد آب و دانه
مبین دور سپهر و مهر گرمش
که هیچ از کین گذاری نیست شرمش
به مهرش دل کسی چون صبح کم بست
که در خون چون شفق هر شام ننشست
ز سوزش کس دمی بی غم نیفتاد
کزان در عمرها ماتم نیفتاد
به بستان پای نه فصل بهاران
تماشا کن که گرد جویباران
چرا کرده ست غنچه پیرهن چاک
به خواری سبزه چون افتاده بر خاک
چرا دراعه گل پاره پاره ست
دهان پر شعله و دل پر شراره ست
که افکنده ز پا سرو روان را
که کرده غرقه در خون ارغوان را
چرا سنبل پریشانست و درهم
چرا تر چشم نرگس ز اشک شبنم
بنفشه در کبودی سوگواریست
به خون آغشته لاله داغداریست
صنوبر با دلی گشته به صد شاخ
تنی از تیغ خور سوراخ سوراخ
ز گل پر داغ پشت و روی گلبن
سمن در کندن رخ تیز ناخن
درختان از صبا در رقص اندوه
غم جانکاه مرغان کوه بر کوه
بود کو کو زنان قمری ز هر سو
که یعنی در جهان آسودگی کو
هزاران با هزاران نغمه درد
که خوش آن کو غم این باغ کم خورد
مطوق فاخته گردن به چنبر
کزین چنبر کسی نارد برون سر
جهان را دیدی و فصل بهارش
بیا و از خزان گیر اعتبارش
ببین دم سردی باد خزان را
ببین رخ زردی برگ رزان را
دم آن سرد از درد فراق است
که یار از یار و جفت از جفت طاق است
رخ این زرد از اندوه دوریست
که دوری بعد نزدکی ضروریست
برفته آب و رنگ از شاهد باغ
سیه پوش آمده در ماتمش زاغ
نموده عور هر شاخی به باغی
دم طاووس را پای کلاغی
ز سر چادر فتاده نسترن را
ز خیمه رفته پوشش نارون را
انار آن تاج تارک ناربن را
که می بخشد نوی باغ کهن را
درونش را چو وقت خنده بینی
به صد پر کاله خون آگنده بینی
به آن خوبان بستان را شمامه
ز رعنایی معصفر کرده جامه
نشسته بر رخ زردش غباریست
همانا مانده دور از روی یاریست
ز روی سختی یخ در آب منهل
شده باد از زره سازی معطل
چنار ار دستبرد برد دیدی
به باغ آوازه سرما شنیدی
نکردی دست خود را تابه اکنون
ز بیم از آستین شاخ بیرون
بهار آنست عالم را خزان این
ازین هست آن غم افزاتر وز آن این
درین غمخانه بی غم چون زید کس
دل پژمرده خرم چون زید کس
به گیتی در نشان خرمی نیست
وگر باشد نصیب آدمی نیست
نباشد سر پر از ناز حبیبی
نصیب آدمی جز بی نصیبی
دل از اندیشه شادی تهی کن
دماغ از فکر آزادی تهی کن
به داغ نامرادی شاد می باش
به غل بندگی آزاد می باش
ز هر چیزی که افتد دلپسندت
کند خاطر به مهر خویش بندت
به صد حسرت بریدن خواهی آخر
غم هجرش کشیدن خواهی آخر
گشا دستی و از پا بند بگسل
وز این بی حاصلان پیوند بگسل
وگر تو نگسلی آن کس که بسته ست
پی بگسستنش بگشاده دست است
تو خفته غافل و او ایستاده
یکایک می ستاند آنچه داده
در آورد از درشتی پا به سنگت
به میدان روایی ساخت لنگت
عصاگیری به کف گاه روایی
که لنگی را به رهواری نمایی
چو صرصر تازه شاخی را ز بن کند
به چوب خشک نتوان کرد پیوند
به زورت پنجه طاقت زبون کرد
ز دستت نقد گیرایی برون کرد
بری دستی سوی هر کار پیوست
ولی کاریت بر می ناید از دست
چو رفت از دست بیرون زور پنجه
مکن خود را به زور پنجه رنجه
ز چشمت برد نقد روشنایی
تو از بی بینشی سرمه چه سایی
چو در بینش تو را اینست سیرت
مکش سرمه مگر چشم بصیرت
یکی چشمانت در کوری و تنگی
چه سازی چار از چشم فرنگی
ز سیمین سین که میمت را حلی بود
چو لب عقد شمارش لام و بی بود
در آن عقدت چنان کسری فتاده
که کس را نیست زان کسری زیاده
ز نادانی گه نطق و خموشی
کنی آن را ز لب ها پرده پوشی
بدین آیین ز بس سختی و سستی
فتاده صد شکستت در درستی
تو بینی هر شکستی را زجایی
به هر جا پیش گیری ماجرایی
به هر چه از تن شود کم یا ز جانت
به اسباب جهان افتد گمانت
ز طبعت هرگز این معنی نزاده ست
که آن کس می برد آن را که داده ست
جهان را کرده ای بر خویشتن تنگ
نداری در جهان دیگر آهنگ
نیی واقف که دیگر عالمی هست
کز آنجا خاست گر بیش و کمی هست
ازان ترسم که چون مرگ آیدت پیش
نیاری کندن از عالم دل خویش
دل و جانی پر از صد گونه وسواس
روی بیرون ز عالم ناکس الراس
شود چرخت ز جام مرگ ساقی
هنوزت میل این ویرانه باقی
شنیدستم که جالینوس کز دل
نزد نوریش سر در عالم گل
چنین گفته ست چون جانش رسیده
به لب کای کاشکی پیش دو دیده
ز فرج استرم یک فرجه بودی
که عالم زان پس از مرگم نمودی
گشاد دل نبودش چون میسر
فرج را فرجه جست از فرج استر
رهی بگشا در ین کاخ دل افروز
که نزهتگاه فردا بینی امروز
نیاید در دلت هرگز که گاهی
کنی در حال این عالم نگاهی
ادیم خاک کفشی پافشار است
در او صد کوه سختی ریگ وار است
به آن کین کفش را از پا فشانی
وگرنه خسته پا در ره بمانی
بر افکن پرده افلاک از پیش
مباش از پردگی محروم ازین پیش
برون از پرده نامحدود نوریست
کزان هر لمعه خورشید سروریست
در آن لمعه ز هر امید گم شو
به سان ذره در خورشید گم شو
چو گم گشتی در او یابی رهایی
ز درد فرقت و داغ جدایی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

فلک بر خویش پیچان اژدهاییست
پی آزار ما زور آزماییست
هوش مصنوعی: جهان به شکل اژدهایی پیچیده و ترسناک شده که تنها هدفش آزار ماست و به نیروی خود تکیه کرده است.
گرفتاریم در پیچ و خم او
رهیدن چون توانیم از دم او
هوش مصنوعی: ما در چنگال او گرفتاریم و در این راه پرپیچ و خم نمی‌توانیم از او دور شویم.
نبینی کس کزو زخمی نخورده
ز صد کس بر یکی رحمی نکرده
هوش مصنوعی: هیچ‌کس را نمی‌بینی که از دیگری آسیبی ندیده باشد و در عوض، بر یک نفر هم رحم نکرده باشد.
ز ظلمش هیچ کس سالم نجسته ست
کدامین سینه کان ظالم نخسته ست
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از ظلم او در امان نمانده است، چه کسی را سراغ دارید که تحت تأثیر ستمگری او آسیب ندیده باشد؟
به هر اختر کزو روشن چراغیست
نهاده بر دل آزاده داغیست
هوش مصنوعی: هر ستاره‌ای که نورش بر دل آزادگان می‌تابد، بر دل آن‌ها نشانی از عشق یا غم به جا می‌گذارد.
هزاران داغ هست و مرهمی نی
وز این بی مرهمی هیچش غمی نی
هوش مصنوعی: هزاران زخم و درد وجود دارد، اما برای هیچ‌کدام درمانی نیست و او از این بی‌درمانی هیچ غمی ندارد.
بود پیدا در او شب های دیجور
هزاران روزن اندر عالم نور
هوش مصنوعی: در او شب‌های تاریک،‌ هزاران روزنه‌ای وجود دارد که نور را به جهان می‌آورد.
چه حاصل زان چو نوری درنیفتد
به خاطرها سروری درنیفتد
هوش مصنوعی: اگر نوری به ذهن‌ها تابانده نشود، هیچ سودی از آن نخواهیم برد و بدون درک و آگاهی، هیچ رهبری و سروری بدست نخواهد آمد.
چو شیران روز دور است از دو رنگی
ولی شب ها کند با ما پلنگی
هوش مصنوعی: شیران در روز از دغل و دستان دوری می‌کنند، اما شب‌ها مثل پلنگ به ما نزدیک می‌شوند.
به جز آزار ما را زو چه رنگ است
که با ما روز شیر و شب پلنگ است
هوش مصنوعی: جز آزار و زخم ما، چه چیزی برای ما باقی مانده است؟ روزها مانند شیر شجاع و شب‌ها مانند پلنگ خطرناک است.
سزد کز عیش تنگ خود بنالیم
که با شیر و پلنگ اندر جوالیم
هوش مصنوعی: شایسته است که از زندگی سخت و پر مشکلات خود شکایت کنیم، زیرا که ما در میان خطرات بزرگ و شدید نظیر شیر و پلنگ قرار داریم.
تو را با هر که رو در آشناییست
قرار کارت آخر بر جداییست
هوش مصنوعی: تو با هر کسی که آشنا هستی، در نهایت به جدایی دچار خواهی شد.
بسی گردش نمود این سبز طارم
بسی تابش مه و خورشید و انجم
هوش مصنوعی: این باغ سرسبز مدت زیادی تحت تأثیر نورهای ماه و خورشید و ستاره‌ها بوده و تغییرات زیادی را تجربه کرده است.
که تا با هم طبایع رام گشتند
شکار مرغ جان را دام گشتند
هوش مصنوعی: وقتی که روح‌ها و ویژگی‌های درونی انسان‌ها به آرامش و سازگاری رسیدند، سرانجام برای بهره‌برداری از زیبایی‌های روح و جان، فرصت‌هایی به وجود آمد.
هنوز این مرغ تا فرخ سرانجام
نچیده دانه کامی زاین دام
هوش مصنوعی: این مرغ هنوز به موفقیت نرسیده و دانه‌ای از این دام به دست نیاورده است.
طبایع بگسلند از یکدگر بند
کند هر یک به اصل خویش پیوند
هوش مصنوعی: طبیعت‌ها از یکدیگر جدا می‌شوند و هر یک به ریشه و اصل خود متصل می‌گردند.
بماند مرغ دور از آشیانه
دلی پر خون ز فقد آب و دانه
هوش مصنوعی: پرنده‌ای که از آشیانه‌اش دور است، دلش از غم و حسرتی پر شده که به خاطر نبود آب و دانه است.
مبین دور سپهر و مهر گرمش
که هیچ از کین گذاری نیست شرمش
هوش مصنوعی: نگاه کن به دور آسمان و خورشید گرمش که هیچ نشانه‌ای از دشمنی و کینه در آن وجود ندارد.
به مهرش دل کسی چون صبح کم بست
که در خون چون شفق هر شام ننشست
هوش مصنوعی: عشق او مانند صبح زود است که دل کسی را به سختی دربر می‌گیرد، و مانند غروب که آسمان را به رنگ قرمز درمی‌آورد، در خون غم و اندوه غرق می‌شود.
ز سوزش کس دمی بی غم نیفتاد
کزان در عمرها ماتم نیفتاد
هوش مصنوعی: هیچ کس به خاطر سوزش و درد دیگری لحظه‌ای بی‌غم نبوده است، زیرا این درد و غم در زندگی‌هامان هرگز از بین نمی‌رود.
به بستان پای نه فصل بهاران
تماشا کن که گرد جویباران
هوش مصنوعی: به باغ برو و در فصل بهار زیبایی‌ها و زیبایی‌های طبیعت را تماشا کن که دور تا دور جویبارها پر از زیبایی است.
چرا کرده ست غنچه پیرهن چاک
به خواری سبزه چون افتاده بر خاک
هوش مصنوعی: چرا غنچه‌ی گل به خاطر سرافکندگی، پیراهنش را چاک زده است، مانند سبزه‌ای که بر زمین افتاده است؟
چرا دراعه گل پاره پاره ست
دهان پر شعله و دل پر شراره ست
هوش مصنوعی: چرا در اوج زیبایی، گل به تکه‌های کوچک تقسیم شده و دهان آتشین و دل پر از احساسات آتشین است؟
که افکنده ز پا سرو روان را
که کرده غرقه در خون ارغوان را
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف حالتی پرداخته است که شخصی به شدت تحت تأثیر زیبایی یا عظمت وجود کسی قرار گرفته و به نوعی در عشق خود غرق شده است. این احساس به اندازه‌ای عمیق و شدید است که او را در وضعیتی نابودکننده و غم‌انگیز قرار می‌دهد، مانند درخت سرو که به خاطر درد فراق یا عشق، دیگر تاب ایستادن ندارد و به زمین می‌افتد. در اینجا، رنگ ارغوانی خون به نوعی نشان‌دهنده‌ی عمق احساسات و دردهای عاشقانه است.
چرا سنبل پریشانست و درهم
چرا تر چشم نرگس ز اشک شبنم
هوش مصنوعی: چرا گل سنبل به هم ریخته و نامنظم است؟ چرا چشمان نرگس از اشک شبنم پر شده است؟
بنفشه در کبودی سوگواریست
به خون آغشته لاله داغداریست
هوش مصنوعی: بنفشه در رنگ آبی نشان‌دهنده‌ی غم و اندوه است و لاله که به خون خود آغشته شده، نمادی از درد و عزاداری است.
صنوبر با دلی گشته به صد شاخ
تنی از تیغ خور سوراخ سوراخ
هوش مصنوعی: درخت صنوبر با دلی پر از غم، به دلایل مختلفی از زخم‌ها و آسیب‌های فراوانی دیده است. تنه‌ی او پر از شکاف‌های عمیق و جراحات است که نشان‌دهنده‌ی سختی‌ها و تلخی‌های زندگی‌اش می‌باشد.
ز گل پر داغ پشت و روی گلبن
سمن در کندن رخ تیز ناخن
هوش مصنوعی: ناخن تیز و بران، گلبرگ‌های نازک و نرم گل را می‌شکافد و با این کار، زیبایی و لطافت آن را زایل می‌کند. این عمل نشان‌دهنده‌ی تأثیر منفی و تخریب‌گر بر روی زیبایی‌های ظاهری است.
درختان از صبا در رقص اندوه
غم جانکاه مرغان کوه بر کوه
هوش مصنوعی: درختان به خاطر باد در حرکتی غمگین و افسرده هستند و پرندگان کوه نیز به شدت ناراحت و غمگینند.
بود کو کو زنان قمری ز هر سو
که یعنی در جهان آسودگی کو
هوش مصنوعی: در گوشه و کنار دنیا، صدای خوش قمری را می‌شنویم که می‌پرسد: آسایش و آرامش چه جاست؟
هزاران با هزاران نغمه درد
که خوش آن کو غم این باغ کم خورد
هوش مصنوعی: بسیاری از دل‌ها با صدها نغمه و آواز غمگین درگیرند، اما خوشا به حال آن کسی که در این میان اندکی از غم این باغ را حس کند.
مطوق فاخته گردن به چنبر
کزین چنبر کسی نارد برون سر
هوش مصنوعی: فاخته‌هایی که در حلقه‌ای محصور هستند، می‌دانند که از این حلقه هیچ‌کس نمی‌تواند خارج شود.
جهان را دیدی و فصل بهارش
بیا و از خزان گیر اعتبارش
هوش مصنوعی: به دنیای طبیعی و زیبا نگاهی بینداز و از زیبایی‌های بهار استفاده کن، چرا که زندگی و اعتبار آن در فصل خزان کاهش می‌یابد.
ببین دم سردی باد خزان را
ببین رخ زردی برگ رزان را
هوش مصنوعی: بنگر که چگونه باد خزان به آرامی می‌وزد و برگ‌های زردی را به نمایش می‌گذارد.
دم آن سرد از درد فراق است
که یار از یار و جفت از جفت طاق است
هوش مصنوعی: زمانی که جدایی و فراق بین دوستان یا معشوقان به وجود آید، آن لحظه با درد و سرمایی همراه است که نشان‌دهندهٔ دوری و نداشته‌بودن یکدیگر است.
رخ این زرد از اندوه دوریست
که دوری بعد نزدکی ضروریست
هوش مصنوعی: چهره‌اش زرد و رنگ‌پریده است و این ناشی از غم و اندوهی است که به خاطر دوری از محبوبش دارد. اما این دوری به نوعی برای نزدیک شدن دوباره لازم است.
برفته آب و رنگ از شاهد باغ
سیه پوش آمده در ماتمش زاغ
هوش مصنوعی: آب و رنگ از معشوقه‌ باغ رفته و به جای او، کلاغی سیاه در سوگش آمده است.
نموده عور هر شاخی به باغی
دم طاووس را پای کلاغی
هوش مصنوعی: هر شاخه‌ای در باق عیب و نقص‌های خود را نشان می‌دهد، همان‌طور که دم طاووس در کنار پای کلاغ قرار می‌گیرد.
ز سر چادر فتاده نسترن را
ز خیمه رفته پوشش نارون را
هوش مصنوعی: دختر گل را بر اثر باد به دور انداخته و پوشش چادر را از سرش برداشته است.
انار آن تاج تارک ناربن را
که می بخشد نوی باغ کهن را
هوش مصنوعی: انار، آن جواهری است که بر سر درخت نارنج می‌درخشد و زیبایی باغ قدیمی را به ارمغان می‌آورد.
درونش را چو وقت خنده بینی
به صد پر کاله خون آگنده بینی
هوش مصنوعی: زمانی که به درون او نگاه کنی و او را در حال خندیدن ببینی، در واقع به وضوح می‌توانی نشانه‌های درد و غم بسیاری را در دلش مشاهده کنی.
به آن خوبان بستان را شمامه
ز رعنایی معصفر کرده جامه
هوش مصنوعی: در این بیات به زیبایی و جذابیت افرادی اشاره شده که مانند گل‌های خوشبو در باغی مملو از زیبایی می‌درخشند و به خاطر صفای دل و نیکی‌هایشان، جلوه‌ای خاص به محیط می‌بخشند. آن‌ها با شمیم خوش و ظرافت خود به دل‌ها رونق می‌دهند و مانند لباسی زیبا، زینت‌بخش آنچه هستند.
نشسته بر رخ زردش غباریست
همانا مانده دور از روی یاریست
هوش مصنوعی: بر چهره زرد او غباری نشسته که نشان می‌دهد دور از محبوبش مانده است.
ز روی سختی یخ در آب منهل
شده باد از زره سازی معطل
هوش مصنوعی: از روی سختی یخ در آب، باد به آرامی به سرما و سکوت نفوذ می‌کند و مانند یک سازنده زره، دلسوزانه در حال آماده‌سازی است.
چنار ار دستبرد برد دیدی
به باغ آوازه سرما شنیدی
هوش مصنوعی: چنانچه درخت چنار را از آسیب‌های طبیعت دور ببینی، صدای سرما را در باغ خواهی شنید.
نکردی دست خود را تابه اکنون
ز بیم از آستین شاخ بیرون
هوش مصنوعی: تو به خاطر ترس از عواقب، هرگز دست خود را از آستین بیرون نیاورده‌ای.
بهار آنست عالم را خزان این
ازین هست آن غم افزاتر وز آن این
هوش مصنوعی: بهار زمانی است که زندگی و شادابی به دنیا باز می‌گردد، اما خزان نشانه‌ای از غم و اندوه است. در واقع، این وضعیت‌های متفاوت احساسات و حالت‌های ما را تشدید می‌کند. زندگی و شادی در بهار بیشتر از غم و اندوه در خزان است.
درین غمخانه بی غم چون زید کس
دل پژمرده خرم چون زید کس
هوش مصنوعی: در این خانه‌ی پر غم، هیچ‌کس دلش شاد و خوشحال نیست، حتی زید هم که همیشه شاداب و سرزنده بود، اکنون از دل پژمرده‌اش خبری نیست.
به گیتی در نشان خرمی نیست
وگر باشد نصیب آدمی نیست
هوش مصنوعی: در دنیا نشانه‌ای از خوشبختی وجود ندارد و اگر هم باشد، نصیب هر فردی نخواهد شد.
نباشد سر پر از ناز حبیبی
نصیب آدمی جز بی نصیبی
هوش مصنوعی: اگر کسی سرشار از ناز و محبت معشوق نباشد، حال و روزش جز بدبختی و ناکامی نخواهد بود.
دل از اندیشه شادی تهی کن
دماغ از فکر آزادی تهی کن
هوش مصنوعی: دل را از افکار ناراحت‌کننده و غم‌انگیز خالی کن و ذهن را از خیالاتی درباره‌ی آزادی و رهایی دور کن.
به داغ نامرادی شاد می باش
به غل بندگی آزاد می باش
هوش مصنوعی: با وجود ناامیدی، خوشحال باش و در قید و بند مشکلات، احساس آزادی کن.
ز هر چیزی که افتد دلپسندت
کند خاطر به مهر خویش بندت
هوش مصنوعی: هر چیزی که باعث خوشنودی تو شود، می‌تواند دل و ذهنت را به محبت خود مشغول کند.
به صد حسرت بریدن خواهی آخر
غم هجرش کشیدن خواهی آخر
هوش مصنوعی: با صد حسرت و اندوه، در نهایت خواهی دید که برای جدایی‌اش باید رنج بکشی.
گشا دستی و از پا بند بگسل
وز این بی حاصلان پیوند بگسل
هوش مصنوعی: دستت را باز کن و از دلبستگی‌ها و محدودیت‌ها رها شو و از ارتباط با کسانی که بی‌فایده هستند جدا شو.
وگر تو نگسلی آن کس که بسته ست
پی بگسستنش بگشاده دست است
هوش مصنوعی: اگر تو بخواهی رابطه و پیوندی را که با کسی داری، قطع کنی، آن شخص نیز در تلاش است تا از این بند آزاد شود.
تو خفته غافل و او ایستاده
یکایک می ستاند آنچه داده
هوش مصنوعی: تو در خواب و بی‌خبر هستی، در حالی که او به آرامی و یکی یکی تمام آنچه را که به تو داده است، می‌گیرد.
در آورد از درشتی پا به سنگت
به میدان روایی ساخت لنگت
هوش مصنوعی: از شدت و سختی پای تو، در میدان به سنگ برخورد کردی و لنگت به هم ریخت.
عصاگیری به کف گاه روایی
که لنگی را به رهواری نمایی
هوش مصنوعی: اگر عصا به دست داشته باشی، در موقعیتی خود را به گونه‌ای نشان می‌دهی که ناتوانی‌ات به شکلی متفاوت دیده شود.
چو صرصر تازه شاخی را ز بن کند
به چوب خشک نتوان کرد پیوند
هوش مصنوعی: وقتی که زباد سرد و تند به درخت جوان آسیب می‌زند، نمی‌توان آن را با چوب خشک پیوند داد و درستش کرد.
به زورت پنجه طاقت زبون کرد
ز دستت نقد گیرایی برون کرد
هوش مصنوعی: با تمام قدرتت، بر سختی‌ها غلبه کن و از چنگال مشکلات رهایی یاب، چرا که می‌توانی به موفقیت و گنجایش‌های جدید دست پیدا کنی.
بری دستی سوی هر کار پیوست
ولی کاریت بر می ناید از دست
هوش مصنوعی: هر کس که به هر کاری دست می‌زند و تلاش می‌کند، اما نتیجه‌ای از کارش نمی‌گیرد.
چو رفت از دست بیرون زور پنجه
مکن خود را به زور پنجه رنجه
هوش مصنوعی: وقتی که قدرت و تسلطت از دستت بیرون برود، دیگر تلاش نکن که با زور و قدرت، خودت را به آرامش برسانی.
ز چشمت برد نقد روشنایی
تو از بی بینشی سرمه چه سایی
هوش مصنوعی: از چشمان تو روشنایی و زیبایی به دست می‌آید و کسی که از درک و بینش بی‌بهره است، نمی‌تواند به ارزش و عمق این زیبایی پی ببرد.
چو در بینش تو را اینست سیرت
مکش سرمه مگر چشم بصیرت
هوش مصنوعی: اگر در نگاه تو چنین باشد، به جای استفاده از سرمه، با بصیرت و بینش خود ببین و راه را پیدا کن.
یکی چشمانت در کوری و تنگی
چه سازی چار از چشم فرنگی
هوش مصنوعی: یکی از چشمانت در تاریکی و تنگی است، چه کار می‌توانی بکنی، چهار تا از چشم‌های زیبای فرنگی.
ز سیمین سین که میمت را حلی بود
چو لب عقد شمارش لام و بی بود
هوش مصنوعی: از نازکی و زیبایی لب‌های معشوقه‌اش می‌گوید که همچون زنجیره‌ای از جواهرات به هم پیوسته‌اند و زیبایی آن‌ها با حرف‌های حروف الفبا مقایسه شده است.
در آن عقدت چنان کسری فتاده
که کس را نیست زان کسری زیاده
هوش مصنوعی: در آن ازدواج به قدری عظمت و فخر وجود دارد که هیچ‌کس نمی‌تواند به این عظمت بیفزاید.
ز نادانی گه نطق و خموشی
کنی آن را ز لب ها پرده پوشی
هوش مصنوعی: به دلیل نادانی، ممکن است گاهی صحبت کنی و گاهی سکوت کنی، و در این میان تلاش کنی تا چیزی را از دیگران پنهان کنی.
بدین آیین ز بس سختی و سستی
فتاده صد شکستت در درستی
هوش مصنوعی: بر اساس این روش، به خاطر دشواری‌ها و ناپایداری‌ها، صدها بار در حقیقت و درستی دچار شکست و ناتوانی شده‌ای.
تو بینی هر شکستی را زجایی
به هر جا پیش گیری ماجرایی
هوش مصنوعی: تو می‌بینی که هر شکستی از یک جایی شروع می‌شود و در هر جا داستان و ماجرایی را رقم می‌زند.
به هر چه از تن شود کم یا ز جانت
به اسباب جهان افتد گمانت
هوش مصنوعی: هر چیزی که از وجود تو کم شود یا وابسته به جان و زندگی‌ات باشد، به احتمال زیاد به چیزهای این دنیا تعلق دارد.
ز طبعت هرگز این معنی نزاده ست
که آن کس می برد آن را که داده ست
هوش مصنوعی: این احساس از ذات انسان سرچشمه نمی‌گیرد که کسی چیزی را از دیگران بگیرد در حالی که خود او آن را داده است.
جهان را کرده ای بر خویشتن تنگ
نداری در جهان دیگر آهنگ
هوش مصنوعی: تو زندگی را بر خودت سخت کرده‌ای و در عوض هیچ تمایلی به تغییر و رفتن به دنیای دیگری نداری.
نیی واقف که دیگر عالمی هست
کز آنجا خاست گر بیش و کمی هست
هوش مصنوعی: تو نمی‌دانی که دنیای دیگری وجود دارد که از آنجا به وجود آمده‌ای، چه فرقی کند که آنجا کم و زیاد باشد.
ازان ترسم که چون مرگ آیدت پیش
نیاری کندن از عالم دل خویش
هوش مصنوعی: می‌ترسم وقتی مرگ به سراغت بیاید، نتوانی دل خود را از این دنیا جدا کنی.
دل و جانی پر از صد گونه وسواس
روی بیرون ز عالم ناکس الراس
هوش مصنوعی: دل و جانم پر از انواع وسوسه‌هاست، در حالی که از دنیای بی‌ارزش بیرون آمده‌ام.
شود چرخت ز جام مرگ ساقی
هنوزت میل این ویرانه باقی
هوش مصنوعی: اگرچه مرگ به سراغت می‌آید و زندگی به پایان می‌رسد، اما هنوز اشتیاق و میل تو به این ویرانه و خرابی باقی مانده است.
شنیدستم که جالینوس کز دل
نزد نوریش سر در عالم گل
هوش مصنوعی: شنیدم که جالینوس، پزشک معروف، بر دل خود تکیه کرده و در عالم گل و زیبایی غرق شده است.
چنین گفته ست چون جانش رسیده
به لب کای کاشکی پیش دو دیده
هوش مصنوعی: او به حالتی رسیده که جانش در خطر است و آرزو می‌کند که قبلاً از مشکلات و رنج‌ها دوری کرده بود.
ز فرج استرم یک فرجه بودی
که عالم زان پس از مرگم نمودی
هوش مصنوعی: از بخت و اقبال من یک فرصتی بود که پس از مرگم، دنیا از من یاد کند و به یاد من باشد.
گشاد دل نبودش چون میسر
فرج را فرجه جست از فرج استر
هوش مصنوعی: فضای دل او به اندازه‌ای وسیع نبود که بتواند به راحتی به آرامش برسد. او امید رسیدن به آرامش را از جایی دیگر، مانند آرامش استر (حیوانی با غرغره) جستجو می‌کند.
رهی بگشا در ین کاخ دل افروز
که نزهتگاه فردا بینی امروز
هوش مصنوعی: در این جهان، به دنیای زیبا و دلگشایی که در آینده منتظر ماست، راهی باز کن و اجازه بده تا الان را تجربه کنیم.
نیاید در دلت هرگز که گاهی
کنی در حال این عالم نگاهی
هوش مصنوعی: هرگز به ذهنت خطور نکند که گاهی به وضعیت این دنیا نگاهی بیندازی.
ادیم خاک کفشی پافشار است
در او صد کوه سختی ریگ وار است
هوش مصنوعی: کفش‌های ما در حال راه رفتن بر زمین، به شدت فشار می‌آورند و در زیر آنها صدها کوه سختی مثل ریگ وجود دارد.
به آن کین کفش را از پا فشانی
وگرنه خسته پا در ره بمانی
هوش مصنوعی: اگر کفشت را از پایت درآوری و از راه حرکت کنی، در غیر این صورت پاهایت خسته می‌شود و در مسیر می‌مانی.
بر افکن پرده افلاک از پیش
مباش از پردگی محروم ازین پیش
هوش مصنوعی: آسمان را کنار بزن و مانع نشو که از این پرده و محدودیت‌ها پیش از این محروم هستی.
برون از پرده نامحدود نوریست
کزان هر لمعه خورشید سروریست
هوش مصنوعی: خارج از مرزهای محدودیت، نوری وجود دارد که هر شعاع آن همچون خورشید، سرشار از عظمت و زیبایی است.
در آن لمعه ز هر امید گم شو
به سان ذره در خورشید گم شو
هوش مصنوعی: در آن نور و درخشش، از هر امیدی دور شو؛ مانند ذره‌ای که در نور خورشید ناپدید می‌شود، تو نیز در آن نور محو شو.
چو گم گشتی در او یابی رهایی
ز درد فرقت و داغ جدایی
هوش مصنوعی: اگر در عشق گم شوی، او باعث می‌شود که از درد جدایی و غم فراق رها شوی.