بخش ۶۴ - در شرح حال زلیخا بعد از وفات عزیز مصر و استیلای محبت یوسف علیه السلام بر وی و ابتلای وی به محنت فراق
دلی کز دلبری ناشاد باشد
ز هر شادی و غم آزاد باشد
غم دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیی پیرامن او
اگر گردد جهان دریای اندوه
برآرد موجهای غصه چون کوه
ازان نم دامن او تر نگردد
ز اندوهی که دارد برنگردد
وگر جشن طرب سازد زمانه
دهد رو عیش های جاودانه
فرو پیچد ازان جشن طرب روی
نخواهد کم غم خود یک سر موی
زلیخا بود مرغ محنت آهنگ
جهان چون خانه مرغان بر او تنگ
در آن روزی که دولت یار بودش
حریم خانه چون گلزار بودش
عزیزش بود بر سر سایه گستر
نهالی بود رعنا سایه پرور
همه اسباب عشرت جمع می داشت
رخی افروخته چون شمع می داشت
غم یوسف ز جان او نمی رفت
حدیثش از زبان او نمی رفت
در این وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش
خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانه ای کردی
وطن در کنج محنتخانه ای کرد
نه می خورد از فراق او نه می خفت
ز دیده خون همی بارید و می گفت
خوش آن کز بخت برخوردار بودم
درون یک سرا با یار بودم
دلی بی بار از حرمان دیدار
جمالش دیدمی هر روز صد بار
ازان دولت چو بختم ساخت محروم
به زندان کردمش مظلوم و مرحوم
به شب پنهان به زندان بردمی راه
تماشا کردمی آن روی چون ماه
به روزم زنگ غم از دل زدودی
در و دیوار آن منزل که بودی
منم امروز ازینها دور مانده
به دل رنجه به تن رنجور مانده
ندارم زو به جز در دل خیالی
وز آن خالی نیم در هیچ حالی
خیالش گر رود چون زنده مانم
که در قالب خیال اوست جانم
همی گفت این حدیث و آه می زد
ز آه آتش به مهر و ماه می زد
چو مد آه دایم دود آهش
به فرق سر شدی چتر سیاهش
ز خورشید حوادث هیچگاهی
نبودی غیر ازان چترش پناهی
نبود آن چتر کش بالای سر بود
فلک را از خدنگ او سپر بود
خدنگش را گر آن مانع نگشتی
ز صندوق فلک پران گذشتی
ز مژگان دمبدم خوناب می ریخت
مگر خوناب خون ناب می ریخت
چو بود از تاب دل سوزان تب او
مژه می ریخت آبی بر لب او
نمی شست از رخ آن خونابه گویی
ازان خونابه بودش سرخرویی
چو زان خونابه رخ را غازه کردی
به دل عقد محبت تازه کردی
به روی کار ناوردی دم نقد
به جز خون جگر کابین آن عقد
گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشم ها خون
ز سرخی هر یکی بودی دواتی
نوشتی از غمش خط نجاتی
گهی سینه گهی دل می خراشید
ز جان جز نقش جانان می تراشید
همی زد بر سر زانو کف دست
سمن را رنگ نیلوفر همی بست
به مهر دوست یعنی در خورم من
گر او خورشید شد نیلوفرم من
چو باشد آفتاب خاوری یار
مرا نبود به از نیلوفری کار
به دل همچون صنوبر کوفتی مشت
به سان نیشکر خاییدی انگشت
کفش کز هر نگاری داشتی عار
نگارین گشتی از انگشت افگار
ز انگشتان خونین خامه کردی
ز کافوری کف خود نامه کردی
درون نامه حرف غم نوشتی
برون زین حرف چیزی کم نوشتی
ولی زان نامه هرگز داستانش
نخواندی دلبر ننوشته خوانش
فراوان سال ها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
برآمد صبح و شب هنگامه برچید
به مشکستان او کافور بارید
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیان گیر
نباشد یاد پیری را درین باغ
کزینسان بوم گیرد خانه زاغ
سیاهی را سرشک از نرگسش شست
ز نرگسزار چشمش یاسمین رست
به شادی زیر این طاق کج آیین
سیه پوشیدیش چشم جهان بین
چو ماتمدار گشت از ناامیدی
چرا رفت از سیاهی در سفیدی
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه
به روی تازه چون گل چینش افتاد
شکن در صفحه نسرینش افتاد
ز ناز آن چین که افکندی در ابرو
فتادش چون سپر بی ناز در رو
ندارد کس درین بحر کهن یاد
که گیرد آب چین بی جنبش باد
ولی گر باد بودی ور نبودی
رخ چون آب او پر چین نمودی
سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل همچون حلقه بیرون
درین غمدیده خاک از خون مردم
چو شد سرمایه بیناییش گم
به پشت خم ازان بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایه خویش
به سر بردی در آن ویران مه و سال
سرش ز افسر تهی پایش ز خلخال
تهی از حله های اطلسش دوش
سبک از دانه های گوهرش گوش
معطل گردن از طوق مرصع
معرا عارض از زربفت برقع
به زیر پهلو از خاکش نهالین
عذار نازکش را خشت بالین
به مهر یوسفش از خاک بستر
به از مهد حریر حور گستر
به یاد او به زیر روی خشتش
مربع بالشی بود از بهشتش
درین محنت کزان یک شمه گفتم
به شرحش گوهر صد نکته سفتم
نرفتی غیر یوسف بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش
در آن وقتی که گنج سیم و زر داشت
هزاران حقه پر در و گهر داشت
ز هر کس قصه یوسف شنیدی
به پایش گنج سیم و زر کشیدی
دهانش را چو درجی از گهر پر
لبالب ساختی از گوهر و در
بدین بخشش که بودش کار پیوست
شد از سیم و زر و گوهر تهیدست
به پشمین جامه مسکین گشت خرسند
بر آن از لیف خرما شد کمربند
خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند
گذشت آن کز لب هر صاحب هوش
ز یوسف یافتی قوت از ره گوش
بر آن شد تا ز بی قوتی رهد باز
کند بر راه یوسف خانه ای ساز
که چون افتد گذرگاهی به راهش
پذیرد قوت از آواز سپاهش
زهی بیچاره آن از پا فتاده
زمام اختیار از دست داده
ز وصل خوان جانان بازمانده
نوای عیش او ناساز مانده
نباشد قوتی از بوی یارش
نیابد قوت از پیک دیارش
گهی با باد از وی راز گوید
گه از مرغی نشانش باز جوید
چو بیند رهروی بر رهگذاری
به رویش از ره غربت غباری
ببوسد پای او کز شهریار است
بشوید گرد او گر زان دیار است
وگر سلطانش از راهی سواره
برآید نبودش تاب نظاره
شود خرم به خاک و گرد راهش
نشیند خوش به آواز سپاهش
بخش ۶۳ - بیرون آمدن یوسف علیه السلام از زندان و گرامی داشتن پادشاه مر وی را و وفات کردن عزیز مصر و مبتلا شدن زلیخا به تنهایی و جدایی: درین دیر کهن رسمیست دیرینبخش ۶۵ - آمدن زلیخا به سر راه یوسف علیه السلام و از نی خانه ای ساختن تا از آواز گذشتن سپاه وی خرسندی یابد: زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
دلی کز دلبری ناشاد باشد
ز هر شادی و غم آزاد باشد
هوش مصنوعی: دل اگر از محبت و عشق غمگین باشد، از هر شادی و غمی رهایی خواهد یافت.
غم دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیی پیرامن او
هوش مصنوعی: غم دیگر او را نمیگیرد و شادمانی به دور او نمیچرخد.
اگر گردد جهان دریای اندوه
برآرد موجهای غصه چون کوه
هوش مصنوعی: اگر جهان پر از اندوه شود و غم ها همچون امواج دریا به وجود بیایند، این غم ها مانند کوه های بزرگ و محکم بر ما فشار خواهند آورد.
ازان نم دامن او تر نگردد
ز اندوهی که دارد برنگردد
هوش مصنوعی: از آن رطوبت، دامن او خیس نخواهد شد و به خاطر اندوهی که دارد، برنمیگردد.
وگر جشن طرب سازد زمانه
دهد رو عیش های جاودانه
هوش مصنوعی: اگر زمان شادی و خوشی به پا کند، نعمتهای همیشگی و خوشیهای پایدار را به ما هدیه خواهد داد.
فرو پیچد ازان جشن طرب روی
نخواهد کم غم خود یک سر موی
هوش مصنوعی: از جشن و شادی دور نخواهد شد و غم خودش را یک لحظه هم فراموش نمیکند.
زلیخا بود مرغ محنت آهنگ
جهان چون خانه مرغان بر او تنگ
هوش مصنوعی: زلیخا نماد کسانی است که در جستجوی عشق و آرزوهای خود در دنیای پرمشقت و دشواری زندگی قرار دارند. مانند پرندگانی که در قفسی تنگ گرفتار شدهاند، آنان نیز در جستجوی آزادی و خوشبختی در جهانی هستند که برایشان محدودیتهایی ایجاد کرده است.
در آن روزی که دولت یار بودش
حریم خانه چون گلزار بودش
هوش مصنوعی: در زمانی که حمایت و نعمت خداوند شامل حالش بود، خانهاش مثل باغی زیبا و دلانگیز بود.
عزیزش بود بر سر سایه گستر
نهالی بود رعنا سایه پرور
هوش مصنوعی: عزیزش در زیر سایه درختی ایستاده بود که نشانهای از زیبایی و رونق داشت و سایهاش را میپرورش داد.
همه اسباب عشرت جمع می داشت
رخی افروخته چون شمع می داشت
هوش مصنوعی: تمام وسایل خوشی و شادی را گرد آورده بود، اما چهرهای درخشان و گرم داشت که مانند شعلهی شمع میدرخشید.
غم یوسف ز جان او نمی رفت
حدیثش از زبان او نمی رفت
هوش مصنوعی: غم یوسف از دل او دور نمی شد و سخنان او همیشه درباره یوسف بود.
در این وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش
هوش مصنوعی: در زمانی که محبوبش از او دور شد، هیچ نشانهای از قدرت و ثروت در او باقی نماند.
خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود
هوش مصنوعی: تصور چهره یوسف همواره مونس و تسکیندهنده دل غمگین او بود.
به یادش روی در ویرانه ای کردی
وطن در کنج محنتخانه ای کرد
هوش مصنوعی: به خاطر یاد او، در ویرانهای که خانهای شده، جایی پر از درد و رنج را انتخاب کردی.
نه می خورد از فراق او نه می خفت
ز دیده خون همی بارید و می گفت
هوش مصنوعی: نه به خاطر دوری او میخورد، نه به خاطر غم او میخوابید. فقط اشک میریخت و میگفت.
خوش آن کز بخت برخوردار بودم
درون یک سرا با یار بودم
هوش مصنوعی: خوشحالم که از لطف و خوششانسی برخوردار بودم و در یک خانه با عشق و یارم زندگی کردم.
دلی بی بار از حرمان دیدار
جمالش دیدمی هر روز صد بار
هوش مصنوعی: هر روز یک دل بیخبر از دیدن زیبایی او را میبینم که از دور حسرت میخورد.
ازان دولت چو بختم ساخت محروم
به زندان کردمش مظلوم و مرحوم
هوش مصنوعی: از آن سعادت و شانس که به من داده شد، وقتی که بخت من را رقم زد، او را به زندان انداختند و به او ظلم شد در حالی که او مورد رحمت نیز قرار گرفته بود.
به شب پنهان به زندان بردمی راه
تماشا کردمی آن روی چون ماه
هوش مصنوعی: در شب، به آرامی و بیصدا به زندان میرفتم و به تماشای چهرهای مینشستم که همچون ماه درخشان بود.
به روزم زنگ غم از دل زدودی
در و دیوار آن منزل که بودی
هوش مصنوعی: روزهایی که تو در کنارم بودی، دیوارها و محیط آن خانه از غم خالی شده بود.
منم امروز ازینها دور مانده
به دل رنجه به تن رنجور مانده
هوش مصنوعی: امروز من از این مسائل دور ماندهام، در حالی که دلم ناراحت و جسمم هم در رنج است.
ندارم زو به جز در دل خیالی
وز آن خالی نیم در هیچ حالی
هوش مصنوعی: من هیچ چیز از او ندارم جز یک خیال در دل، و حتی در هیچ حالتی هم از آن خیال خالی نیستم.
خیالش گر رود چون زنده مانم
که در قالب خیال اوست جانم
هوش مصنوعی: اگر فکر او از ذهنم بگذرد، همچنان زنده میمانم؛ زیرا روح من در قالب همین خیال او به زندگی ادامه میدهد.
همی گفت این حدیث و آه می زد
ز آه آتش به مهر و ماه می زد
هوش مصنوعی: او همواره این داستان را بیان میکرد و در کنار آن، با آههایی عمیق و سوزناک، آتش را به نشانه عشق و محبت به خورشید و ماه منتقل میکرد.
چو مد آه دایم دود آهش
به فرق سر شدی چتر سیاهش
هوش مصنوعی: همچنان که آتش شمع، به طور مداوم دود میکند، این دود به بالای سر میرود و مانند چتری سیاه بر سر قرار میگیرد.
ز خورشید حوادث هیچگاهی
نبودی غیر ازان چترش پناهی
هوش مصنوعی: در برابر حوادث و مشکلات زندگی، تنها از سایه و حمایت خورشید امید و رحمت میتوانیم بهرهمند شویم.
نبود آن چتر کش بالای سر بود
فلک را از خدنگ او سپر بود
هوش مصنوعی: این بیت اشاره به این دارد که وجود یک شخص یا عنصر مهم همچون یک چتر بالای سر، باعث حمایت و حفاظت از دیگران میشود. در غیاب چنین حمایتی، آسمان یا سرنوشت نیز در معرض خطر و آسیب قرار میگیرد. در واقع، این تصویر نشاندهندهی اهمیت حمایت و پناه بردن به کسی است که میتواند در زمانهای دشوار، نقش محافظ را ایفا کند.
خدنگش را گر آن مانع نگشتی
ز صندوق فلک پران گذشتی
هوش مصنوعی: اگر مانع وجود نداشتی و به صندوق آسمان پرتاب نمیشدی، تیرکمانش به هدف میرسید.
ز مژگان دمبدم خوناب می ریخت
مگر خوناب خون ناب می ریخت
هوش مصنوعی: از چشمهایش هر لحظه اشکهای دردآوری میریخت، گویی که این اشکها از نوعی خاص و خالص هستند.
چو بود از تاب دل سوزان تب او
مژه می ریخت آبی بر لب او
هوش مصنوعی: وقتی دلش به خاطر عشقش میسوزید، اشکهایش مانند باران بر لبانش میریخت.
نمی شست از رخ آن خونابه گویی
ازان خونابه بودش سرخرویی
هوش مصنوعی: چهرهاش به قدری سرخ و زیبا بود که انگار آن خونابهها که از صورتش پاک نمیشد، باعث نشان دادن زیباییاش شده بودند.
چو زان خونابه رخ را غازه کردی
به دل عقد محبت تازه کردی
هوش مصنوعی: زمانی که با آن خونابه، چهرهات را زیبا و دلنشین کردی، محبتت را در دل تازهای زنده کردی.
به روی کار ناوردی دم نقد
به جز خون جگر کابین آن عقد
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به احساسات عمیق و درد شدید خود اشاره میکند. او ابراز میکند که در هیچ کجا دستاوردی جز رنج و غم نداشته و زندگیاش تبدیل به یک کابوس شده است. به نوعی، او از زحمات و تلاشهای خود ناامید است و تنها شاهد نارضایتی و اندوه در زندگیاش میباشد.
گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشم ها خون
هوش مصنوعی: گاه با ناخن روی گل سرخ خراش میکشی، و وقتی چشمهایت را باز میکنی، چشمت پر از اشک میشود.
ز سرخی هر یکی بودی دواتی
نوشتی از غمش خط نجاتی
هوش مصنوعی: از هر ناراحتی و غمی که در دل فردی وجود دارد، همچون دواتی قرمز، نشانهای به جا میماند که راه نجات او را مینویسد.
گهی سینه گهی دل می خراشید
ز جان جز نقش جانان می تراشید
هوش مصنوعی: گاهی سینه و گاهی دل را میآزرد، اما از جان جز تصویر محبوب چیزی نمیتراشید.
همی زد بر سر زانو کف دست
سمن را رنگ نیلوفر همی بست
هوش مصنوعی: او بر روی زانوهایش ضربه میزد و دستش را به نوعی رنگ میکرد که شبیه رنگ گل نیلوفر باشد.
به مهر دوست یعنی در خورم من
گر او خورشید شد نیلوفرم من
هوش مصنوعی: اگر دوست با محبت به من توجه کند، من نیز مانند نیلوفری هستم که در زیر نور خورشید رشد میکند.
چو باشد آفتاب خاوری یار
مرا نبود به از نیلوفری کار
هوش مصنوعی: وقتی که خورشید طلوع میکند، هیچ چیز به اندازهی نیلوفر آبی برای من ارزشمند نیست.
به دل همچون صنوبر کوفتی مشت
به سان نیشکر خاییدی انگشت
هوش مصنوعی: دل را مانند درخت صنوبر زخم زدی و انگشتان خود را مانند نیشکر در آن فرو بردی.
کفش کز هر نگاری داشتی عار
نگارین گشتی از انگشت افگار
هوش مصنوعی: کفشی که هر نقش و نگاری را داشت، به خاطر آن نقشها زشت و ناپسند شدهای.
ز انگشتان خونین خامه کردی
ز کافوری کف خود نامه کردی
هوش مصنوعی: از انگشتان خونین خود، قلمی ساختهای و با کافور دست خود، نامهای نوشتهای.
درون نامه حرف غم نوشتی
برون زین حرف چیزی کم نوشتی
هوش مصنوعی: در نامهات از غم و اندوه سخن گفتی، اما در بیرون از آن، چیزی کم گذاشتی.
ولی زان نامه هرگز داستانش
نخواندی دلبر ننوشته خوانش
هوش مصنوعی: ولی هرگز داستان آن نامه را نخواندی، چون دلبر خودت آن را ننوشته است.
فراوان سال ها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
هوش مصنوعی: سالها او در تلاش بود و همه زحمتهایش به خاطر دوری و غم و اندوهی بود که از جدایی میکشید.
جوانی تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
هوش مصنوعی: جوانی به دلیل گذشت زمان و تاثیرات زندگی دچار تغییر و پژمردگی شده است، به گونهای که موهایش به رنگی شبیه شیر درآمده و همچنان سیاه و تیره به نظر میرسد.
برآمد صبح و شب هنگامه برچید
به مشکستان او کافور بارید
هوش مصنوعی: صبح آغاز شد و شب آرامش را کنار گذاشت. در باغی که پر از عطر خوش بود، بوی کافور پخش شد.
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیان گیر
هوش مصنوعی: زاغ از سرنوشت شوم خود فرار کرد و به جای آنکه زاغ باشد، به بومی تبدیل شد که در آشیانه نشسته است.
نباشد یاد پیری را درین باغ
کزینسان بوم گیرد خانه زاغ
هوش مصنوعی: در این باغ، هیچ نشانی از پیری نیست؛ زیرا زاغ (پرندهای که نماد بدبختی و ناکامی است) در اینجا منزل نمیسازد.
سیاهی را سرشک از نرگسش شست
ز نرگسزار چشمش یاسمین رست
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به زیبایی چشمان یک فرد اشاره میکند. چشمان او مانند نرگس هستند که اشک میریزند و این اشکها سبب میشوند تا درخت یاسمن در باغ چشمان او شکوفا شود. به طور کلی، شاعر میخواهد از زیبایی و لطافت چشمان او سخن بگوید و رابطهای بین گریه و جوانهزدن عشق یا زیبایی برقرار کند.
به شادی زیر این طاق کج آیین
سیه پوشیدیش چشم جهان بین
هوش مصنوعی: زیر این طاق که به شکل خاصی ساخته شده، با خوشحالی و در حالی که پوشش تیرهای بر تن دارد، کسی دیدگاه عمیقی به جهان دارد.
چو ماتمدار گشت از ناامیدی
چرا رفت از سیاهی در سفیدی
هوش مصنوعی: وقتی که نا امیدی به او غلبه کرد، چرا از تاریکی خارج شد و به روشنی نرسید؟
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه
هوش مصنوعی: آیا ممکن است در هند نمونهای وجود داشته باشد که کار هندیها برعکس باشد؟
به روی تازه چون گل چینش افتاد
شکن در صفحه نسرینش افتاد
هوش مصنوعی: بر روی صورت زیبا و تازه مانند گل، چهرهاش درخشانی و جذابیت خاصی پیدا کرده که مانند گل نسرین بسیار دلنواز است.
ز ناز آن چین که افکندی در ابرو
فتادش چون سپر بی ناز در رو
هوش مصنوعی: به خاطر ناز و خوبیتی که با چین ابروی خود به نمایش گذاشتی، چهرهات زیبا و دلربا شده، گویی که مثل یک سپر در برابر ناز و لوندی دیگران قرار گرفته است.
ندارد کس درین بحر کهن یاد
که گیرد آب چین بی جنبش باد
هوش مصنوعی: هیچکس در این دریای قدیمی یاد ندارد که با وزش باد، آب چین آرامی بگیرد.
ولی گر باد بودی ور نبودی
رخ چون آب او پر چین نمودی
هوش مصنوعی: اگر باد بودی و یا نبودنی، چهرهٔ تو مثل آب دریا مواج و پر از چین و نقش میشد.
سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
هوش مصنوعی: نسیم ملایم عشق، سرش را همچون حلقهای از رازها خم کرد.
نه سر نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل همچون حلقه بیرون
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف حالتی میپردازد که فردی در میانه یک جشن یا محفل عاشقانه قرار دارد، اما ناگهان به دلیل تقدیر یا بخت نامساعد از آن فضا دور میشود. این یعنی علیرغم زیبایی و شادیهای Surrounding، به یکباره از آن خارج میشود و مانند حلقهای در بیرون از جمع میماند. احساس جدایی و تنهایی در این تصویر به وضوح نمایان است.
درین غمدیده خاک از خون مردم
چو شد سرمایه بیناییش گم
هوش مصنوعی: وقتی خاکی که پر از غم است و خون مردم در آن ریخته شده، ارزش و بیناییاش از دست میرود.
به پشت خم ازان بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایه خویش
هوش مصنوعی: به خاطر این که به دنبال گنجی گرانبها بودهای، از کار و زندگی خود فاصله گرفتهای و به زحمت افتادهای.
به سر بردی در آن ویران مه و سال
سرش ز افسر تهی پایش ز خلخال
هوش مصنوعی: تو در آن ویرانه، سالها زندگی کردهای و سر تو از تاج خالی است و پاهایت از زینتهای دور و سبک.
تهی از حله های اطلسش دوش
سبک از دانه های گوهرش گوش
هوش مصنوعی: دوش شخصی که لباسهای زیبا و گرانقیمت بر تن داشت، از سنگینی جواهراتش خالی شده و حالا سبک شده است.
معطل گردن از طوق مرصع
معرا عارض از زربفت برقع
هوش مصنوعی: در انتظار ماندن و تماشا کردن، در حالی که زیباییهای ظاهری مانند زنجیرهای زیبا و لطیف، بر چهرهی معشوقهام که با یک پارچهی زرین پوشیده شده، خودنمایی میکند.
به زیر پهلو از خاکش نهالین
عذار نازکش را خشت بالین
هوش مصنوعی: زیر سمت پهلو از خاکش، مانند پرچم نازک و لطیف، یکی درخت جوان و زیبا به عنوان تکیهگاه قرار گرفته است.
به مهر یوسفش از خاک بستر
به از مهد حریر حور گستر
هوش مصنوعی: محبت و عشق یوسف، حتی از بسترهای نرم و لطیف حوریها هم برایش ارزشمندتر است.
به یاد او به زیر روی خشتش
مربع بالشی بود از بهشتش
هوش مصنوعی: به خاطر او، زیر سرم، روی سنگفرش، بالشی از نعمتهای بهشتی بود.
درین محنت کزان یک شمه گفتم
به شرحش گوهر صد نکته سفتم
هوش مصنوعی: در این سختی و مشکلاتی که دارم، تنها کمی از آن را بیان کردم ولی در واقع به اندازهی صد نکته پیوستگی و عمق دارد.
نرفتی غیر یوسف بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش
هوش مصنوعی: تو هرگز به جز یوسف در فکر او نبودی و هیچ چیز دیگری جز او آرامش دلش را فراهم نمیآورد.
در آن وقتی که گنج سیم و زر داشت
هزاران حقه پر در و گهر داشت
هوش مصنوعی: در آن زمان که ثروت و دارایی زیادی وجود داشت، بسیاری از رازها و افکار ارزشمند نیز در دل خود داشت.
ز هر کس قصه یوسف شنیدی
به پایش گنج سیم و زر کشیدی
هوش مصنوعی: هر زمان داستان یوسف را از کسی شنیدی، برای او ارزش و ثروت زیادی قائل شدی و او را گرامی داشتی.
دهانش را چو درجی از گهر پر
لبالب ساختی از گوهر و در
هوش مصنوعی: دهانش را مانند دری پر از جواهرها پر کردی، از زیورهای قیمتی و گوهرهای درخشان.
بدین بخشش که بودش کار پیوست
شد از سیم و زر و گوهر تهیدست
هوش مصنوعی: به خاطر این بخشش، او کارش به پیوستگی رسید و از طلای زیاد و جواهرات خالی ماند.
به پشمین جامه مسکین گشت خرسند
بر آن از لیف خرما شد کمربند
هوش مصنوعی: خرسند از اینکه لباس پشمی سادهای بر تن کرده و کمربندش از الیاف خرماست.
خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند
هوش مصنوعی: خبرنگاران درباره یوسف صحبت نکردند و پس از آن ساکت شدند و به فکر فرو رفتند.
گذشت آن کز لب هر صاحب هوش
ز یوسف یافتی قوت از ره گوش
هوش مصنوعی: گذشت زمانهایی که از هر فرد باهوش و دانا، از زیبایی یوسف داستان، فقط لذت و انرژی را از طریق گوش میگرفتی.
بر آن شد تا ز بی قوتی رهد باز
کند بر راه یوسف خانه ای ساز
هوش مصنوعی: او تصمیم گرفت تا از ناتوانی خود رهایی یابد و به دنبال ساختن خانهای برای یوسف برود.
که چون افتد گذرگاهی به راهش
پذیرد قوت از آواز سپاهش
هوش مصنوعی: هرگاه که در مسیرش فرصتی دست دهد، با شجاعت و اعتماد به نفس از صدای نیروهایش پذیرایی میکند.
زهی بیچاره آن از پا فتاده
زمام اختیار از دست داده
هوش مصنوعی: بیچاره کسی که از پا افتاده و اختیارش را از دست داده است.
ز وصل خوان جانان بازمانده
نوای عیش او ناساز مانده
هوش مصنوعی: از وصال و دیدار محبوب، محروم ماندهام و شادیهای زندگیام هم ناهماهنگ و ناراحتکننده به نظر میرسند.
نباشد قوتی از بوی یارش
نیابد قوت از پیک دیارش
هوش مصنوعی: اگر بوی محبوبش را استشمام نکند، هیچ نیرویی نخواهد داشت و از نبودن او ناتوان میشود.
گهی با باد از وی راز گوید
گه از مرغی نشانش باز جوید
هوش مصنوعی: گاهی با نسیم، از او سخن میگوید و گاهی از پرندهای نشانی از او میخواهد.
چو بیند رهروی بر رهگذاری
به رویش از ره غربت غباری
هوش مصنوعی: وقتی یک مسافر در مسیر خود به کسی که در حال سفر است برخورد میکند، به او نشان میدهد که در این راه غم و تنهایی وجود دارد.
ببوسد پای او کز شهریار است
بشوید گرد او گر زان دیار است
هوش مصنوعی: پای او را ببوسد چون او از پادشاهان است و اگر از آن سرزمین باشد، گرد و غبارش را شست و شو میکند.
وگر سلطانش از راهی سواره
برآید نبودش تاب نظاره
هوش مصنوعی: اگر سلطان از راهی سوار برآید، قدرت تحمل دیدنش را ندارد.
شود خرم به خاک و گرد راهش
نشیند خوش به آواز سپاهش
هوش مصنوعی: او به خوشبختی و شادی در زمین مینشیند و در مسیرش، سپاهیانش با صدای خوش همراه او خواهند بود.