گنجور

بخش ۴۵ - حکایت آن عاشق که بسبب عزلت گوی سعادت در خم چوگان خود یافت

همی خواندم که وقتی در دیاری
گدایی شد اسیر شهریاری
چنان شد از شراب عشق مدهوش
که کرد از جمله عالم فراموش
دل از اندیشه کونین برداشت
نه از دنیی، نه از عقبی خبر داشت
شهنشه میل چوگان داشت گاهی
بجولان سوی میدان داشت راهی
چو خنگش روی در جولان نهادی
گدا چون گوی در میدان فتادی
فگندی خویش را بر خاک راهش
ولی مانع شدی خیل سپاهش
کسی در عاشقی مانع مبادا!
چنان رنجی چنان ضایع مبادا!
در آن میدان چو کار او نشد راست
ز بهر عزلت آخر گوشه ای خواست
بمیدان متصل ویرانه ای بود
در آن ویرانه محنت خانه ای بود
چو چشم تنگ دنیا دار بی نور
ز تاریکی و تنگی چون دل مور
چو دلهای غریبان تنگ و تاریک
درو تار عناکب رنج باریک
در آن ویرانه، آن مدهوش سر مست
در آمد با دل ویران و بنشست
بامیدی که: چون شه کوی بازد
ببازی از قفای کوی تازد
بگوشش آید آوازی از آن گوی
چنان کز نعل اسبش در تگاپوی
در آن غم خانه هر ساعت غمی داشت
ز غمهای جدایی ماتمی داشت
شبی از غم فغان زار می کرد
بزاری ناله بسیار می کرد
ندانم کز غم این شب چه گویم؟
چه سازم؟ چون کنم؟ یارب، چه گویم؟
شب تار و غم هجران ماهی
معاذالله! عجب روز سیاهی!
شب اندوه و دریای ملامت
نه یک شب، بلکه صد روز قیامت
سیه چون نامه اعمال ظالم
سوادش ظلمت آباد مظالم
فضای دهر را دلگیر کرده
جوانان جهان را پیر کرده
فرو بسته بگل میخ کواکب
در عشرت ز مشرق تا بمغرب
چراغ روز در مغرب نشسته
ز دودش روی گردون پرده بسته
شده از کاتب صنع الهی
دوات سبز گردون پر سیاهی
سمند مهر را پی کرده در راه
کلید صبح را افگنده در چاه
در آن شب ناله و فریاد می کرد
ز بیدادش دمادم داد می کرد
که: یارب، تا بکی سوزم درین سوز؟
درین شب تا بکی باشم بدین روز؟
شب من اژدر آتش فشانیست
شهاب از آتش قهرش نشانیست
دمی کز ظلمت این شب را سرشتند
برات ظلم بر عالم نوشتند
شبم شب نیست، شب، یارب، که گفته
هزاران سال را یک شب که گفته؟
همه دود جهنم وام کردند
سیه شد عالم و شب نام کردند
بود روزی که این شب رفته باشد؟
شبی باشد که چشمم خفته باشد؟
سگان را در سحر خواب و مرانه
زمین را در جگر آب و مرا نه
بنال، ای بلبل مست سحرخیز
من افتادم ز پا، باری تو برخیز!
مؤذن، چند خسبی؟ سر برآور
مرا کشتی، بگو: الله اکبر!
بیا، ای باد صبح عالم افروز
نقاب شب برافگن از رخ روز
چو شاهنشاه این فیروزه خرگاه
بجولان گاه صبح آمد سحرگاه
کواکب قطره چندی فشاندند
بخار ظلمت شب را نشاندند
شه خوبان ز خواب ناز برخاست
قبای زر نگار و تاج زر خواست
کشیدند ابلق زرین لگامی
چو خنگ سبز گردون تیز گامی
نه همراهی باو باد صبا را
نه آگاهی ازو بند قبا را
بهر جا، هر کرا خاطر کشیده
بیک جنبیدن آنجا آرمیده
باو خورشید اگر همراه گشتی
بوقت صبح از مغرب گذشتی
بمیدان شد شه چابک سواران
چو گل در جلوه از باد بهاران
چو گوی اندر خم چوگان درآورد
غریو از عرصه میدان برآورد
ز پشت باد پا چون باد برجست
بزد چوگان و گوی آزاد برجست
چنان بر اوج آن ویرانه ره کرد
که از روزن در آن غم خانه ره کرد
شه از دنبال گوی خود روان شد
گدا بگرفت و سوی شه دوان شد
شه صاحب قرانش آفرین کرد
وز آن پس قرنها با خود قرین کرد
بعزلت عاقبت گویی چنان بود
چنان گویی بعزلت می توان برد
الهی، عشق خود با من قرین کن
بعشق خود مرا عزلت گزین کن
که گوی عشق در چوگان درآرم
بعشقت گوی از میدان برآرم

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

همی خواندم که وقتی در دیاری
گدایی شد اسیر شهریاری
هوش مصنوعی: من می‌خواندم که وقتی در سرزمینی، فردی گدا به اسیری در می‌آید که حاکم است.
چنان شد از شراب عشق مدهوش
که کرد از جمله عالم فراموش
هوش مصنوعی: به قدری از شراب عشق مست شده است که تمام چیزهای دیگر را فراموش کرده و فقط در حال و هوای عشق غرق شده است.
دل از اندیشه کونین برداشت
نه از دنیی، نه از عقبی خبر داشت
هوش مصنوعی: دل از فکر و خیال این دنیا و آخرت آزاد شد و دیگر هیچ خبری از آنها ندارد.
شهنشه میل چوگان داشت گاهی
بجولان سوی میدان داشت راهی
هوش مصنوعی: پادشاه گاهی تمایل داشت که چوگان بازی کند و راهی به سوی میدان داشت.
چو خنگش روی در جولان نهادی
گدا چون گوی در میدان فتادی
هوش مصنوعی: وقتی که فردی نادان یا بی‌تجربه را در موقعیتی پرخطر و چالش‌برانگیز قرار دهی، او به راحتی می‌تواند دچار مشکل شود و نتیجه‌ای ناامیدکننده بگیرد.
فگندی خویش را بر خاک راهش
ولی مانع شدی خیل سپاهش
هوش مصنوعی: تو خودت را در راه او افکندی، ولی انبوه سپاهش مانع شد.
کسی در عاشقی مانع مبادا!
چنان رنجی چنان ضایع مبادا!
هوش مصنوعی: در عشق، هیچ مانعی نباید وجود داشته باشد! از آن همه درد و رنج، دوری کن!
در آن میدان چو کار او نشد راست
ز بهر عزلت آخر گوشه ای خواست
هوش مصنوعی: در آن میدان که کارش به درستی پیش نرفت، در پایان به دنبال مکانی دنج و آرام برای استراحت و دوری از شلوغی بود.
بمیدان متصل ویرانه ای بود
در آن ویرانه محنت خانه ای بود
هوش مصنوعی: در میدان، ویرانه‌ای قرار داشت و در میان آن ویرانه، خانه‌ای پر از رنج و سختی وجود داشت.
چو چشم تنگ دنیا دار بی نور
ز تاریکی و تنگی چون دل مور
هوش مصنوعی: اگر چشمی که به دنیا دارد، تنگ و بی‌نور باشد، در چنین حالتی، دل او هم مانند دل مور، در تاریکی و تنگی به سر می‌برد.
چو دلهای غریبان تنگ و تاریک
درو تار عناکب رنج باریک
هوش مصنوعی: دل‌های غریبان، تنگ و پر از ظلمت است، و در آنجا، رنج‌های کوچک و نازکی وجود دارد که به سختی احساس می‌شود.
در آن ویرانه، آن مدهوش سر مست
در آمد با دل ویران و بنشست
هوش مصنوعی: در آن خرابه، آن فرد سرمست و مدهوش وارد شد و با دل شکست‌ خورده‌اش نشسته است.
بامیدی که: چون شه کوی بازد
ببازی از قفای کوی تازد
هوش مصنوعی: با امید به اینکه وقتی پادشاه حالت را تغییر می‌دهد، تو نیز از راهی تازه به سوی او خواهی رفت و دوباره به دنیای جدیدی وارد خواهی شد.
بگوشش آید آوازی از آن گوی
چنان کز نعل اسبش در تگاپوی
هوش مصنوعی: به گوش او صدایى می‌رسد از آن مرد که مانند صدای نعل اسبش در حرکت است.
در آن غم خانه هر ساعت غمی داشت
ز غمهای جدایی ماتمی داشت
هوش مصنوعی: در آن مکان پر از غم، هر لحظه اندوهی وجود داشت که به خاطر جدایی، حالت عزا و سوگواری داشت.
شبی از غم فغان زار می کرد
بزاری ناله بسیار می کرد
هوش مصنوعی: در شبی غم‌انگیز، او به شدت ناله و فریاد می‌زد و از دل درد و اندوهش می‌گریست.
ندانم کز غم این شب چه گویم؟
چه سازم؟ چون کنم؟ یارب، چه گویم؟
هوش مصنوعی: نمی‌دانم از درد و غم این شب چه بگویم و چه کاری باید انجام دهم. خدایا، چه باید بگویم؟
شب تار و غم هجران ماهی
معاذالله! عجب روز سیاهی!
هوش مصنوعی: شب تار و دلگیر ناشی از جدایی ماه باعث شده که روز ما به شدت تیره و غم‌انگیز باشد.
شب اندوه و دریای ملامت
نه یک شب، بلکه صد روز قیامت
هوش مصنوعی: این شب پر از غم و سرزنش، فقط یک شب نیست، بلکه شبی به طول صد روز از عذاب و سختی است.
سیه چون نامه اعمال ظالم
سوادش ظلمت آباد مظالم
هوش مصنوعی: نامه اعمال ظالم به رنگ سیاه است و سیاهی آن نماد ظلمت و آثار ظلمی است که بر زمین گذاشته است.
فضای دهر را دلگیر کرده
جوانان جهان را پیر کرده
هوش مصنوعی: فضای زمان حال، حس ناامیدی را در دل افراد به وجود آورده و باعث شده جوانان احساس پیری و خستگی کنند.
فرو بسته بگل میخ کواکب
در عشرت ز مشرق تا بمغرب
هوش مصنوعی: درخت گل، میخ‌های جواهرنشان خود را از ستارگان در شب، در سرزمینی از خوشی و خوشبختی می‌کارد، از شرق تا غرب.
چراغ روز در مغرب نشسته
ز دودش روی گردون پرده بسته
هوش مصنوعی: نور روز در مغرب غروب کرده و به خاطر دود، آسمان را پوشانده است.
شده از کاتب صنع الهی
دوات سبز گردون پر سیاهی
هوش مصنوعی: از دستان خداوند، قلمی سبز از آسمان به وجود آمده که جوهر آن تیره است.
سمند مهر را پی کرده در راه
کلید صبح را افگنده در چاه
هوش مصنوعی: اسب آتشین مهر صبحگاهان را به راه انداخته و کلید روشنایی را در دل چاه افکنده است.
در آن شب ناله و فریاد می کرد
ز بیدادش دمادم داد می کرد
هوش مصنوعی: در آن شب، او به شدت از ظلم و ستمی که دیده بود، ناله و فریاد می‌کرد و هر لحظه از درد و ناراحتی‌اش فریاد می‌زد.
که: یارب، تا بکی سوزم درین سوز؟
درین شب تا بکی باشم بدین روز؟
هوش مصنوعی: خدای من، تا کی باید در این درد بسوزم؟ تا کی در این شب باید با این احساس سر کنم؟
شب من اژدر آتش فشانیست
شهاب از آتش قهرش نشانیست
هوش مصنوعی: شب من مانند یک اژدهای آتشین است و شهاب‌ها نشانه‌های قهری هستند که از آن فوران می‌کند.
دمی کز ظلمت این شب را سرشتند
برات ظلم بر عالم نوشتند
هوش مصنوعی: در لحظه‌ای که از تاریکی این شب وسعتی خلق کردند، مجوز ستم بر جهانی نوشته شد.
شبم شب نیست، شب، یارب، که گفته
هزاران سال را یک شب که گفته؟
هوش مصنوعی: شب من شب نیست، ای پروردگار، آیا کسی گفته یک شب می‌تواند هزاران سال را در خود بگنجاند؟
همه دود جهنم وام کردند
سیه شد عالم و شب نام کردند
هوش مصنوعی: همه‌ی آتش و عذاب جهنم در دل‌ها پراکنده شده و جهان به تاریکی و شب تبدیل گشته است.
بود روزی که این شب رفته باشد؟
شبی باشد که چشمم خفته باشد؟
هوش مصنوعی: آیا روزی خواهد بود که این شب سپری شده باشد؟ شبی خواهد بود که چشمانم در خواب باشد؟
سگان را در سحر خواب و مرانه
زمین را در جگر آب و مرا نه
هوش مصنوعی: سگان در صبحگاه خواب هستند و زمین تشنه به آب، اما من در این بین حالت متفاوتی دارم.
بنال، ای بلبل مست سحرخیز
من افتادم ز پا، باری تو برخیز!
هوش مصنوعی: ای بلبل خوش صدا و شاداب، چون در صبح زود به سر می‌زنی، غم من را بگو و به یاد من بیدار شو، زیرا من دچار مشکل شدم و به زمین افتاده‌ام. اکنون تو باید بلند شوی و به من کمک کنی.
مؤذن، چند خسبی؟ سر برآور
مرا کشتی، بگو: الله اکبر!
هوش مصنوعی: ای مؤذن، چه مدت خواب هستی؟ بیدار شو و مرا به یاد آور، بگو: خدا بزرگ است!
بیا، ای باد صبح عالم افروز
نقاب شب برافگن از رخ روز
هوش مصنوعی: بیا، ای باد صبحگاهی که روشنی بخش جهان هستی، پرده شب را از چهره روز کنار بزن و نشان بده.
چو شاهنشاه این فیروزه خرگاه
بجولان گاه صبح آمد سحرگاه
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاه این مکان زیبا و با شکوه به حرکت درمی‌آید، صبح طلوع کرده و سحرگاه فرامی‌رسد.
کواکب قطره چندی فشاندند
بخار ظلمت شب را نشاندند
هوش مصنوعی: ستاره‌ها چندین قطره نور پاشیدند و تاریکی شب را از بین بردند.
شه خوبان ز خواب ناز برخاست
قبای زر نگار و تاج زر خواست
هوش مصنوعی: عشق معشوق با زیبایی خاص خود بیدار شد و به دنبال لباس و تاجی از طلا بود.
کشیدند ابلق زرین لگامی
چو خنگ سبز گردون تیز گامی
هوش مصنوعی: اسب زیبا و زرین‌رنگی را به تصویر می‌کشد که با شتاب و سرعتی همچون باد، در حال حرکت است. این تصویر نمایانگر قدرت و زیبایی است، در حالی که به سمتی در حال پیشروی است.
نه همراهی باو باد صبا را
نه آگاهی ازو بند قبا را
هوش مصنوعی: هم نه با نسیم صبحگاهی همراهی دارم و نه از وضعیت لباس خودم آگاهی دارم.
بهر جا، هر کرا خاطر کشیده
بیک جنبیدن آنجا آرمیده
هوش مصنوعی: هر جا که دل کسی به چیزی جذب شده باشد، او در آنجا آرام می‌گیرد و به نوعی سکون می‌یابد.
باو خورشید اگر همراه گشتی
بوقت صبح از مغرب گذشتی
هوش مصنوعی: اگر با خورشید در صبح همکاری کنی، می‌توانی از سمت غرب عبور کنی.
بمیدان شد شه چابک سواران
چو گل در جلوه از باد بهاران
هوش مصنوعی: پادشاه در میدان به مانند سواران چابک و پرتلاش ظاهر شد، همچون گلی که در زیبایی و سرزندگی بهاری می‌درخشد.
چو گوی اندر خم چوگان درآورد
غریو از عرصه میدان برآورد
هوش مصنوعی: زمانی که توپ در میدان چوگان به صدا در می‌آید و صدایش در فضای میدان پیچیده می‌شود.
ز پشت باد پا چون باد برجست
بزد چوگان و گوی آزاد برجست
هوش مصنوعی: از پشت باد، پا به جلو گذاشت و مانند باد به سرعت حرکت کرد و چوگان و گوی را آزادانه به جلو راند.
چنان بر اوج آن ویرانه ره کرد
که از روزن در آن غم خانه ره کرد
هوش مصنوعی: به قدری با شجاعت و قدرت به سوی آن ویرانه رفت که حتی از روزن آن، راهی به درون آن مکانی که همواره حزن و اندوه را در خود داشت پیدا کرد.
شه از دنبال گوی خود روان شد
گدا بگرفت و سوی شه دوان شد
هوش مصنوعی: پادشاه به دنبال توپ خود رفت و در این حین، یک گدا را گرفت و به سمت پادشاه دوید.
شه صاحب قرانش آفرین کرد
وز آن پس قرنها با خود قرین کرد
هوش مصنوعی: شاه، قرآن را به دست آورد و به دنبال آن، سال‌های زیادی را با آن همراه بود.
بعزلت عاقبت گویی چنان بود
چنان گویی بعزلت می توان برد
هوش مصنوعی: در نهایت، به نظر می‌رسد که اگر فردی از تنهایی خارج شود، می‌تواند آن را به خود بکشد و از آن بهره‌مند شود.
الهی، عشق خود با من قرین کن
بعشق خود مرا عزلت گزین کن
هوش مصنوعی: خداوندا، محبت و عشق خود را همراه من کن و مرا در خلوت و سکوتی عمیق غرق کن.
که گوی عشق در چوگان درآرم
بعشقت گوی از میدان برآرم
هوش مصنوعی: می‌خواهم در بازی عشق، با تمام توانم شرکت کنم و اگر لازم باشد، برای تو حتی از میدان بیرون بیایم.