گنجور

شمارهٔ ۴

شاه جهان گذشت و ما همچنان خموش
کو صد هزار نعره و کو صد هزار جوش
ای تیغ بهر قبضه مسعود خون ببار
وی کوس بهر رایت بوالفتح برخروش
ای سلطنت چو صبح بدر جامه تا به ناف
وی مملکت چو شام ببر موی تا به گوش
ای سکه بی عیار بماندی در آن مپیچ
وی خطبه از خطاب فتادی در آن مکوش
ای تیر آسمان کمر چرخ برگشای
وان ترکش مکوکب شه باز کن زدوش
ای تاج عقد ملک چو بگسست خاک خور
وی تخت جام شاه چو بشکست زهر نوش
ای چتر کسوت سیه اکنون سپید گشت
چون تیغ شه تو نیز کبودی طلب بپوش
شاه فرشته سیرت مسعود درگذشت
همچون فرشته از سر افلاک برگذشت
شاها مگر به عرصه میدان شتافتی
یا از برای انس به بستان شتافتی
یا چون نظام دادی ملک عراق را
بهر قرار ملک خراسان شتافتی
دست ستم ملوک جهان برگشاده اند
ناگه مگر به بستن ایشان شتافتی
می بایدت که گنج زمین را دهی به باد
ای شاه زیر خاک مگر زان شتافتی
ای شیر مرد مطلق بر عادت قدیم
مانا که سوی بیشه شیران شتافتی
یا بر نشاط گوی ربودن به مرغزار
با قامت خمیده چو چوگان شتافتی
نی نی بخواند ناگه سلطان محمدت
هم در زمان به روضه رضوان شتافتی
شاه فرشته سیرت مسعود در گذشت
همچون فرشته از سر افلاک برگذشت
ای بوده خسروان را همچون پیامبری
پرورده بندگان را همچون برادری
هر دیده از وفات تو گریان چو چشمه ای
هرسینه از فراق تو سوزان چو مجمری
از حسرت تو چیست جهان پای در گلی
در ماتم تو کیست فلک خاک بر سری
دی از تو سور بود به هر جا و مجلسی
و امروز ماتمی است بهر شهر و کشوری
گوهر اگر ز خاک برآرند ای عجب
در خاک چون نهاد فلک چون تو گوهری
دردا که دهر لشکر عمر تو بر شکست
ای بارها شکسته به یک حمله لشکری
این طرفه کز وفات پسر شد پدر یتیم
اندر فراق خسرو چون شاه سنجری
شاه فرشته سیرت مسعود در گذشت
همچون فرشته از سر افلاک بر گذشت
ای آفتاب رفتی و ماهی گذاشتی
وی پادشه گذشتی و شاهی گذاشتی
ای نوش کرده زهر گیاهی ز باغ عمر
الحق خجسته مهر گیاهی گذاشتی
ای رفته همچو یوسف بر تخت مملکت
اقبال را ز هجر به چاهی گذاشتی
رفتی و به هر شاه ملکشاه روز به
الحق ستوده سنت و راهی گذاشتی
تابنده تر ز ماه شهی بر گماشتی
افزون تر از ستاره سپاهی گذاشتی
وانگه چو رکن دولت و دین خاصبک برای
بهر سپاه و شاه پناهی گذاشتی
بر دعویی که چون تو نبودست هیچ شاه
چون امت رسول گواهی گذاشتی
شاه فرشته سیرت مسعود درگذشت
همچون فرشته از سر افلاک برگذشت
شاه جهان ملک شه محمود را شناس
صاحب قران ملکشه محمود را شناس
سلطان غیاث دولت و دین جان پاک بود
آرام جان ملکشه محمود را شناس
شاهان و خسروان همه کان بوده اند و پس
یاقوت کان ملکشه محمود را شناس
پیش از یقین ملکشه محمود را شمر
بیش از گمان ملکشه محمود را شناس
هر کام و آرزو که سلاطین نتیجه اند
در جمله آن ملکشه محمود را شناس
در ملک و عز و دولت و جاه ابد همی
تو جاودان ملکشه محمود را شناس

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترجیع بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.