بخش ۱ - مثنوی مطمح الانظار
ای دل افسرده خروشت کجاست؟
خامشی از زمزمه، جوشت کجاست؟
ملک سخن زیر لوای تو بود
رامش دلها ز نوای تو بود
طنطنهٔ پرده گشاییت کو؟
دبدبهٔ نغمه سراییت کو؟
زمزمهٔ سینه خراشت چه شد؟
ناله ی الماس تراشت چه شد؟
طرز نوایت زده از تازگی
مقرعه، بر کوس خوش آوازگی
زیر نگین، ملک سخن داشتی
معجز هاروت شکن داشتی
شور قیامت ز نیت می دمید
فیض طرب در چمنت می چمید
بود تو را خامهٔ مشکین رقم
ملک گشاتر، ز کیانی علم
رعشه قلم را ز بنانت فکند
صرصر دی سرو جوانت فکند
آتش غم نالهٔ جانکاه سوخت
در نفس آباد گلو، آه سوخت
آتش پنهان تو را دود نیست
لعل لبت خون دل آلود نیست
شعله برافروزی داغت نماند
پیهِ دماغی به چراغت نماند
آوخ ازین کلفت و افسردگی
با همه آتش نفسی، مردگی
محرم دل کو؟ که سرایم غمی
همنفسی کو؟ که برآرم دمی
خاک نشین است حزین، اخگرت
خاک نهاده ست به بالین سرت
مرکز خاکی نپذیرد ثبات
خیز ازبن رهگذر حادثات
صاف سلوکش همه آلایش است
رفتن ازین مرحله آسایش است
چون تو همایی، پر همّت برآر
این ده ویرانه به جغدان گذار
هان نشوی از هوس دیده تنگ
شیفته لیل و نهار دو رنگ
ز ابرص روز و شب این کهنه دهر
غیر دو رنگی نتوان یافت بهر
دیدهٔ پهناور بینش فروز
باز کن و دیدهٔ حیلت بسوز
پردهٔ شب باز به پیش چراغ
شعبده انگیز بود در دماغ
باصره کالیوه، کند، هوش دنگ
لعبت این پرده بود ریو و رنگ
لولی دنیا چه وفایی کند؟
گردش گردون چه بقایی کند؟
عهد سبکسر نکشیده ست دیر
مهر فلک سست و جهان زود سیر
از رَهِ سیلاب، خطر داشتن
ناگزران است گذر داشتن
ره سپر عمر ز پنجه گذشت
خاتمه بر دفتر هستی نوشت
نیر شیب تو دمید از شباب
صبح برافکند ز عارض نقاب
سبزه خزان گشت و سمن زار رست
موی چو مشک تو به کافور شُست
شمع فروزندهٔ سیّاره نیست
هوش به سر، نور به نظّاره نیست
گوهر ارزنده ات از تاج رفت
خیز که سرمایه به تاراج رفت
جلوهٔ تو شمع سحرگاهی است
قافله سالار نفس راهی است
در دلت آن شعله که افروخت درد
جسم گدازان تو را جمله خورد
شمع صفت، تیرگیت نور شد
بوتهٔ خارت شجر طور شد
پرده به دستان دگر ساز کن
خطبهٔ دیوان نو آغاز کن
تازه نما، بار بدی پرده را
شهد چشان، کام جگر خورده را
خیمه به رامشگهِ تجرید زن
وجدکنان نغمهٔ توحید زن
اطلاعات
وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ای دل افسرده خروشت کجاست؟
خامشی از زمزمه، جوشت کجاست؟
هوش مصنوعی: ای دل غمگین، صدای تو کجا رفته است؟ چرا از نغمه و آوازت خبری نیست؟
ملک سخن زیر لوای تو بود
رامش دلها ز نوای تو بود
هوش مصنوعی: پادشاه کلام تحت فرمان تو بود و دلهای مردم با نغمههای تو شاداب و سرزنده بودند.
طنطنهٔ پرده گشاییت کو؟
دبدبهٔ نغمه سراییت کو؟
هوش مصنوعی: کجا رخت برافراشته و آواز دلنشینت را میتوان دید؟ کجا زرق و برق و شکوه آهنگهای توست؟
زمزمهٔ سینه خراشت چه شد؟
ناله ی الماس تراشت چه شد؟
هوش مصنوعی: صدای دلنشین درونت چه شد؟ آن گریه و دلتنگی که مثل الماس در وجودت بود، کجا رفت؟
طرز نوایت زده از تازگی
مقرعه، بر کوس خوش آوازگی
هوش مصنوعی: صدای تازهای که از تو بیرون میآید، شبیه نواهای دلنشین و خوشی است که به گوش میرسد.
زیر نگین، ملک سخن داشتی
معجز هاروت شکن داشتی
هوش مصنوعی: زیر انگشترت، دارای سخن و کلامی زیبا و بینظیر بودی که میتوانستی معجزههایی را خلق کنی.
شور قیامت ز نیت می دمید
فیض طرب در چمنت می چمید
هوش مصنوعی: صدای هیجانانگیز قیامت از دل نیت برمیخاست و لذتی سرشار در گلستان تو جاری بود.
بود تو را خامهٔ مشکین رقم
ملک گشاتر، ز کیانی علم
هوش مصنوعی: تو با قلم مشکی که داری، نام و نشانی از بزرگی و سروری را بر جای میگذاری که از خاندان کیانیان نشأت گرفته است.
رعشه قلم را ز بنانت فکند
صرصر دی سرو جوانت فکند
هوش مصنوعی: طوفانی شدید و نیرومند، قلم را به لرزه درآورد و زخمهای دلنشین جوانیات را به یاد آورد.
آتش غم نالهٔ جانکاه سوخت
در نفس آباد گلو، آه سوخت
هوش مصنوعی: آتش غم در وجودم شعلهور است و نالهای دلخراش از سینهام برمیخیزد. نفسهای من در گلویم حسرتی جانسوز نهفته دارد.
آتش پنهان تو را دود نیست
لعل لبت خون دل آلود نیست
هوش مصنوعی: آتش درونی تو سرنخهای ناپیدایی دارد و هیچ دودی از آن بلند نمیشود. لبهای تو که مانند لعل هستند، به خون دل آلوده نشدهاند.
شعله برافروزی داغت نماند
پیهِ دماغی به چراغت نماند
هوش مصنوعی: شعلهای که از عشق تو برافروخته شده، دیگر حرارتی برایم نمیگذارد و نوری از آن نمیماند.
آوخ ازین کلفت و افسردگی
با همه آتش نفسی، مردگی
هوش مصنوعی: به شدت از این غم و افسردگی ناراحتم، با اینکه در وجودم آتش زندگی زبانه میکشد، اما احساس مرگ میکنم.
محرم دل کو؟ که سرایم غمی
همنفسی کو؟ که برآرم دمی
هوش مصنوعی: محرم دل کیست که بتوانم غمهایم را با او در میان بگذارم؟ همنفسی پیدا نمیشود که در این لحظهی سخت، بتوانم لحظهای را با او بگذرانم.
خاک نشین است حزین، اخگرت
خاک نهاده ست به بالین سرت
هوش مصنوعی: شاعر به معنای این است که اگر تو در مشکلات و ناراحتیهای زندگی غمگینی و به خاک و زمین افتادهای، باید بدانی که در کنار تو هم خاک و زمین قرار دارد. این اشاره به واقعیت زندگی و ارتباط انسان با زمین دارد.
مرکز خاکی نپذیرد ثبات
خیز ازبن رهگذر حادثات
هوش مصنوعی: زمین نمیتواند ثبات و پایداری را بپذیرد؛ چرا که همواره دستخوش تغییرات و حوادثی است که از آن میگذرد.
صاف سلوکش همه آلایش است
رفتن ازین مرحله آسایش است
هوش مصنوعی: روش زندگی او خالی از هرگونه آلودگی است و عبور از این مرحله به انسان آرامش میدهد.
چون تو همایی، پر همّت برآر
این ده ویرانه به جغدان گذار
هوش مصنوعی: چون تو انسان بزرگی هستی، تلاش کن تا این دهکده خراب را به یک مکان بهتر تبدیل کنی.
هان نشوی از هوس دیده تنگ
شیفته لیل و نهار دو رنگ
هوش مصنوعی: اگر به خواستهها و آرزوهای خود دلبستگی زیادی پیدا کنی، ممکن است نتوانی زیباییها و رنگارنگیهای زندگی را به درستی ببینی.
ز ابرص روز و شب این کهنه دهر
غیر دو رنگی نتوان یافت بهر
هوش مصنوعی: از روز و شب این دنیای کهنه نمیتوان جز تغییرپذیری و دو رو بودن چیز دیگری پیدا کرد.
دیدهٔ پهناور بینش فروز
باز کن و دیدهٔ حیلت بسوز
هوش مصنوعی: چشم وسیع و بینای خود را باز کن و فریب و نیرنگ را کنار بگذار.
پردهٔ شب باز به پیش چراغ
شعبده انگیز بود در دماغ
هوش مصنوعی: پردهٔ شب کنار رفته و نور چراغ تردستی به زیبایی در فضا پاشیده شده است.
باصره کالیوه، کند، هوش دنگ
لعبت این پرده بود ریو و رنگ
هوش مصنوعی: چشم تیزبین کسی که مانند چشمی تیز و حساس به زیباییهاست، در واقع این زیبایی و جلوههای دلربا فراتر از رنگ و نقشهای ظاهری است.
لولی دنیا چه وفایی کند؟
گردش گردون چه بقایی کند؟
هوش مصنوعی: دنیا به کسی وفا نمیکند و دوران زندگی هیچ تداوم و پایداری ندارد.
عهد سبکسر نکشیده ست دیر
مهر فلک سست و جهان زود سیر
هوش مصنوعی: عهد و پیمانهای ناپایدار و کممقدار، بسته نشدهاند و محبت آسمان ضعیف است، همچنین دنیا به سرعت در حال تغییر و گردش است.
از رَهِ سیلاب، خطر داشتن
ناگزران است گذر داشتن
هوش مصنوعی: در مسیر سیلاب، داشتن خطر اجتنابناپذیر است و نمیتوان از آن عبور کرد.
ره سپر عمر ز پنجه گذشت
خاتمه بر دفتر هستی نوشت
هوش مصنوعی: زمان عمر از دستان ما گذشت و پایان زندگی بر دفتر وجود ما نوشته شد.
نیر شیب تو دمید از شباب
صبح برافکند ز عارض نقاب
هوش مصنوعی: تجلی نور تو از جوانی صبح، پرده را از چهره کنار زد.
سبزه خزان گشت و سمن زار رست
موی چو مشک تو به کافور شُست
هوش مصنوعی: سبزهها در پاییز خشک شدند و باغهای گل به شکوفه آمدند. موی تو مانند مشک، با کافور شسته شده است و درخشش خاصی دارد.
شمع فروزندهٔ سیّاره نیست
هوش به سر، نور به نظّاره نیست
هوش مصنوعی: شمعی که میدرخشد، متعلق به سیّاره نیست و در حالی که هوش و فکر در کار نیست، نوری برای مشاهده وجود ندارد.
گوهر ارزنده ات از تاج رفت
خیز که سرمایه به تاراج رفت
هوش مصنوعی: مروارید قیمتی تو از سر تاجت افتاد، بلند شو که داراییات به سرقت رفت.
جلوهٔ تو شمع سحرگاهی است
قافله سالار نفس راهی است
هوش مصنوعی: اینگونه میتوان گفت که زیبایی تو همچون شمعی در صبح زود است که راهنمای نفسها و جانی است که در مسیر زندگی حرکت میکند.
در دلت آن شعله که افروخت درد
جسم گدازان تو را جمله خورد
هوش مصنوعی: در درون تو شعلهای وجود دارد که ناشی از درد جسمیات است و این درد همه وجود تو را تحت تأثیر قرار داده است.
شمع صفت، تیرگیت نور شد
بوتهٔ خارت شجر طور شد
هوش مصنوعی: شمعی که ویژگیاش روشنایی است، باعث شد که تاریکی تو از بین برود و بوتهای که خاری دارد، شبیه درختی در کوه طور شد.
پرده به دستان دگر ساز کن
خطبهٔ دیوان نو آغاز کن
هوش مصنوعی: پرده را به دست دیگران بده و خطبهٔ جدیدی برای دیوان آغاز کن.
تازه نما، بار بدی پرده را
شهد چشان، کام جگر خورده را
هوش مصنوعی: بیا و جلوهای نو از خودت نشان بده، پرده را بردار و طعمی شیرین به زندگی بده، تا دلهای غمگین و آزرده شاد شوند.
خیمه به رامشگهِ تجرید زن
وجدکنان نغمهٔ توحید زن
هوش مصنوعی: در جایی که شادی و سربلندی برقرار است، مانند خیمهای که برپا شده، به تکامل و صفای درونی پرداخته و با شوق و وجد، آواز یکتاپرستی را سر ده.