گنجور

بخش ۸ - ۸ ابوعلی فُضَیل بن عیاض، رضی اللّه عنه

و منهم: شاه اهل حضرت و پادشاه ولایت وصلت، ابوعلی فُضیل بن عیاض، رضی اللّه عنه

از جملهٔ صعالیک قوم بود و از کبار ایشان. وی را اندر معاملت و حقایق حظّی وافر است و نصیبی تمام و از مشهوران این طریقت یکی وی بوده است، ستوده به همه زبان‌ها اندر میان ملل و احوالش معمور به صدق و اخلاص.

و اندر ابتدا وی عیّاری بود و راه داشتی میان مرو و باوَرد و همه میل به صلاح داشتی و پیوسته همّتی و فتوّتی اندر طبع وی بودی؛ چنان‌که اگر اندر قافله‌ای زنی بودی گرد آن نگشتی، و کسی را که سرمایه اندک بودی کالای وی نستدی و با هر کسی به مقدار سرمایهٔ وی چیزی بماندی. تا وقتی بازرگانی از مرو برفت. وی را گفتند: «بدرقه‌ای بگیر، که فضیل بر راه است.» گفت: «شنیدم که وی مردی خدای ترس و آگاه است. باکی نبوَد.» قاری با خود برد و بر سر اشتر نشاند تا شب و روز قرآن می‌خواند. تا قافله به جایی رسید که فضیل -رَحِمَهُ اللّه- کمین داشت. به اتّفاق قاری برخواند، قوله -تعالی-: «أَلَمْ یأنِ للّذینَ آمنوا أنْ تَخْشَعَ قلوبُهم لِذِکْرِ اللّه (۱۶/الحدید)». وی را -رُضِيَ عنه- رقّتی اندر دل پدید آمد و عنایت ازلی سلطان الطاف خود بر جان وی ظاهر گردانید، از آن شغل توبه کرد و خصمان را نام نبشته بود، خشنودشان گردانید و به مکّه رفت و مدّتی آنجا ببود و بعضی از اولیای خداوند را -تعالی- بیافت و به کوفه بازآمد. و به امام اعظم، ابی حنیفه -رَضِيَ اللّه عنه- پیوست و مدّتی با وی صحبت داشت و تحصیل علوم کرد.

وی را روایات عالی است و مقبول اندر میان اهل صنعت حدیث و کلام، رفیع اندر حقایق تصوّف و معرفت.

از وی می‌آید، -رَضِيَ اللّه عنه-: «من عَرَفَ اللّهَ حقَّ مَعْرِفَتِه عَبَدَه بکُلِّ طاقتِهِ.»

هرکه خدای را -جلَّ جلالُه- به حقّ معرفت بشناسد، به کلّ طاقت بپرستدش؛ زیرا که آن که بشناسد به انعام و احسان و رأفت و رحمت شناسد. چون شناخت، دوست گیرد. چون دوست گرفت، طاعت دارد تا طاقت دارد؛ از آن که فرمان دوستان کردن دشوار نباشد. پس هر که را دوستی زیادت، حرص بر طاعت زیادت.

و زیادت دوستی از حقیقت معرفت بود؛ چنان‌که عایشه -رَضِيَ اللّه عنها- روایت کند که شبی پیغمبر -علیه السّلام- از جامه برخاست و از بر من غایب شد. مرا صورت بست که وی به حجره‌ای دیگر رفت. برخاستم و بر اثر وی می‌رفتم تا وی را به مسجد یافتم اندر نماز اِستاده و همی‌گریست. تا بلال بانگ نماز بامداد بگفت، وی اندر نماز بود. چون نماز بامداد بگزارد و به حجره اندر آمد، دیدم هر دو پایش آماسیده و هر دو سر انگشت طراقیده، و زرداب از آن همی‌رفت. بگریستم و گفتم: «یا رسول اللّه، تو را گناه اوّلین و آخرین عفوکرده است، چندین رنج بر خود چرا می‌نهی؟ این کسی کند که مأمون العاقبه نباشد.» وی گفت: «یا عایشه، این جمله فضل و منّت و لطف و نعمت خدای است، -جلَّ جلاله-. أفلا أکونُ عبداً شکوراً؟ نباید که من بندهٔ شکور باشم؟ چون او کرم و خداوندی کرد، نباید که من نیز از راه بندگی به مقدار طاقت از راه شکر به استقبال نعمت باز شوم؟»

و نیز وی -صلَّی اللّه علیه- به شب معراج پنجاه نماز قبول کرد و آن را گران نداشت تا به سخن موسی -علیه السّلام- بازگشت و نماز به پنج بازآورد؛ زیرا که اندر طبع وی مر فرمان را هیچ چیز مخالف نبود: «لِأنَّ المحبّةَ المُوافِقَةُ.»

و از وی -رَضِيَ اللّه عنه- روایت آرند که گفت: «الدُّنیا دار المَرْضَی و النّاسُ فیها مجانینُ و لِلْمَجانینِ فی دارِ المَرضَی الغُلُّ و القَیْدُ.»

دنیا بیمارستان است و مردمان در او دیوانگان‌اند و دیوانگان را در بیمارستان غل و قید باشد. هوای نفس ما غل ماست و معصیت، قید ما.

فضل بن ربیع -رحمة اللّه علیه- روایت کرد که: من با هارون الرشید به مکّه شدم. چون حج بکردیم، هارون مرا گفت: «این‌جا مردی هست از مردان خدای -تعالی- تا او را زیارت کنیم؟» گفتم: «بلی، عبدالرّزاق الصّنعانی اینجاست.» گفت: «مرا نزدیک وی بر.» چون نزدیک وی رفتیم و زمانی سخن گفتم، هارون مرا اشارت کرد که: «از وی بپرس تا هیچ وام دارد.» پرسیدمش. گفت: «بلی.» بفرمود، وامش بگزاردند. وز آنجا بیرون آمد. گفت: «یا فضل، دلم هنوز تقاضای مردی می‌کند بزرگ‌تر از این.» گفتم: «سفیان بن عُیَیْنه اینجاست.» گفت: «برو تا به نزدیک وی شویم.» چون اندرآمدیم و زمانی سخن گفت و قصد بازگشت کردیم، دیگرباره اشارت کرد تا از وام بپرسیدمش. گفت: «بلی، وام دارم.» بفرمود تا وامش بدادند وز آنجا بیرون آمدیم.

گفت: «یا فضل، هنوز مقصود من حاصل نشده است.» یاد آمدم که فضیل ابن عیاض -رحمة اللّه علیه و رُضِيَ عنه- آنجاست. به نزدیک فضیل بردمش و وی در غرفه‌ای بود، آیتی از قرآن می‌خواند. در بزدیم. گفت: «کیست؟» گفتم: «امیر المؤمنین است.» گفت -رُضِيَ عنه-: «ما لي و لأمیر المؤمنینَ؟ مرا با امیر المؤمنین چه کار است؟» گفتم: «سبحان اللّه! نه خبر پیغمبر است -علیه السّلام- «لیسَ لِلْعَبْدِ أنْ یُذِلَّ نفسَهُ فی طاعَةِ اللّه؟» قال: «بلی، امّا الرّضا عزّ دائمٌ عندَ أَهْلِه.» :«نیست روا مر بنده را که اندر طاعت خدای -عزَّ و جلَّ- ذل طلبد؟» گفت:«بلی، امّا رضا عزّی دائم است. تو ذُلّ من می‌بینی و من عزّ خود به حکم خداوند -تعالی-.»

آنگاه فرودآمد و در بگشاد و چراغ بکشت و اندر زاویه‌ای پنهان شد، تا هارون گرد خانه ورا می‌جست تا دستش بر وی آمد. گفت: «آه از دستی که از آن نرم‌تر ندیدم، اگر از عذاب خدای برهد!» هارون فراگریستن آمد و چندان بگریست که بیهوش گشت.

چون به هوش بازآمد، گفت: «یا فضیل، مرا پندی بده.» گفت: «یا امیر المؤمنین، پدرت عمّ مصطفی بود -صلوات اللّه علیه- از وی درخواست که: مرا بر قومی امیر کن. گفت: یا عمِّ، بِکَ نَفْسُکَ. تو را بر تن تو امیر کردم؛ یعنی که یک نفس تو در طاعت خدای، بهتر از هزار سال طاعتِ خلق تو را؛ لأنّ الإمارةَ یومَ القیامةِ النّدامةُ. از آن‌چه امیری روز قیامت به‌جز ندامت نباشد.»

هارون گفت: «اندر پند زیادت کن.» گفت:«چون عمر بن عبدالعزیز را به خلافت نصب کردند، سالم بن عبداللّه و رجاء بن حَیْوَة و محمّد بن کعب القُرَظی را -رَحِمَهُمُ اللّه- بخواند و گفت: من مبتلا شدم بدین بلیّات، تدبیر من چیست که من این را بلا می‌شناسم هر چند مردمان نعمت انگارند؟ یکی گفت: اگر خواهی که فردای قیامت تو را نجات باشد، پیران مسلمانان را چون پدر خود دان و جوانان را چون برادران و کودکان را چون فرزندان. آنگاه با ایشان معاملت چنان کن که اندر خانه با پدر و برادر و فرزند کنند؛ که همه دیار اسلام همخانهٔ توند، و اهل آن عیالان تو. زُرْ أَباک و أکْرِمْ أخاک و أحسِنْ إلی وَلَدِکَ. زیارت کن پدر را و کرامت کن برادر را و نیکویی کن با فرزند.» آنگاه فضیل گفت: «یا أمیر المؤمنین، من از روی خوب تو بر آتش دوزخ می‌بترسم که گرفتار شود. بترس از خدای -تعالی- و حق وی بهتر از این بگزار.»

پس هارون گفت: «تو را وام هست؟» گفت: «بلی، وام خداوند است بر من، طاعت وی. اگر بگیرد مرا بدان، وَیْل بر من.» گفت: «یا فضیل، وام خلق می‌گویم.» گفت: «حمد و سپاس و شکر مر خدای را -جلَّ جلالُه- که مرا از او نعمت بسیار است و هیچ گله ندارم از او تا با بندگان وی بکنم.» آنگاه هارون صرّه‌ای زر هزار دینار پیش وی نهاد و گفت: «این را در وجهی صرف کن.» فضیل گفت: «یا أمیر المؤمنین، این پندهای من تو را هیچ سود نداشت و هم از اینجا جور اندرگرفتی و بیدادی آغاز نهادی؟» گفتا: «چه بیداد کردم؟» گفت: «من تو را به نجات می‌خوانم و تو مرا اندر هلاک می‌افکنی، این بیدادی نبود؟» هارون گریان شد و از پیش وی بیرون آمد و گفت: «یا فضل بن الرّبیع، مَلِک به‌حقیقت فضیل است.»

و این جمله دلیل صولت وی است به دنیا و اهل آن و حقارت زینت آن به نزدیک دل وی و ترک تواضع مر اهل دنیا را از برای دنیا.

و وی را مناقب بیشتر از آن است که در فهم گنجد.

اطلاعات

منبع اولیه: محمودرضا رجایی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها